من دلم برای بابام تنگ شده. دو ماهه که نیست. رفته. دلم برای خنده اش برای صورت قشنگش و با ابهتش تنگ شده. 

چه کنم..........

تق و تق تق....

سلام.به خانه قدیمی‌ام هوای بازگشت کرده ام. 

دلم برای روزهای خاطره نویسی و بی‌خیالی تنگ شده. روزهای قشنگ جوانی و بی دغدغه....



بزودی میام با خاطرات سالهای پر ماجرا.....

این وبلاگ هم عمررش به پایان رسید... مثل تموم دفترچه خاطرات هایی که یه روزی صفحه هاشون تموم میشن...........

حس خوب گریه

نمیدونم این چه اخلاق بدیه من دارم که گریه نمیکنم. یعنی دلم داره میترکه‌ها اما نمیتونم گریه کنم مگر اینکه بدجوری بدجوری بدجوری پر شم. الانم خیلی دلم گرفته خیلی کلافه‌ام خیلی دلم پره. نیاز دارم گریه کنم که سبک شم اما ناخودآگاه کنترلش میکنم. حس بعد از گریه خیلی خوبه. یه جور احساس سبکی....

هفته پیش بدجوری قاطی کرده بودم. به بنده خدا آریا یهویی گیر دادم و اصلا از خودم انتظار نداشتم که اینجوری سرش غر بزنم و بهش بگم برو باباااااااا و بعد برم در رو پشت سرم محکم ببندم. خوب برای اونم عجیب بود چون تا حالا نشده بود من اینجوری باهاش برخورد کنم. اینقدر برام عزیزه که تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم ذره‌ای بهش بی احترامی کنم اما این طلسم شکست و من عصبی شدم. البته از حق نگذریم یه کم هم روی مخ من رژه میرفتن این آقا آریاها اما خوب حقش نبود که... تموم اون لحظه‌هایی که عصبانی بودم دلم فقط و فقط یه گریه میخواست از ته دل اما سرسختی میکردم و مقاومت اجازه نمیداد. بماند که خیلی زود برگشتم و ازش عذر خواهی کردم و حالت خودمو بهش توضیح دادم.

الانم خیلی دلم دوباره پر شده. میدونم دقیقا از چی خسته شدم. میدونم از کی خسته شدم. به تمام معنا خسته‌ام....

دیگه داره تحملم تموم میشه........ منم جوونم منم دلم خیلی چیزا میخواد. بخدا ناشکری نمیکنم اما خیلی چیزا دلم میخواد. به هر حال این راهیه که خودم انتخاب کردم.... باید تا ته تهش برم.......


سلام


هفته شلوغی رو پشت سر گذاشتم.  یه کنفرانس تو کرمان داشتیم که رفتم اونجا و۳ روز اونجا بودم و برگشتم. بی‌نظمترین و بدترین کنفرانسی بود که شرکت میکردم و خیر سرشون بین المللی هم بود. بلیط هواپیما هم گیرم نیومد و مجبور شدم با اتوبوس طی طریق کنم و به بیانی بهتر پیرم در اومد اما از اونجایی که هر سفری نکات مثبتی میتونه داشته باشه این سفر هم برای من بی نکته نبود. یکیش این که خودم تهنا تهنا رفتم مسافرت و آریا باهام نبود  باعث شد خودم رو محک بزنم ببینم چند زنه حلاجم هم اینکه خوب مسافرته دیگه.. همون قضیه‌ی پخته شود خامی.... کارهام هم تو دانشگاه خوب پیش میره اما ای کاش استادم در کنار ویژگیهای خوبش یکم به برنامه تر بود و من رو گیج و سرگردون نمیکرد. میگه فلان کاررو بکنین اما بدون هیچ امکاناتی. بخدا گیج شدم و این دستم به اون دستم میگه شکر نخور ببخشینا خیلی بی ادب شدم. آخه حالم زیاد خوب نیست. دیروز ساعت ۹ تازه رسیدم تهران و از اونجایی که من کمی تا قسمتی بعضی چیزام به آدمیزاد نرفته نتونستم حتی شده یه ساعت این ۱۳ ساعت راه رو بخوابم. آقا نمیتونم دست خودم نیست. ماشین حرکت کنه نمیتونم. واسته هم نمیتونم. کلا نمیتونم. سختمه. میمیرم از خواب چرتم هم میگیره اما به دقیقه نمیرسه پاره میشه. انگاری یه جنگ درونی با خودم دارم که خدای نکرده خوابم نگیره. خلاصه با بدنی کوفته رسیدم ترمینال و آریا اومد دنبالم. گفت برنامه تئاتر داریم امشب. منم نخواستم از دست بدم و کلی استراحت کردم تا شب مثل آدم پاشم برم تیئاتر القصه با تئاترش حال کردم. همین الان توصیه میکنم برین ببینینش. اونجوری نیست مکه بشینی هر هر بخندی اما دیالوگها طنز توش زیاد داشت. اسمش هم کلمه سکوت کلمه بوده تو تماشاخانه ایران زمین هم برگزار میشه.

جونم براتون بگه که الان موندم و یه خونه بشدت شلخته و کثیف که باید تمیزش کنم. کلی کار ریخته رو سرم که باید انجامشون بدم اما... اما شدیدا خوشحالم. نمیدونم چرا ما خوشحالم. حس خوبی دارم. خدایا مرسی که زنده‌ام. مرسی که سالمم.........

دوستتون دارم همیشههههههههه....

خدا جون شکرت

لبریزم از حس قشنگ پیروزی.....................یه حس خوب... دورنم تهی شده. حس سبکی زاید الوصفی دارم. وقتی جواب گرفتم خوشحال شدم اما نمیدونم چرا بالا و پایین نپریدم. چرا جیغ نکشیدم از خوشحالی. فقط دوستمو بغل کردم و بهم تبریک گفتیم. فقط اونه که واقعا و براستی میدونه که چه حسی دارم چون خودش توی کار بوده و باهم جوابای خوبی گرفتیم.

مرسی خدا و آفرین به خودمون که بی وقفه کار کردیم و کار کردیم. ناامید و ناراحت شدیم اما دست از کار نکشدیم. تموم سرزنشهای استادمونو تحمل کردیم خیلی هم تحمل کردیم. اما وقتی که جواب خیلی خیلی خوبی رو گرفتیم واقعا قیافه اش دیدنی بود. تا بحال استاد اونطور بهمون احترام نذاشته بود. بیشتر از ما خوشحال بود. به قول خودش دیگه میتونه سرش رو بالا بگیره و به تموم همکاراییش که ناامیدش میکردن از ادامه کار، پوزخند بزنه.

مرسی خدا جونم که جون  و تنمونو سالم و سلامت نگه داشتی و تمام شرایط رو برامون فراهم کردی. به قول شعر معروف "ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند....." و ما حداقل خیالمون و روانمون راحت بود از مسایل اطراف و تمام هوش و حواسمون به کار بود و کار و کار. تنها میباستی تموم تو سری های استاد محترم رو تحمل میکردیم که کردیم. خوشحالم که جواب زحماتم رو دیدم. خوشحالم که تونستم خودی نشون بدم و به آروزی دیرینه ام از 8 سال پیش تا الان برسم.

نمیتونم بگم چه احساسی دارم. نمیتونم توصیفش کنم. اما میخوام با تمام وجودم و سلول به سلول تنم و با همه عشقم از آریای نازنینم تشکر کنم که همیشه پشتم بود. از نظر مالی و روانی همیشه حمایتم کرد. هیچ وقت از دیر اومدنام و گاه و بی گاه شام نداشتنام و خستگیهام و صبح زود رفتنام و بهم ریختگی خونه و غر غرهام گله نکرد. گلکم بخش اعظم این پیروزی رو به تو مدیونم. میدونم به تو هم سخت گذشت اما قول میدم جبران کنم. از خدای مهربون میخوام که برای همیشه کنار هم بمونیم و برای هم تکیه گاه باشیم سالم و سلامت باشیم و همیشه شاد شاد.............

خدایا شکرت........

خیلی خیلی خیلی خسته و ناامیدم. دلم برای مامانم و بابام تنگ شده. دوست دارم برم اما نمیشه. جواب نمیگیرم. چرا من جواب نمیگیرم. خدا جونم خسته شدم....... سردرگمم.........

این روزا سخت میگذرند البته نه به اون سختی که فکرشو میشه کرد اما خوب یه روزم خوبه و دو روز دیگه ام گندِ گند. یعنی طوری که همه چیز روی مخمه و نمیتونم هیچ چیز و هیچ کسی رو تخمل کنم. به خصوص اینکه این دوستی که دارم هفته ی پیش چنان حالی از من گرفت که خودم صدای خورد شدن قلبم رو شنیدم.

راستش این زورا احساس میکنم خیلی بزرگتر شدم. تحمل و صبرم بیشتر شده. در مقابل آدمایی که نمیفهمن خیلی خیلی صبورتر شدم. نه اینکه عصبانی نشم ها اما کلا سعی میکنم دیگه تلاش زیادی نکنم که برای بعضی از آدمها که حقوق دیگران رو نادیده میگرن که بهشون بفهمونم که دارن اشتباه میکنن. یاد گرفتم که مسالمت آمیز مسایل خودم رو حل کنم. باور کنید که دیگه انرژیشو ندارم. همین دوستم که گفتم هفته ی پیش چه نامردی در حقم کرد، حتی برای اونم دیگه وقت نذاشتم که بهش بفهمونم که خیلی دلمو شکوند. خیلی منو رنجوند. دوروز حالم گرفته بود اما سعی کردم خوبیاشو یادم بیارم و فراموش کنم. راستش من اگر واقعا متوجه بشم که کسی رو با حرفم یا کارم رنجوندم حتما ازش عذر میخوام اما بعضی آدما اونقدر ترسو اند که جرات عذر خواهی ندارن حتی اگر بدونن چقدر کارشون بد بوده و چه ضربه ای به طرف مقابلشون زدن. ولش کن...... دیگه حس میکنم سنگ شدم و چیزی ناراحتم نمیکنه.


این روزا "رفتن" برام پررنگتر شده. اگر قبلا زمزمه شو میکردم الان دارم فریادش میزنم. اما هر موقع به نگاه مادرم فکر میکنم سست میشم. بابام اونروز بهم به شوخی و خنده گفت "دختر مگه من میذارم بریییییییییییییییی".. آخ دلم گرفت. تو دلم گفتم بابا سخت ترش نکنین برام


آریای منم خوبه. طفلک منم داره پا به پای من میاد و غر نمیزنه. اگه نداشتمش چی میشد خدا؟ حتما میمردم. حداقل وقتی خسته و کوفته سوار ماشین میشم و کمربندم رو میبندم میدونم یه جفت گوش اونجاست که تمووووووووووووووم غرغرهامو میشنوه. نه همشو اما بالاخره میشنوه چون حواسش به رانندگی هم هست منم فقط میخوام خالی شم. دلم فقط و فقط به حضور ارزشمند و مردونش خوشه. خدا جونم برام حفظش کن. مرسی...


خاطره نوشت:

دیروز حدود یک ساعت و نیم توی سردخونه بودم و داشتم کار میکردم. تموم انگشتای دست و پام کرخت کرخت شده بود و حس نداشت. بیرون که اومدم آقای دکتر صدام کرد و خانوم فلانی میشه یه کمکی بهم بکنین؟ گفتم حتما... گفت میشه این سبدها رو کمک کنین ببریم توی اون آزمایشگاه. سریع رفتم سمتش و سبد رو از دستش گرفتم . دیدم یارو رنگ به رنگ میشه. هی این پا اون پا میکنه که نه...نه شما اون یکی رو بردارین. آقایی که شما باشین تا خواستم سبد رو ول کنم، یهو متوجه شدم که جفت دستام دستای آقای دکتر را در بر گرفته بود. یعنی واقعا من هییییییییییییییییچ هییییییییییییییییییچی حس نکردم اون لحظه. با پروویی زیاد هم به رو خودم نیاوردم. اما مرده بودم از خنده. بیچاره خودشم اینقده آدم محجوبیه الان فکر میکنه بهش نظر دارم نیست که ازدواجم نکرده و سنش یکمی بالاست برای همین


امکانش هست که دومین مقاله ام هم توی سمینار کرمان پذیرفته شه. یه سفر دیگر هم به کرمان میافتییییییییییییییم


خدایا شکرت به داده و نداده ات... شکرت به خاطر سلامتی و همه نعمتهات. دوستت دارم خدااااااااااااااااااااااااا

هفته‌ای که گذشت برای حضور در یه سمینار مربوط به رشته‌ام به جزیره زیبای کیش سفر کردیم. موقعیت خیلی خوبی بود که یکمی از فضای کار و بدو بدوهای روزانه فاصله بگیریم و به خودمون استراحت بدیم. اصولا سمینار بهانه‌ای بیش نبود و تمام وقت ما در اون هوای گرم و شرجی کیش به گشت و گذار میگذشت. فقط زمانی که ارائه داشتم حاضر شدم و به محض گرفتن سرتیفیکیت جیم فنگ شدم. هیییییییی میدونم اصلا علمی برخورد نکردم اما چه کنم دیگه با این که این ۳ روز رو سفر بودم اما این هفته از اولش برام زیاد خوب نبود. خیلی خسته بودم کلا. احساس ضعف شدید دارم تپش قلب و یهو نفسهام به شماره میافته. فکر میکنم مربوط به کمبود خواب و خوراک نامناسب باشه. گرچه من سعی میکنم خوب بخورم اما گاهی از فرط خستگی بی خیالش میشم. اما حالا که فکر میکنم زیاد هم از خستگی نمیتونه باشه. من دچار وسواس شدم. همه‌اش فکر میکنم الان شیکمم بزرگ میشه و پرخوری نکنم. دوست ندارم حتی یه ذره گوشت اضافی به تنم باشه. هر موقع خیلی گرسنه‌ام و زیادی غذا میخوردم از خودم متنفر میشم و دوست دارم بالا بیارم. (گلاب به روتون). همه‌اش میترسم تناسب اندامم رو از دست بدم. این خیلی بده. میترسم شبیه اون دختره که مدل بود و از غذا نخوردن و وسواس فکری از دنیا رفت بشم. (البته خدای نکرده). دارم روی خودم کار میکنم اما روزی نیست که جلوی آیینه نرم و نیم رخ جلوش واینستم و به شکمم خیره نشم. هرروز چک میکنم که چاق نشم و این خیلی اذیتم میکنه و صد البته با برخورد و دلخوری آریا روبرو میشم که زیادی دارم به خودم فشار میارم. باید باید باید سعی کنم به خودم بیام و هر موقع که خواستم برم جلوی آیینه یکاری کنم که نرم. عوضش برم و اون بستنی رو که آریا هرازچندگاهی برام میخره و من بشدت دوست دارم بخورمش اما از ترس نمیخورمش رو بخورم. (چقدر بخور در بخور شد. مثل این میمونه که میگی یه دوست دارم که دوست داره با دوست تو دوست بشه تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟؟!!). میدونم میدونم که الان شووت میزنم و این پست رو دارم در حالی مینویسم که چشام داره هم میاد از خواب. باید به خودم قول بدم که تغییر کنم.

راستی جاریم همون که دکتره رفت پاریس. وقتی برای بدرقه‌اش رفتیم فرودگاه و موقعی که میخواست ازمون جدا بشه یاد خواهرم افتادم که داشت میرفتو بغض به گلوم بدجوری چنگ میزد. دلم گرفت و چشام پر از اشک شد. خدا جونم هرجا که هست هم خواهرم و هم جاریمو که خیلی دوستش دارم به سلامت دارش. امیدوارم موفق باشند.

خوب دیگه من برم که خیلی دارم چرت و پرت میگم. فقط دلم خواب میخواد... بقول meredit در سریال آناتومی گری: خدایا خیلی ممنون که خواب رو آفریدییییییییی.........


خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم و دوستانی که یه روزی اینجا رفت و آمد میکردن دیگه کمتر بهم سر میزنن. خوب تقصیر از خودم هست خیلی خیلی کمرنگ شدم و سرم جای دیگه گرم شده. برای همین از تمام دوستان عزیزم عذر میخوام اگر همچنان اینجا رو میخونین بدونین هیچ بهانه و دلیل موجهی نمیتونم داشته باشم برای سر نزدن به خونه هاتون جز خستگی مفرط.

امسال شروع قشنگی داشت. طبق قانون نانوشته هر سال اول رفتیم شمال خونه مامان و بابای من و بعدشم رفتیم شیراز خونه مامان بابای آریا. خود مامان آریا میگه نیمه دوم بیایین چون همه اونجا جمعن و بیشتر خوش میگذره پس فکر نکنین عروس بدجنسیما. شمال خیلی خوش گذشت و شیراز هم همینطور. کلی بهمون مزه داد کلی هم من و جاری جونم با هم خوش گذروندیم. خیلی خیلی خوبه که دیگه تنها نیستم. دیگه تک عروس نیستم. جاریم آدم خوبیه که مثل خودم فکر میکنه خیلی دختر به روز و با اطلاعاتیه. اصلا و ابدا خاله زنک و مغرور نیست. مامان آریا طفلکی پا درد داشت برای همین دوتایی همه کارای مامان رو انجام میدادیم تا اونم نفسی بکشه از کارای روزانه‌ی خونه.

امسال رو من و آریا سال مهاجرت و امیگریشن نام نهادیم به محض اینکه درسم تموم بشه میخوایم هر دو برای دکترا اقدام کنیم اگر خدا بخواد و آریا تنبلی نکنه. خودشم میخوادا اما یه کوچولو استارترش (starter) کند عمل میکنه درسامم خوب پیش میره و من همچنان درگیرم خیلی. شاید تابستون دفاع کنم. نمیدونم. یه جورایی خسته شدم. استادم خیلی خیلی خیلی اذیت میکنه و اسمشو میذاره اقتدار. دوست دارم از دستش خلاص شم. یه مدتی خوب خوبم و یه مدت دیگه اونقدر از دست کاراش و رفتاراش پر میشم که یهو منفجر میشم. اون موقع هم خدا کنه کسی دم دستم نباشه که بخوام سرش خالی کنم. البته اونجوری هم نیست که پاچه بگیرما اما فقط کافیه یکی بخواد گیر اضافی بده اون وقت منم از خجالتش در میام. چند روز پیش که خیلی فشار روانی از طرف استادم روووم بود واز طرفی به دوران طلایی نزدیک میشدم حسابی بهم ریخته بودم. نگهبان لعنتی هم بدون اینکه توجه کنه من توی دانشکده هستم در رو قفل کرده بود و رفته بود. هر چی به نگهبانی زنگ میزدم کسی بر نمیداشت و ساعت داشت به ۸ نزدیک میشد. خلاصه با کلی بدبختی با کوبیدن به در و شیشه متوجه‌ش کردم که من توی دانشکده‌ام. یارو که مرد جوونیم بود اومده طلبکار بهم میگه اینجا چی کار میکنی؟ منم با شنیدن این حرف آتیش رفتم. اینجا چی کار میکنم؟ یه جوری میگه انگار دزد گرفته. یک دعوای اساسی باهاش کردم. حسابی هم ترسیده بود چون اگر حراست میفهمید بدون توجه به حضور یکی در رو قفل کرده حسابی از خجالتش در میاومد. منم که اون رگم گل کرده بود دعوای اساسی باهاش کردم. صداشو برده بود بالا و منم همچنین. آخر گفت کارتتو بده منم گفتم به تو یکی نمیدم کارتمو. هر چی عربده کشید کارتتو بده منم گفتم منو از اون صدای کلفت بی رگت نترسون. مستقیم کارتمو میبرم به حراست میدم و از دستت شکایت میکنم. رفتم دم در و دیدم متاسفانه رییس حراست اونجا نیست. کارتو دادم به یکی از نگهبانا و بهش گفتم فردا میام و تکلیفم رو با اون همکار بی شخصیتتون روشن میکنم فکر نکنه دخترم و ازش میترسم. بعد زنگ زدم به استادم و جریان رو بهش گفتم. اونم زنگید به نگهبان که کارت دانشجوی منو فردا پسش بدین. استادم گفت طرف وقتی داشت صحبت میکرد خیلی آزرده و ناراحت بود. میگفت این خانوم همه‌اش سرم داد زده و من هیچی!!! نگفتم بهشون. بدجوری ترسیده بود که من به حراست بگم. خلاصه قضیه مسالمت آمیز برطرف شد.  من نمیدونم این مردا چرا وقتی میخوان قلدری کنن صدای کلفتشونو برای آدم بلند میکنن. فکر میکنن اینجوری میتونن یکیو بترسونن. خوب خودم هم دوست نداشتم این برخورد پیش بیاد اما خوب شرایط بالا هم بی تقصیر نبود. اون آقا هم برخورد خوب و مناسبی نداشت. دلم براش سوخت یه لحظه اما وقتی یاد بی ادبیهاش میافتم میگم حقشه. باید یه حال اساسی ازش گرفته میشد که بفهمه با یه دانشجوی بدبختی که از صبح وقتشو میذاره تا شب کار میکنه اینجوری برخورد نکنه. منکه نمیگم بیاد قربون صدقه بره اما بی احترامی هم نکنه. مگه همکارای دیگه‌اش بارها نشده منو دعوا کنن؟! اما همیشه با احترام برخورد کردن. خلاصه اینکه بدجوری از این یارو شاکی بودم.

اینم از جریان ما. راستی هوا چقدر گرم شده. خیلی گرمه و من با این گرما حال نمیکنم. چرا تابستون اینقدر زود شروع شد؟! حیف زمستون نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟


برم یکم به کارای عقب افتادم برسم. الان آریا میاد و من همینجوری بهم ریخته‌ام.....


یه هفته نبودم . رفته بودم شمال و جای تمام دوستای مهربونم خالی بووود... تازه امروز برگشتم و فردا هم دوباره روز کاری من شروع میشه. شمال هوا خیلی خوب بود. عالی اما سرررررد جاده چالوس هم فوق‌العاده قشنگ بود. قشنگتر از قبل. یه جا هم آریا بد رانندگی کرد بهش اعتراض کردم اما از اونجایی که گاهی اون رگ غد (قد؟) بازیش گل میکنه با هم کل کل کردیم. منم تو دلم نفرینش کردم که الهییییییی جریمه شی. همینم شد و جلوتر به خاطر یه تخلف کوچولو ۱۰۰ هزارتومن جریمه شد حقشه... اتفاقاْ دلمم خنک شد تا اون باشه به حرف خانومش گوش کنه

الان یک عدد صبای خسته‌ی از سفر برگشته‌ی تمام خونه رو تمیز کرده نشسته و داره چای داغ میخوره.

زندگی رو دوست دارم.........

سلام


من اومدم با کلی حرف.. اما از کجا بگم و از چی بگم.

از پروژه‌ام اگر بخوام بگم اینه که اولین نتایج رضایت بخش رو از کارای آزمایشگاهیم گرفتم وخستگیم تا حدی در رفت. خیلی خیلی برام جالب بود دیدن این نتیجه و هم این که اساتید دیگه هم کلی ذوق مرگ شده بودند. استادم که دیگه فبها...

استادمو دوسش دارم اما کافیه یه روز از صبح تا شب دانشگاه نباشی فقط یه روزا... بدجوری قاط میزنه و به هر بهانه‌ای میکشوندت دانشگاه. این اواخر باور کنید باور کنید از ۷:۳۰ صبح که دانشگاه بودم تا خود ساعت ۸ فقط بین دو تا آزمایشگاه میدویدم که کارا رو انجام بدم و آخرشم اینقدر با دوستم التماس نگهبونا رو میکنیم که نیم ساعت فقط به ما وقت بدن تا ما جمع و جور کنیم. اما.. اما اونیکه این وسط باقی میمونه چیزی نیست جز اینکه من از کارم لذت میبرم و خیلی امیدوارم به آینده‌اش.

اولین مقاله‌ام هم میخواد در بیاد.

خاطره:1

اون هفته از صبح با دوستم داشتیم روی خلاصه مقاله کار میکردیم و اینقدر تو بحر کار بودیم که کلاْ ناهار رو بی خیال شده بودیم. ساعت ۴ استادم در حالی که لباش رو زبون میزد (حاکی از این بود که غذای خوشمزه‌ای خورده) وارد اتاق شد. خواست مقاله رو ادیت نهایی کنه. آقا این دکتر خیلی آدم خوبیه‌ها اما یه بدی داره اینه که گاهی خودش رو فقط میبینه. مثلاْ اگر بگیم استاد خسته‌ایم میگه من باید بیشتر از شماها خسته باشم. بگیم استاد مریضیم میگه من باید مریض باشم. میگم استاد معده‌ام درد میکنه امروز نمی‌یام دانشگاه میگه من باید معده‌ام درد بگیره... به خاطر همین دلایل منطقی که ذکر شد! اینجانبان اصولاْ خفه خون می‌گیریم و دردمونو تو خودمون میریزیم.

داشتم میگفتم : نشست ‍پای لب تاب و داشت متن رو دونه به دونه چک میکرد و ماهم ساکت و خسته حرفی نمیزدیم و دو طرفش نشسته بودیم. از شدت خستگی و درماندگی داشت گریه‌ام میگرفت. البته گشنگی هم روووش. واقعاْ داشت گریه‌ام میگرفتااا. چند بار خواست اشکم در بیاد. چون نتایج با هم قاطی شده بود و ماهم دیگه حال نداشتیم دوباره چک کنیم برای نوشتن مقاله. دکتر هم بی توجه به امتحان پایان ترم و خستگی مفرط ما مدام دستور میداد این کاررو بکنین و اون کاررو بکنین. برای همین داشت گریه‌ام میگرفت اما هر چی استادم میگفت من و دوستم میگفتیم چشم. یهویی دکتر نگاه دقیقی به ما کرد و گفت چیه خسته‌این؟ منم از خدا خواسته گفتم آره دکتر بخدا... ناهار هم نخوردیم داریم میمیریم. نه گذاشت و نه برداشت گفت من باید بیشتر از شماها خسته باشم. تازه غذا هم نخوردم ما هم کلا دیگه ور نزدیم. از دیوار صدا در اومد از من و دوستم در نیومد. چند دقیقه بعدش این شکم کارد نخورده‌ی من شروع کرد به غر غر کردن. بعدشم انگاری شکم دوستم هم حسودیش شده بود و اونم با من کوورس گذاشته بود. تصور کنین سکوت محض و صدای شکم گرسنه من و دوستم که هرازچندگاهی این سکوت رو میشکوند. عین مار به خودم میپیچیدم تا کمتر صدای دلم در بیاد. یک آن نگاهم به دوستم افتاد و دیدم دستشو تا کجاش کرده تو دهنش که مثلاْ دکتر  نفهمه که داره میترکه از خنده. منم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم جلو خنده امو بگیرم به زحمت عذرخواهی کردم و اومدم بیرون.  دکتر برگشته به همکلاسیم میگه: تو هم بجای خنده برو دنبالش تو رو خدا یه چیزی بخورین و بیایین

مردم از خجالت پیشش... اینکه خوب بود. آخرش کلی خندیدیم.

اما اینو بشنوید که خیلی بد بود.

خاطره:2

اونم اینکه دو هفته پیش روز جمعه که رفته بودیم آزمایشگاه وقتی ساعت ۷:۳۰ شد نگهبونا زنگ زدن که تا نیم ساعت دیگه میاییم در رو میبندیم. حالا دوستمُ خانوم خانوما یادش نبود که کلید آزمایشگاه رو کجا گذاشته. بعلههههه. قوز بالای قوز که میگن همینه. کلی خستگی داری و سلول به سلول بدنت نیاز به خواب و استراحت داره حالا بگرد دنبال کلید. اگر کلید پیدا نمیشد جفتمون به مدت ۳ ماه حق استفاده از آزمایشگاه رو نداشتیم این یعنی دود شدن تمام نتایج با ارزشی که داشتیم بدست می‌آوردیم. از استرس مردیم و زنده شدیم. تموم آزمایشگاه‌ها رو زیر و روو کردیم اما نبود که نبود. دلم میخواست خفه‌اش کنم. همینکه دیدم یه نگهبان داره میاد سمت اینجا گفتم من میرم سرگرمش کنم که نیاد تو بگرد دنبال کلید. رفتم میگم سلام آقای مظاهری. خوبین؟ میگه ممنون خسته نباشین. از کنارم رد شد. دویدم دنبالش. نمیدونم چرا به مغزم این سوال رسید که: آقای مظاهری من یه چندتا سوال داشتم از حضورتون. بیچاره برق از سرش پرید. انگار معلممه و من ازش سوال دارم. جالت عادی که دارم کله‌شو از تنش جدا میکنم و کلی کل کل میکنم باهاش. خلاصه یه ژستی به خودش گرفت که بفرماااایید.......

منم که مستاصل موندم چی ب‍پرسم حالا. اگر میفهمید کلید رو گم کردیم گرفتار میشدیم همونجا. خلاصه یه سری چرت و پرت ازش پرسیدم تا دوستم اومد. از قیافه‌اش فهمیدم که پیدا نکرده... دیگه تسلیم شده بودیم.

رفتم بالا که وسایلمو بردارم و بیام به آقای مظاهری واقعیت رو بگیم یهویی چشمم افتاد به سطل آشغال و بعععععععععععععلهُ خانوم کلید رو همراه با کاغذپاره‌های توی کیفش راهی سطل آشغال کرده بود. من فکر میکنم اون لحظه قشنگترین لحظه زندگیم بود. وقتی کلید رو برداشتم اصلاْ حواسم نبود که پله زیر پامه. با ذوقی وصف نشدنی به سوی دوستم که حالا کنار نگهبان واستاده بود پرواز کردم و گفتم: کلییییییییید کلییییییییییید.. و... تالاپی افتادم جلوی پای نگهبان و دوستم. بیچار چشاش ۴ تا شده بود. دوستم سریع کلید رو برداشت و رفت در رو قفل کرد. نگهبان که همچنان چشاش 4 تا بود گفتم دخترم پدرانه عرض میکنم زیاد نمیخواد به خودتون فشار بیارین درس بخونین. آخه که چی بخدا آخرش به این همه اذیت نمی‌ارزه (بیچاره فکر میکرد من از فرط درس خوندن و فشار زده به سرم). اون شب هم گذشت اما از بس جفتمون استرس کشیدیم دیگه حواسمونو شیش دانگ جمع کردیم...

خاطره زیاد دارم اما وقتش رو ندارم که همه‌شو تعریف کنم چون حوصله‌تون نمیگیره و منم فردا یه امتحان وحشتناک پایان ترم دارم. عین چی خوندم اما هنوزم فکر میکنم بیییییییییغ بییییییییغم.

دلم برای تک تکتون تنگ شده. معذرت که سر نمیزنم بهتون..... برم بخوابم که فردا روز دیگریست

سلام.

تا چند وقت پیش شاید زیاد در مورد اینکه یه جامعه‌ی کاری چی جور میتونه باشه تجربه‌ای نداشتم. آدمای مختلف با شخصیتای مختلف تجربه‌های زودگذری بودند که چیزی توی ذهن من باقی نذاشتن اما این روزا تازه دارم معنی خیلی چیزا رو میفهمم. معنی دو رویی، معنی بی‌شعوری بی فرهنگی.

خیلی فشار روم زیاده. گاهی اونقدر که باید و شاید از کارم لذت نمیبرم. باورم نمیشه بعضی از آدما باید اینقدر برای هم دیگه بدی بخوان. ایکاش فقط خستگی کار روی دوشام بود اونوقت خیالی نبود اما خستگی ذهنی از همه چیز بدتره. کلاً آدم بی سر وصداییم. دوست ندارم از هر چیزی در اطرافم برداشت سوء کنم. یعنی حوصله‌اشو ندارم. سرم به کار خودم گرمه اما باید خیلی مواظب کلمه به کلمه حرفی که از دهنم خارج میشه باشم چون ممکنه خیلی‌ها مثل من بی حوصله نباشن

خوب بسه.. خیلی غر زدم. برای من مشکلی پیش نیومده واقعاً. توی اطرافیانم دیدم و تجربه گرفتم.

امروز که جمعه بود رو از دست استادم در رفتم و نرفتم آزمایشگاه. واقعاً به خواب کافی و استراحت نیاز داشتم. خیلی جالبه. اینقدر کار ما زیاده که الان 3 هفته پشت سرهم اتفاق میافته که یکی از بچه‌ها از شدت خستگی غش کنه. البته نه هرروز‌ها. یه بار در هفته این اتفاق می‌افته و بعد آمبولانس میاد . یا میبرنشون یا همون‌جا یه کاری میکنن که بتونن از جاشون پا‌شن. این پنج شنبه‌ای که گذشت فرصت نکردم صبحونه و ناهار نوش جان کنم. بعدش ساعت 5 که شد احساس ضعف بدی کردم اما به دور و برم که نیگا کردم دیدم هنوز کلی کار مونده باز بی خیالش شدم. با بی حسی تمام و تلاشی که میکردم تا من چهارمین نفری نباشم که آمبولانس آژیر کشان به سمتش حرکت کنه، کارامو رو به راه کردم تا راه بیافتم برم خونه. دیدم نمیتونم راه برم. یکمی سرم رو گذاشتم روی میز و در حالیکه آب دهنم رو تند تند قورت میدادم تا حالم بهم نخوره یه آبنبات چپوندم توی دهنم. تا آروم آروم روبراه شم احساس خلسه عجیبی کردم. چشام سنگین شد و عجیب اینجاست که منی که اینقدر بدخوابم همون‌جا خوابم برد. البته فقط نیم ساعت. توی همون نیم ساعت خوابای وحشتناکی دیدم. اینکه امتحان دارم و هیچی نخوندم، یا زدم یه نفر رو از بالای پله‌ها پرت کردم.... رسماً خل شدم دیگه. از خواب که پریدم تا چند ثانیه نمیدونستم کجام. گیج میزدم. یهو یادم افتاد که اوووه من نیم ساعت پیش به آریا زنگ زدم بیاد دنبالم با هم بریم خونه و اونم حتماً کلی الافم شده طفلکی. با سرعتی باور نکردنی وسایلمو برداشتم و پالتومو روی روپوش سفید آزمایشگاه پوشیدم و راه افتادم. هوای سردی که به صورتم میخورد حالم رو جا آورد. حس زندگی بهم دست داد. حس اینکه با اینکه این روزا سخت  میگذره اما قطعاً دلم براشون تنگ خواهند شد. میدونم که این روزا سکوی پرتاب من به آینده هست. میخوام تا آخر آخرش برم...................






به جرات میتونم بگم که چند روز گذشته از بهترین روزهای زندگیم بود. بهترین و خاطره انگیز ترین روزهای عمرم. مینویسم که یادم بمونه****

رفتن ما به تربت حیدریه با سختی و خستگی زیادی همراه بود. اما سختی سفر به دیدن آدمهای با صفایی که زمینشان رو بی ادعا و بی دریغ در اختیارمون قرار دادند می‌ارزید. آقا سلیمان کارگری که پا به پای ما زمین رو بیل زد و جوانک تربتی که از من و همکلاسی‌ام خجالت میکشید اما تمام تلاشش رو کرد و همراه ما قسمتی از گل رو که میخواستیم جدا کرد. از زمین دار معروف آقای جهانشیری عزیز که مدیریت شرکت جهان زعفران رو بر عهده داشت و برادرش که هر چی بگم کم گفتم. با کلی عزت و احترام بدرقه‌مون کرد و کارگر در اختیارمون گذاشت. باورم نمیشه که هنوز آدمایی به این خوبی پیدا بشن. سفر با دوستم و پدرش و همسرم یه روزه به پایان رسید. در چند روز گذشته هم مشغول کار طاقت فرسای کشت این گیاهان بودیم. درسته که الان دستام از الکلی که زیر هود شعله کشید جز جز میکنه؛ درسته که از بس با ماسک و دستای استریل زیر هود مشغول تشریح قسمت مورد نظرمون بودیم کمر درد گرفتیم اما یقیناً روز زیبا و خاطره زیباتری رو برای من و همکلاسی‌ام ساخت. شاید باورش مشکل باشه اما کمبود خواب شدید و از ۶:۳۰ صبح تا ۸ شب توی آزمایشگاه کار کردن  و حتی توی این چند روز ناهار و شام رو یکی خوردن توی انرژی و شادی من تاثیری نذاشت. من به این کار عشق می‌ورزم و میدونم که به درستی داریم انجامش میدیم. 

دیشب که ساعت ۸ کارمون تموم شد نگهبان دانشگاه زنگ میزد و هی عجله مون میداد و ما هم هی التماس میکردیم که ۱۰ دقیقه وقت بده که آزمایشگاه رو تمیز کنیم و اینجوری نمیتونستیم ول کنیم بریم. با عجله تمام کارها رو انجام دادیم و با هم از دانشکده رفتیم بیرون. از نگهبانی که خواستیم رد بشیم به رسم ادب به آقایان خسته نباشیدی زیر لبی گفتم. آقایی کم مو و کمی چاق و حدود ۳۰ چهل ساله پاسخ داد: سلامت باشید در امان خدا شما هم خسته نباشید خدا یارتون..... به دوستم رو کردم و گفتم اوه اوه حالا من یه خسته نباشیدی گفتم دیدی چه دور برداشت یارو. همینو گفتم و هر هر کر کری کردیم و توی تاریکی شب راه افتادیم به سمت خیابون بعدی که آریا منتظرمون بود. یهو یادم افتاد از بس عجله داشتم کیف پولم رو یادم رفته.  سریع برگشتیم و در حالیکه دستها و مماغمون از سرما یخ زده بود از نگهبانی رد شدم و به نگهبان توضیح دادم که اگر میشه یه دقیقه در رو نبنده من کیفم رو جا گذاشتم. همون آقا وقتی متوجه دلیل دوباره حضور ما شد با لحن شوخی رو به من گفت: ای داد بیدااااااد ای داد بیداااااد.... منم ابرویی بالا انداختم و محل ندادم و رفتم به سمت دانشکده. جفتمونم اینقدر گرسنه بودیم قیافمون شده بود عین این سوءتغذیه‌ای ها... چون نه ناهار خورده بودیم و نه صبونه فقط ۳ تا بیسکوییت و یه لیوان شیر کاکائو. خلاصه به دوستم گفتم این آقاهه کیه که سر شوخی انگار با ما داره. دوستم هم اظهار بی اطلاعی کرد و با هم کیفمونو برداشتیم و از در اومدیم بیرون. به دوستم گفتم خجالت میکشم که سه‌باره از میون اون همه آقا رد بشم به خصوص اون آقاهه...... اما باز با قیافه‌ای گشنه اما جدی از اتاقک نگهبانی دانشگاه که خواستیم رد بشیم یهو یکی از نگهبانا که توی اتاقک بود صدامون کرد : خانوما تشریف بیارین اینجا.... یخ کردم نا خودآگاه قدم‌هامو تندتر کردیم و خودمونو به نشنیدن زدیم. نگهبان دوباره اما این بار بلندتر گفت خانوما با شمام تشریف بیارین. من و دوستم هم با اینکه پاک و بی گناه بودیم اما نمیدونم چرا ترسیده بودیم که حتماً یه گندی زدیم. ..وقتی برگشتم دیدم همون آقا نگهبانه میگه ایشون (یعنی همون آقاهه) حاج‌آقا .... رئیس حراست دانشگاه هستند. سرم رو تندی بلند کردم. در حالیکه نگران مقنعه ام بودم که زیادی عقب رفته بود مثل این منگلا سلام کردم. آقاهه هم خندید و ظرف شیرینی رو جلومون گرفت که توش چیز‌کیک‌های خوشمزه‌‌ای به مای گشنه بدجوری چشمک میزد. تعارفمون کرد که بخوریم و بهمون خسته نباشید گفت و فامیلی‌هامون+ آزمایشگاهی که تووش کار میکردیم رو پرسید. اقرار میکنم که از بس گشنه‌مون بود تمام حواسمون به اون چیز کیک‌ها بود و فکر کنم آقاهه هم دلش به حالمون سوخته بود. بعدش برامون دعای خیر کرد و خداحافظی کردیم و برگشتیم. چیز کیک ها رو بلعیدیم و دوباره خنده‌کنان به سمت خیابون حرکت کردیییییییییییییم......

سفر نوشت

سلام.

این مدت مدام دنبال زعفرون بودیم تا بتونیم روش کار‌ها مولکولی کنیم. به هر دری میزدیم بسته بود. یعنی اولش همه به به و چه چه میکردن  اما موقع عمل که میرسید جا میزدن. با اینکه ما میخواستیم پولش رو هم بدیم اما نمیدوم چرا ملت میترسیدن تا اینکه یه روز ناراحت و اندوهگین! اومدم خونه. اینقدر فکر کرده بودیم من و همکلاسیم که مخمون دیگه کار نمیکرد که به کی روو بندازیم. اما درست در زمانی که فکر نمیکردیم که کارمون درست بشه از جایی که اصلاْ انتظارش رو نداشتیم نمونه‌ها جوور شد اونم بدون هزینه. حالا ایشالله فردا مسافر مش* ه د هستیم و از اونجا هم باید مستقیم بریم تر* بت    حید* ر* یه . سفر سختیه به خاطر اینکه باید یه روزه بریم و برگردیمُ باید توی همون یه روز ۳۰۰ تا نمونه جمع کنیم و بیارمشون تهران. همسفرم همکلاسی و باباشه و صد البته آریای نازنین من. برامون دعا کنین که سفر خوبی داشته باشیم و بتونیم با دست پر و دل خوش برگردیم تهران.

روی ماه تک تک عزیزانم رو میبوسم.


خیلی خیلی سرم شلوغه. الان یک هفته‌ای میشه که ساعت ۹ میرسم خونه و یه چیزی میخورم و بیهووووش میشم. کار توی آزمایشگاهِ دانشگاه انرژی خیلی زیادی از من گرفته و البته خیلی خیلی برام جذاب و شیرینه. برای همین فرصت ندارم سر بزنم یا کامنتها رو زود به زود تایید کنم یا پاسخ بدم.

زود برمیگردم. ماااااچ :*:*:*

توی گوگل پ*لاس عضوم. هم من هم آریا... خوب آریا که آخر این کاراست و خیلی خیلی به این شبکه های اجتماعی علاقه داره من اما بیشتر فی*س بو*ک رو دوست دارم. البته privacy در فی*س بو*ک بیشتره تا در گوگل پ*لاس. خلاصه یه روزی دیدم این آقا آریای ما سرش بدجوری گرمه و چشاش داره از شدت بیخوابی قرمز میشه و از سر کار که میاد و یه خورده باهم حرف میزنیم و چایی و اینا، بعدش میره سراغ کامپیوتر و تند تند داره روی یه چیزی کار میکنه. رفتم پیشش دیدم داره روی یه برنامه کوچولو که واسه گ*وگل مینوسه کار میکنه. چون عاشق این کاراست دوست نداشتم مزاحمش بشم. چند وقت بعدشم این برنامه با موفقیت نوشته شد و در سایت گ*وگل پ*لاس ثبت شد. همون موقع بود که سیل تشکرها و سوالات و پیشنهادها و انتقادهایی در مورد این برنامه کوچولو (add on) از طرف افراد مختلف از جاهای مختلف دنیا به سوی آریا روان شد. تند تند جواب سوالا رو میداد.... اگر بگم یهو آمار followerهاش چقدر بالا رفت خدا میدونه. دختر و پسر میومدند و نظر میدادند. این وسط دخترایی بودند با اون قیافشون میاومدن و مثلاً از آریا تشکر میکردند. منم خوب بیشتر فعالیتم تو ف*یس بو*ک بود چندان در گو*گل پ*لاس فعالیت نداشتم. دیدم اینجوریـــــــــــــــــــــــــــه، بد جوری اون رگه همون رگی که قلمبه میشه و ازگردن آدم میزنه بیرون من رو به تک و تا انداخت. اولش یه عکس خوچگل از صورتم برداشتم و گذاشتم روی پروفایلم و بعدش رفتم واسه آریا یه کامنت خوشگل گذاشتم (انگلیسی و فارسی که در بلاد کفر همگان بخوانند) که آفرین بر تو همسر باهوشم و......

آریا هم یه لایک خوشگل زد به کامنتم و پاسخم رو به گرمی داد. از اون موقع ناخودآگاه یه حس رقابت در من شکل گرفته. کلاً در مورد آریا شاید ظاهرم نشون نده اما شدیداً حسودم. فعالیتم رو زیاد کردم و کلاً خودی نشون دادم و البته آریا هم این وسط منو تو جمعشون راه داد. از طرفی هم آریا خیلی هوامو داره و یه جورایی مثل گربه‌ها هستنا که برای خودشون قلمرو دارن و نمیذارن کسی پا به قلمروشون بذاره، در مورد ما هم اینجوری شده. هم آریا برای من و هم من برای آریا. جالبه که هیچ کدوم هم بروی خودمون نمی‌آریم و کاملاً زیرپوستی (نه لوس و تابلو مثل این عقده‌ایها) اتحادمونو توی این دنیای مجازی حفظ کردیم. اینقده باحاله همه بدونن زن یکی هستی که یه کار در خور توجه انجام دادهههههه. خیلی باحاله... فداش بشم من تو کله‌اش فقط فسفره.... کاش آریا من میتونست توی اون رشته‌ای که دوست داره درس بخونه یعنی کامپیوتر اما متاسفانه با اینکه رتبه‌ی عالی داشت به خاطر اشتباه و عدم اطلاع کافی اون زمان مهندسی یه رشته دیگه رو قبول شد. گرچه در این کارش هم موفقه اما عشقی که به این رشته داره به رشته ی خودش نداره...

تازگیها هم که گویا محل کارش قراره یه سری پژوهشگر رو تعدیل کنه.البته من چندان نگرانی از وضعیت موجود ندارم چون میدونم اگر هم این کارش رو از دست بده بیکار نمیمونه چون به اندازه کافی خودش رو خوب نشون داده و مافوقهای قبلی پیشنهاد دادن که اگر از اینجا ناامید شد بره تو شرکت اونا. آریا خیلی پرتلاشه و اونجور که به نظر میاد همه روش حساب میکنن. اما اون چیزی که من رو اذیت میکنه استعداد و تواناییهای آریاست. من فکر میکنم آریا خیلی خیلی جای پیشرفت داره و به عنوان یکی از نخبگان این کشور دوست ندارم خودش رو وفق زن و زندگی کنه. دوست دارم به اون چه که لایقشه برسه. برای همین خیلی دوست دارم بعد از اتمام درسم بریم خارج از کشور تا اگر خدا خواست دکترای اون رشته‌ای رو که میخواد رو بگیره..آخه در ایران یکمی سخته. نمیدونم. این روزا اینقدر فکر کردم حس میکنم مغزم باد کرده...

کاش میشد کشور ما کمی به این نیروهای جوون و باهوشش اهمیت میداد و امکاناتی رو در اختیارشون میذاشت. فقط یه امکانات کوچیکی که اینا دغدغه زندگیشونو نداشته باشن و بتونن پیشرفت کنن. کاش میشد... اونوقت چه ایرانی داشتیم مااااا.. حیف حیــــــــــــــــــــف....


پ.ن: گاهی خدا زندگی دوباره به آدما میده. زن‌داداشم با ماشینش تصادف کرد که البته مقصر نبود اما ماشینش کلاً مچاله شد. خدا رو شکر خودش چیزیش نشد. امروز صبح فکر میکردم اگر یه مو از سرش کم میشد من حتماً میمردم... خدایا ممنونم ازت که زنداداش گلمو حفظ کردی

این روزا همه خانواده یه شورو حال عجیبی دارن. دوس دارن زودتر روزا بگذره و آبان ماه برسه. راستی چقدر کش میاد این مهر ماه. اخه قراره ماه دیگه خ و ا ه ر م (اینجوری نوشتم که توی سرچ پیدا نشم ) رو بعد از 5 سال و اندی ببینم. قراره از دیار کفر راهی بشه به ا ی ر ا ن عزیزمون. خیلی خیلی دلم براش تنگ شده و مامان و بابام هم که کلاً رو ابران.

این آبجیمون (البته فقط همین یکی رو دارما) یه 6 سالی از من بزرگتره و حکم بزرگترِ ریش سیفید رو برام داره یکمی اخلاقش تنده اما دنیای مهربونیه. اونم وقتی تند میشه که به حرفش گوش ندم. کلاً همه‌اش میخواد من همه چیزم اوکی باشه. مثلاً موقع کنکورم ازش مثل *** میترسیدم که از بابا و مامانم اینقدر نمیترسم. مدام چکم میکرد از اون سر دنیا. وقتی هم که هردومون اینجا (تهران) دانشجو بودیم از اون سر تهران با کلی مشغله و درگیریهای کاری می‌اومد این سر تهران و خورد و خوراکم رو چک میکرد و لباسامو میشست و یه سری توصیه و نصیحت و برمیگشت. دوستش دارم چون میدونم خیلی در قبال من احساس مسئولیت میکنه اما گاهی از دستش دلگیر میشم چون بدجوری دعوام میکنه. منم نمیدونم چه سریه اینقدر زبون درازم در مقابلش کلامی نمیتونم حرف بزنم. شدیداً آدم رکی هست و کلاً رودرباسی تو کارش نیست. عاشق آریاست و خیلی خیلی دوستش داره با اینکه فقط یه بار دیدتش و توی مراسم ما حضور نداشته. همیشه میگه مثل داداشه براش. گاهی این رک بودنش برام خیلی آزاردهنده‌اس و اینکه نمیتونم جوابی بهش بدم منو بیشتر ناراحت میکنه. یه جورایی هنوز انگار قبول نداره من بزرگ شدم و اشتباهاتم رو گوشزد میکنه اونم گاهی خیلی تلخ و گاهی بیش از حد هوامو داره. گاهی اوقات دلم ازش میشکنه اما چون خیلی خیلی دوستش دارم از دلم بیرون میکنم. میخوام جوری باشم که این چند ماهی رو که میاد ا ی ر ا ن براش بهترین خواهر روی زمین باشم البته هستما. اما بیشتر......

الان باید برم اما در پست بعد به شیرینکاریهای خانوم همسایه‌! معروفمون خواهم پرداخت.......


رفیق نوشت: سالومه جان اگر اینجا رو میخونی باهام تماس بگیر، در دسترس نیستی چرا؟ توی فیس بوک پیغامت به دستم نرسیداااا. یا بهم زنگ بزن یا اینجا پیغام بذار یا فیس بوک.. قربانت

سلام

جای همه دوستای گلم خالی. شمال واقعاً هوا عالیه و خوش میگذره. سرم یکمی اینجا گرمه و سرعت اینترنت من مزید بر علت که نتونم بیام خونه هاتون. انشالله بزودی بر میگردم.....

شاد باشید و سرافراز

زندایی جان ناپلئون!

آریا یه زن دایی داره که این بنده خدا خیلی خیلی علاقه به حرف زدن داره. و این پرحرفی به طرز وحشتناکی در ایشون قویه. تصور کنین وقتی با ایشون در یک جا قرار دارین، حتی برای 1 دقیقه، اصلاً برای 30 ثانیه هم ساکت نمیشه. از خوش شانسی یا بدشانسی،منو خیلی دوست داره. البته منم دوسش دارم اما به خاطر این صفت وحشتناک اخلاقی از ایشون گریزانم. شدیداً دوست داره که من بهش بگم بیاد خونمون. اصلاً خودش خودشو دعوت میکنه خونمون. حالا اگر با شوهرش بگم بیاد که من کارم راحتتره اما اگر تنها بیاد من حسابی خسته میشم. دقت کردین چقدر آدم بعدش دچار سردرد میشه؟ همیشه هر موقع خونه بابا و مامان آریا باشیم، سعی میکنم از ایشون دوری کنم چون عملاً دست و پای آدمو میبنده جز توجه کردن به افاضاتشون هیچ کاری دیگه نمیتونی بکنی. حتی توجه نداره که تو ممکنه حالت بد باشه، یا مریضی. دوست داره فقط و فقط حرف بزنه. از زمین و زمان حرف میزنه. از پری خانوم و آقا مصطفی و دختر و پسر عمه ای که من تا بحال به عمر خودم ندیدمشون. برای همین اینقدر خسته و کلافه میشم که دچار ضعف میشم، دلم میخواد اون لحظه فقط بخوابم. حتی آرایش هم روی صورتم نمیخوابه و چشام گودی میره. از طرفی یه اخلاقی هم که من دارم اینه که نمیتونم نسبت به حرف زدن یکی بی اعتنا باشم و بهش نگاه نکنم. باور کنین گاهی گلاب به روتون از شدت ج ی ش دارم میترکم و یه جورایی با کمال ادب یه کامنتی میدم وسط حرفاش و تعارفات الکی میکنم و میدوام میرم دسشویی اما تا خود در دسشویی هم دست بردار نیست.

بهم نخندید، اگر گیر همچین آدمایی افتادین میفهمین که من چی میگم. آریا باورش نمیشد اما یه باری که ایشون خونه ما بودن و شب هم موندن و آریا خان بعد از ظهر از سر کار برگشت، متوجه خستگی و بی رمقی من شد. فقط یک ساعت نشست کنار زنداییش. موهاش سیخ شده بود بیچاره. میگفت صبا تازه فهمیدم چی میگی.

نکته بعدی اینه که ایشون اصلاً اجازه صحبت به کسی رو نمیده. وقتی شما چنین عمل شنیعی مرتکب شدی نمیتونی از ایشون انتظار توجه داشته باشی. تازه اون موقع خانوم وقت میکنن که به اس ام اساشون جواب بدن و کوووووووووووووچکترین اعتنایی به افاضات شما نمیکنن و چه بسا جلوی چشمان از حدقه در آمده شما و بدون توجه به اینکه یه بنده خدایی داره باهاش نطق میکنه، پا میشه میره مثلاً کیفش رو میاره. یه بار به خاطر همین کارش خیلی بهم بر خورده بود. منی که این همه با ادب و احترام دارم به مزخرفاتش گوش میدم و چشم ازش بر نمیدارم، اما ایشون لحظه ای حاضر نیست به صحبتهای آدم توجه کنه. ازطرفی هم فقط 4 سال از من بزرگتره. (انصافاً منم دوستش دارم اما به خاطر این رفتارش نمیتونم تحمل کنم این شرایط رو) خلاصه از اون موقع به بعد هم دیدم که خیلی اذیت میشم مدام بهانه می آوردم و نه میرفتم پیشش ونه دعوت میکردم. وفتی اطرافیان از فامیلهای دیگر آریا از من میپرسیدم که فلانی هنوزم میاد خونتون و یک لبخندی مرموزانه تحویلم میدادند، من اما با بی تفاوتی خاصی میگفتم که متاسفانه فرصت نمیکنم که دعوتش کنم والا من دلم خیلی براش تنگ شده. خلاصه در که همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه که. یه روزی مجبورم کرد دوباره دعوتش کنم.(خونشون دماونده)  روز رو به سختی به غروب رسوندم و آریا اومد خونه. از قرار معلوم شب هم موندنی شدد. (چون همسرش کارش تو یه شهر دیگه است). یهو آریا  گفت صبا یه بازی جدید آوردم. گفتم چی هست؟ گفت انگری بردز (a*n*g*r*y b*i*r*d*s). زن دایی جان فرمودن آخ جون آریا من تعریفشو زیاد شنیدم. میشه بازیشو به منم بدی؟ منم از فرصت استفاده کرده و گفتم عزیزم الان برات لپ تاپو میارم خودت یکم باهاش بازی کنی. نمیدونستم این حقه ام میگیره. باورتون میشه از بس این بازی جذاب بود، از 8:30 که شاممونو خوردیم تا خود 12 شب سرش توی مانیتور بود و هراز چندگاهی که ما دلمان برای صدایشان میتنگید، یه کامنتی جهت خالی نبودن عریضه میداد . به زور من چای و میوه اش رو خورد.  نمیدونین چقدر من و آریا اشک شوق توی چشمامون جمع شده بود وقتی میدیدم مهمونمون اینقدر بهش خوش میگذره. خلاصه براتون بگم که میتونین از دست آدمای پر حرف از این طریق هم خلاص شییییییییییین.

این زندایی خیلی خوب و مهربونه. دوستش دارم و از طرفی دلم برای تنهاییش میسوزه. اما همیشه این دلسوزی کار دستم داده و باعث شده که خودم اذیت شم. اما نمیدونین چه حس خوبیه بعد از اینکه میره بهم اس ام اس میده و ازم تشکر میکنه، وقتی بهم میگه خیلی سبک شده، وقتی میگه از اینکه بهش گوش کردم احساس خوبی داره، وقتی میگه دلش باز شده وقتی اومده پیشم. انگار تموم خستگیهام از تنم بیرون میره. عجیب حسیه آقا. عجیـــــــــــــــــــــب....

بوی مهر و مدرسه!

چقدر این موقع از سال رو دوست دارم. هوا هوای خوبیه نه گرمه نه سرده. بوی مهر میاد. بوی مدرسه و دفتر و کتابای تازه که از بو کردنشون خسته نمیشدم. یاد جلد کردنای کتاب و دفترمون با دستای مهربون بابا می افتم که چقدر دقیق و با حوصله این کار رو انجام میداد.

اینقده بچه‌ی خجالتی بودم بر عکس داداشم هیچ وقت نمیگفتم که چی میخوام و چی نمیخوام. یادمه اون سالها ما زبان انگلیسی داشتیم (فکر کنم اول راهنمایی بود). دفترای انگلیسی دوخط رو که یادتونه؟ دیدم خانوم معلممون گفته بود که باید از اینا داشته باشین. منم معمولاً نیازمو به زبون نمی‌آوردم. لازم به ذکره که وضع مالیمون خیلی خیلی خیلی خوب بود اما من کلاً لال بودم یه مداد آبی آسمانی برداشتم ونوکشو تیز کردم و یکی از دفترهای یه خطمو گذاشتم زیر دستم و با دقت با خط‌کش یه خط زیر خط اصلی میکشیدم. مو نمیزد با رنگ خودش. اینقدر خوشگل انجام داده بودم که هیش کی نفهمید تا یه روز مامانم من رو در حین انجام این کار دید وحس کردم خیلی ناراحت شد، اون روز با بابا و مامانم رفتیم بیرون برام یه دفتر انگلیسی فانتزی خریدن. خیلی برام با اهمیت نبود حتی رووم نمیشد از بس خوشگل بود ببرمش مدرسه. به هیش کی نگفتم اما به شما میگم تمرین نوشتن توی دفتری که خودم درستش کرده بودم یه مزه دیگه میداد. هنوزم دوست دارم برگردم به اون دوران...... یادش بخیر.......... شما هم اگر خاطره خوبی دارین تعریف کنیناااااا....

************************************

امروزم یکی از روزای خدا و من خوبِ خوبم و خدا رو به خاطر تموم چیزا شکر میگم که بزرگتریننعمتش همون سلامتی خودم و عزیزانمه.

موضوع پایان نامه‌ام به سلامتی تصویب شد و من باید از این به بعد تمام هم و غمم رو بذارم روی اینکه یه سری مهارت یاد بگیرم. میخوام تو کارگاههای آموزش استخراج  ژن و کلون کردنشون شرکت کنم تا بتونم کارای آزمایشگاهیمو پیش ببرم. اینقده هم این استاده تحویلم میگیرهههههههو همه‌اش میگه شما از افراد خاص این مملکتین و باید روتون سرمایه‌گذاری بشه، میگه بیخود نیست که تونستین توی این دانشگاه درس بخونین. خوب خدا رو شکر یکی ما رو توی این سیستم آدم حساب کرد

***************************************

دیشب اومدم از جعبه‌ی سیب‌زمینی پیاز، سیب زمینی پیاز بردارم (پ ن پ میخواستم گوجه فرنگی بردارم؟؟؟ ) یهو یه مارمولک زشت و بدریخت رفت روی در جعبه. در بالکنو بستم و دویدم به آریا گفتم و ازش خواستم اون بهم سیب زمینی بده. حالا آقا بادی به غبغب انداخته و در حالیکه میرفت سمت بالکن میگفت که اوههه تو چقده ترسویی، نصف نصف نصف توهم نمیشه، نمیخورتت که...

نیم ساعت بعد: یه گیره‌‌ی سرِ دراز و مشکی دارم. اونو تو مشتم گرفتم و رفتم توی اتاق و انداختم روی آریا و گفتم وای مارمولک. طفلکی 3 متر از جاش پرید وقتی فهمید سر به سرش میذارم غر غر کرد که ترسیدم و اینا. منم گفتم عزیزم یه گیره‌ی سر ترس نداره که. نصف نصف نصف توهم نمیشه، نمیخواد بخورتت کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه  کلی بهش خندیدم و آخرشم خودش خنده‌اش گرفته بود.....



شما هم شاد باشید. شااااااااااد شاااااااااااااااااد


یکی از روزهای من.

گاهی اوقات خیلی خسته میشم. مثل الان. یه چند روزیه که اصلاً حوصله‌ی خودمو ندارم و احساس میکنم در و دیوار بهم فحش میدن. هر کی حرف میزنه بهم بر میخوره. به رو خودم نمیارم اما حرص میخورم. نمیدونم چه مرگمه شاید یه چیزِ! خونم اومده پایین یا شایدم آدما برام غیرقابل تحمل شدند. پریروز با مامان آریا حرف میزدم. دوست ندارم که همه‌اش فکر میکن که پسرشون مظلومه. بخدا قیافه‌اش اینجووریه. اما واقعاً نه من ظالمم نه اون مظلوم. اه.... مدام بهم دستور میداد که واسه پسرش این کاررو کنم و اون کاررو کنم. دیگه هم حوصله نداشتم مثل همیشه یه چـــــــــــــــــــشم آبدار بگم. حتی نگفتم که وظایفم رو حتی بیشتر از حد میدونم لازم به یادآوری نیست. چه کنم. آمپر چسبونده بودم بالا. شب موقع خواب از آریا چیزی پرسیدم اونم بی حوصله جوابمو داد، شاید عادیه واسه آدمی که خیلی خوابش میاد اما من درونم خیلی ناآرام بود. محلش ندادم. برای صبونه‌ی فرداش هم کیک خامه‌ای نذاشتم. مثل همیشه پیراهن اتو شده ِ مرتبش رو روی جالباسی آویزون نکردم و بجاش بردم یه پیراهن چروک آیزون کردم. خوشم میاد که یه کلام حرف هم نمیزنه من دلم خنک شه. صبح دیدم یه بلوز آستین کوتاه خوشگل که بابام از ترکیه براش آورده رو پوشیده، خودمو زدم به اون راه که چرا اینو پوشیدی مگه پیراهن نداشتی؟، اونم گفت که داشتم اما امروز هوس کردم اینو بپوشم. لجم گرفت. دوست داشتم بگه که آخه چروک بود پیراهنم و منم چروکا رو بکنم تو چشش منم چیزی نگفتم. غروبی که باهاش یخ حرف زدم و بهش گلایه کردم تازه فهمیده بود قضیه چیه. بهش گفتم کنیز خونه نیستما، حوصله دستور و فرمایش شنیدن اینو اونم ندارم. در ضمن چروکاری پیرهنتم با فوت باز نمیشنا، راستی جهت اطلاع تمام اون کیک خامه‌ای ها رو هم خودم خوردم و برای تو هیچی نمونده. هاج و واج نیگام کرد. شاید باورش نیمشد که سپیده‌ی شاد و شنگولش اینجوری داره پاچه میگیره. بغلم کرد، بوسم کرد. اما میدونم ته دلش واسه اون کیک خامه‌ایها بدجوری لک زده بود. چاییشو تلخ تلخ خورد......................

تولد 30 سالگی آریای من.

امروز شب تولد یکی یدونه‌ی قلبمه. کسی که 4 سال از عمرم رو کنارش صرف کردم و به جرات میتونم بگم که عاشقشم. آره عزیزم خیلی دوستت دارم. مرسی که به دنیا اومدی آریا. مرسی که هستی و آرامش جانمی. از خودم بیشتر دوستت دارم. جدی میگم. جونم هم برات میدم....

تولدت مبارک، همیشه سبز باشی همیشه شاد باشی. زندگیمو میدم تا همیشه بخندی خوشگلم.


پ.ن: دیشب با آریا صحبت میکردیم، گفت امسال 30 سالش تموم میشه. بعد با انگشتاش حساب کرد خوب 30 تاش که رفت یعنی چند تا دیگه‌اش مونده؟!! بعد مثل مارمولکا منو نیگاه کرد. منم نیگاش کردم. منتظر عکس‌العملم بود. منم با صفحه‌ی منج کوبیدم تو فرق سرش. یه کتک حسابی خورد. تموم دستاش قرمز شده بود. بدجنس. میدونه من حساسم عمداً لجمو در میاره.


پ.ن2: تا اونجایی که میشه سعی میکنیم یواشکی تو سر و کله‌ی هم بزنیم.اما اگر صدامون از در خونه‌مون بیرون بره همسایه‌ها بدجوری دلشون به حال آریای من میسوزه

غر دونی!

این جمعه سالگرد ازدواجمونه. نمیدونم این آریای بدجنس چی برام گرفته که گذاشته اداره و نمیاره خونه. نمیگه من از فضولی میمیرم؟ پسره‌ی بی فکر

منم نمیدونم برای این آقای خوشتیپ چی بخرم! خواستم ست بلوتوث بخرم براش اما گفتم زیاد سر در نمیارم از این چیزا خودش بهتر وارده. کیف براش بخرم اما سلیقه‌اش توی کیف خریدن یه سلیقه‌ی خاصیه و من هیچ وقت کشفش نکردم. ساعت هم که خواهری از آمریکا براش خریده. ریش تراش هم دوست نداره و میگه صورتمو میسوزونه (لووووووووووووووس). همه چی هم داره. حالا من چی کار کنم با یه آقای همه‌ چیز دارِ کیف پسند کنِ با سلیقه‌ی خااااص؟؟!! خواستم براش از این کیف چرمیا‌ی گرون و خوشگل بخرم اما خواستم به خواسته‌اش احترام بذارم و نخرم.

اه اه... چقدر این مردا فسفر آدمو میسوزنن.

من از رانندگی خیلی وحشت داشتم. یعنی هیچ وقت دوست نداشتم سراغش برم. اما الان میبینم که خیلی مسخره‌اس که بخوام بترسم. یه جورایی حرصم میگیره که در مقابل چیزی ضعف داشته باشم. بالاخره کلاس رانندگی ثبت نام کردم و تازه کلاسای تئوریش تموم شده. از 1شنبه‌ی هفته‌ی بعد که دارم با آریا خان تشریف میبرم برای آموزش عملی، چون آقا معلمم مرد هستش. بعدشم آریا میخواد منو ببره جاهای خلوت بهم یکمی تمرین بده. خلاصه همه کمر همت بستن و منو راننده کنن. اینکه میگم همه! به خاطر این که مامانم هم از اون سر کشور به این سر کشور (شمال به تهران) مدام سیخ میکنه به تن نحیف بنده که چی شد؟ رفتی؟ یاد گرفتی؟ منم اینجور مواقع میشم لجبازِ گند دماغ که دوست ندارم وقتی یه کاری رو دارم انجام میدم به کسی جواب پس بدم. برعکسشو جواب میدم چی کار کنم! من خیلی خانومم ها اما دوست ندارم باهام مثل بچه‌ها رفتار بشه. بچه‌هم که بودم آخر خودکفایی و استقلال بودم. برنامه‌ریزی توی کارام و مشقام و تفریحاتم حرف اول رو میزد. کافی بود مامانم بیاد بهم بگه که مشقاتو نوشتی؟ آی لجم میگرفت! کسی نمیدونست من کی امتحان دارم و کی ندارم، اونوقت دوست نداشتم کسی هم با عتاب خاصی ازم بپرسه مشقاتو نوشتی یا نه.

اتفاقاً چند وقت پیشم آریا مدام میرفت روی مخ این جانب که ساعت کلاست رو اشتباه نکنی!!! ساعت امتحانت رو اشتباه نکنی!! ووواااای، برای اول و دومین بار زیر سیبیلی رد کردم و دیدم نع! ایشون ول کن قضیه نیستن و منم خط خطی شدم. دوست ندارم کسی کنترلم کنه، چون تا حالا هم که به اینجا رسیدم خودم بودم و خودم. با لحن تندی از آریا خواستم که تو کارام دخالت نکنه. بچه‌ که نیستم 5 دقیقه بدش دلم سوخت و بوسش کردم. نمیدونین چقدر مظلوم میشه وقتی ناناحن میشه. اما خوب دیگه از اون موقع رو مخم پاتیناژ نمیره

آها راااااااااااستی. ما یعنی من و آریا بعد از مدتها امروز و فردا کردن تونستیم کاری رو که دوست داریم انجام بدیم. نمیدونم چقدر راجع به کفیل شدن میدونین؟ اما توصیه میکنم به دوستانی که توان مالی دارن، این کار رو انجام بدن. کم کم‌اش ماهی 30 تومنه. یعنی روزی 1000 تومان. هیچی نیست بخدا. خیلی راحت میتونی بچه‌ای رو با مشخصاتی که میخوای رو انتخاب کنی و کفیلش بشی. البته من اصرارم به این بود که اون بچه دختر باشه و درس خون. چون احساس میکنم خیلی به دخترای ما ظلم میشه و باید هواشونو داشت اما خوب دختر و پسر هم نداره حقیقتش. اینا رو اینجا میگم چون حتی اگر شده 1 نفر هم این کار رو انجام بده واقعاً کار بزرگی انجام داده. تازه میشه هزینه‌های کلاس زبان و سایر کلاسای آموزشیشونو هم بر عهده بگیرین. دیگه با خودتونه تصمیمش. اینم سایتش:

موسسه خیریه رفاه کودکان

دوستان خیلی راحت میتونیم دست همنوع خودمونو بگیریم. شما رو به خدا راحت از کنارش نگذریم.

منم دیگه برم برای درست کردن دسر و کیک شب سالگرد ازدواجمون نقشه بریزم.... فعلاًًًً......

پ.ن: احساس میکنم این پستم یه کمی اولاش خشن بود. خوب آره یکمی از گرما زده به سرم. ایشاااالهه که زودتر این تابستونم تموم میشه و پاییز و زمستون شروع میشه و قیافه‌ی بعضی از تابستون‌دوست‌ها دیدنی میشه...

سلام.

امروز داشتم فکر میکردم که چقدر این تبلیغات مزخرف شدن. این همه تبلیغات افزایش م ی ل    ج ن س ی آقایان! و هزار تا کوفت دیگه در کنارش.

به آریا میگم نه که الان اینقدر میلشون کمه و این همه دارن آتیش میسوزونن، تازه میخوان اون میل زهرماریشونو تقویت هم کنن  البته جسارت به آقایون عزیز نباشه‌ها، روی صحبتم با مفسدین فی‌الارضه

من حدود 13 ساله که از یه بوتیکی با مامانم توی شمال خرید میکنم. عملاً میشه گفت از وقتی 13 ساله بودم. این آقا لباسای ترک و بسیار زیبایی میآورد و خودشونوم شمالی نبودن بلکه ترک زبان بودن. به قدری همه این آقا رو دوست داشتن که توی شهر کوچیکی که زندگی میکردم، شهره‌ی عام و خاص بود. همه از سر بزیری و چشم پاکی این آقا میگفتن (آره ارواح عمه‌اش) یه روز زن داداشم با مامانم میرن اونجا برای خرید، از قرار معلوم وقتی بر میگردن زن داداشم به مامانم شاکی میشه که این یارو چرا اینقدر بی ادبه و خودش رو به آدم میچسبونه؟ مامان منم باورش نمیشد که این آدم که اینقدر سرشناسه بخواد اینجوری باشه، میذاره به حساب اینکه زنداداشم اشتباه کرده. تا یه خورده بعدش که من میرم شمال، مامانم بهم میگه بیا کت و دامنی که سفارش داده بود رو برام بیاره، بریم پرو کنیم. منم همراهش رفتم. طبق معمول سلام و احوال پرسی و رفتیم سمت اتاق پرو. این آقا منو صدا کرد که بیا مثلاً فلان رنگشم ببین اگر مادرت خواست براشون ببر. منم رفتم سمتش که لباسو ازش بگیر دیدم برای چندثانیه به طرز تابلویی دستش رو روی دست من کشید. یه جورایی انگار دستمو گرفت و نوازش کرد. جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. توی اون چند ثانیه ذهنم تا کجاها که نرفت. باورم نمیشد. حتی نگاهش هم اصلاً نگاه پاکی نبود. یه زن خیلی زود میفهمه که یه مرد چه منظوری داره.

به خودم اومدم و لباس رو با حرص کوبیدم تخت سینه‌اش و گفتم "نمیخواد". رفتم سمت اتاق پرو . اتاق پرو خیلی بزرگه. رفتم داخل و به مامانم قضیه رو گفتم. بیچاره مامانم هاج و واج نگاهم میکرد. همونجا یاد حرف زنداداشم افتاد و خیلی خیلی ناراحت شد. باورش نمیشد. بیشتر از همه از این ناراحت بود که چرا حرف زنداداشم رو باور نکرده. اما آخه کی باورش میشده که این آدم بعد از ساله معروف بودن به خوبی و مردونگی اینجوری کنه؟! مامانم سریع خودشو جمع و جور کرد و از اتاق پرو اومد بیرون.

مردک فهمیده بود که من به مامانم گفتم، به شدت سرخ شده بود و سرش رو انداخته بود پایین و خودشو مشغول کاری کرده بود. مامانم با حرص لباسو انداخت رو میزش و بدون کلامی اونجا رو ترک کردیم.

بعدها متوجه شدیم با افراد زیادی این کار رو کرده و ملت همه ازش شاکی بودن. البته مثل اینکه کارش به جاهای باریک هم کشیده شده بود. خوب چون شهر کوچیکی هم هست خبرا زود میپیچه.تازه زنش هم بعد از این قضایا ازش طلاق گرفته بود.

چند وقت پیش رفته بودم شمال، وقتی از کنار بوتیکش رد شدم، دیدم نشسته روی صندلی و داره مگس‌ها رو میپرونه. بوتیکی که مردم برای لباسای زیبا و گرون‌قیمتش صف میکشیدن و فیش تهیه میکردن برای ورود به اونجا، الان خالی بود و جز تعداد معدود و انگشت شماری آدم که گذری وارد شده بود، کس دیگه‌ای داخل نبود. شیشه‌های مغازش همیشه از تمیزی برق میزد و اون روز پر از غبار بود. ریش و سیبیلش در اومده بود و خیلی افسرده به نظر میرسید.

با خودم فکر کردم چقدر یه آدم میتونه با زندگی خودش اینجوری بازی کنه. خودشو بدبخت کنه. 

واقعاً نگاهم بهش یه نگاه تاسف بار بود...

دوستی از من خواست از خانواده شوهرم بگم. میگفت چطور شما شمالی و اونا شیرازی تونستین با هم کنار بیایین.


صبحی به مادرشوهرم زنگ زدم. کلی قربون صدقه رفت و گفت انگار نه انگار که 14 روز پیش دیدمت. میگفت  دلش دوباره برامون تنگ شده. آها یه چیزی گفت که اون ته تهای بدجنس وجودم خر کیف شد. گفت این دفعه سارا جون (همون جاری دکترم) اونجا بود نتونستم خیلی باهات درددل کنم. منم خر کییییییف شدم. البته بگما به خاطر این راحت نبود که خوب کلاً سارا خیلی دختر آرومیه، زیاد اهل حرف زدن نیست. والا این مادرشوهری که من دارم، عمراً بخواد بین عروساش فرق بذاره. شاید توی دلش بذاره اما از ظاهرش نمیتونی چیزی بفهمی. من تا حالا ندیدیم مادرشوهرم پشت سر کسی بد بگه. یه بار دهنش باز نشده غیبت کسی رو بکنه حتی پیش بچه‌های خودش. هر چی هم بگه جلو روی طرف میگه. این اخلاقش خوبه‌ها اما موقع‌هایی که من دارم از فضولی میترکم در مورد اتفاقی که مثلاً توی فامیل افتاده، نمیشه از زیر زبونش حرف کشید. خوب چی کار کنم دیگه فضولم ذاتاً...

شاید با وجود تموم تفاوتهای فرهنگی که ما با هم داریم، این صفت خوب اخلاقیش باعث شده که تا الان احتراممون سر جاش باشه و بزنم به تخته به هم از گل نازکتر نگیم. البته ما اوایل سر مسئله حجاب با هم خیلی  مشکل داشتیم. اما من هیچ وقت نخواستم بهشون بی احترامی کنم. درسته حرفایی اون اوایل به من میزد که واقعاً قلبم به درد می‌اومد و من اینو میذارم به حساب اینکه من عروس اول بودم و ایشون بی تجربه. راستش بخواین خیلی دلم از دست حرفاش پر بود.  آریا بهم میگفت خودت باید بری جلو و از داشته‌هات دفاع کنی، خط قرمزهاتو مشخص کنی. اونوقت منم پشتتم و سفت و سخت وایمیستم و ازت حمایت میکنم اما انتظار نداشته باش من خودم برم جلو. اون اوایل فکر میکردم آریا دوستم نداره. خوب خام بودم.22 سالم بیشتر نبود. اما بعداً دیدم که خیلی هم بی راه نمیگه. دیگه وقتی ناراحت میشدم سکوت نمیکردم. در نهایت احترام  و ادب از خودم دفاع میکردم. یه بار وقتی میخواست زورکی و با شوخی خنده موهامو بذاره زیر روسری، مثل همیشه واینستادمو نگاه کنم و حس بدی بهم دست بده. دستاشو گرفتم توی دستام و مستقیم زل زدم توی چشماش و گفتم مامان مهربونم بذارین راحت باشم، اینجا همه اینجورین پس چرا اینقدر به من سخت میگیرین؟ دوست دارین دیگه همین سالی یه بارم نیام پیشتون؟ یهو نگاهش نگران شد. دستاشو نوازش کردمو گفتم من خیلی دوستتون دارم. خیلی زیاد. اما اینجوری هم اذیت میشم.

باور نمیکنین چه باری از روی دوشم بر داشته شد. مامان آریا هم انصافاً آدم بد جنسی نبود و نیست. با اینکه تحصیل کرده نیست اما فرهنگ بالایی در ادب و احترام داره. سریعاً موضعش رو تغییر داد و رومو بوسید. حس میکردم که ناراحت شده اما چیزی نگفت. سخت گیریهاش کمتر شد و الانم میتونم بگم که تقریباً به صفر رسیده. من توی این 4 سال خیلی چیزا یاد گرفتم. فهمیدم که همچینم سخت نیست حرفتو راحت بزنی و خودخوری نکنی. البته انصاف نیست اگر نگم که آریا چقدر کمک بهم کرد.

الان که نگاه میکنم میبینم چقدر رفتار والدین آریا با سارا خوبه. یعنی اون سخت گیریهای گذشته‌ای که به من داشتند رو بهش ندارن. سارا هم تیپ و رفتار منه. شاید هم یکمی آزادتر. اما خوشحالم که تونستم تاثیر مثبتی بذارم. خوشحالم که سارا با اونچه که من روبرو شدم، روبرو نشد.

الان خیلی ها به رابطه‌ی من و مامان آریا حسادت میکنن. هنوزم میدونم خیلی چیزا هست در من که مامان آریا رو ناراحت میکنه و رفتارهایی هم هست که منو دلگیر میکنه. اما اینقدر کوچیکند که زود فراموش میکنم و مامان آریا هم بزرگوارانه فراموش میکنه.

اصلاً قصد تعریف از خودمو ندارم. من هنوز اول راهم و خیلی مونده تا بتونم یه انسان خوب و کامل بشم.

اما همینکه کمی از خود گذشتگی میکنم، بزرگواری رو هم از جانب اونها میبینم.

یادمه امسال عید که همه خونه آریا اینا بودیم، یه روز خیلی خونشون شلوغ بود. همه مهمونا نشسته بودن. از طرفی من یه طرف و سارا هم طرف دیگه هر دو به دیوار تکیه داده بودیم.. یهو بابای آریا بلند میشه و میره واسه سارا پشتی میاره تا تکیه بده. خوب شاید یه لحظه به دلم اومد که آخه این چه کاری بود جلوی چشم این جماعت فضول کردین بابا جان آخه؟ همه چشما به طرف من خیری شد. هیچ خودمو نباختم و به روی خودم نیاوردم. اتفاقاً خنده و شوخیم هم براه بود. مامان، بابای آریا رو صدا کرد و کشوندش توی آشپزخونه، گوشامو تیز کردم و متوجه شدم که چی میگن. مامان غر غر میکرد که تو چرا اینجوری میکنی اون عروس بزرگمونه، اگر یه کاری میکنی باید واسه اونم بکنی. نمیگی ناراحت میشه و....

در همین حین بابای آریا صدام کرد توی آشپزخونه. منم طبق معمول با لبخند رفتم پیشش. پیشونیمو بوسید. گفت دخترم از دست من که ناراحت نیستی؟ خودمو بالکل زدم به اون راه. گفتم برای چیییییی؟ گفت من منظوری نداشتم از اون کاری که واسه سارا کردم. گفتم نه بابا این چه حرفیه. سارا اینجا غریبه. زبون این ورا رو متوجه نمیشه و ممکنه احساس تنهایی کنه. من و شما وظیفه داریم که دورش رو بگیریم که احساس بدی نکنه. (دارین چرب زبونی روووووووو)

بابا و مامان کلی از این حرفام خوششون اومد. همونجا یه پنجاهی کاسب شدم. کلی خر کیف شدم. بماند که بعدش چقدرم عزیز شدم. 

قبول دارم که من هم با انسانهایی طرفم که ذاتاً مهربونن و بزرگوار. اما مطمئنم اگر من خودخوری میکردم و اخم و تخمم به راه بود و جلوشون هیچ دفاعی از به قول آریا داشته‌هام! نمیکردم الان روابطمون شکر آب بود.

مسئله دیگه دوری ما از هم دیگه بود. از قدیم گفتن دوری و دوستی.  وقتی ما تهرانیم و اونا شیراز و سالی دوباز همو میبینیم  احتراممون هم بیشتره. اما من دوستانی رو میشناسم که خودشون کانادان و والدینشون ایران، اما از همین راه دور هم باز اعصاب خوردی دارن. اینا همه‌اش نسبیه. بزرگترین عامل همدلی زن و شوهره و اینکه بتونن روابطشونو مدیریت کنن و پشت همو خالی نکنن.

لطفاً دعا کنین که همیشه شاد باشیم و شاد باشند..........

دلم برای مامان و بابام یه ذره شده.....

برای حرف زدن با بابام و سر بسر گذاشتنام. برای اینکه باهاش برم باغ و خوشحالی رو توی چشاش ببینم، برای ذوق قشنگی که توی نگاهشه وقتی میرم شمال.

برای مامان گلم که با اون غرور و ابهت همیشگی‌اش، از صداش و رفتارش و کاراش عشق میباره، از بوی وایتکسی که به یمن رفتن من به خونه‌ی پدری همه جا رو تمیز کرده و برق انداخته. از ذوقش برای با هم تنها شدن و تا نیمه‌های شب صحبت کردن.

دلم برای این دوتا گل زندگیم خیلی خیلی تنگ شده. کاش زودتر 7 روز دیگه بگذره و برم ببینمشون. خیلی دلم گرفته. خیلی......................................................

همیشه هیچ وقت این طور نبودم ...

ایییییییییییییی چقدر هوا گرمه. ترجیح میدم تا مجبور نشدم بیرون نرم. وقتی هم که بیرون میرم با ترس و لرز یه مانتوی آستین 3 ربع میپوشم، با کفشای جلو باز. اما محض احتیاط یه جفت ساق دست و یه جفت جوراب همراهم توی کیفم میبرم تا اگر دست بر قضا چشم خواهران ارزشی به جمال ما روشن شد، سه سوت ارشاد بشم

چند وقت پیش هم بابا و مامان آریا با خواهرش و برادرش و زن داداشش اومدن خونه‌مون. بعد چون اولین بار بود که خانوم دکتر می‌اومد خونه‌ی ما، میخواستم سنگ تمام بذارم. تونستما اما اگر این هوا اینقدر گرم نبود، بهتر بود. گرما خیلی اذیتم میکرد و منم که گرماییییییییی. خوش گذشت ولی. یه چیزی خیلی قلقکم میده و برام ارزشمنده اینه که مامان و بابای آریا خیلی حواسشون هست که کوچکترین تبعیضی بین ماها قائل نشن. هر موقع برای خانوم دکتر هدیه‌ای چیزی میگیرن برای من هم میگیرن. اما باور کنین اصلاً هم نگیرن به مغزم هم خطور نمیکنه که چرا نگرفتن؛ چون اولاً اون تازه عروسه دوماً من زندگی خودمو دارم و توی عمرم هرگز خودمو با کسی مقایسه نکردم. خلاصه اینکه از عقد برادرشوهرم به اینور کلی پول و سکه جمع کردم به آریا هم نمیدم

از خواهر شوهرم براتون بگم که خیلی نگرانشم.  نمیدونم چرا اینقدر این دختر ذهن منو به خودش مشغول کرده. توی سن خیلی خیلی حساسیه و گوش به حرف هیچ کسی نمیده. عوضش تموم حرفاش رو میاد به من میزنه. مخم سوووووووت میکشه. درسته که کار بدی انجام نمیده اما شیطنتهای کوچیکی هست که نباید ادامه پیدا کنه. از طرفی دیگه هم خیلی خوشگله. واقعاً خوشگله. و باعث میشه که توجه زیادی بهش بشه که این بیشتر نگرانم میکنه . خیلی باهاش حرف میزنم و سعی میکنم حرفام بوی نصیحت به خودش نگیره که اعتمادش رو بهم از دست نده و بیاد تمام حرفاشو بهم بزنه. اما اعتراف میکنم که کم آوردم. همیشه دلم میخواست دختر دار بشم اما میترسم دیگه از دختر دار شدن. از اون موقع هم که اون پسره‌ی حیوون روی پل مدیریت اون دختر رو کشت، نگرانی و اضطرابم نسبت به خواهر آریا بیشتر شده. روزی نیست که یادش نیوفتم و براش دعا نکنم. البته کاری که میکنم اینه که خیلی دوستانه با مادرش بخش کوچیکی از این مسایل رو مطرح میکنم و با هم دیگه سعی میکنیم راه درستی رو انتخاب کنیم.

حتماً شما هم ماجرای این پسره رو شنیدین که اون دختر بیچاره رو با ضربات چاقو روی پل مدیریت کشت. تصور کنین که پل مدیریت، جاییه که من همیشه از اونجا میگذرم. استادم از من خواسته بود که روز چهارشبه حوالی ظهر برم پیشش. اون وقت منم چون از مهمونداری خیلی خسته و کوفته بودم قبول نکردم و قرار رو گذاشتم برای شنبه‌. اگر میرفتم و با این صحنه‌های دلخراش روبرو میشدم، با توجه به روحیه‌ای که از خودم سراغ داشتم خیلی خیلی آسیب میدیدم، گرچه دیدن این صحنه‌ها حال هر انسانی رو خراب میکنه. امیدوارم خدا به خانواده‌ اون دختر صبر بده که خیلی مصیبت بزرگیه.

حالا مامان من هم فکر میکنه که هر چی دزد و قاتل زنجیره‌ایه، روی پل مدیریت فعالیت میکنن. هر دفعه میخوام برم دانشگاه گیر میده که از یه راه دیگه برم. اینقدر زنگ و اس ام اس میزنه که خودم هم فکر میکنم خبریه. البته به طور کلی آرامش از خانواده‌ها رخت بسته و اضطراب جایگزین شده. آریا که کلاً خیلی دیر استرسی میشه همه‌اش اصرار میکنه که خودش منو برسونه و خودش بیارتم. چی بگم. شاید داشتن امید توی این آشفته بازار احمقانه به نظر برسه اما امیدوارم که شرایط به این منوال باقی نمونه!!!

کلاً از بس این مدته اخبارهای ناراحت کننده شنیدم حس افسردگی بهم دست داده و عذابم میده... اینقدر از خودم پرسیدم چرا؟! که خودم هم خسته شدم. نتونستم فیلم تنبیه کودکان توسط معلمشونو ببینم چون اصلاً طاقت دیدن گریه بچه‌ها رو ندارم.

شما هم دعا کنین برای حال و روز این م م ل ک ت


پ.ن: آدما چه زود همو فراموش میکنن..... تا دیروز که به تموم حرفا و بغضاشون گوش میدادی، امروز کسی نیست به حرفات گوش بده............ هی هی هی هی....

هدف بزرگ من!

سلام

آخییییییییییییش بالاخره این امتحانا هم تموم شد و رفت چسبید گوشه خاطرات تحصیلیم.

خیلی سخت بود. واقعاً دوران سختی بود. نه تونستم ناهار و شام درست و حسابی بخورم و نه تونستم استراحت کافی داشته باشم. اینقده با آریا کباب خوردیم حالمون بد شد.

الان اینقده صورتم لاغر شدههههه. مامانم میگه بیایین شمال و من میخوام یکم آب بره زیر پوستم و بعد بریم اونجا چون خیلی ناراحت میشه اگر ببینه منو اینجوری.

امروز ساعت 9:30 از خواب بیدار شدم. بعد از 2 ماه و اندی که درگیر سمینار وامتحان بودم، این خواب خیلی بهم چسبید.

میخوام فردا برای تصویب پروپوزالم برم دانشگاه. میخوام بهترین پایان نامه رو ارائه بدم و تلاش خودم رو بکنم. چون میخوام برای خارج از کشور به امید خدا اقدام کنم میخوام حتماً حتماً بتونم بورس بگیرم. آریا رو هم برای دکترا تشویق کردم که حتماً اقدام کنه. حالا یه جورایی راه اومده باهام. بچه‌ام میخواد دکترا آی تی بخونه. میدونم که میتونه بورسشو بگیره اما به شرطی که وقت بذاره. به امید خدای مهربون

راستش این حوادث اخیر خیلی منو به فکر فرو برده. وضعیت الان م م ل ک ت طوری شده که همه چیز به مویی بسته‌اس. طوری داره سقوط میکنه که مثل آدمی میمونه که داره غرق میشه و چنگ به همه‌چیز و همه کس میاندازه و اونو با خودش میبره زیر آب. خیلی منظره ناراحت کننده‌ایه وقتی اینجور به زنای ما ظلم میکنن. تجاوز بیداد میکنه و اینا اومدن توی خیابون پاچه مردمو میگیرن... من اعتقاد دیگه‌ای دارم. من معتقدم نیتی که این وسط وجود داره بر میگرده به خونه نشین کردن زنای ما در خونه. با ناامن کردن جامعه و به عبارتی با بستن سنگ و رها کردن سگ توی خیابون و بعد خیلی راحت تمامشونو ربط بدن به حجاب خانوما.

راستش چند وقت پیش یه برنامه‌ای رو میدیدم که شخصیت فیلم که یه زنی کینه‌جو بود و نزول خور بود. میگفت من از زنای تحصیل کرده و زیبا متنفرم و نمیدونی وقتی که مجبورشون میکنم که با تحقیر پولمو بهم پس بدن چه لذتی بهم دست میده. هر چی بیشتر مقاومت کنن بیشتر لذت میبرم.

من هم تمام این هم جنسای عقده‌ای‌ام رو که میریزن توی خیابون و اینجور شرایط رو برای مردم تنگ میکنن رو همین جور میبینم. برای همین تصمیمات خیلی مهمی برای زندگیم گرفتم:

خودم رو وارد سیاست نمیکنم. از طرفی چون قدرتی ندارم برای مبارزه، پس سعی میکنم خاری باشم توی چشم همه‌شون. منِ زن،منِ نوعی باید تلاش کنم که هرروز زیباتر از قبل باشم. زیبایی جسم و روح و اندامم رو حفظ کنم. باید تلاش کنم یه زن باسواد و اجتماعی بشم تا هیش کی نتونه منو خونه نشین کنه. هیش کی نتونه منو بفرسته توی چاردیواری خونه و آشپزخونه.

زیبا شیرازی میگه: نیمه تنها،من را از خود بدان    که من برابر با تو اما از جنس دیگرم

روبهک من شیرزنم                                                   خاموش تو . من روشنم
                                   با سلاح دین دگر آتش مزن بر خرمنم


پ.ن: خانومی که میخواست برنامه مخصوص بانوان توی یه پارک در یکی از شهرای بزرگ اجرا کنه، نیاز به مجوز داشت. میگفت کسی که قرار بود زیر مجوز منو امضا کنه، بهم گفت که زنا رو چه به این کار. باید برن به آشپزخونه‌شون برسن.................................................

خنده

آریا دلستر خیلی دوست داره. منم دوست دارم اما فقط زمانی که گاز داره،و وقتی که یه شب بمونه دیگه قابل خوردن نیست و قند خالصه. برای همین اغلب دوغ میخوریم.

همین چن وقت پیشا این آقای ما یه بطری دلستر که با کلی من بمیرم تو بمیری، از شب قبل گذاشته بود توی یخچال، برای شام آورد بیرون. گفتم آریا نخور اینو عزیزم، برای بدنت فایده‌ای نداره، دوغ بخور..

گفت حالا یه امشبه رو دیگه.........قیافش کپی این بود اون لحظه:

شیطنتم گل کرد و خواستم اذیتش کنم.

الکی از پنجره‌ی آشپزخونه کوچه رو پاییدمو تندی گفتم آریا بدو برو پایین که دارن جلوی پارکینگ پارک میکنن. بدووووو تا نرفتن.

مثل فنر از جاش پرید و لباساشو تو هوا پوشید که بره پایین. منم توی این مدت بطری دلستر رو برداشتم و یکمی توش آب ریختم و گذاشتم سر جاش.

 آریا نفس زنان برگشت گفت صبا خبری نبود کههههههه..

منم که از زور خنده نمیتونستم حرفی بزنم. همیشه عادت دارم وقتی میخوام یکیو اذیت کنم همین خنده‌هام منو لو میدن.

خلاصه آریا رفت سراغ بطری محبوبش و یکمی ازش خورد. اههههه این چرا این مزه‌ایه؟

صبااا. صبااا. خیلی بدجنسی...صبااا نامردی چقدر تو....

من رو تصور کنین که کفگیر بدست روی زمین آشپزخونه ولو شده بودم.

از اون موقع شدم چوپون دروغگو. هر موقع واقعاً هم ببینم یه ماشین داره جلوی در پارکینگ پارک میکنه، به آریا که میگم باور نمیکنه. مستقیم زل میزنه تو چشام. منم از اونجایی که یاد اون شب میافتم خنده‌ام میگیره، اینم فکر میکنه که دارم چاخان میگم.کلی باید بالا پایین بپرم تا باور کنه

حالا فک نکنین خیلی شوهر آزارما. نهههههه.. گاهی گل میکنه دیگه چه کنم؟!! حالا کم خودشم منو اذیت نمیکنه‌ها.این یک در هزار تلافیه سر بسر گذاشتن‌هاشه..

اگر بتونم این خنده‌هامو کنترل کنم خیلی خوب میشه. گفتم خنده یاد یه چیزی افتادم:

چند هفته پیش توی کلاس،  کنار استادم نشسته بودم ردیف اول. 3 تای دیگه از همکلاسی‌ها هم ردیف دوم و اون یکی باقیمونده هم داشت با تمام وجود سمینار میداد.

کلاس سکوت بود و تاریک، داشتیم با دقت به تلویزیون گنده‌ای که به دیوار وصل بود نگاه میکردیم.

یهو یکی از همکلاسیهای پشت سریم، تک سکسکه‌ای با صدای بلند کرد.

اینقدر فضا سنگین بود صدا از هیچ کس در نمی‌اومد. بزور خنده‌ام رو کنترل کردم و زیر چشمی به استادم نگاه کردم، دیدم داره خیلی خیلی خیلی خودشو رو کنترل میکنه. اون دوستمونم که داشته سمینار میداد، چنان خودش رو پشت مانیتور لپتاپش پنهان کرده بود، تا احیاناً نگاهش به ما نیوفته و خنده‌اش استارت بگیره.

من خم شدم، راست شدم، مقنعه‌ام رو درست کردم، با خودکارم بازی کردم. اما نشد که نشد. لامصب صدای سکسکه‌اش بدجوری توی گوشم تکرار میشد اونم توی اون سکوت کلاس که همه منتظر یه پخ بودن. نتونستم خودمو کنترل کنم. یعنی واقعاً میخواستم اما نتونستم. یهو صدای خنده‌ام به هق هقی گریه مانند تبدیل شد و از اعماق حنجره‌ام بیرون اومد و هر لحظه شدتش زیادتر میشد. دیگه نتونستم خودمو حتی پیش استادم کنترل کنم و سرم رو گذاشتم روی میز و یه دل سیر خندیدم. استاد که منتظر همچین لحظه‌ای بود، اونم یه دل سیر خندید و بقیه هم پشت سرش. استاد با یه دسته کاغذی که توی دستش بود، زد به بازوم و گفت: از دست تو صبا... از دست تو...

هیچی دیگه دوستم نتونست سمینار بده چون احیاناً من روبروش بودم و اینم تا نگاش به من میافتاد خنده‌اش میگرفت. من نمیخندیدم‌ها دیگه اما نمیدونم چرا خنده‌اش میگرفت. میگفت هنوز صدای طرز خندیدنت توی گوشمه

خدا نکنه بیافتم رو دنده‌ی خنده.اه بد چیزه. بــــــــــــــــــــــــــــــــد

امتحانام شروع میشن این شنبه و حسابی سرم شلوغ میشه دوباره.

از امتحان بدم میاد. خدا کنه زودتر تموم شه