از بدقولی بدم میاد. حس میکنم بهم احترام گذاشته نشده. اون موقعها که دوتا جوجو بودیم منو آریا باهم قرار گذاشتیم میدون ونک. منم کلی به قر و فرم رسیدم و سر موقع حاضر شدم. اما آریا دیر کرد. خدایاا.. کجاست این.. زنگ زدم به موبایلش گفت قبل قرار با تو رفتم یه سر پارک وی کار داشتم الان توی راهم دارم میام. ترافیکه. فلانه. حالا گفتم اکشال نداره،یه رب بیست دقیقه دیر میکنه دیگه. دیدم نـــــــــــع. بیست دقیقه شده 50 دقیقه. حرصم درا ومده بود. خوب اون موقع هم خیلی زودتر از الان کنترلم رو از دست میدادم و آتیشی میشدم. گذاشتم به محض اینکه رسید میدون ونک و بهم دست تکون داد و یه لبخند ژوکوند هم روی لبش، آنلاین ماشین گرفتم و رفتم سمت خوابگاهم. بیچاره هاج و واج مونده بود و خنده رو لباش خشکیید. هر چی به گوشیم زنگ میزد جواب نمیدادم. داشتم از حرص میترکیدم. کل راهو اومد دنبالم. وقتی دم در خوابگاه پیاده شدم اونم پیاده شد و دنبالم کرد. هی میگفت" پیییس پییس.. صبااااااا.. پییس پییس. صبا واستا" آخه بچهام میترسید که نگهبونای خوابگاه به جرم مزاحمت بریزن سرش (گرچه ازاونا بخاری بلند نمیشد). خلاصه رفتم خوابگاه و یه دل سیر گریه کردم. 1 ساعت بعدش دیدم زنگ زد و گفت بیا دم در کارت دارم، خواهش میکنم و اینا.... منم رفتم و دیدم آریا یه جعبه شیرینی تو دستشه و یه شاخه گل. خـــــــــــــــر شدم رفت.
خلاصه کلی غر غر (یا قرقر؟ یا غرقر؟یا قرغر؟) کردم که- کلی معطلم کردی و اونجا کلی متلک شنیدم و از دیر کردن بدم میاد وقتی دلیل موجهی براش نداری. تو میتونستی زودتر حرکت کنی...
خوب گرچه من واکنشم شاید خیلی تند بود و اونم به خاطر این بود که اون زمونا خیلی قد(یا غد؟) بودم. اما همین باعث شد که آریا از اون موقع همیشه وقتی جایی قرار میذاریم زودتر از من حاضر باشه که هیچ، تازه من دیر میکنم... اما دل بزرگ و مهربونش هیچ وقت نمیاد که بهم بگه:
"حالا تو بدو دنبال من پییس پییس کن"....
یارو اومده تو فیس بوک با کلی التماس و خواهش خواسته که تقاضای دوستیشو بپذیرم، وقتی بدون هیچ پاسخی ایگنورش کردم، بهم فحش بی تربیتی داده و رفته. مملکته داریم؟
سلام. روز زن اومد و رفت. آخ آخ انگار همین دو سال پیش بود که روز زن بودو آریا اومد خونه. گفتم آریا زنگ زدی به مامانت؟ گفت آره. گفتم به مامان منم زنگیدی تبریک بگی؟ گفت آره. گفتم عزیزم فکر نمیکنی که به یه نفر دیگه هم باید تبریک بگی؟
آریا یه خورده فکر کرد و خداییش هم خیلی فسفر سوزوند. بعدش شکل اینایی شد که انگار به یه کشف مهمی تو زندگیشون رسیدند،یه چیزی تو مایههای انیشتین...
"آهااااا یادم اومد مامان بزرگمو یادم رفته بود. مرسی عزیزم که یادم انداختی "
خیلی بامزه بود آریا فکر میکرد این روز فقط روز مادره. امسال عزیز دلم برام یه دسته گل خوشگل گرفته بود و اونم در حالی که اصلاً انتظارش رو نداشتم. چون میدونم آریا کلاً در این موردا حواس پرته. واین خیلی خوشحالم کرد.
روزای ما هم میگذرند. خدا رو شکر راضی هستیم. سمینارام یکی از یکی بهتر بودند و الان در فرجهها بسر میبرم. موضوع پایاننامهام انتحاب شد و من احساس میکنم هیچی ازش نمیدونم. استرس گرفتم اما امیدوارم همچنان.
با پدرشوهرم که صحبت میکردم بهم گفت عروس خانوم، کی دفاع میکنی؟ کی برای دکترا امتحان میدی؟ کی شیرینی دکتراتو بخوریم. گفتم باباجون امان بدین تورو خدا. من تازه یساله وارد ارشد شدم. گفت میدونم خواستم بگم ما انتظاراتمون بیشتر از ایناستا. خلاصه از همه طرف هی سیخونک میزنن برای دکترا. از مامان بابای خودم تا مامان بابای آریا. تنها کسی فشار بهم وارد نمیکنه آریاست.
مامان من نمیدونم قرص عجله میخوره یا چی، اصلاً تازگیها تهدید میکنه که اگر دکترا نخوام امتحان بدم شیرش رو حلالم نمیکنه.تو رو خدا شما جای من بودین اینجوری نمیشدین؟
خلاصه روزگار ما هم میگذره و گاهی خندهای میکنیم از ته دل. طوریکه شاد شاد میشیم.
راستی بازم این تابستون داره میاد و گرما هم همراهش به خصوص اینکه باید تمام طول تابستونو توی آزمایشگاه دانشکده کار کنم.
راستی موضوع پایان نامهام خیلی باحاله. قراره روی یه سری از ژنهای گیاه زعفران کار کنیم که باعث افزایش تولید محصول زعفران بشه. کار سختیه اما از الان خیلی سرش ذوق دارم.
دعام کنین موفق شم.
دوستتون دارم دوستای خوبم و تا اونجایی که بتونم به همه سر میزنم.
زمان چقدر زود میگذره. انگاری همین دیروز بود که با آریا تند تند وسایلمونو جمع میکردیم و مثل این بابا -مامان ندیدهها میرفتیم پیش خانوادههامون. اردیبهشت هم گذشت و رسیدیم به خرداد.
این روزا یه حس خاصی دارم که از درون من رو راضی و خوشحال میکنه. یه حس خاصیه که احساس رضایت بهم میده. احساس بزرگ شدن البته از نظر روحی. میدونین دیگه خیلی خوب یاد گرفتم رفتار آدما رو نسبت به خودم کنترل کنم. نمیدونم چی جوری بگم. مثلاً تونستم باور کنم که آدما اگر بهم بدی هم کرده باشن، مطلقاً بد نیستن و میشه به یه سری از خوبیهای ذاتیشون دلخوش بود. یاد گرفتم که اگر کسی ناراحتم کرد، خوبیهاش (هر چند اندک) زود از یادم نره و این خیلی مهمه. واقعاً مهمه. اونم توی زندگی مشترک...
چند روز پیش به آریا میگفتم که ادم باید توی یه رابطه، بزرگ بشه. حالا اون رابطه میتونه رابطهی دوستی باشه، زناشویی باشه یه هر چیزی. هر رابطهای که موجب پسرفت آدم بشه، رابطهی پر ثمری نیست. من و آریا خوب یاد گرفتیم که نذاریم زندگی مشترکمون دستخوش رفتارهای دیگران بشه و حالا این دیگران هر کسی میتونه باشه. از این بابت خیلی خوشحال و راضیام. از اینکه ناخودآگاه از موفقیتهای دیگران دلم شاد میشه، خودم از خودم خوشم میاد.
یکی از همکلاسیهام دختر خوبیه اما دیروز که داشتیم با هم حرف میزدیم، مدام با حرص و طعنهی خاصی در مورد یکی از بچهها حرف میزد.. شخصاً خیلی ناراحت شدم. باهاش خیلی غیر مستقیم حرف زدم که درونش رو خالص کنه و اجازه بده که انرژیهای مثبت رو جذب کنه. اما انگار داشتم بادمجون واکس میزدم...
حالا یه اخلاق گند دیگهای دارم و خیلی سعی دارم اصلاحش کنم. اونم اینه که زود قاط میزنم. البته نه در مقابل هر کسیها. مثلاً در شرایط خاص توی خیابون، حین کار،موقع رانندگی اگر یه مرد بی شخصیتی بی احترامی کنه یا زور بگه نمیتونم خودمو کنترل کنم. صد البته دهن به دهن هم نمیتونم بذارم اما اینقده دلم میخواد بزنمش که دلم خنک شه. اگر میشد میتونستم خونسرد باشم و با هر بی ادبی خودمو نخورم خوب بود. اون لحظه حالم از زن بودن خودم بهم میخوره که اونقدر توان ندارم که از پس یه موجود بی ارزش بر بیام. آریا درست میگه. میگه نمیتونی توی جامعه از همه انتظار داشته باشی که مثل یه آدم با شخصیت و با تحصیلات آکادمیک رفتار کنن. راستش من یکم حالتهای فمنیستی در وجودم هست و کلاً از جانب یه مرد نمیتونم زور بشنوم.
بگذریم.....
یه اتفاق خیلی قشنگ برام افتاد چند وقت پیش. توی بی آر تی بودم که یه خانوم پیری وارد شد. تا ماشین دوباره حرکت کرد، خانومه کم مونده بود که بیاوفته و من رو هوا دستشو گرفتم (چقدرم طفلکی لاغر بود). خلاصه با یه خانومه حرف زدم و جاشو داد به این خانوم پیره. بعد دیدم که خانومه داره ته تهای ساکش رو میگرده و از تو ساکش یه نارنگی خوشگل در آورد و با دست لرزون داد بهم و گفت بیا دخترم.... آخیییییییی دلم میخواست گریه کنم. یعنی اوج محبتش رو خواست بهم نشون بده. دلم سوووووخت براش... اما نارنگیه رو نخوردم. گرفتم اما نخوردم. کلاً من از دست غریبه ها چیزی نمیخورم.
خوب دیگه باید برم دنبال کارام.. شنبه یه ارائه دارم که خیلی برام مهمه و باید حسابی روش کار کنم.
شاد و موفق و سر بلند باشید..
پ.ن: علیرضای عزیز درگذشت دوستتون رو بهتون تسلیت میگم. چون نظرات غیر فعال بود نخواستم در پست دیگهای براتون کامنتِ تسلیت بذارم. بقای عمر شما و عزیزانشون...
سلام و سال نو مبارک.
بالاخره ما هم از سفر درازمون برگشتیم. نیمه اول که شمال بودیم و نیمه دوم شیراز. خیلی خوش گذشت. به آریا میگم چون خونهی پدر و مادرامون بودیم، اینقدر بهمون خوش گذشت والا خونهی یه کسی غیر از پدر و مادر خودمون،ِ آدم نه میتونه زیاد بمونه و نه اینقدر راحته.
یکی از اتفاقای خوب توی این سال، نامزد کردن برادرشوهر کوچیکم بود. در واقع من دوباره جاری دار شدم. خیلی دختر نازیه و من خیلی ازش خوشم اومد. اما بگم از این یکی جاریم که گفتم دکتره: خیلی ماهه. خیلی با هم گرم گرفتیم و هر جا میرفتیم دستمون تو دست هم بود. اینقدر با هم رقصیدیم و خندیدیم و حال کردیم که نگو. دختر خوب و مهربون و از همه مهم تر این که اصلاً خاله زنک نیست که کی چی گفت و کی چی کار کرد. همین باعث شد که خیلی بهش علاقه مند بشم. خانوادهی شوهرم به خصوص مادرشوهرم خیلی سعی میکردن که جوری رفتار کنن که مثلاً من حسودی نکنم و فکر نکنم که بین ما تبعیض قائل میشن. اتفاقاً احترامم هم بیشتر هم شده بود. برای جاریم خیلی خوشحالم که حداقل اون سختگیریهایی که اوایل، بابت حجاب برای من داشتن الان دیگه نه برای من دارن و نه برای اون. خط فکری و عقایدمون مثل همه. خوب گرچه شاید دقیقاً من و اون مثل هم نباشیم و شاید خیلی از ارزشهامون هم باهم فرق کنه اما خوب این طبیعیه و قرار نیست ما باهم زندگی کنیم. برای همین خیلی دوسش دارم.
جاریِ کوچیکم هم دنیای مهربونیه. 5 تا خواهر دیگه داره که اونا هم همین طور مهربونن. خواهر کوچیکش که از سر و کول من بالا میرفت. خودش هم یه کم خجالتی اما آرومو مهربونه. اما خوب از لحاظ عقایدمون خیلی باهم تفاوت داریم. ولی به عنوان کسی که قراره توی فامیل باشه یه عمر، واقعاً مورد خوبیه.خدا رو شکر.
اوووه اینقدر خاطره دارم که نمیدونم از کدومشون براتون بگم. شمال که خیلی بهمون خوش گذشت و روز 4 اومدیم تهران و فرداش به مقصد خونهی آریا حرکت کردیم. حدود 13 ساعت راه بود که اولین بار با اتوبوس فرست کلاس اومدیم (هر سال به هواپیما سفر میکردیم). خیلی اوتوبوسای خوبین و من واقعاً راضی بودم از راحتیش. فکر نمیکردم که اینقدر راحت باشه. خلاصه 4 صبح که رسیدیم به سر کوچه ی آریا، تمام بارهارو دادم به آریا که اون حمل کنه. خودم که کیف خودم و لپتاپم دستم بود.فکر کنین شب تاریک و سرررررد. یهو صدای سگ اومد. برگشتیم دیدم دو تا سگ ولگرد دنبالمون میدوان. آریا طفلک هر دو دستاش پر بود. منم دیدم اوضاع اینجوریه خم شدم و یه سنگ گنده برداشتم و خواستم به سمتشون نشونه بگیرم که که انگار این سگا از ما ترسو تر بودن. دمشونو گذاشتن رو کولشون دِ برو. فکر نمیکردکم که سگ اینقدر از واکنش آدما بترسه. بابام همیشه میگفت از سگ نباید فرار کنی مگر اینکه بدونی هاره. خلاصه کلی تیریپ شجاعت برداشتیم و از پدر و شوهر و مادرشوهر و خود شوهر کلی تحسین شنیدیم. اما چند شب بعدش که توی حیاط بودم، یهو صدای سگ از فاصلهی خیلی دور اومد، منم یهو پریدم هوا از ترس. نمیدونین چقدر ترسیدم. اما روو نکردم...
جشن نامزدی برادرشوهرم هم خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت بهمون. خانوادهی نامزدش یکم حالت مرد سالارانه دارن. من و جاریم روی مبل نشسته بودیم و مردا که وارد میشدن انتظار داشتن که ما پاشیم و جامون رو بدیم به اونا. نگاه خیلی غضبناکی بهمون میانداختن. ما هم واقعاً میخواستیم پا شیم اما عموی آریا نمیذاشت و میگفت همونجا بشینین. میگفت هر کی خواست حرف بزنه با من. اصلاً بیخود کرده هر کی حرف بزنه. بشینین و خوش باشین. ما هم کلی تو دلمون به اون آقاهه که چپ چپ نگامون میکرد میخندیدم. البته بعدش مجبور شدیم برای رعایت ادب جامون رو به یه پیرمرد و پیرزن بدیم.
خلاصه اینکه برام خیلی بیشتر از سالهای قبل خاطرهانگیز شد. امیدوارم که شما هم سال خوبی رو شروع کرده باشین. امیدوارم خدا سایه تمام عزیزانمون رو روی سرمون حفظ کنه. واقعاً پدر و مادر گوهرهای بی نظیری هستن که باید قدرشونو دونست.
خوب من دیگه باید برم سراغ کارای عقب افتادم.
خوب و خوش باشین....
پ.ن: حتماً به تموم دوستای گلی که محبت داشتن سر خواهم زد. یا امروز یا فردا متنظرم باشین که میام عید دیدنی....
راستش این خاطرهای که میخوام تعریف کنم همیشه قلقکم میداده که بگم. اما از بس یادآوریش ناراحتم میکنه که هر دفعه از گفتنش ابا داشتم. تا اینکه با دیدن چند صحنه، مصر شدم که بگم.
قضیه بر میگرده به 2 سال پیش. اون موقع دانشجوی کارشناسی بودم. مجبور بودم مسیری رو ماشین بگیرم تا انقلاب. همیشه استرس اینو داشتم که ماشین نباشه چون خیلی خیلی بد مسیر بود. (الان دیگه به لطف اتوبوسهای بی آر تی دیگه نیست) خلاصه منم ماشینای شخصی برای مسیرهای دور رو سوار نمیشم هیش وقت. یه روز سوار یه خطی شدم. دیرم شده بود و مجبور بودم ایندفعه دیگه جلو نشینم و به عقب رضایت بدم. نشستم. یه آقایی اومد نشست کنارم، تا به خودم بجنبم که بگم آقا منو دو نفر حساب کن، یکی دیگه چپید داخل ماشین. لازمه که بگم، این مسیر مسیری بود که من همیشه از دست این مردای به ظاهر مرد البته! اذیت میشدم. یه بار یکی دستشو میذاشت روی پام، یه بار یکی خودشو ول میکرد رووم. منم از اون به بعد سعی میکردم جلو بشینم. اما از اونجا که مجبور بودم اولاً ماشینی که میگیرم تاکسی باشه و دوماً جلو هم بشینم، زمان زیادی صرف میشد.
خلاصه دیدم این آقا خیلی بد نشسته و پاش رو کاملاً ول کرده روی من. چند بار خواستم با نگاهم بفهمونم که کاملاً خودش رو زد به اون راه. منم کیفم رو چپوندم بین خودم و اون آقا که بفهمه باید درست بشینه اما متاسفانه نه تنها نفهمید بلکه حرفایی زد که هنوزم قلبم از یادآوریشون تیر میکشه. بهم گفت خانوم، شما که حساسی باید جلو بشینی. گفتم من آدم حساسی نیستم همونطور که از ظاهرم هم پیداست من اصلاً محرم نا محرم حالیم نیست اما فکرم نمیکنم کسی خو.شش بیاد مردی خودش رو اینجوری روش بندازه. شما میبینی که خانوم نه اصلاً، یه آدم! کنارت نشسته، چرا پاهاتو 360 درجه باز میکنی؟ بهم گفت شماها آدم نیستین، باید برین اروپا، از زنای اونجا یاد بگیرین. هر چی سرتون میاد حقتونه.. گفتم واااااااای، وااااای به حال اون روزی که ما زنا اروپایی شیم و شما مردا تو همون فرهنگ چاله میدونی خودتون باقی بمونین. آقای محترم همون اروپا هم زنی اگر مردی خودش رو جمع نکنه، حالشو میگیره.
اون مرد ول کن نبود، مدام موضوع رو بسط میداد به اروپا و آمریکا. در اون لحظهی کمی که کنارم نشسته بود، منو عقب مانده خواند، من رو حقیر و کوچک خواند. من رو یه موجود ضعیفه خواند. بغض گلومو گرفته بود. تو کجایی مرد؟ تو کجای این جامعهی آشغالی هستی؟ تو زن بودن رو توی این جامعه درک کردی؟ تو تا بحال مجبور شدی که خودت رو جمع کنی؟ تا بحال توی نمایشگاه دست به هر کجات کشیدهان؟ تا بحال توی شلوغی بازار راه رفتی و مدام با هر تماسی، به عقب برگردی و بترسی که نکنه یکی از همون لاشیها دارن بهت دست میاندازن؟
تا بحال با روان آرام واعصاب راحت توی خیابون راه رفتی که ببینی چقدر با حرفهای رکیک و رنگاوارنگ
همین همجنسان تو از من، منِ زن پذیرایی میکنن؟ تا بحال تو رو به خاطر هوسرانی یک عده محدود کردهاند؟ تو چه میدونی؟ تو چه میفهمی؟ تو که فقط پایت به ترکیه و دوبی رسیده ، تو چه میدانی از اروپاو آمریکا؟ یعنی به خودت نیامدی وقتی عزت نفس مردان همان دوبی و ترکیه را در مقابل زنانِ به قول خودت ریلـــــــکس! دیدی؟ تو چه میفهمی که مرا قضاوت میکنی؟ روشنفکری؟
نه عزیز من تو روشن فکر نیستی، فقط میخوای اداااای روشنفکری را در بیاری...
من هم ریلکس بودم به قول خودت. منم میدونستم ریلکس بودن یعنی چه! منی که تمام عمرم سرویس داشتم و یا با ماشین بابام اینور و اونور میرفتم، عمق کثافت جامعهام رو درک نمیکردم. اما وقتی مجبور شدم با تاکسی اینور و اونور برم، متوجه شدم که نه! این خبرا هم نیست. اگر من به حال خودم باشم و با افکار خودم بخوام توی این جامعه زندگی کنم، کلام پس معرکهاس.
کلاهتو کمی بالاتر بذار مرد! البته اگر بشود تو را مرد نامید. تو ابلهی هستی که هنوز بین باید و نبایدهای زندگیت دست و پا میزنی. میخواهی ثابت کنی که روشنفکری؟ با چی؟ با انداختن هیکل سنگین خودت رو زن و دختر مردم؟ تو مثل آدم بنشین و با من نه به عنوان یک زن،نه به عنوان یک ناموس، بلکه به عنوان یه انسان رفتار کن، ببین چگونه ریلــــکس میشوم!!! مگر من آرامش روانی و جنسی نمیخواهم؟
من مذهبی نیستم، با مردان فامیل و آشنا دست میدهم، روسری سرم نمیاندازم. اصلاً در همین وبلاگ 2 تا از بهترین دوستانم مرد هستند و چقدر دوستشان دارم. اما انسانم، حق و حقوق خودم رو خوب میشناسم، خوب میدانم که اجازه دادن به یه مرد غریبه یا حتی غیر غریبه به پا را فراتر گذاشتن، روشنفکری نیست.
دوباره اعصابم خورد شد. خیلی ناراحت شدم اون موقع. خیلی زیاد. نمیدونم پ ا را ز ی ت نگاه میکنین یا نه، اما این هفته کامبیز حرف دل من رو زد.
نمیدونم برنامه ی بفرمایید شامِ این هفته رو میبینین یا نه، اما مریم حرف دلم را زد......
پ.ن: دست آخر اینکه تا آخر مسیر نشستم و کیفم رو برنداشتم، اون آقا بهم گفت که شما باید چهره شناسی کنی، ببینی کی مرض داره و کی نداره، بهش گفتم از نظر من شما با اون کارگر low levelی که میاد تو جامعه مزاحم دخترا و زنان میشه، هیییییییییچ فرقی ندارین که هیچ، اون به شما شرف داره، حداقل ادعایی هم نداره....
از دار دنیا یه برادر دارم و یه خواهر.. بالطبع دوسشونم دارم و براشون جون میدم. عاشق پدر و مادرم هستم. عاشق همسرم هستم. اما اگر عشق همسری رو بذاریم کنار، از بین تمام افراد خانواده پدریام، عاشق برادرم هستم. خیلی دوستش دارم.. یعنی خیلیها. با اینکه با هم خیلی کل کل میکنیم، با اینکه خیلی از حرفاشو قبول ندارم، اما از همه بیشتر دوسش دارم. راضی نیستم یه خار بره به دستش، انگاری اون خار فرو میره تو قلبم. اینه میگم تو قلبم، یعنی واقعاً تو قلبمها. تحمل یه لحظه ناراحتیشو ندارم. با اینکه از اونایی نیستیم که مدام به هم تلفن کنیم و هی هی احوالپرس هم باشیم. بیشتر به همسرش محبت میکنم که اونم هوای داداشم رو داشته باشه و هم اینکه داداشم از اینکه به خانومش محبت میکنم دلش شاد باشه.تله پاتی عجیبی هم باهاش دارم.
یه بارم سر اینکه بابام برادرم رو یه ذره، یه کوچولو بیانصافانه دعوا کرده بود، خیلی بهم ریختم و یادمه دعوای خیلی خیلی سختی با پدرم داشتم. برادرم آدمی نیست که جلوی باباش در بیاد و جواب بده. اما من یه خورده کلهام خرابه... یادمه اولین و آخرین دعوای سختی که با بابام داشتم و حتی منجر به این شد که بابام سیلی بهم بزنه، سر برادرم بود. اینقدر ناراحت بودم از دستش که حد نداشت. با بابام قهر کردم 1 ماه. دلم نمیخواد کسی چیزی بهش بگه. نمیدونم این علاقهی بیش از حد من به داداشم به خاطر چیه. ما فقط 9 ماه اختلاف سنی داریم. با هم بزرگ شدیم و همبازی هم بودیم. اون زمونا وقتی خواهر بزرگترم توی دعوای منو اون دخالت میکرد و دعواش میکرد، همون موقعها هم میپریدم به خواهرم که اصلاً به تو؟! چرا دعواش میکنی؟!
.واقعاً عاشق برادرم هستم و هیش کس از اعضای خانوادهی پدری رو به اندازهی اون دوست ندارم (گرچه عاشق تک تک اعضای خانوادهام هستم). اینجوریاس که هیش کی جرات نداره جلوی من به داداشم چیزی بگه. انصافاً هم پسر خوب و سر براهیه و باعث افتخاره هممونه. ای من به قربون اون دوتا چشمای سیاهش برم. خواهر فدات شه داداشم.
راستش دیشب خواب دیدم که دور از جونش دور از جونش ناراحته.... خیلی دلم سوخت براش. تو خواب داغووون شدم... داغوون داغوووون. هنوزم از یادآوریش دلم ریش میشه و چشام پر از اشک. الهی فداش شم.
داداشی جونم، هیش وقت اونقدر باهات اینجوری نبودم که بهت بگم چقدر عاشقتم، اما از خدا میخوام همیشه سالم و سلامت باشی... همیشه شاد باشی... همیشه خوشبخت باشی....عمر طولانی و با عزت داشته باشی...
عاشقتم داداشم.....
امروز اولین روزی هستش که بعد از 3 تا امتحان ریلکسم. خوب آخه شنبه امتحان آمار دارم و آریا هم که آقا معلم منه و حسابی بهم درس میده و نگرانی از این بابت ندارم.
خیلی این چند روز سخت گذشت بهم به خصوص این امتحان اخیر. جونم بالا اومد. اما همه شون خیلی خوب بود. بگذریم.
چند وقتی بود که به پوچی رسیده بودم. خیلی بهترم الان. البته با کمک یکی از دوستان خوبم. راستش این حادثهی اخیر، سقوط هواپیما خیلی حالم رو گرفت. آنقدر قلبم سنگین شد که حد نداشت. چقدر دلم میخواست حقیقت نداشته باشه و همهاش یه خواب باشه. راستش تصمیم دارم از این به بعد که میخوایم بریم شیراز با اتوبوس بریم. جهنم.... عوضش صد بار نمیمیری و زنده شی.
..........
روزای منم میگذره با همسر مهربونم که فکر میکنم بیشتر از همیشه عاشقشم. حس میکنم باید قدر لحظه به لحظه بودن باهاشو بدونم.
ماجراهای زیادی برام پیش اومده که نمیدونم کدومشو بگم.
چقدر حس زنده بودن بهم دست میده وقتی از ترس آریا پالتومو میپوشم و میرم سر کوچه درش میارم و با یه لا مانتو، بدنم یخخخخخخخ میکنه. وای من عاشق این سرمام. عاشقشم. اصلاً نمیلرزم. من فکر میکنم گیرندههای سرماییِ بدنم جای خودشونو به گیرندههای گرماییام دادن. عوضش تابستونا از گرما مریض میشم. اون روزی که برف میاومد و میریخت روی موهام و صورتم، اینقدر لذت میبرم که نگو. اما خوب به قول معروف این سرما فقیر کشه.
............
این خانوم معروف همسایمون که یادتونه. من میگم بعضی از آدما خودآزاری دارن. چی میگن بهش؟...مازوخیسم...؟؟؟ اینم همونو داره. یعنی یه جورایی وقتی میبینن که یکی تحویلشون نمیگیره، هی بزوووووووور میخوان خودشونو تحمیل کنن. راستش بیشتر از همیشه ازش بدم اومده. از شوهرشم همین طور. آخه یعنی چی؟ همهاش فحش و بد بیراه و حرفای رکیک. شب و نصفه شب و صبح زود هم نداره. سر این امتحان آخریه خیلی خیلی عصبی و خسته بودم و از کمبود وقتم پر از استرس بودم، دیدم اس ام اس داد که میتونم یه زنگ کوچولو بهت بزنم؟ گفتم نه، شرمنده 1 دقیقه هم برام یک دقیقهاس. خیلی گرفتارم. خوب منکه میدونستم چی میخواد بگه. مزخرف میخواد بگه که علاقهای به شنیدنشون ندارم. گفت من کشششتهی این همه رک بودن شمالیام!! منم پاسخی ندادم که بیش از این پررو نشه. راستش خودم هم وجدان درد میگیرم بعدش. اما بعضی از افراد آدمو مجبووور میکنن که اینجور باهاشون برخورد کنی.
.............
صبح زود بود و رسیده بودم به سر خیابون که ماشین بگیرم و از هیچ موجود زندهای هم خبری نبود. یهو دیدم یچیزی فرو رفت تو ستون فقراتم. البته با ضربِ اولیهی محکم. برگشتم.. پیرزنی رو دیدم که کمرش تا زمین خم شده و با عصاش داره بهم سیخونک میزنه. آروم آروم چیزی میگه که من نمیفهمم. میگه منو ببر شابدوالعظیم!! شابدوالعظیم کجا بود؟؟؟!! حدس زدم که فراموشی داشته باشه، وقتی دستش رو گرفتم از خیابون ردش کنم، یه پاش کفش بود و یه پای دیگه اش دمپایی. یه خانومی دوان دوان خودشو به ما رسوندو معلوم بود خیلی ترسیده. دستش رو گرفت و بردش خونه.
هوووم.... چه زندگی بدی. یکی اینجور توی این سن.... یکی در اوج جوانی و پر از امیدو آرزو تالاپ میافته میمیره.
.......
گفتم؟؟؟؟؟
نگفتم...... خواهرم داره بعد از 4-5 سال میاد ایران؟ گفتم چقدر خوشحالم؟ البته الان نمییادا، بهار میاد ایشالله. اونم نه برای همیشه، برای دیدار با خانواده. از اون ورم دوباره میرن یه کشور دیگه، ا*س*ت*ر*ا*ل*ی*ا.. دکتراشم که دیگه تموم شد.
راستش شوهر خواهرم، خیلی تلاش داره که منو آریا هم بریم پیششون. شوهر خواهرمو خیلی دوست دارم و انگاری خواهر کوچیکشم. وقتی بچه بودم و دانشگاه نمیرفتم وارد خانوادهی ما شد و یه جورایی انگار باهاش بزرگ شدم. این روزا داره این فکر رفتن برام پررنگتر میشه. با دیدن اینکه توی این کشور لعنتی هیچی براشون مهم نیست حتی جون آدما. وقتی پدرسوختهها، عواقب و نتایج تحریم و بی مسئولیتی خودشون رو به مشیت الهی ربط میدن، چی داری برای گفتن؟! حالم دیگه داره بهم میخوره. از بس هرروز تو ب*ا*ل*ا*ت*ر*ی*ن پرسه میزنم حتی یه دقیقه، اخبار روز رو دنبال میکنم،خودم خسته شدم. خیلی وقته که حس خستگی رو دارم.
.......
تو بی آر تی بودم، یه نینی به مامانش با صدای بلند گفت: ماماااااااان چرا دست خاله صورتیییه؟؟؟؟ یهو همزمان با مامان نینی چند نفری برگشتن به من و دستام نگاه کردن.. آخه لاک صورتی زده بودم. مامانش که نمیخواست پسرش با این قبحات آشنا شه، گفت نمیدونم پسرم . و خصمانه نگاهکی به من کرد. پسره گفت مامان شاید اگر تف بزنه پاک بشه............
پ.ن: همون قدر که عاشق گل نرگسم و دوست دارم همیشه تو گلدون خونهام باشه، عاشق لاکام. دیگه میز توالتم از اون همه لاک جای سوزن انداختن نیست. خیلی خیلی لاک دوست دارم.
یادمه روزای اول گفتم مثه آدم برم دانشگاه و لاک نزنم. اما نتونستم طاقت بیارم و رفتم کلکسیونی از انواع لاکهای کمرنگ تهیه کردم. چه میشه کرد دیگه، هر کسی یه جور محتاده (معتاد).....
.......
امتحانام تا 29 تمومه. خوشحالم که یه ترم از کارشناسی ارشدم گذشت... چه قدر زود ولی....
...................
بعداً نوشت: لینک مربوط بود به گزارش یه دانشجوی پرستاری از وخامت اوضاع بیمارستان قلب امام خمینی. متاسفانه لینک خراب شده بود و من هم پاکش کردم.
از همه تون عذر میخوام.
به زودی با پستهای جدید در خدمتم.
از وقتی که یادم میاد هیچ وقت از حجاب و روسری و این چیزا خوشم نمیاومده. خوب صد در صد، این روی ظاهر اجتماعی منم تاثیر میگذاشته و به عنوان یه دختر محجبه! به جامعه معرفی نمیشدم.
حالا نه که فکر کنین از این مدلهای فشنی هستم. نه خییییییییر.
جونم براتون بگه، از وقتی فهمیدم که دیگران میتونن منو به عنوان عروس آیندهشون انتخاب کنن، یه هالهی نورانی! دارم...نمیدونم چرا، هر کسی که خواستگاری میکرد و پیشنهاد ازدواج میداد، همه از اون دسته از آدمایی بودن که به شدت مذهبی بودن. و خوب ظاهرشونم نشون میداد که چقدر مذهبیاند. البته خوب این آریا از همهشون لامذهبتر در اومد و قبولش کردم.
یادمه یه عمه داشتم که مادر یه شهید بود، عاشق این بود که منو بگیره برای پسرش، اما بابام و صد البته خود من خیلی مخالفت کردیم.
بعدش عمه شروع کرد معرفی کردن خواستگارای دیگه که اونا هم از اون مذهبیهای شاخ! بودن.
خلاصه رفتیم دانشگاه. یه آقای خیلی خیلی مومنی بود حدودا! 30 ساله.بیرون دانشگاه کارای فرهنگی_مذهبی میفروخت و البته کارت تلفن هم میفروخت. همیشه ازش کارت تلفن میگرفتم و اون بندهی خدا هم همیشه سرش تا کمر میاومد پایین که مثلاً نگاه نکنه. بعد از یه مدتی سر صحبت رو باز کرد و ازم خواست که با پدرم صحبت کنه.
داشتم شاخ در میآوردم. آخه پسر جان... تو که همهاش سرت پایینه، یه کم سرت رو بیار بالا ببین روبروت کی واستاده یه کم هم با دقت تر نگاه کنی، پالتوی تا روی زانوی فانتزیمو میتونی ببینی، یک هم بالاتر نگاه کنی، موهامو هم میتونی ببینی که از زیر روسری تا نصفه اومده بیرون. اونوقت پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی که حالا "بعد از ازدواج، محجبهشان میکنیم" (حروف ع و ح از ته حلق خوانده شوند).
راستش از خودم ناامید شده بودم. گرچه اون موقعها با آریا دوست بودم. اما راستشو بخواین ترسیده بودم که نکنه آریا هم بــــــــــــــــــــــــعله؟!! که بعد فهمیدیم که آریا هم نه بـــــــعله... بلکه مامانشینا یه کم بـــــــــــــــعله که اونم مشکلی ایجاد نمیکرد.
حالا اتفاق مشابه برای دوستم و همکلاسیم افتاده اما بر عکس. خانوم بسیار بسیار مذهبی و محجبه اما هر کی میآد برای خواستگاریش، همه یا غیر مذهبیان یا بسیااااااار سوسول.
خیلی ناراحته و گریهاش در اومده.... چی بگم والله. کار دنیا بر عکس شده.
من میگم کار، کارِ همون هالهی معروفه! که من دارم و اون نداره. حالا یا با چادر یا بی چادر...
پ.ن: برم که کلاسم دیر شد....
یادمه بچه که بودم یعنی اول دبیرستان، (واقعاً بچه بودم؟!) یه آقا معلمی داشتیم که دبیر فیزیکمون بود. چهرهاش یادم نمیره. چشمای سبز روشن و کلهی کمی تا قسمتی تاس و البته مجرد.
دبیر خوبی بود اما خوب یه کم بچهها رو مسخره میکرد. مدرسهی غیرانتفاعی هم درس میخوندم.
دانش اموز زرنگی چون بودم، اغلب دبیرها بعد از درس دادن منو میخواستن پای تخته که تمارین درس اونروز رو حل کنم تا درس به قول خودشون واسه بچهها جا بیافته.
یه روز بعد از درس جدید فیزیک، به پای تخته فرا خوانده شدم. اشتباهی نیروی Mg رو کج رسم کردم. دبیرم پوزخندی زد. بچه تنبلای ته کلاس ریز ریز خندیدن. حتماً تو دلشون میگفتن این دختره حقشه... زودی Mg رو پاک کردم و اشتباهی، باز رسم کردم. بهم ریخته بودم از ریز ریز خندیدن بچهها و سرخیِ (ناشی از خنده)قسمت تاسِ کلهی آقا معلم. خیلی ناراحت شده بودم. از دبیرم پرسیدم باید پایین رسمش کنم؟ پاسخ داد "هه هه هه هه، نه پس، بیا بالا رسمش کن"... تمام انرژیمو در خودم جمع کردم و گفتم" کجاش خنده داره؟ چرا میخندین؟ عوض خندیدن یادم بدین!
برق از سر دبیرمون پرید. حالا دیگه سرخیِ کلهی تاسش از خنده نبود، از عصبانیت و خشمش بود. بهم تشر زد که مگه من الان اینو درس نداده بودم؟؟ گفتم من همیشه درسا رو بلد بودم، حالا ایندفعه اشتباه کردم.محکم گفت که بشینم. بغض سختی گلومو گرفته بود. تا اون روز، معلمی با من چنین رفتار نکرده بود. موقع پا شدن از روی صندلیش، پاش رفت توی سطل آشغال قرمز کوچیکی که کنار پاش بود. کلاس از خنده منفجر شد.....
دیگه یاد ندارم که بچهای رو مسخره کرد. خیلی جدی و موقر میاومد سر کلاس. شاید براش خیلی سنگین تموم شده بود که یه الف بچه اینجور جوابشو بده. بچهای که مدیر و معلمای دیگه همه پشتش بودن.
اصلاً شاید حال اون لحظهی منو وقتی که تمام کلاس بهش خندیدن درک کرد. به هر حال باعث شد که دیگه اون رفتار رو با بچهها نکنه.
دیروز بانک بودم، دختری چادری وارد شد و پشت باجه نشست که کارش رو انجام بده. از قرار معلوم به کارای بانکی چندان واقف نبود. مرد سیبیلویی هم که متصدی باجه بود با خندههای مزخرفش این بیچاره رو بیشتر هولش میکرد. مثلاً اینکه بهش گفت که پشت فیشت بنویس! دختر پرسید چی بنویسم؟ پاسخ داد "هر چی دوس داری، شعر نقاشی...." مشتریان دیگه تک و توک خندیدن، دختره سرخ شده بود. با خودم گفتم کاش تو هم چنان تو دهن این یارو میزدی که جرات نکنه وقتی پشت باجه میشینه کسیو مسخره کنه؟ واقعاً چرا این کار رو نکردی دختر؟؟؟؟؟
پ.ن: خودمونیمها، همون دبیرم باعث شد که حسابی تو بخش نیروها و رسمشون، پیشرفت کنم تا یه جورایی کم نیارم.
**********************این روزا حسابی درس میخونم. دیگه کمتر سعی میکنم به خاله فکر کنم تا ذهنم پریشون نشه. ولی خیلی زندگی مزخرفیه. کلی سوالای عجیب غریب از فلسفه ی زندگی و مرگ به ذهنم میآد که فکر میکنم بتونم از علیرضا در موردش بپرسم. آخه روحانیون رو قبول ندارم. یکیو میخوام که بی طرفانه و با مطالعه و دانش بهم جواب بده. آقا علیرضا مزاحمتون میشیم.
**********************
چند شب پیش داشتم توی فیس بووک با هدیه نویسنده رختخواب دوشیزگی چت میکردم. داشت میگفت که که حس و حال وبلاگ نویسی رو نداره. داشتم باهاش بای میکردم و ذهنم درگیر بود که چه حیف شد که هدیه دیگه نمیخواد بنویسه و چقدر نوشتههاشو دوس داشتم. یهو دیدم یه پنجره پرید بالا. یکی؟ دوتا؟ نه بابا 3 تا.
یکی از دوستای خیلی خیلی قدیمیم (مربوط به دوستای دوران راهننمایی) که خیلی باهم صمیمی بودیم یکی خواهرم و دیگری شوهر خواهرم. حس خوبی بود. یهو حساس کردم کسایی هستن که من براشون مهم باشم. کسایی هستن که اگر برم و مثل هدیه پیدام نشه سراغم رو میگیرن. و همینطور شما
دوستان، نظراتتون بهم خیلی انرژی میده. ممنون از اینکه بهم سر میزنین.
**********************
سلام.
دارم با گوشی پست میذارم.
اتفاقات غیر منتظره زیاد افتاد برام.
بعد از عروسی که خیلی هم خوش گذشت، خالهام (همونی که سرطان داشت) فوت کرد.
خونهی خالهام هستم. برای دلگرمی و دلداری دختر خالههام.
خیلی دلم برای خالهام تنگ شده. نگاه به عکسش که میکنم قلبم آتیش میگیره.
بعداز ظهر میرم خونهی خودم. خیلی خستهام.
میام پیشتون.
مرسی که سر زدید...
سلام.
بالاخره یه وقت کوچولو پیدا کردم که بیام. البته وقت هستا اما کارام زیاده. بگذریم.
از همه ممنونم که بهم سر میزنن. بخدا شرمندهی همتونم که پیشتون کم میام.
راستی میبینین چه هوای سرد و دلچسبیه؟ چقدر خوبه که تابستون تموم شد! بله دیگه بالاخره نوبت ما هم میرسه آقا علیرضا خان
سلامی دوباره به همه ی دوستان و همراهان همیشگی من.
خوب من اومدم اما خیلی سرم شلوغه، به خصوص اینکه تب و بدن درد و گلو درد هم دارم و دو تا آمپول هم نوش جان کردم و البته توی مطب دکتر هم غش کردم و بهوش که اومدم دیدم دکتر و منشیاش دارن توی دهنم آبنبات و آب قند می چپونن. امروز هم کلاسمو نرفتم . تصمیم دارم که وبلاگو حداقل برای مدتی تعطیل کنم . به کارام برسم. فکر میکنم این جوری بهتر باشه. نمیدونم برای چند وقت، دو روز، دو ماه، دو سال. واقعاً نمیدونم. این وبلاگو خیلی دوسش دارم و اینو مطمئنم که ولش نمیکنم به امان خدا. از وقتی که دانشگاهها شروع شده، حتی فرصت نکردم جواب کامنتا رو بدم و همین جوری تاییدشون میکنم. اصلاً فرصت نمیکنم به دوستان سر بزنم. و اینم مطمئنم که اگر فرصتی گیر آوردم میام به خونههاتون. شاید آخر هفتهها.
هفتهی آینده باید دو تا سمینار ارائه بدم، با مریض شدن الانم، کلی کارهام عقب افتاد. خوب اینا رو میگم که بدونین واقعاً سرم شلوغه و بهانه نمیآرم.
همهتونو دوست دارم و، نه هرروز بلکه هر چند وقت یک بار میام پیشتون.
موید و موفق باشید....
از حضور دوستان عذر میخوام که کمتر بهشون سر میزنم.. این روزا همهاش دانشگاهم و سرم خیلی شلوغ شدهُ فردا هم دارم میرم شمال. نمیدونم با این همه کار چطوری میخوام برم اما میرم چون دلم خیلی تنگ شده.
دلم برای دوستان خوبم هم تنگیده.
زودی برمیگردم انشالله.
زنده باشین و سلامت...
هنوز اوایل ترمم، اینقدر یهو دورو برم شلوغ شد که دقیقاً عین یه جنازه بر میگردم خونه. دیروز تا ساعت 5 سر کلاس بودم، و در طول روز هم همهاش دنبال موضوع سمینار و تحقیق بودم. بعدشم دنبال استاد که موضوع رو تایید کنه. حالا فکر کنین با این همه خستگی مفرط و سردرد وحشتناک، تو راه برگشت به خونه، زندایی آریا زنگید که میخوام امشب بیام خونهتون. وااااای، دلم میخواست دنیا رو بدم اما نیاد. آخه فکر کردم که من میخوام الان برم خونه، تا یه دستی به سر و روی خونه بکشم و شام و خرید، کلی طول میکشه. اصلاً تصورش و هم نمیکردم. دوستم گفت مهمونت باید چشمای خون گرفتهات رو ببینه، اونوقت میفهمه چقدر خستهای. یه بدی داره این زندایی آریا که هیچ وقت تکلیف آدمو مشخص نمیکنه، باور کنین با اینکه دوسش دارم اما از دست این رفتارش حرص میخورم. تا 9 شب مشخص نمیکنه که داره شام میاد خونهام یا نه. یا مشخص نمیکنه که اصلاً میاد خونهام یا نه. خوب بالاخره منم تدارک میبینم و زحمت میکشم،باید تکلیفم مشخص باشه. والا خیلی کارای دیگه دارم و میرم به اونا میرسم. خلاصه زنگ زدم و گفتم که اگر میاد حتماً به من تا نیم ساعت دیگه اطلاع بده که یه برنامهی مهمی دارم. که اونم نیم ساعت دیگه گفت که نه نمییاد، حالا فردا شاید بیاد، شایدم نیاد
امروز نتایج نهایی ارشد اومد. یعنی کارنامه نهایی. خوب همونطور که حدس زده بودم، خیلی جاهای دیگه هم در تهران قبول شدم. یه لحظه تردید کردم. اصلاً همیشه آدمیزاد همینطوره. وقتی دامنهی انتخاب وسیعتری داشته باشه، همهاش این نه و اون نه میکنه. راستش میترسم. نمیدونم چرا استرس دارم.. میگم نکنه اون یکی گرایش بهتر بوده. چرا تا وقت هست گرایشمو عوض نکنم، هووم؟
آریا میگه تردید نکن، همیشه اونی که اول با کلی فکر انتخاب میکنی، بهترینه. بعد به خودم میگم، تا پارسال که داشتی برای کنکور میخوندی، هی خودکشی میکردی که اگر دارغوز آباد هم شبانه قبول شدم میرم و.. حالا که روزانهی تهران همون دانشگاه و همون گرایشی که میخواستم رو قبول شدم، هی ناز میکنم... اصلاً زیاد به من محل نذارین، خوب میشم. بعدشم گرایش یا دانشگاه عوض کردن، به همین راحتی هاست مگه؟
*******************************
فکر کنم صبح زود بود، خواب دیدم که باز این خانوم و آقای طبقهی پایینی باهم دعوا میکنن و کتک کاری. چقدر توی خواب غصهام شده بود. بیدار که شدم خیلی خوشحال بودم. با خودم میگم بیچاره این بچههایی که تو محیطهای پرتنش خانوادگی و با دعوای پدر و مادر روزشونو شب میکنن، چی میکشن.
یه بار مادام و موسیوی طبقهی پایینی ساعت 12 شب سر و صداشون بلند شد، قلبم هری ریخت، انگار که میخواستم بگم تو رو خدا دعوا نکنین. از صدای جیغ خانومه، آریا که داشت چرت میزد، چشاش شد اندازهی یه گردو و یه لحظه فکر کرد که برای من اتفاقی افتاده.
خانومه میگفت نههههههههه، تو رو خدااااااا.
آقاهه میگفت، کثافت، از دست من در میری؟ الان لهت میکنم.
خانومه هم میگفت نه نزن، من حالم داره بهم میخوره.
بعد اینکه ساعت 12 شب یکم به ما استرس وارد کردن، تازه فهمیدیم که بر خلاف همیشه دعوا نمیکردن، داشتن "سوسک" میکشتن.
لا مروتا، بعداً فهمیدم که خانومه که میگفت "نه، نزن" منظورش پیف پاف بود که میگفت. خدا شفا بده.
********************************
یه چیزی بگم؟
اصلاً دلم نمیخواد خاله زنک باشما. اما خیلی خوشحالم که یه فرد جدید به عنوان جاری داره وارد خانواده میشه. سخته عروس بزرگه بودن و تک بودن. انگار همه ی حساسیتها روته، همهی توقعات. خوب البته طبیعیه، خوشحالم که داره تعدیل میشه.
پدر و مادر شوهرم رو دوست دارم. مهربونن، خالصند.
ناراحت؟ چرا ناراحت هم شدم از دستشون، اون اوایل که خیلی خام و بیتجربه بودم، خیلی حساس بودم، اما الان میتونم بذارم به حساب فرهنگ و اخلاق و سنتها. الان ناراحت نمیشم، الان به جای ناراحت شدن، مدیریت میکنم روابطم رو. یعنی مدیریت میکنیم، من و آریا. از حق هم نگذریم، پدر و مادر شوهر خوبی هم دارمها، اما خوب خوشحالم دیگههههههههه دارم جاری دار میشم.
*******************************
عاشق پاییزم. احساس میکنم از خواب تابستونی! بیدار میشم. چه لذتی داره که از سوز و خنکای بیرون، خسته و کوفته برسی خونه و پناه ببری به کنج بخاری و با نگاه کردن به شعلههای آبیش، چشمات سنگین و سنگین تر شه و با صدای سوت کتری از خواب بپری و با یه کسلی و رخوت خاص و لذتبخشی بری چایی دم کنی.
*******************************
خوشحالم که امسالم مثل پارسالم نیست، خوشحالم که امسال یه قدم بزرگ نسبت به پارسال به جلو برداشتم و دیگه مجبور نیستم غصهی کنکور رو بخورم. خوشحالم که مثل همیشه بدون هزینه و شهریه دارم میرم دانشگاه. هیچ وقت درس خوندنم برای خودم و خانواده هزینهای نداشته.راستی فکر میکنم آریا خیلی خوشحالتر از منه. هیچ وقت دوس نداشته که توی خونه بیکار باشم، احساس میکنم باری از دوشش برداشتم که کمتر نگران بیکاری و تنهایی من تو خونه باشه. از خوشحالیش خوشحالم.
*******************************
تا الان 3 شب متناوبه که خواب میبینم که بچهی خوشگلی که بچه ی خودمه تو آغوشمه. اینقدر این بچه رو دوست دارم که حد نداره. منی که حس مادری رو تجربه نکردم، توی خواب از در آغوش کشیدنش لذت میبرم. واقعاً مست مستِ میشم از خوشی. این بچه خیلی خیلی زیباست.در هر سه خواب هم بچه همون بچهاس و من همون طور عاشقشم..اینا در حالیه که من اصلاً فعلاً علاقهای به مادر شدن ندارم. پس این خواب تعبیرش چی میتونه باشه؟؟!!!
******************************
پ.ن: 12 مهر که تعطیله دلم میخواد یه سر برم شمال. دلم برای بابا و مامان یه ذره شده.
سلام به همگی.
از ا ص ف ه ا ن برگشتیم. دانشگاه هم ثبت نام کردم. کلاً هفتهی شلوغی رو پشت سر گذاشتم. مجلس خ واستگاری هم خوب پیش رفت. دختر خوبی به نظر میرسید. خیلی ساده و مهربون. اصلاً بهش نمیاومد که خانوم دکتر باشه. خانوادهی خوبی هم داشت. بعضی چیزها برای من جای تعجب داشت که خوب سعی کردم که تعجبم رو برای خودم نگه دارم و بذارم به حساب رسم و رسوماتِ خاص خودشون. به هر حال امیدوارم که باهم خوشبخت باشن.
راستش دلم خیلی برای مادر و پدر آریا تنگ شده بود. هی میخواستم یه جایی رو پیدا کنیم باهم حرف بزنیم. کلی هم نصیحتم کردن که فعلاً به بچهدار شدن مبادا فکر کنم، و به فکر ادامهی درسم باشم. بابا کلی تشویقات انجام داد که تا دکترا قبول نشدی، نباید به هیچی فکر کنی. منم که گردنم از مو باریکتر. گفتم باشه. خودم هم همچین نظری رو دارم، از لحاظ سنی هم فعلاً حالا حالاها جا دارم که به بچه فکر نکنم. خلاصه کلی باهم خوش گذروندیم و برگشتیم تهران.
شب که رسیدم، مثل "هومر" در simpsonها پخش شدم روی تخت، از بس خسته بودم. صبح هم پاشدم رفتم دانشگاه چون کلاسها تشکیل میشد. امروز هم کلاس دارم و باید برم.
دیروز مادرم از من پرسید که چه احساسی داری که دانشجوی ارشد شدی؟ گفتم هیچی... واقعاً احساس خاصی ندارم، نه اینکه بگم بی میلم. نه... فقط احساس خاصی نیست که از خوشحالی در پوستم نگنجم. راستش یکی از دوستان، وقتی فهمید که ارشد پ ی ا م ن و ر قبول شده، از خوشحالی چنان جیغی کشید که هنوز زنگش تو گوشمه. اما من وقتی نتیجهی ارشد رو دیدم، در حال پیاز سرخ کردن بودم و به یک بوسه از جانب آریا اکتفا کردم و یهو یادم افتاد که واااای پیازام سوخت. دیروز استادمون که در دوره کارشناسی هم استاد راهنمام بود، کلی تحسینمون کرد. گفت کار هر کسی نیست که بیاد در این دانشگاه درس بخونهها. گفت شرایط شما رو که دارین در دوره روزانهی یه دانشگاه سراسری درس میخونید رو خیلیها از خدا میخوان. ما هم عین ماست نگاش میکردیم. خلاصه یکم هندونه گذاشت زیر بغلمون.
راستی آریا برام به عنوان جایزه، یه لپ تاپ ناز خرید. رنگش هم pink هستش.خیلی دوستش دارم، یه جورایی واقعاً برام با ارزشه. امروز هم درسمون کار با کامپیوتره و استادمون گفته هر کی لپ تاپ داره حتماً بیاره با خودش.انگشتام درد میگیره اما خوب چاره نیست باید ببرمش.
دوست خوبم، علیرضا کتابی رو به من هدیه کردن (چراغ راه زندگی: کلمات الهام بخش از مشاهیر و بزرگان جهان)(که در یک مسابقهی وبلاگی برنده شده بودم)، دیشب ذهنم به شدت درگیر مسئلهای بود، وقتی که طبق معمولِ هر شب قبل از خواب کتاب خوندم، به جملهای بر خوردم که خیلی بهم انرژی مثبت داد و مناسب حالم بود. خیلی کتاب خوبیه و تا بحال خیلی از پندهاشو در شرایط خاص یادم اومده و به کار بستم. مرسی برادر خوبم، این شاید بهترین هدیهای بود که یه دوست خوب میتونست بهم بده. میدونین، هدیه باید کاربردی باشه، باز هم ممنون.
فعلاً باید برم یکم به کارام برسم که ساعت 2 از خونه باید بزنم بیرون. میام سر میزنم بهتون حتماً. منتها 3 شنبه ایشالله. آخه فردا هم باید برم کلاس و نیستم.
روی ماه همهتونو میبوسم....
قراره طی همین هفته یک سفر بریم ا ص ف ه ا ن با آریا برای مجلس خواستگاری برادرشوهرمان. فکر نمیکنم که بتونم به زودی آپ کنم، فعلاً در به در داریم دنبال یه هتل خوب و در عین حال به صرفه میگردیم. در طول هفته هم ثبت نام دانشگاه شروع میشه و باید برم ثبت نام. به همین دلیل نمیرسم که آنلاین بشم.
برامون دعا کنین سفر خوبی داشته باشیم، این برادرمان رو هم داماد کنیم
من کلاً آدم آرومی هستم. اما خدا اون روز رو نیاره که کسی بخواد بهم زور بگه. برام مهم نیست که زورم به طرف برسه یا نرسه، عمراً نمیترسم ازش و از خودم دفاع میکنم. فقط زمونایی زبونم رو میذارم تو حلقم که کارم گیر باشه پیش یکی و اون موقع هم تو دلم کلی خط و نشون میکشم براش که الان که فریادمو پیش خدا زدم، خدا خوب جوابتو میده (همون اصطلاح خودمون :واگذار کردن به خدا)
خلاصه، خوابگاه که بودم، خیلی نینی گولو بودم. یه دختر لاغر مردنیِ کوچولو برعکس الانم... ترم 5یا 6 که بودم، یه بار یکی از دخترای ترم بالایی که دوبرابر هیکل منو داشت، منو اذیت کرد. من داشتم ظرف میشستم که اومد گفت بند و بساطتو جمع کنم من عجله دارم باید زودتر بشورم.
گفتم: خوب من زودتر اومدم، باید صبر کنی، چون منم عجله دارم.
گفت: اِهکی، نمیدونستم ر ی غ و ها هم زبون دارن.
گفتم: اینی رو که گفتی رو نشنیده میگیرم.
گفت: نه مثل اینکه باید زبونتو قیچی کنم. جمع میکنی یا جمعت کنم؟
گفتم: نمیکنم. مثلاً چی کار میکنی؟
** تمام این صحنات جلوی چشم تعدادی از بچهها اتفاق میافتاد و همه لب گزان و پر استرس به من خیره شده بودند**
دوستم هم مدام بهم میگفت ولش کن بیا برییییم.
دختره اومد سمتم، از بس چاق بود نمیتونست خودشو تکون بده. پاشو بلند کرد که یه لگد بهم بزنه، زیر پاشو گرفتم و دو دستی آوردمش بالا، با ک..ن خورد زمین. تالاپی صدا داد.
**تمام این کارها و کلی روشهای دیگه رو داداشم یادم داده بود**
خیلی بهش برخورد، غرشی کرد و خواست دوباره بلند شه هی لیز میخورد نمیتونست. خیلی عصبی شده بود. خلاصه بعد از کلی من هل بده و اون هل بده، من گاز بگیر و اون بزن، راهی دفترِ خوابگاه شدیم.
مسئول شب گفت خوب این چه کاری بود کردین و ازمون توضیح خواست. منم همهاشو گفتم بدون اینکه گریه کنم. اما اون غول بیابونی همه اش اشک میریخت. منم خوب دستام درد میکرد چون چندتا هم مشت خورده بودم اما خوب بیشتر من زده بودم. حق داشت. تازه دستشم گاز گرفته بودم. اما هنوزم عصبانی بودما و کاملاً حس عصبانیت تخلیه نشده بود و موهام هم پریشون بود...
ما رو باهم همینطور الکی آشتی دادن و مسئول گفت که خوب حالا که آشتی کردین برو براش یه ساندیس!! بخر و بیار بخوره.
منم گفتم باشه. وقتی اومدیم بیرون دختره گفت اوی کجا؟مگه خانوم فلانی نگفت برام ساندیس بخری؟
گفتم ساندیس؟ گ..زم هم نمیدم بخوری...
** خوب دعوام نکنین، بی تربیت نبودم به خدا، اتفاقاً خیلی هم مودب بودم، اما خوب خیلی بهم بر خورده بود و خواستم بیشتر حرصش بدم**
بعدها دوستاش کلی مسخرهاش کرده بودن که با این هیکلت از این نینی کتک خوردی؟!
برای من از اون دوران، کلی خاطرات بامزه بجا مونده. از این خاطره هم ناراحت نیستم، چون معتقدم آدم باید از خودش دفاع کنه، نذاره کسی بهش زور بگه. البته الان دیگه مستقیم نمیرم تو شکمِ طرف و حالا نزن کی بزن. الان با زبان گفتار مشکلاتم رو حل میکنم. بالاخره اقتضای اون سن بود دیگه.... وقتی میخوری، باید بزنی...
امروز به حالت تاسف خوردم و به خودم که آمدم، لبخندی تلخ بر لبانم نقش بسته بود.
من اگر جای تو بودم، سرم را پایین میانداختم، من اگر جای تو بودم صورتم را با زغال سیاه میکردم تا کسی مرا نشناسد. اما...
اما تو با غرور، در حالیکه ب*اتومی در یک دستت و سپری در دست دیگرت داری، چنان بر سر 4 راه ایستادهای که انگار خیابان بابایت است، چنان ژستی به خود گرفتهای که گویی میخواهند، بزرگترین عکس تاریخی را از بزرگترین مرد تاریخی بگیرند.
عرقت را از پیشانیت پاک کن برادر، میدانم که عرق شرم نیست.
میدانی، دلم به حال زن و فرزندانت میسوزد که دارند این نانِ!!! زور و بازوی تو رو میخورند.
راستی چه احساسی داری که وقتی به خانه میروی، همسرت به تو خسته نباشید میگوید؟!
چه احساسی داری وقتی کودکت را در آغوش میکشی، در حالی که میدانی مادران زیادی در حسرت در آغوش کشیدن فرزندانشان،دارند میسوزند؟!
عرقت را پاک کن برادر، واقعاً خسته نباشی.........
تموم کسایی که خوابگاه زندگی کرده باشن، اغلب دارای خاطرات زیادی هستند، گاهی تلخ و گاهی هم شیرین.
این آقایون تاسیساتی توی خوابگاه برو بیایی داشتن، برای تعمیرات گاهی هم داخل اتاقها میاومدند، هر موقع چیزی خراب میشد، توی دفتر مربوطه یادداشت میکردیم و فردا صبحش میاومدند برای تعمیر.
یه بار لامپ بالای تخت یکی از بچهها شکسته بود و کلاً سیمهاش قاطی شده بود. نزدیک ظهر بود و ما هم دور همی داشتیم حرف میزدیم.
در زدند. ما همه با هم یک صدا:بـــــــــــــــــــــــــــله؟؟
پشت دری با لهجه ترکی غلیظی: تاسیساتی!
دوست دارم این صحنات اشک آور رو که بعد از شنیدن صدای یه مرد تاسیساتی که قصد ورود به داخل اتاق رو داشت، بتونم براتون توصیف کنم. اما حیف که اشک مجال نمیده. فقط در همین حد بدونین که همه مثل بمب میترکیدن و هر کسی به دنبال چیزی!!! برای پوشاندن چند تار موی قبیحه. قیامت که میگن، همین اتاق ما بود. هیچ کس به دیگری رحم نمیکرد و بکِش بکِشی بود در بدست آوردن پوششی و چادری و ملافهای و چیزی... جالب بود که تمام این اعمالِ حفظ ناموس در برابر دزدان ناموس!! با غش غش و خندههای بلند بلند انجام میشد.
خلاصه همه خودمون رو در لای چند متر پرده یا ملافه یا چادری ...پیچ!! کردیم و آماده شدیم و گفتیم:
بفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمایید.
آقا وارد شدند و ما ردیــــــــــــــــــــــــــــــــــف روی یه تخت نشستیم ( دقیقاً مثل اینکه وارد حرمسرا شده باشی)
لامپ بیمار!! رو نشون دادیم و خودمون نشستیم به کارای آقاهه نگاه کردن. سکوتی بود در اتاق، و گاهاً خندههای ریز ریز و کرکر و جیغهای خفه شده در گلو، سکوت اتاق رو میشکست. حالا ببینید چه جو سنگینی بوده برای اون بیچاره.
از قضا پای این بنده خدا بد جوری بو میداد. اصلاً دلیل خنده و شوخیهای ما هم همین "بو" بود.
تا اینکه در باز شد و یکی از بچهها وارد اتاق شد و بی خبر از همه جا و همه چیز، با صدای بلند اعلام کرد: اوغ، بوی گربه مرده میــــــــــــــــــــاد، اوغ ..این چه بوی گندیه؟! اوغ. شماها چرا تو اتاق خودتونو این ریختی کردین؟ اوغ اوغ....
بیچاره آقای تاسیساتی که مورد عطوفت این هم اتاقی عزیز ما قرار گرفته بود، تا بنا گوش سرخ شد. بماند وقتی که دوستمون متوجه حضور این آقا شده بود، چه جیغی کشید و فرار کرد و ما هم که دیگه اون موقع به ترک دیوار هم میخندیدیم، اصلاً نتونستیم جلوی خندهمونو بگیریم و یکی یکی از اتاق بیرون میرفتیم.
دلم براش سوخت و الان که فکر میکنم میبینم چقدر کارمون ناپسند بود. یعنی اگر من الان در اون شرایط بودم، عمراً اینجوری از خنده ولو میشدم وسط اتاق اما خوب، تا اون آقا باشه وقتی میره جایی جوراب تمیز پاش کنه.
قبول شدم. در یکی از دانشگاههای سراسری تهران. روزانه. همون گرایشی که میخواستم.
خوشحالم. خیلی خوشحال. احساس میکنم زندگیم وارد مرحلهی جدیدی شده. احساس میکنم زحمات سال قبلم بی نتیجه نبوده. احساس میکنم یه بار دیگه باعث افتخار خانوادهام شدم.
قربون بغض گلوت و دعای از ته قلبِ مهربونت برم بابای گلم، قربون دعاهای خیرت برم مامان مهربونم. قربون حمایتهای بی دریغت برم همسر نازنینم. خوشحالم. خیلی زیاد
سلام.
خوب من یه هفتهای رو شمال بودم و تصمیم داشتم از همونجا آپ کنم، اما آنقدر اونجا سرم به کارای مختلف گرم شد که آخر شب دقیقاً خسته و خوابالو، میرفتم میخوابیدم. این یه هفته جاتون خالی، خیلی خوش گذشت و آخرشم یه جشن خودمانی کوچولو برای سالگرد ازدواجمون گرفتیم و کلی شادی کردیم.. برای سالگرد ازدواج چیز خاصی کادو نگرفتم، کلاً زیاد برام مهم نیست که حتماً آریا برام باید چیزی کادو بده،خیلی پیش میاد در طول سال و بدون مناسبت برام چندین بار هدیه بخره، اما واقعاً برام مهم نیست که بخواد در روز معینی حتماً حتماً هدیهای برام بخره. اما اگر گل بگیره برام خییییییییییییلی خوشحال میشم.
خلاصه این از این. به هر حال خیلی باید ببخشید که همینجوری بی خبر رفتم و خیلی ممنونم از تموم کسایی که بهم سر زدن.
روز جمعهای رفتیم کوه. یه جایی که کمتر کسی بخواد 4 ساعت کوهپیمایی کنه و برسه اونجا، یه جای بکر و زیبا که هییییییییچ آدمی اونجا نبود. خیلی خوش گذشت با آریاو بابا و مامانم. اما برگشتنی، توی جنگل گم شدم.فقط به خاطر اینکه یه زاویهی کوچیکی رو برای ادامهی مسیر ادامه دادم که همون شد بلای جونم. دیدم یهو نه مامانو میبینم نه آریا رو نه بابا رو. اینقدر بابا و مامان و آریا داد زدن که راه رو پیدا کردم، مجبور شدم که شیب تندی رو از کوه بیایم پایین.. منی که بابام بهم لقب بز کوهی داده بود، واقعاً کم آورده بودم. وقتی به پشت سرم نگاه میکردم که چه شیب وحشتناکی رو اومدم، خودم تعجب کردم که چیجوری اومدم. شیبی که تهش به درهی عمیقی منتهی مید و در بسترش رودخونه جریان داشت. با کمک باتوم، با زحمت زیاد به پایین رسیدیم. نترسیده بودم اما واقعاً احساس میکردم که کم آوردم. اگر لیز میخوردم واقعاً نمیتونستم خودم رو جمع و جور کنم و پرت میشدم. لعنتی مه هم بود و علفا لیز شده بودن. هر قدمی که بر میداشتم میگفتم من میتونم. تا بالاخره بابا رو دیدم و کلی آرامش ریخت تو دلم. کلی عصبانی شده بود که چرا راه رو اشتباه رفتم اما بعدش کلی دلداریم داد که گریه نکنم. البته منم گریه نکردم نمیدونم چرا؟!! واقعاً اون لحظه فقط به نجات خودم فکر میکردم. همین. اصلاً فرصت نکردم به این فکر کنم که چقدر در خطرم و گریهام بگیره، یا اینکه اصلاً یه لحظه هم به این فکر نکردم که ببینم چقدر خستهام و انرژیام داره به تحلیل میره، حتی متوجه هم نشدم که دستم داره خون میاد. فقط و فقط به این فکر میکردم که باید از این مسیر بگذرم. ترسی نداشتم چون کاملاً به بابام مطمئن بودم که منو پیدا میکنه چون کوهستان و جنگل منتهی به اون رو کاملاً میشناخت، اما بابا میگفت که اگر خبری نمیشد مجبور بودیم از هلال احمر کمک بگیریم. خوب اینم بخیر گذشت و زنده و سرحال برگشتیم خونه.
آخر این هفته جوابای ارشد میاد. نمیدونم چرا استرس ندارم و کاملاً ریلکسم. هرچه بادا باد.
امیدوارم هرچی به صلاحمه همون بشه. کلی کار انجام نشده دارم، باید برم از ATM قبضای ساختمون رو پرداخت کنم چون آقامون مدیر ساختمونه
به وبلاگ همه دوستان هم بزودی سر میزنم. دلم برای تموم نوشتههاتون تنگ شده. زود میام. زود زود
سلامی دوباره به همه دوستان و همراهانم.
خوب من حالم خوبه و احساس یه بچهای رو دارم که تازه متولد شده. مشکلم هم برطرف شد و پس لرزههاشو یه چند روزی تحمل کردم و الان، خوبم.
شاید بعد از اون روزهایی که مادرم رو توی بیمارستان پرستاری میکردم، این هفتهی اخیر، جز بدترین روزای عمرم بود و احساس میکردم تحملش از حد من خارجه.
همون طور که گفتم اون شب تا خود صبح خواب به چشمام نیومد، صبح هم چشمای پف کردهامو از آریا پنهون کردم و نذاشتم چیزی بفهمه. نمیخواستم فکرشو مشغول کنم چون خیلی سرش شلوغ بود و ضمن اینکه نمیخواستم موقعی که خیلی عصبانی هستم باهاش صحبت کنم. میدونین موقع عصبانیت آدم فقط میخواد خودش رو تخلیه کنه و روح آسیب دیدهشو. همین. اما نمیتونه راه درست رو پیدا کنه. اون روز از آریا خواستم زود بیاد خونه. وقتی اومد، خیلی کنجکاو بود که چرا ازش خواستم زود بیاد. بهش پیشنهاد دادم که بریم یه جای آروم. دلم میخواست بریم یه جایی که آروم باشه و بتونم با آرامش حرفم رو بزنم، در و دیوار خونه داشت منو میخورد. آریا هم با نگاه کنجکاوانهاش، پیشنهادم رو قبول کرد. توی این فلاسک کوچیکا به اندازه دونفر، چای گیاهی دم کردم و با خودمون بردیم طرفای ونک. خاطرهانگیز ترین مکان عمرم. من عاشق ده ونکم و آب و هواش بهم جونی دوباره میده و منو میبره به گذشتهها. خلاصه رفتیم اونجا و آروم آروم شروع کردم به صحبت کردن. ذهنمو قبلش جمع و جور کرده بودم و به خودم قول داده بودم که نذارم خشم به سراغم بیاد. دستای آریا تو دستام بود. خودم هم نمیدونم چطور شد، اما یک آن متوجه شدم که صورتم خیس از اشکه و آروم آروم دارم تموم دلمو میریزم بیرون. آریا خیلی متین و آروم به همهاش گوش داد. خیلی بعدش با هم حرف زدیم و به یه نتیجهی مشترک رسیدیم. احساس آدمی رو داشتم که دوباره متولد شده. سبک بال شده بوده بودم گرچه هنوز یکمی مغموم بودم اما اصل بار از روی دوشم برداشته شده بود. باهم چای گیاهی رو خوردیم. لامصب آب روی آتیشه اینقدر آروم بخشه. چایی که مامان و بابای نازنینم با دستای خودشون از بالای مرتفعترین کوهها چیدهاند.
ببینین عزیزان، مهم نیست که مشکل من چی بوده، مهم اینه که الان حلش کردم. مهم اینه که تونستم خونسرد باشم و فهمیدم باید در مقابل مشکلاتت آروم باشی و با آرامش پیش بری، عصبی نشی و خوب فکر کنی. آریا بعدش بهم گفت که از رفتار آروم و منطقی و خانومانه ات خیلی خوشم اومد. البته من هم کلاً آدم پر سر و صدایی نیستم.
راستش الان واقعاً خوبم . اما هفته ی پیش قلبم خیلی درد میکرد، خودم هم ترسیده بودم، به آریا چیزی نگفتم و یواشکی رفتم اورژانس و خواستم فشارمو بگیرن. دکتره وحشت کرده بود از فشار بالای خونم و سریع یه قرص صورتی داد بهم و خوردم، گفت از فشار عصبیه باید آروم باشی و حتماً حتماً گریه کنی. گفتم گریه کردم آقای دکتر. با خودکارش یه ضربه ای زد به پیشونیم و گفت، نه کم بود. خواست برم نوار قلب بگیرم که نرفتم.
الان خوبمو از مهمون های یه شبه هم خبری نیست. 28 همین ماه هم سالگرد ازدواج من و آریاست. سومین سالگرد ازدواجمون. خدایا چقدر دوستش دارم.....
خیلی سخته که یه شبه، همه چی جلوی چشمات فرو بریزه. یادتونه بچه که بودیم از این وسایل خونه سازی داشتیم و باهاش یه خونه میساختیم و بعد میزدیم خرابش میکردیم؟! آره به همون راحتی فرو ریخت و من در بهت فرو رفتم.
دلم میخواد برم و فریاد بزنم تو روی اون پدر و مادری که فقط بلدند بچه بیارن و هیییچ مسئولیتی در قبال تامین روحی فرزندشون نکردند جز سیر کردن شکم و وادار کردنشون به واجبات.
متنفرم از همه چیز. از تموم اون آدمای متظاهر. از تمومشون متنفرم. دلم میخواد با انگشتام چشماشونو اونقدر کش بیارم که بتونن اطرافشونو ببینین. دلم میخواد اونقدر باز کنم اون چشماشونو که ببینن چه کردن! ببینن که رسالت پدر و مادری رو بجا نیاوردن. ببینن و از خواب خرگوشیشون بیدار شن و بفهمن که با گفتن و وادار کردن بچههاشون به واجبات مذهبیشون، مسئولیتشون تموم نمیشه.
خیلی امشب خرابم. داغونم. خواب به چشمام نیومده و فقط اشکه که ریزان و افتان، میون هق هق هام گم میشن. آخه به کی بگم؟ چی جوری بگم که بار غم دلم کمی سبک شه.
خدایا تا صبح زنده میمونم؟ چرا عقربهها تند تر حرکت نمیکنند؟
خدایا کاششششششششش یه احمق بودم. کااش.........
برام دعا کنین و نپرسین که چی شده، خواهش میکنم دعام کنین....
بعداً نوشت: الان خیلی حالم بهتره. دیشب فکر میکردم دنیا به آخر رسیده، احساس خفگی میکردم. معذرت میخوام که چیزی از مشکل پیش اومده نگفتم،می دونین گاهی مشکلات رو نمیشه گفت، حتی اگر تو دنیای مجازی باشی. دیشب ساعت 5 خوابم برد و ساعت 6 از خواب بیدار شدم و دوباره فقط اشک بود که همراهیم میکرد. فقط یک ساعت خوابیدم و برای همین الان خیلی خستهام. فقط اینو بگم که بعد از ظهر با آریا رفتیم پارک برزیل طرفای ونک. همونجایی که چندین سال زیباترین خاطرات رو با هم داشتیم. اونجا کلی باهاش در مورد این مشکل صحبت کردم. خیلی الان سبکم و خدا رو شکر میکنم که همسری من آدم منطقیایه که میتونم همیشه روش حساب کنم.
خدا رو شکر. مرسی از همهتون که برام دعا کردین. واقعاً دیشب حال و روز خوبی نداشتم و تا بحال همچین رنجی رو متحمل نشده بودم. خیلی سخت بود اما گذشت و من شدم همون صبای قبلی...
دوستت دارم خدا،، دوستت دارم آریا، دوستتون دارم دوستای نازنینم....
چند روزی نیستم. با اینکه خیلی دوست دارم بیام و آپ کنم اما واقعاً نه میرسم آپ کنم و نه میرسم وبلاگ بخونم.
ایشالله به زودی دوباره به خونههاتون سر میزنم.
دوستتون دارم...
اون خانوم همسایههه که یادتون هست وصفشون رو گفته بودم.
از اون موقعی که اومد خونهمون و در نهایت بیخیالی من رو 6 ساعت تمام علاف خودش کرد حتی این فکر رو نکرد که من میخوام ناهار بخورم و استراحت کنم،،،،، دیگه بهش رو ندادم.
فردای اون روز دوباره اومد جلوی در ورودی، زنگ زد. وای خدا رووو که نیست. منم داشتم روی دستگاه ورزش میکردم. اعتنایی نکردم و به کارم رسیدم.
غروب همان روز از اف اف زنگید که کجا بودی چرا جواب ندادی، گفتم داشتم ورزش میکردم نتونستم وسطش بیام پایین. در پاسخم گفت:واااااااااااااااااااااااااا....
پس فردا دوباره ساعت 3 اومد جلوی در و زنگ زد. تازه کتاب خونده بودم و چشمام داشت سنگین میشد. دلم میخواست بهش فحش بدم. اما بازم اعتنایی نکردم و به خوابم رسیدم. غروب همان روز، از اف اف زنگید: کجا بودیییییییییییییییییی؟ البته با لحنی طلبکارانه که من باید به ایشون توضیح میدادم. گفتم من بعد از ظهرا میخوابم و دوست ندارم استراحتم مختل بشه.
پسون فردای همون روز (دقت کنین که از روو نمیرفت و برای غرور خودش ارزشی قائل نمیشد)، از اف اف زنگید. گفت احساس میکنه که دوست ندارم باهاش رفت و آمد کنم، منم گفتم ببین عزیزم من برای زندگیم برنامه دارم، زیادی رفتن و اومدن باعث میشه، وقتم به بطالت بره. بازم با پررویی بدون اعتنا به حرفای من گفت:
- میخوام بیام بالا لباسی رو که تازه خریدم رو نشونت بدم.
منم پرروتر گفتم ببخش منو عزیزم الان سرم درد میکنه، بذارش برای یه وقت دیگه...
دیگه از اون موقع مزاحمم نشد. تا اینکه یه شب ساعت 10:30 اومد بالا، گفت شوهرش خوابه و دلش گرفته میخواد بیاد پیشم و باهم حرف بزنیم. اما از خودش نمیپرسید که شوهر من که خواب نیییست. لجم گرفته بود، آخه ساعت نزدیک به 11 شب؟؟؟ اصلاً تو چیزی هم میفهمی؟؟؟
دعوت نکردم که بیاد تو و با صدای بلند رو به آریا گفتم، عزیزم یه دقیقه صبر کن الان میام و نشون دادم که همسرم منتظرمه. تازه فهمید و گفت که وای شوهرت خونهاسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست؟ گفتم آرههههههههههه. گفت پس میشه شمارهی موبایل و خونه تون رو بهم بدی؟ گیر کردم. اما دادم و رفت.
فردا شبش ساعت 11:30 شب اس ام اسی به این مضمون برام اومد: بهم زنگ بزن یکم باهم بحرفیم. محل نذاشتم بهش. فردا صبحش زنگ زد به خونه و گفت چرا زنگ نزدم و براش توضیح دادم که شبا که همسری خونهاست، دوست دارم تمام وقتم رو در کنارش باشم و اصولاً موبایل رو بیخیال میشم...........
برام عجیبه. یه آدم چه اصرای داره که اینقدر سبک شه. مثل روز برام مشخص شد که دلیل بی احترامیهای شوهرش بهش، همینه که هیچ غروری نداره. منم دوست دارم با خانوم همسایهام دوست باشم، اما دوست ندارم مدام از مادر شوهرم بگم و پشت سر خانوادهی همسرم حرف بزنم، دوست ندارم از موارد چیپ و بعضاً مزخرف حرف بزنم.
دوست دارم در مورد چیزای جدید حرف بزنم. دوست ندارم وارد زندگی کسی بشم، وقت و زمان هم نشناسم و مدام مزاحمت ایجاد کنم. برام خیلی جالبه که خانوم طبقه اولی هم همین رفتار رو باهاش داشته، اما هنوز نفهمیده....
هنوزم صداهای این زن رو که مورد بی حرمتی شوهرش قرار میگیره، گاه و بی گاه میشنوم و اشکم در میاد. ای کاش میتونستم کمکش کنم، اما این زن هیچ کمکی رو نمیخواد، الزاماً یه گوش مفت میخواد تا مباحث خاله زنکی خانوادهی همسرش رو یه ریز توضیح بده....
الان میفهمم، که دلمون نباید به حال خیلیها بسوزه که بدبختن و این حرفا. خیلی اوقات (نه همه موارد) رفتار دیگران با ما، آیینه رفتار خود ماست...
سلام
من برگشتم با یه بغل پر از انرژی و هوای تازه. البته ۵ شنبه برگشتم و کلی کار انجام نشده داشتیم با آریا.
شمال همه چیزش خوب بود جز هوای گرم و همیشه شرجیش. چیزی که هیچ وقت نتونستم در طول 18 سالی که اونجا زندگی کردم بهش عادت کنم. اما این گرما نتونست جلومونو بگیره که بیرون نریم و خوش نگذرونیم. کوه و هوای تازهاش، دریا و نسیم ملایمش، بازار و سبزی فروشهاش و ماهی فروشهاش، همه و همه حس زیبایی رو در من القا میکرد که باعث میشد دست مادرم یا آریا رو محکم تر بفشارم..آریا زودتر برگشت و من موندم تا ۵شنبه. والبته تا حدی گرما زده شدم و دکتر توصیه کرد که بیشتر خونه بمونم . همیشه دل کندن از اونجا برام سخت بوده و هست اما به نظرم شیرینی زندگی همینه.
موقع اومدن از شمال سوار یکی از این سمند زردا شدم. همه چیزش خوب بود جز این بوق زدنای مدام آقای راننده. اینقدر که عادت کرده بود به این بوق زدن که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و دیگه به جایی رسیده بود که حتی به جادهی خالی هم بوق میزد، که با فریاد عصبانی زنی که پشت نشسته بود یکمی خودش رو جم و جور کرد اما من که جلو و کنار دستش نشسته بودم حس میکردم که تمایل عجیبی به بوق زدن داره :)) حس کردم که چقدر دلم میخواد جای "نانا" در سریال "آرزوی عروسک پارچهای بودم" و با یه فوت به بوقش، اونو از کار میانداختم....
شمال رفتنمون یه مزیت دیگه داشت که باعث شد من با روحیات درونی مادرم بیشتر آشنا بشم. راستش یه کار زشت انجام دادم اما باید میفهمیدم که درونش چی میگذره. من دفترچهی روزانهی مادرم رو به طور اتفاقی دیدم و رفتم یه جای دنج نشستم و خوندمش... اغلب از دوری خواهرم گله میکرد و چقدر دلش میخواست بال داشت و یه سر میرفت پیشش و برمیگشت. چندتا جا هم اشاره کرده بود که چقدر به حضور من نیاز داشته و اگر من نبودم دیوونه میشد.
وای خدا چقدر مامانی تو، تو داری. چقدر غرور قشنگی داری و نمیخوای به خاطر دلتنگیهات بچههات از آرزوهاشون باز بمونند. چقدر من اون روز راحت بهت گفتم که مامان ما تا دو سه سال دیگه کوچ میکنیم و میریم، و بعدش اونقدر تیز به نگاهت دقیق شدم که ببینم چی میگی ، اما تو گفتی برییییییییین و تجربه کسب کنین، این زندگی شماست....بریین و موفق باشین. اما ... حالا مرددم. دلم برای مادر و پدرم میسوزه. برم نرم؟...
اصلاً کو تا دو سه سال دیگه. اصلاً قراره دنیا تا دوسال دیگه به طور کلی نابود شه... فعلاً سعی میکنم بهش فکر نکنم...
واسه مامانم یه گوشی خوشگل خریدم، خیلی دوسش داره و بهم گفت که واسش چند تا آهنگ اصیل بندازم و تا بتونه گوش کنه. اینقده از گوشیش خوشم اومده دلم میخواد خودم هم ازش بخرم...
خوب من به هییششششش کی سر نزدم این مدته. الان به تک تکتون سر میزنم. دلم برای نوشتههای همتون تنگ شده...
پ.ن: اون دوتا بالی که مامانم آرزوشو کرده بود که داشته باشه و بره به خواهرم سر بزنه، دلم میخواست بازم نانا بودم و یه فوت میکردمو و دو تا بال طلایی به مامانم میدادم، یا یه فوت میکردم و یه پل بزرگ متحرک از آمریکا تا اینجا درست میکردم تا مامانم سوارش بشه و بره پیش خواهرم... چقدر رویا پردازی گاهی اوقات خوبه...