سلام به همه‌ی عزیزانی که به خانه ی من سر میزنند. من فعلاْ شمالم و تا سه شنبه هم میمونم. به زودی در این مکان یه پست، نصب خواهد شد. 

به تمام دوستان گلم هم سر خواهم زد، خیلی دلم برای نوشته هاتون تنگ شده. اما به دلیل ویروسی بودن کامپیوتر، نشد که بیام به همتون سر بزنم.  

برمیگرم... حتماً (به روش سنجدی)

صبای بد اخلاق!

خیلی این روزا به خودم و اطرافیانم فکر میکنم. به رفتار اونا با من و رفتار من با اونا.... به آدمایی که دوسشون دارم و بعضاْ عاشقشون هستم و به آدمایی که رنجوندنم و گاهی که یادم میاد، دلم سخت میگیره.. اما به یه نتیجه‌ای رسیدم که که وجود آدما خیلی با ارزشتر از اونی هست که بخوای با حرفای صد من یه غاز آزارش بدی.. حتی اصلاً دوست ندارم که اون رنجشی به دل من گذاشتن، به دل خودشون بیاد... اصلاً برام خیلی چیزا، دیگه مهم نیست و خیلی حرفا برام پشیزی ارزش ندارن.

از طرفی عاشق کسایی شدم که دوسشون دارم. باورش برام سخته... اینروزا با شنیدن صدای پدرم که حالا خش میانسالی به صداش نشسته، براحتی بغض میکنم و دلم براش پر میکشه. دلم میخواد ساعت‌ها به صدای مادرم گوش بدم... دلم میخواد وقتی آریا خوابه، بهش نگاه کنم و بازهم بغض عجیبی گلومو فشار میده و بزور میخواد بزنه بیرون.... همون قدر که دل نازک شدم، به همون اندازه هم پوست کلفت شدم نسبت به آدمایی که سعی دارن منو برنجونن یا زمانی منو رنجوندن... اینروزا دلم زیاد میگیره، این روزا شاید یهو بزنم زیر گریه. چم شده؟؟؟؟ نمیدونم والله. من که این همه دختر شادیم و به قول مامانم وقتی میای خونه، با خودت شادی و هیجان میاری! حالا تبدیل شدم به آدمی که دیگه بزور میخنده... دیگه حتی از یادآوری قبولی‌ام توی کنکور دلم قنج نمیره... دیگه از اینکه همسری میخواد لپ‌تاپ برام بخره هم خوشحال نیستم... البته رفتارم با آریا کاملاً عادیه، چون حضورش رو در کنار خودم دوس دارم...

به یکی که قبلاً افسردگی داشته زنگ زدم، در لابلای حرفام ازش علایم افسردگی رو پرسیدم.

گفت یهو میزنی زیر گریه و خودت هم دلیلش رو هم نمیدونی که چرا....

راستی چرا؟ من واقعاً دارم افسردگی میگیرم؟؟؟؟ دیگه حتی کششی هم به بیرون از خونه ندارم (نه که قبلاً خیلی داشتم)....

قول میدم به خودم که فردا که از خواب پا شدم، بشم همون صبای قبلی. همونی که با خنده‌ها‌ش همه میخندند. همونی که دلش به خاطر کوچکترین چیزی، شاد شاد میشد... قول میدم به خودم...

راستی قراره پس فردا با همسری بریم شمال خونه‌‌ی مامان بابام.. اینم آریا اصرار کرد و من زیاد حال و حوصله‌ی سفر رو نداشتم... گرچه دلم برای مامان و بابام و یکی یدونه داداشم لک زده...

میام. اما این بار با یه بغل پر از شادی و انرژی مثبت....


این‌روزهای من!

خدایی این خدا هم خیلی باحاله، یهو میزنه و یه حالی بهت میده و چنان همون لحظه ته دلت رو میخونه و دعاتو برآورده میکنه که خودن هم شاخ در میاری.

دیروز کلاس نقاشی رفته بودم. یه تیکه راه رو ماشین گرفتم. کرایه‌ی همیشگی رو دادم به راننده، اونم با بد اخلاقی گفت 100 تومن دیگه بده. خیلی زورم اومد که داره اضافه میگیره اما  حوصله نداشتم جوابشو بدم، یه صدی در آوردم و گذاشتم روی داشبورد ماشین، همزمان تو دلم گفتم، بدبخت، این 100 تومن برای من پولی نیست، اما برا تو که از همه اضافه‌تر میگیری، کلی میشه، ایشالله از دماغت در بیاد... هنوز این "بیاد" آخرِ جمله‌ام که توی دلم میگفتم، تموم نشده بود که یارو پلیسه، گفت بزن کنار... یه آقای تپل مپل بامزه با یه عینک دودی اومد گفت باید به خاطر کمربند نبستن، جریمه‌ات کنم. حالا خداییش این آقای راننده بسته بود کمربندشو. حالا از این راننده اصرار از پلیس انکار. پلیسه میگفت الان منو دیدی بستی، فکر کردی با هالو طرفی؟

آقای راننده هم رو کرد به من گفت آبجی شما بگو من همین الان بستم؟ منم بدجنسیم گل کرد و گفتم نمیدونم روووم اینوری بود ندیدم نگین بدجنسما. اما خوب منم میگفتم آقا پلیسه اینقدر عصبانی بود قبول نمیکرد. آخرشم عمو راننده 4 تومن جریمه شد... اما حالا در پس این حرفا میخوام بگم، خدا جون زورت به این راننده رسید؟ این همه دزد توی این م*ملکتند، پس اونا چی؟ چی بگم والله...

میدونم خیلی کم کار شدم توی این مدت و کمتر دیگه آپ میکنم، کلاً دیگه خیلی کم میام نت و وقتم رو سعی میکنم به نحو دیگه‌ای بگذرونم مثل نقاشی و کتاب خوندن.  راستش از مهر ماه که کلاسای ارشدم ایشالله شروع شن، فکر نمیکنم دیگه وقت کافی داشته باشم برای این کارا و حسابی دلم برای بیکاری الانم تنگ خواهد شد. چی بگم، خیلی دلم میخواست برم سر کار اما آریا میگه به خاطر 300 400 تومن نرو سر کار و خودتو توی این کارا فسیل نکن. میگه باید به کارای مهمتری بپردازی... اما خیلی دوست دارم کار کنم. از وقتی یادم میاد، همینطور خر میزدم و خر میزدم.

راستش اصلاً حوصله‌ی مهمون هم ندارم چون مجبورم تاپ  رو بذارم کنار و لباس پوشیده‌تر مثل یه بلوز آستین کوتاه بپوشم، اونم با این طبع گرمایی من واقعاً دق میکنم. نمیدونم چه مرگمه به خدا، حتی زیر کولر هم باشم نمیتونم تحمل کنم. صبحا آریا از خواب پا میشه میلرزه از سرمای کولر من اما دارم خفه میشم از گرما.

راستی خیلی خوچحالم، آخه قراره جاری دار بشم تابستون، همون دختر خانومی که دانشجوی دکتراست و از من یه دوسالی بزرگتره... اینقده ندیده دوسش داررررررررررررررررم. وقتی برادر شوهرم بهم گفت کلی ذوق کردم. خوب شد یه سفر به اصفهان هم افتادیم که بریم. خیلی دوست دارم که بشه. نمیدونم چرا اینقدر اشتیاق دارم، حتی وقتی مادر همسرم گفت شاید ما دختره رو نپسندیدیم و برای آرمان از اینجا یه دختری انتخاب کردیم خیلی دلم گرفت... کلی مخ آرمان رو زدم که دوست دخترش رو ول نکنه یه وقت بره با یکی از این دخترای کاندید مامان و باباش ازدواج کنه‌ها... خدا کنه جور شه  و منم یه جاری درست حسابی این وسط گیرم بیاد گرچه کلاً هیچ شناختی ازش ندارم....

خوب اینم از این پست، زیاد حرفم نمی‌اومد،‌آخه یه روز دوست دارم دو تا دو تا پست بنویسم از بس حرف دارم یه روزم اینجوری هنوز یخم باز نشده لامصب.

پ.ن1: برای دوست عزیزم علیرضا دعا کنیم که گره از مشکلشون زودتر باز شه.

پ.ن2: فردا میریم کوهنوردی یه صفایی به روحمون بدیم.

پ.ن3: شاد باشین.....



یعنی دیگه شور همه چیو در آوردن... یعنی چی؟ مردم چه گناهی کردند که به خاطر عقاید پوچ شماها این همه عذاب بکشن؟

امروز رفته بودم چهارراه ولیعصر.. ماشین گشت عین جن یهو سر رسید، میخواستم برم سر تخت‌طاووس ومنتظر ماشین بودم. تا یه ماشین بگیرم فکر میکنم چندین بار دستامو مشت کردم. آخه لاک داشتم. اونم چه لاکی؟ پوست پیازی کمرنگ. معمولا آرایش هم خیلی کم میکنم و مانتوهام هم نه کوتاهه نه بلند. در کل ساده‌ام. اما دلم به حال خودم سوخت. به حال همجنسام سوخت.. این چه وضعشه آخه؟ چقدر خفقان آخه؟ منکه کار خودمو میکنم. میدونین چیه؟ هر چی بیشتر گیر بدن، بدتر میکنم. چون دارن زور میگن و زیادی نباید زیر بار زور اینا رفت.

بگذریم. کلاس نقاشیم امروز خیلی خوب بود، اما وقتی برگشتم خونه خسته‌ی خسته بودم و نا نداشتم. اومدم یه کم خیر سرم بخوابم که قصابی سر خیابونمون زنگ زد که خانوم مهندس، جیگر تازه دارم شییییییییییشه، بیا بگیر. منم گفتم نگه دار بعدازظهر شوهرم بیاد ازتون بگیره. خودم حال نداشتم برم بیرون. راستش از تصور جیگرها دهنم آب افتاده...

حجت و قدرت هم خوبن و دست‌بوسن حجت خیلی خیلی عاطفیه. وقتی غروب که میشه و خوابش میاد، بالهای کوچکش رو آویزون میکنه و جیک جیکی سر میده که آدم دلش کباب میشه. بعد اگر یه متر اونورتر دستت یا پاتو ببینه میدوه سمتت تا کله‌ی کوچولوشو فروکنه لای انگشتای پا یا دستت بعدش به چنان خواب عمیقی فرو میره که دلت نمیاد بیدارش کنی... اما قدرت، شیطون و بامزه‌ است. کاری نداره که نازش کنی یا نه، بلکه فراری هم هست. فقط میگه باید کنارم باشی وقتی من دون میخورم والا دنبالت میگرده و یه جورایی از تنهایی میترسه.

اینم چند تا عکس. قهوه‌ایه قدرته و زرده حجته...




خاطرات خوابگاه!

کسایی که توی خوابگاه زندگی کرده باشن، میدونن من چی می‌گم. زندگی توی خوابگاه خیلی بزرگت میکنه. شاید به اندازه چندین سال تجربه‌ی خودسازی هستش. 

اولین بار که وارد خوابگاه شدم، خوابگاه دانشگاه تهران بود. اونم توی بخش فوقها و دکتراها. خیلی آروم بود و همه سرشون به درس خودشون بود.یه ماهی اونجا پیش خواهرم بودم که مثل یه مادر با وجود مشغله های زیادی که داشت ازم نگهداری میکرد. بعد رفتم خوابگاه خودم. وای وای... خوابگاه بچه‌های لیسانس زمین تا آسمون با بچه‌های ارشد و دکترا فرق داشت. سر و صدا و توی سرو کله‌ی هم کوبیدن. خوب من خودم خیلی شیطون بودم اما خیلی روی خوابم و درس خوندنم حساس بودم و این اصلاً دست خودم نبود. خانواده‌‌ی کم جمعیت و خیلی آرومی داشتم و عادت به سر و صدا نداشتم. ماشالله کسی هم رعایت کس دیگه‌ای رو نمیکرد که مثلاً خوابه. حتی ساعت 2 شب هم عمراً اگر رعایت میکردند. تقصیری نداشتن خودشون در بدترین سروصداها خوابشون میبرد و من به کوچکترین تقی از خواب میپریدم.

اوج عذاب من، ماه رمضونا بود. من روزه نمیگرفتم و اونا روزه میگرفتن. وای خدا ساعت 3 صبح تا 4:30 بیدار بودن و خنده و شوخی. با اینکه خیلی باهم صمیمی بودیم اما به هیچ وجه رعایت من و افراد دیگه رو نمیکردن. سعی کردم کم کم خودم رو وفق بدم . با انداختن چند تا بالیش رو سرم، کمتر سر و صداها رو میشنیدم. یادمه اینقدر کمبود خواب داشتم که میرفتم خوابگاه خواهرم و اونجا 5 ساعت یا 6 ساعت یه دل سییییییییر میخوابیدم. یادش بخیر.

برای درس خوندن هم مکافاتی داشتیم. خوب درسای من و یکی دیگه از بچه‌ها خیلی سنگین بود اما افرادی که باهاشون هم اتاق بودم، رشته هایی میخوندن که با یه دور خوندن الکی و چهارتا توضیح من در آوردی، میتونستن نمره بیارن البته به گفته ی خودشون. برای همین رعایت مای بیچاره رو عمراً نمیکردن. اینا همه در حالی بود که خود من همیشه هوای همه‌ی بچه‌ها رو داشتم و هر موقع خواب بودن یا درس داشتن، همیشه آرامش رو رعایت میکردم. با اینحال وقتی یه بار به یکی از دوستای صمیمی‌ام تذکر دادیم، چنان ناراحت شد و گریه و زاری راه انداخت که پشیموون شدیم. امکان تعویض اتاق هم به دلایل متعددی نداشتم، در ضمن با بچه‌های اون اتاق خیلی خیلی باهم صمیمی هم بودیم.

خلاصه از اون به بعد ما دنبال هر سوراخ موشی بودیم برای درس خوندن. کتابخونه‌ که نگو، آنقدر بچه‌ها صحبت میکردن و خنده شوخی راه میانداختن که نمیشد. از اون گذشته بوی پا و عرق حسابی مشامت رو آزار میداد. گفتیم بریم نمازخونه، اونجا هم عرق و بوی پا حالت رو بد میکرد. با این حال سعی میکردم تحمل کنم و ازیه ذره سکوت اونجا نسبت به اتاق شلوغ خودم استفاده کنم. یه شب امتحان خیلی سنگینی داشتم. پدرم داشت در می‌اومد. دونه به دونه ساختمونا رو گشتم تا یه جایی پیدا کنم برای درس خوندن. همه جا پر بود و بچه‌های دیگه داشتن به بحث و تبادل نظر میپرداختن. به همکلاسی ها گفتم که من میرم توی حیاط درسم رو میخونم با استفاده از چراغ قوه. ازشون جدا شدم و رفتم یه جای دنجی توی محوطه پیدا کردم و با استفاده از چراغ شروع کردم به درس خوندن. ساعت 12 درهای ساختمون رو میبستن و مجبور بودیم بریم دوباره توی ساختمون. بالاجبار وارد شدیم و حالا بگرد بازم جا پیدا کن. یهو یادم افتاد به شوفاژخونه، توی زیر زمین ساختمون. با ترس و لرز بساطم رو جمع کردم و رفتم به اونجا که صد البته اگر من رو میدیدن کلی دعوا میشدم. خلاصه تا صبح با صدای غیژ غیژ شوفاژخونه که صد البته خیلی بهتر از سر و صدای بچه‌ها بود، و در کنار کش و قوس گربه‌هایی که از سرما اونجا پناه آورده بودند، درس خوندم. درس خیلی خیلی سختی بود اما نمره‌ی بالایی بدست آوردم که تموم سختیهاش از بین رفت.

جدای تموم این مکافاتهایی که شبای امتحان ما داشتیم، اما روزهای خیلی خوبی هم در کنار دوستانم داشتم و برام یادآور بهترین خاطرات زندگیم هستن. دلم برای همه‌شون تنگ شده.

خوابگاه بهم یاد داد، زندگی اونی نیست که خونه ی باباجونت داشتیا.... کسایی هم هستند که با وجود اینکه دوستت هستند اما سختیهایی رو بهت تحمیل میکنند که باید تحملشون کنی و غر نزنی. بهم یاد داد میشه گاهی اوقات بعضی شبا رو گرسنه خوابید، حتی یاد داد وقتی گرسنه‌ای، سوسیس پلو خوشمزه ترین غذای دنیاست



my little kids

هر کاری کردم که از این 2 تا وروجک یه عکس درست و حسابی بگیرم مگه شد؟ اینقدر ورج و وورجه میکنند، عمراً یه لحظه توی دستت بمونن. وای خدا نزدیک نیم ساعت من و آریا تلاش داشتیم ازشون عکس بگیریم نشد که نشد. یعنی میشدا اما از بس تکون میخوردن تار میشد.

خیلی ناز و کوچولو و دوستداشتنی اند. حیوونای زبون بسته کاملاً مشخصه که نیاز به مادر دارن. ای الهی چنان توی دستای من و آریا آروم میگیرن، یا وقتی فقط برای یه لحظه ازشون دور میشیم، چنان مرثیه‌ای از جیک جیک راه می‌اندازن که آدم دلش کباب میشه.

یکیشون خیلیییییی قلدره. دیروز براشون شب‌پره‌ای شکار کرده بودم و دادم اون مظلومه(حجت) بخوره اما اون قلدره (قدرت) رفت از دهنش گرفت. منم اومدم از دهن قدرت بزور کشیدم بیرون که تو سهم گوشتتو خوردی، اما این فسقلی با اون سنگدون یه وری‌اش چنان بال و پری بهم نشون داد و داد و فغانی راه انداخت و کم مونده بود منو بکشه. تا اینکه با دو دست ادب تقدیمش کردم که میل کنه. وقتی ازم گرفتش اینقدر ازم دور شد که انگاری من میخوام شب‌پره‌اش رو بخورم. خسییییس... وقتی هم خورد اومد نشست روی پای منو نوکِ شب‌پره‌ایشو با پای من پاک کرد (چندش)

آریا هم که دیگه نگو. همیشه از سر کار که می‌اومد بعد یه کم استراحت مستقیم میرفت پای کامپیوتر تا خود شب... اما الان، انگار داره با بچه‌هاش بازی میکنه. از توی جعبه اینقدر باهاشون بازی میکنه که منم یادش میره.

خلاصه اینکه روزگاری داریم از دست این دو تا کوچولوی شکمو با کارای بامزه شون. از بس دستامو شستم که دستام خشک شده، تصمیم دارم که کمتر بهشون دست بزنم تا مجبور نشم دستامو هی بشورم..

دیروز یه پارچه‌ی گنده پهن کردم روی زمین و جوجه‌ها رو ول دادم رووش. خودم رفتم پای کامپیوتر نشستم. یهو دیدم صداشون در نمی‌آد. نگو اومده بودن دم پای من نشسته بودن رو پارچه و من حواسم نبود. برگشتم که ببینم کجان، پام خورد به حجت و یه متر پرت شد اون ور. آخی اینقده ناراحت شدم.. اعصابم خورد شد حیوونکی. اینقدر نازش کردم و براش دون اضافی ریختم. راستش هیچی‌اش نشد اما دلم ریش شد. داشتم فکر میکردم پس چه‌طور بعضی از آدمای قصی‌القلب یه آدم رو به طرز فجیعی شکنجه میدن؟؟؟ وای خدا یعنی قلب ندارن؟ آدم یه حیوون رو دلش نمی‌آد اذیت کنه چه برسه به یه آدمو... فقط اون لحظه چشمام پر از اشک شد و برای همه دعا کردم.

خوب خوب، دیروز در یه اقدام انتحاری رفتیم  کفش ورزشی خریدیم و فردا قراره بزنیم به دربند. البته صبح خیلی زود... از روز جمعه از همون اول صبحش متنفرم تا آخر شبش.. ترجیح میدم بزنم بیرونو کمتر خونه باشم. امیدوارم که همه‌ی دوستان آخر هفته‌ای خوبی داشته باشن...

پ.ن1: آجی لیلای نازنینم عروسی داداشت مبارک...

پ.ن2: دوست دارم یه جای تمیز پیدا کنم برای شنا. کاش بشه...


دریا!

بچه که بودم عاشق دریا بودم. میرفتم تا جایی که آب دریا به شکمم میرسید اونم منطقه‌ای که سالم‌سازی هم نشده بود و احتمال گرداب در هر نقطه‌ای وجود داشت. مامانم میترسید اما بابا مراقبم بود. توی آب  کیف میکردم. با دامنم ماهی‌های ریز ریز سیاه میگرفتم و میاوردم توی ساحل. اما با اتفاقی افتاد که از دریا ترسیدم. حتی تا الان هم رغبتی به دیدنش ندارم.

پدر یکی از بهترین دوستام به نام غزاله توی دریا غرق شد. روزی که غزاله اومد و با نفس نفس جلوی در خونمون و گفت که بابا داریوشش توی آب غرق شده و 3 روز بعد آب پسش زده به ساحل.آخ اونروز رو یادم نمیره... با مامانم که با مادر غزاله دوست بود دویدیم به سمت خونشون. مامانش شیون میکرد و به سختی آروم میشد.

در تمام لحظه به لحظه‌ی مراسم تدفین با غزاله بودم و دستای همو محکم گرفته بودیم. اون موقع کلاس پنجم بودم. غسالخانه هم در کنار دریا قرار داشت. اولش با غزاله رفتیم کنار دریا واستادیم. اون یه بطری آب دریا رو گرفت توی دستش و با خشم بهش گفت چرا بابا داریوشمو ازم گرفتی؟ حالا منم توی این بطری زندونیت میکنم. بعد رفتیم سمت غسالخونه و بهش گفتن برو آخرین بار باباتو ببین. مامانم نذاشت منم همراهش برم. اما از شیشه‌ی غسالخونه جسد کفن پوشش رو دیدم، و دیدم که فقط چونه‌‌ی اونو نشون زن و بچه‌هاش دادن از بس صورتش به خاطر تعفن و ورم توی آب دریا، داغون شده بود.

وقتی بابا داریوش غزاله رو دفن کردن، یه مدت بعدش غزاله و مامانش بی خبر از شهرمون رفتن طالقان. اینکه میگم بیخبر به خاطر یه سری مسایل خاصی بود... دلم برای غزاله تنگ شده. کاش اینجا رو بخونه و منو یادش بیاد و بدونه یکی هست که سالهاست به فکرشه و لحظه به لحظه بودن باهاش رو یادشه. یکی هست که دیگه هیچ وقت پاشو توی آب دریا نذاشت....

پ.ن1: گفتم غسالخونه نزدیک آب دریا و یاد یه چیزی افتادم. آریا این دفعه که رفته بودیم سر خاک مادربزرگم، گفت چه جالب دریا هم به اینجا نزدیکه. اومدم سر کارش بذارم و گفتم آخه دلیل داره عزیزم. اینجا مرده‌ها رو با آب دریا میشورن. چشماش گرد شد بچه‌ام. تازه بابام گفت آره به گردن مرده‌ها یه طناب می‌اندازن و پرت میکنند توی آب دریا و میکشوننشون بیرونبابام هیچ وقت اهل شوخی کردن نیست و همیشه جدیه، برای همین آریا شک کرد یه لحظه و این جوری شد: خلاصه اینکه پسر مردمو سر کار گذاشتیم گرچه خودش بعدها گفت که عمراً رفته‌باشه سر کار. اما من که میدووووووووووووووووووووونــــــــــــم.

پ.ن2: ماجرای خریدن همستر من با وجود موافقت آریا کنسل شد به دلیل مسایل حاشیه‌ای. چون باید حیوون آزاد باشه و شیطونی کنه، منم دوست ندارم توی خونه ولش کنم و همه‌جا رو پی‌پی‌ای کنه و اونوقت من سکته کنم و لب به هیچی نزنم. اگر حیاط داشتم یه چیزی. حالا برو به پ.ن3....

پ.ن3: از اونجایی که من عاشق حیوونا هستم، به همون خریدن دو تا دونه جوجه کوچولو راضی شدم و آریا هم به زووووووووووووووووور راضی شد. امروز میخرمشون و اسماشونم میذارم حجت و قدرت...

تا بعد.....

آریا نوشت!

کتکم میزنه وبعد التماس میکنه که ببخشمش. تا رد خون رو تو یه جای صورتم نبینه دست از لگد‌پراکنی هاش نمیکشه، اگر جیغ بکشم بدتر میکنه و باید بی‌صدا دردِ خورد شدن استخوان‌هامو تحمل کنم...

اشک توی چشمام جمع میشه اما میخوام محکم به حرفاش گوش بدم که بتونه تکیه کنه و حرفشو بزنه. اونقدر توی صداش ردِ ناله دیده میشه که قلبم یه جورایی میشه. ادامه میده:

بعد می‌افته به غلط کردن و گ..ه خوردن و اینکه منو ببخش. به خدا عاشقتم.

گفتم چرا تحمل میکنی دختر؟ ارزشش رو داره؟ دوستش داری یعنی واقعاً؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد پیش خودم فکر میکنم که وقتی یه بار آریا باهام تند حرف زد، فقط تند حرف زد، چقدر غرورم شکست. چقدر براش خط و نشون کشیدم که حق نداره باهام اینجوری حرف بزنه و الّا براش دارم. اونروز باهاش قهر کردم و اون چقدر عذر خواهی کرد. چقدر به غرورم برخورده بود و همه‌اش از خودم میپرسیدم که من که همیشه بهش احترام میذارم چرا باید به خودش اجازه بده باهام اینجوری تند و با صدای بلند حرف بزنه. و چقدر توی اون 2 ساعتی که باهاش قهر کردمو رفتم روی تخت دراز کشیدم به صورت مقطعی ازش متنفر شدم و به سختی بخشیدمش و دوباره عاشقش شدم. و حالا.....با شنیدن صحبتای دوستم با خودم فکر کردم، مگه میشه آدمی کتک بخوره و هنوز شوهرش رو دوست داشته باشه و ازش متنفر نشده باشه؟ مگه میشه اجازه بدی که کسی اینقدر خوردت کنه؟!! آخرشم با یه گل خرت کنه؟ این دوست داشتنه؟ نه این دوست داشتن نیست ترسه از خراب شدنه تموم آینده‌اته. این انکاره..

وقتی میون صحبتاش به زور و به تلخی میخنده و میگه خوب کتکاری تو زندگی همه هست! میگم: نیست. چرا باید باشه؟ مگه بچه‌ی مهدکودکی هستین که همو میزنین؟ بشینین مثل آدم حرف بزنین. چرا کتک؟ بازهم به زور میخنده و میگه ای بابا چقدر سخت میگیری... ولش کن. دیگه چه خبر؟...

هنگ میکنم. شاید من مشکل خاصی نداشته باشم توی زندگیم و من شانس آوردم ،شاید منم اگر جای اون دختر می‌بودم، میخندیدم.

یه آن، آریا و تموم رفتاراش باهام، میاد جلوی چشمم. تموم مهربونیاش و احترام گذاشتناش. حتی بعضی از کاراش و خونسردیاش که حرصم میداد و لجم رو در می‌آورد. یه بار بهم گفت که خوشش میاد که از خودم دفاع میکنم و نمیذارم بهم زور بگه. یادمه گفته بود که اون کسی که زور می‌شنوه به اندازه همون کسی که ظلم میکنه مقصره. یادمه بهم گفت که از آدمای ضعیف خوشش نمیاد.

آریا جون ممنونم ازت که بهم فرصت دادی عشق رو تجربه کنم. دوستت دارم...


شمال نوشت!

چقدر سکوت و آرامش اینجا رو دوست دارم و براش جون میدم. آقاهه هم اومده اینجا و حسابی خوش میگذرونیم. دیروز که رفتیم تله‌کابین رامسر و امروز هم رفتیم باغ بابا. کلی خودمو تکوندم و از انرژی تخلیه کردم.

اینجا جلوی یه مغازه‌ی "حیوون خونه فروشی"، یه مکعب شیشه ای گذاشتن و توش پره از همستر. از این موش کوچولوها. همه اش جلوی مغازهه وای می ایستم و همستر را رو نگاه میکنم و چشم مامان رو که دور میبینم، تو دستم هم میگیرمشون. اینقده ناززززززززززززززززززززززززززززززززن. نرم و کوچولو. خیلی دلم میخواد یه حیوون کوچولو داشته باشم. آقاهه که به کل مخالفه چون میگه حیوون رو نباید توی 4 دیواری خونه زندونی کرد اما من با اینکه دلم میسوزه اما اون حس خودخواهی به این دلسوزیا غلبه میکنه. دلم میخواست یکی از اون همستر ها رو بخرم اما بابا پیشنهاد داد که برم مولوی، سنجاب بخرم. خودم که عاشقشم، اما از کثیف کاریش میترسم. میترسم یهو توی خونه ام جیش کنه و نتونم جمع و جورش کنم. دلم میخواد از سر و کولم بالا بره. از طرفی جوجه هم خیلی دوست دارم اما موندم وقتی که بزرگ شد چی کارش کنم؟!؟؟!! کجا ولش کنم؟!!؟!

حالا فعلاً آریا رو راضی کردم که یه حیوون خونگی بخرم. تا تصمیم بگیرم که چی میخوام بگیرم. اینقده دوست دارم یکی داشته باشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم که نگو. از بلبل و قناری و این حرفا هم خوشم نمیاد.. اگر کسی پیشنهادی داره میشه بهم بگه؟؟؟!!! ممنون میشم...

قراره امروز برگردیم تهران. گرچه دلم نمیخواد که برگردم اصلاً اما خوب چه میشه کرد؟!
این مسخره بازیا چیه این پدرسوخته ها در میارن؟ خاک بر سرشون. میان کسایی که عینکشونو روی سرشون میذارنو تا 200 تومن جریمه میکنن. ای خاک بر سر ما که عینکی که روی سر میذارن، باعث تحریک جنس مخالف میشه. دلم میخواد برای بدبختی خودمون گریه کنم. حالا منم که عادت به این عمل قبیحه ی عینکه گذاشتن  روی سر دارم.. فکر کنم هی باید جریمه شم. چرااااااا؟ من موندم.. مردم رو گاو و گوسفند گیرآوردن.... چه قدر ماها خوشبختیم و مملکتمون در امنیت و آرامش بسر میبره و تنها مشکلمون فقط عینک آفتابی روی سر خانومهاست. الان آی جون میده که آهنگ همه چی آرومه من چقدر خوچبختم رو گوش بدیم. آی حال میده..
پ.ن: خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است............

از هر دری سخنی!

  • دیروز با مامان به کنار دریا رفتیم و یک ساعتی رو روی سنگها نشستیم و از هر دری حرف زدیم. حرفهاشو میبوییدمو و با تمام وجودم حس میکردم. چقدر دوست داشتم در آغوشش بگیرم و توی بغلش گریه کنم. گریه شادی از اینکه خدا بهم یه همچین مادر نازنینی رو عطا کرد و من رو از نعمتش بی نصیب نذاشت و گریه از اینکه هیچ وقت طاقت از دست دادانش رو خدای نکرده ندارم. 
  • دیشب با مادرم خودمون رو به یه شام خوشمزه دعوت کردیم و کلی خندیدیمو خوش گذروندیم و تازه ساعت 10 شب برگشتیم خونه. 
  • دیروز به یاد کودکیها و نوجوانیهایم روی تاب سفید حیاط جلویی تاب خوردمو تاب خوردم. اما بر خلاف اون موقعها  از فرط شادی، زمانی که نوک دمپاییم به نوک برگهای نخل زینتی حیاط میرسید، از شرم از پسر مستاجرمان،جیغ نکشیدم و تنها چشمهام رو بستمو خودم رو در اون زمان تصور کردم. 
  • دیروز، حوض آبی رنگی که در کودکی پدرم برای منو برادرم ساخته بود رو پر از آب کردم و پاهام رو درونش گذاشتم و در هیاهو و فریادهای کودکی گم شدم.دیروز خیلی دلم تنگِ لحظات از دست رفته ی کودکی بود. 

 سلام به دوستان عزیزم. از اینکه این مدت با نظرات ارزشمندتون منو تنها نذاشتین برام یه دنیا ارزش داره و ازتون ممنونم به خاطر این همه مهربونی...
خیی اینجا هوا خوبه. دیروز کنار دریا از بس هوا خنک بود گونه هام یخ کرده بود. اینقده با مامان پیاده روی کردیم که کلی احساس سرخوشی دارم... اصلا دلم نمیخواد از اینجا جم بخورم. این روزا دارم به همه بیشتر از قبل محبت میکنم. به تنها برادرم که نگاه مشکی و گیراش دلم رو میبره به خاطرات کودکی، به مادر و پدرم، به مادر و مادر همسرم، به آدمایی که بیرون میبینمشون...
تهران که بودم، رفته بودم به بانک.. دو تا خانوم پیر خیلی ناز و با موهای انبوه سفید، ازم خواهش کردند که براشون فرم پر کننم چونکه خودشون سواد درست و حسابی نداشتند... عجله داشتم و گرمم بود و کلافه بودم. با اینحال زبونم نچرخید که نه بگم. براشون فرم رو با دقت و حوصله پر کردم. وقتی که فرم رو بهشون تحویل دادم و راهنماییشون کردم یکیشون بهم گفت دستت رو بده بهم. منم به خیال اینکه این خانم میخواد از سر جاش پاشه و به دلیل کهولت سن نمیتونه دستش رو گرفتم، اما بر خلاف تصورم دستم رو بوسید و گفت خیر از جوونیت ببینی. خیلی ناراحت شدم که با اون موی سفیدش دستمو بوسید. فقط سریع دستمو کشیدم کنار و نذاشتم ادامه بده. .
تازه وقتی داشتم از روی پل هوایی رد میشدم، و مشغول صحبت با موبایلم بودم، دستی نحیف مچم رو گرفت. خانوم پیری بود که ترس از پله ی برقی داشت. حالا مگه میاد؟؟؟؟! داشت من رو از روی پله ها پرت میکرد پایین. با بدبختی  تعادلم رو حفظ کردم و نذاشتم هر دومون بیافتیم، حالا مگه خودم چقدر جون داشتم که بتونم یکی دیگه رو هم روی پا نگه دارم. خلاصه وقتی به آخر پله ها رسیدیم، گفت خیر از جوونیت ببینی... دلم پر شد از آرامش و با خودم گفتم زمونی خیر از جوونیم میبینم که سایه ی پدر و مادر خودمو همسرم روی سرمون باشه و تا عمر داریم بتونیم از محبتاشون بهره ببریم.
خوب روز مادر هم که هست و منو برادرم تصمیم گرفتیم یه سیمکارت همراه اول  و یه گوشی به مادرم هدیه بدیم. میدونم مامان خیلی ناراحت میشه از این کار به خصوص اینکه دوست نداره برادرم پولهاشو خرج کنه و همه اش میگه باید پولاتو برای زندگی مشترکت پس انداز کنی... ولی چه کنم، مرغ این آقا داداش ما یه پا داره. برای همین برای اینکه کمتر پول خرج کنه، سیمکارت خودم رو که خط شمال بود رو دادم به داداشی (در واقع بهش فروختم) اونم زیر قیمت که نره 400  یا 500 بده یه خط خوب بخره. ازش 150 تومن گرفتم و بقیه اش رو هم خودم روش میذارم و میرم یه خط تهران میخرم... بعداز ظهر هم برم یه گل خوشگل برای مامان گلم بخرم و این روز رو جشن بگیریم. به مادر همسرمو مادربزرگش زنگ میزنم و این روز رو بهشون تبریک میگم.
در مورد روز زن خاطره ی جالبی دارم از آقای گیجولی همسری.. ایشون روز زن رو انگار فقط روز مادر میدونست. پارسال روز زن،  صبحی به همسرم زنگ زدمو گفتم که امروز روز زنه و یادش باشه  به مادرش و مادربزرگش و مادر من زنگ بزنه تبریک بگه....
غروبی وقتی خسته و کوفته از سر کار برگشت، پرسیدم زنگ زدی. گفت آره دستت درد نکنه یادآوری کردی خیلی سرم شلوغ بود و یادم رفته بود به کل که روز مادره. گفتم خووووووووووووووووووب، فکر نمیکنی که باید به یکی دیگه هم تبریک بگییییییییییییی؟ گفت: من که دیگه مامان ندارم کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.... و متفکرانه به فکر فرو رفت ...
چشمام4 تا شد... گفتم خوب پس من چیییییییییییییییی؟
طفلکِ من، مثل فنر از جاش پرید و گفت وای به خدا من همه اش فکر میکردم که امروز همه اش باید به مادرا تبریک گفت... کلی بهش خندیدم. قربونش برم که از بس خسته ی کاره، جز روز تولدم (که اون رو هم تو بوق و کرنا میکنم)، هیچ مناسبت دیگه ای رو عمراً یادش بیافته حتی روز تولد خودش رو...
بببببببببببببببببعله. ببینیم امسال تبریک میگه بهمون یا نه :))
خوب من برم یه کم به کارای خونه برسم که همه چیز برای شب آماده باشه....  ببخشید پر حرفی کردم.
...امیدوارم  خدا اگر مادراتون در قید حیات هستند و براتون حفظ کنه و اگر هم به رحمت خدا رفتند رو، قرین رحمت الهی کنه. بدونین مادرامون توی دلامون زنده هستن و همیشه نظاره گر ما هستند....
روز زن مبارک

....

سلام دوستای عزیزم. از من ناراحت و عصبی نباشید. راستش از تنبلی نیست که نمی‌نویسم. نمیخواستم بگم اما راستش خیلی افسرده‌ام این روزا. فکر نمیکردم که اینقدر خاله‌امو دوست داشته باشم. خیلی ناراحتم که حالش داره روز به روز بدتر میشه. هیچ امیدی نیست که از این سرطان بدخیم لعنتی رها بشه. فقط باید دعا کرد که به کما نره. اگر به کما بره، زجرکش میشه.

شاید بیرحمی باشه اما از خدا میخوام اگر خوب شدنیه که زودتر خوب شه و اگر که نه، زودتر خلاص شه. اینجوری کمتر درد میکشه و آزار میبینه. دلم میخواد برم ببینمش، اما رفتن من همانا و داغونتر شدن همان. آخرین باری که دیدمش، مثل یه تیکه گوشت بیجان افتاده بود روی تخت و به زور نفس میکشید حتی من رو هم نشناخت. یعنی الان از این هم بدتر شده؟! تلفنی جویای حالشونم.سعی میکنم زمونایی که آریا میاد خونه، خودمو کنترل کنم و ناراحتیمو بروز ندم، نمیخوام خستگی کار به تنش بمونه.

شاید برم شمال. میدونم که خیلی تاثیر داره، دلم برای مامان بابام هم تنگ شده و حالا قدرشون رو و همچنین قدر سلامتیشونو بیشتر میدونم.

به همه سر میزنم...

پ.ن: رفتم شمال آپ میکنم، شاید این شنبه برم.

پ.ن 2: قدر سلامتیتون رو بدونین..... خیلی زیاد.

 

من و سازمان سنجش!

سلام دوستای گلم. خوب یه کمی گیجم و یه حس خاصی بهم دست داده.

رتبه‌‌ام 141 شد توی گرایشم. خوشحالم؟؟ خوب معلومه دلم میخواد جیغ بکشم. اما نکشیدم. عوضش زنگ زدم به دوستام که پارسال توی دانشگاههای سراسری تهران قبول شدن. اونا گفتن تا 250 هم توی تهران، پارسال قبولی داده. خدا کنه امسال هم همینطور باشه. همه میگن هست.. اما من نمیتونم تا شهریور ماه صبر کنم..

از اولین دوستانی که در این حس زیبا شریکم شد، آجی لیلا بود. ای الهی من قربونش بشم. بهم زنگ زد و کلی فریاد خوشحالی سر دادیم و وسطای حرفمون تازه فهمیدیم که به هم سلام نکردیم مرسی عزیز دلم با اون صدای گرمت. کلی آرامش ریختی توی دلم با صدای مهربون و پراز انرژیت.

وای حتی برای آریا غذا نذاشتم برای فرداش. از ساعت 8 پای کامپیوترم تا الان که ساعت 11 هستش.. آخه طفلک خیلی از بچه‌ها هنوز نتونستن وارد سایت بشن. دارم براشون تلاش میکنم میدونم که چه حس و حال بدی دارن الان.

نمیدونم الان باید چی کار کنم. به آجی لیلا هم گفتم، انگاری که درونم خالیه. آریا میگه بشین یه جا و آروم باش. اما مگه میشه. کلی باید تلفن و ایمیل و اس ام اس جواب بدم.

همین دیگه، خواستم بهتون خبر بدم که دیگه نرین از اطلاعات بهشت زهرا سراغمو بگیرین فعلاً حالم خوبه و فکر کنم از هیجان سکته کنم....

دعام کنین که شهریور ماه هم به همین اندازه خوشحال بشم و با دست پر برگردم پیشتون...

خانوم سین!

سلام . خوب آره میدونم این مدته خیلی کم کار شدم. دلیل خاصی نداره، فقط بی حوصله‌ام و پر از استرس. از همین جا میگم اگر دیدین از جمعه به بعد خبری از من نیست، میتونین از اطلاعات بهشت زهرای تهران سراغمو بگیرین  حالا نه دیگه تا اون حد، اما فکر کنم اگر اونی رو که میخوام نشه خیلی افسرده شم. از دیشب همه‌اش از خواب میپریدم. حرصم در اومده بود. دیدین گاهی اوقات یه چرخه‌ی خواب تکرار میشه، اونوقت حس کلافگی به آدم دست میده؟ منم همون طور شده بودم و داشتم همه‌اش توی سایت سنجش دنبال اسمم میگشتم. تا اینکه سر صبح، حس تهوع شدیدی منو از جام کند. چقدر بدم میاد از این حس. رفتم یه کم آبلیمو خوردم و بهتر شدم. اومدم روی مبل درازکشیدم تا اگر حالم بد شد بپرم گلاب به روتون دسشویی همونجا خوابم برد، آریا اومد بالا سرم گیر داده که امروز دیرتر میره سرکار تا مطمئن شه که حالم خوبه. میگفتم به خدا من حالم خوبه اما قبول نمیکرد بگذریم..... چون این نیز بگذرد....

یادمه یه خانومی چند سال پیش بهم گفت هر موقع دیدی یه چیزی فکرش، تورو ناراحت میکنه، دستتو بزن زیر چونه‌ات و هی بهش فکر کن، هی فکر کن، اون‌وقت ذهنت پسش میزنه و دیگه حال نداره بهش فکر کنه. نمیدونم والا در مورد من که این جوری صدق نکرد. گفتم این خانوم، یادِ خاطره‌ی جالبی از ایشون افتادم. ایشون اهل تهران بودند و دوران دانشجویی خودشونو توی شمال میگذروندند. دختر خوبی بود و پدرم خیلی خیلی هواشو داشت و مثل دختر خودش حواسش بهش بود، به  طوری که پدر فوق‌العاده سختگیرش گذاشته بود سالها توی خونه ما مستاجر باشه. عاشق ما بود دختره.البته ما زیاد عادت نداریم صمیمی بشیم با همسایه یا مستاجر و حد و حدود خاصی قائلیم براشون. یه بدی‌ای داشت،‌این بود که خیلی اهل رفتن پیش دعا نویسا بود. یه بار یه مسئله‌ای پیش اومد برای مادر و پدرم که مجبور شدند برن تهران. منم اون زمان کنکور داشتم و حاضر نبودم با کسی جایی برم. خواهرم که شهر دیگه‌ایی دانشجو بود و برادرم خدمت سربازی.. برای همین من یه 2 روزی رو خونه تنها میموندم. کلاً به تنهایی عادت داشتم و نمیترسیدم از چیزی و راضی نمیشدم که کسی بیاد پیشم یا من برم پیش کسی. اینطوری بهتر میتونستم درس بخونم.

خلاصه، مادر و پدرم به این خانوم سپردن که  حواسشون به من باشه که  چیزی احتیاج نداشته باشم. ماماینا رفتن و من تا سر شب درسمو که خوندم دیدم در هال رو یکی تق تق میزنه. دیدیم این خانومه (که از این به بعد بهشون میگم خانوم س.). گفت چیزی احتیاج نداری و اینا گفتم نه. گفت برات شام درست کردم. گفتم که خوردم. گفت نمیترسی تنهایی گفتم نه عادت دارم. گفت ولی امشب من میخوام بیام پیشت بخوابم. رووم نشد که بگم نه. از طرفی اعتماد کامل بهش نداشتم. با اینکه 4 سالی میشد که خونه‌ی ما بود. اما به قول مادرم بالاخره یه غریبه بود. دست آخر راضی شدم که بیاد و کلی  توی دلم به مامانم غر زدم که چرا گفتین که نیستین و اینم به زور میخواد بیاد اینجا. دوست داشتم تنها باشم و برای خودم درس بخونم. خانوم س. اومد داخل. خیلی هم مهربون بود خداییش. منم دیدم زشته و تخت کنار تخت خودم رو براش ملافه‌ی تمیز زدم و بالیش . غیره. گفتم بیا بخواب.

خونه‌ی پدریم خیلی بزرگه و حیاط جلویی و پشتی داره. چون اتاق من ته سالن بود، برای همین علاوه بر قفل کردن در، موقع خواب یه میله‌ی آهنی گذاشتم پشت در و طوری تکیه‌اش دادم اصلاً تکون هم نمیخورد. جون اون زمان دزد تو محله‌ِ ما زیاد شده بود خواستم با این کار اگر کسی قصد ورود به خونه رو داشته باشه، متوجه بشم جون خودم. خلاصه ما خوابیدیم. خانوم س. هم پوست خیلی خیلی تیره‌ای داشت و حالا چهره‌ِ بدون آرایشش برام خیلی عجیب تر مینمود. یه لباس خواب سبز رنگ هم تنش بود. حدود ساعتهای 4 صبح بود و هوا هنوز تاریک بود، که از صدای عجیبی از خواب پریدم. وقتی بلند شدم دیدم خانوم س. روی تخت خودش نشسته و زل زده به من. حالتش طوری بود که انگاری مدت زیادیه که اونجوری نشسته و داره به من نگاه میکنه. زانوهاش به سمت شکمش جمع کرده بود و موهاشو روی شونه‌هاش افشون. چند لحظه‌ای بی اختیار بهش زل زدم و بعدش گفتم صدای چی بود س. جون؟ با صدای آرومی گفت نمیدونم. پا شدم سریع رفتم توی هال، دیدم میله‌ی آهنی‌ای که پشت در گذاشته بودم افتاده، میله رو گذاشتم سر جاش و خواستم بر گردم توی اتاق، حالا ترس برم داشته که ای داد بیداد خانوم س. چرا اونجوری به من زل زده بود. با ترس وارد اتاق شدم، دیدم اینبار دراز کشیده، به سقف زل زده. پرسید که چی بودو منم بهش گفتم .

ولی گفت نگران نباش به خاطر رعد و برق بود!!!!! (چه ربطی داشت من نمیدونم، گرچه اون شب هم اصلاً بارونی نبود). خلاصه تا خود صبح خوابم نبرد و از زیر پتو میپاییدمش. وقتی صبح آماده شد که بره دانشگاه، پریدم در رو قفل کردم و تا ساعت11 خوابیدم.

هنوز که هنوزه تو کف اون شبم. از فرداش بهش گفتم که نمیخواد زحمت بکشه بیاد چون دخترعموم اومده پیشم (الکی).. آخه میدونین چی منو خیلی میترسوند؟ توی جلسات احضار روح خیلی شرکت میکرد. کلاً فکر میکنم یه مازوخیسم و سادیسم خاصی داشت.

ای هی، دلم برای خانوم س. تنگ شده. گرچه الانم توی تهرانه، اما اصلاً سراغش رو نگرفتم. فکر میکنم هنوز که هنوزه ازش میترسم....

بو شناسی!

اگر خدا به حرفم گوش میداد،ازش قول می‌گرفتم که تابستونو از فصول سال حذفش کنه.. چی میشد که همیشه زمستون بود؟ گرما خیلی سست و بی حالم کرده و فکر میکنم باید زودتر کولر رو سرویسش کنیم. دلم هوای منطقه‌ی ییلاق رو کرده. چه لذتی...

خوب در پست پیش در مورد "بو" صحبت کردیم. اگر توجه کنین بیشتر این خانومها هستند که از بوی بد شاکی‌اند. استادی داشتیم که میگفت "حس بویایی در زنان خیلی بیشتر از مردان هست و این قوه، حتی به هفتاد برابر هم در دوران بارداری میرسد". میگفت به دلیل یه سری از ویژگیهای تکاملی، این حس در زنان افزایش پیدا کرده چرا که در دوران قبل از پیدایش انسان (البته اگر به داروین اعتقاد داشته باشیم که من دارم) این ماده‌ها بودند که جفت خودشون رو با استفاده از بو انتخاب میکردن. اگر موجود نری بوی بد میداد، این دلیل بر بیماریش بوده و جهت جفت‌گیری انتخاب نمیشده.

خوب در طول تکامل این حس پیشرفت کرده و به ما انسانها رسیده. زنان در دوران بارداری، به بو خیلی حساس میشن و این باعث ایجاد حالت تهوع میشه در اونها. حتی اینکه بوی نوزادشون رو بعد از تولد میتونن حس کنند.

نمیدونم اما این حس در من که خیلی قوی هست چه برسه زمانی که قراره باردار هم بشم به کوچکترین بو واکنش نشون میدم. این باعث میشه که وقتی میرم بیرون، نمیتونم بوی سیگار یا عرق رو تحمل کنم و به شدت حالت تهوع بهم دست میده. خدا رو شکر که آریا تمیزه، واِلّا بیچاره می‌شدم. با این حساسیت بیش  از حدم خیلی حواسم به پیراهناش هست که کوچکترین بوی عرقی نده. الان هم که با اومدن انواع وسایل بهداشتی مثل پمادها یا یه سری از مامها، زیاد آدم بوی عرق نمیگیره.

بعضی از آقایون نسبت به بهداشت خودشون خیلی بی‌توجهند که صد البته در خانومها هم این حالت دیده میشه. یک بار توی ماشین نشسته بودم خانومی با کلی بزک ودوزک اومد کنارم نشست. بوی تند عرقش حالم رو داشت بهم میزد،بوی عرقی که با کلی ادکلن مزخرف بد بو سعی در پوشوندنش داشت و  اونم منی که اون روز حالم زیاد خوش نبود و مدام حالت تهوع داشتم (بذارین به حساب "دورانی"که خانومها در آن بسر میبرن). دیگه عصبی شده بودم و از راننده خواستم که نگه داره، خواستم پیاده شم و دلم میخواست اون زن رو خفه کنم. موقع پیاده شدن به آرومی بهش گفتم  حمام هم بد چیزی نیستا عزیز من... و در رو محکم بستم.

بماند که بعدش چقدر حالم بد شده بود و کلی به خانومه لعنت میفرستادم.

میگم شما خانومی که این‌همه به آرایشت میرسی، خوب سعی کن یه کم هم وقت بذاری واسه بهداشتت... یا شما آقایی که از بیرون میای، بخدا به هیچ جا بر نمیخوره که بری یه دوش بگیری یا اگر هم نمیگیری، پاهاتو خوب بشوری و پیراهنت رو عوض کنی.

یادمه خواستگاری داشتم که به اسم مسعود. پسر خوبی بود و استاد دانشگاه بود و از لحاظ مالی خیلی بالا بود. وقتی نشست کنارم بوی عرقش داشت دیوونه‌ام میکرد. البته معلوم بود که بوی عرق کهنه‌ای بود که مربوط به چند روز میشد. اینقدر خورد توی ذوقم. به همین خاطر رد کردم.

بعضی از آقایون هستن که تغییر پذیرند، یعنی اگر بخوای در مورد اصولی بهداشتی و اجتماعی، توصیه‌ای بهشون کنی، به راحتی قبول میکنند. اما بعضی از افراد این جور نیستن و زنشون خودش رو میکشه که همسرانشون تمیز و مرتب باشن اما حاضر به قبول نیستن که هیچ تازه بادی هم به غبغبشون می‌اندازن که "همینی که هست، مرده و بوی عرقش... اوغ نخواستیم بابا

خوب ببخشید که با این پست خوشبو وقتتون رو گرفتم. میخوام برم پای سیب درست کنم که آقاهه تا یک ساعت دیگه پیداش میشه.

پ.ن1: نمیدونم تا جمعه‌ی هفته‌ی بعد که جوابای کنکور میاد چی جوری  تحمل کنم. انگاری زمان کش میاد و همراه باهاش قلبم میخواد بیاد تو دهنم.

پ.ن2: وای خدا چرا اینقدر تابستون زود شروع شد .. خدا جون تو هم با این کارات


بعد از سفر!

سلام به همه عزیزانی که این چند روزه تنهام نذاشتین و با همه‌ی نظرات ارزشمندتون کلی ذوق زده‌ام کردین.راستش ما جمعه برگشتیم و به قول دوست عزیزم حمید، کنگر خوردیم و لنگر انداختیم بذارید بگم که خیلی خوش گذشت، و جای همه‌ی شما عزیزان رو اونجا خالی کردم.

اینقده اون وسط رقصیدیم که فکر میکنم کل انرژی‌مو خالی کردم، تازه‌شم به نظر من باید تا صبح ادامه پیدا میکرد. اینقده از داماد خوشم اومد، اینقده گوگوری مگوری بووووووووود. بیشتر از خاکی بودنش خوشم اومد، که با وجود ثروت خیلی زیادی که داشت، بسیار این پسر، افتاده و خالص بود و حتی کوچکترین تکبری در اخلاق و رفتارش دیده نمیشد و در یک کلام خیلی اصیل بود که صد البته این ویژگیهایی که گفتم شامل حال مادر و خواهران دوستداشتنی‌شون هم میشد. خلاصه امیدوارم که خوشبخت باشند و کامیاب.

آقاهه تا بحال تبریز رو ندیده بود، خیلی خوشش اومده بود. وقتی از اینجا میخواستیم بریم فرودگاه، هوا گرم بود با این حال من بارانیمو پوشیدم، هر چی هم به آریا گفتم که تو هم بارانیتو بپوش، زیاد جدی نگرفت. وقتی توی فرودگاه تبریز نشستیم، اینقده هوا سرد بود (8 درجه بالای صفر) که آریا داشت یخ میزد. هنوز بخاریها روشن بود اونجا. همیشه هوای تبریز که به جونم میشینه احساس زیبایی دارم، احساس سرزندگی. من عاشق زندگی توی تبریزم. خیلی خوبه. خیلی آرامش داره. یه روزی یه وقتی، حتماً میرم تبریز زندگی میکنم... هی هی..

خوب معمولاً وقتی که جایی هستی که خیلی خوش میگذره، زود هم میگذره. انگاری همین دیروز بود که توی هواپیما نشسته بودیم به سمت تبریز پرواز کردیم. هواپیمای بویینگ بود، راستش میخواستیم اول با توپولوف بریم که خانومه، رأی‌ام رو زد و گفت با بویینگ برین بهتره. چشمتون روز بد نبینه. با اینکه هواپیمای خیلی خوب و تر و تمییز و بزرگی بود، اما از شانس بدمون، از هر طرف، من و آقاهه ، عطرافشانی میشدیم. یکی بوی تند عطر مشهد(از اون عطرهای تندی که به شدت سردرد میاره) میداد، یکی بوی دهن، یکی بوی عرق... به آقاهه گفتم آدم اگر با هواپیمای توپولوف سقوط کنه بمیره، شرف داره که توی بویینگ از بو بمیره.. خلاصه اینکه با هرهر و کرکر و همچنین با غرغرهای من و به آرامش دعوت‌کردنای آقاهه، رسیدیم تبریز.

از دیروز هم که خونه رو مرتب کردم، چون قراره برام مهمون بیاد. جالبه از فروردین تا الان خیلی مهمونداری کردم. قبلاًزیاد خبری نبود.

راستی یه چیزی،فکر کنم خانوم همسایه‌مون فهمیده من زیاد رفتاراشو نمی‌پسندم دیگه نمیاد پیشم. هرروز و هر لحظه و هرساعتی میومد جلوی در و ول کن نبود. آخرین بار از اف‌اف زنگ زد که میخوام بیام پیشت، منم گفتم بببخش عزیزم سرم درد میکنه. دیگه فکر کنم فهمید دارم دست به سرش میکنم. دلم نمیخواست اینجوری شه، یعنی اصلاً دلم نمیخواد کسی رو از خودم برونم، اما خوب برنامه‌های زندگی من چی میشه؟! من رو از کار و زندگی و حتی ناهار خوردن هم می‌انداخت، و کاملاً آدم بی‌توجهی بود. ای چی بگم. گاهی اوقات(نه همیشه) آدما خودشون باعث رفتاری میشن که باهاشون میشه. وقتی من به حریم کسی احترام نذارم و براش حقی قائل نشم، نباید هم انتظار روی خوش داشته باشم از کسی. اونقدر دوست داشتم که توی زندگیش کمکش کنم، اما حیف که باید از خودم و زندگیمو برنامه‌هام میگذشتم... اصلاً الان دیگه بیخیالش شدم.

الان میخوام به همه‌ی دوستان سر بزنم. دلم خیلی براتون تنگ شده....

پ.ن1: چه قدر کیف میده که بری توی مراسم عقد دختر خاله‌ات، با کارد کیک برقصی و 50 تومن کاسب شی، البته بیشتر از اینا رو هم میتونستم بگیرم از داماد، دلم سوخت

پ.ن2:فکر میکنم دچار فوبیای چاق شدن، شدم. وسواس زیادی گرفتم وقتی میخوام یه چیزی رو بخورم. این اصلاً خوب نیست.ضعیف شدم باید برم دکتر. ورزش هم میکنم البته.

پ.ن3: تا بعد...................

سفر!

خوب خیلی وقته که دارم به یه سفر فکر میکنم. چون واقعاً بهش نیاز داشتم.  و خیلی اتفاقی دخترخاله‌ی عزیزم، مراسم عقدکنانه‌شه. همونی که از خصوصیات باباش در پست "سید حسین یا حسین آقا" یه چیزایی گفتم. خوب خیلی براش خوشحالم و از ته دل براش آرزوی خوشبختی دارم. وقتی امروز باهاش صحبت میکردم، شادی محسوسی توی صداش بود، که از درون شادم کرد...

اصرار داشت که این هفته باید به جشن عقدش برم، و خیلی دلگیر میشه که اگر نرم. منکه اصلاً روی اومدن آقاهه حساب نمیکردم. چون میدونم خیلی سرش شلوغه، و از همه مهمتر، چون توی دانشگاه هم تدریس میکنه، به سختی میتونه کلاسهاشو لغو کنه. بهش گفتم باشه میام اما آریا نمیتونه بیادا...

تا اینکه امشب:

من: آریااااااااااااااااااااااا، نمیخوام اصرار کنم، هیچ وقت هم اصرار نکردم، اما... بیا بریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم..(همزمان با این کشش صدا، چشمها هم به طرز بسیار "دل ریش کنی" تنگ می‌شوند.)

آقاهه: نه نه اون جوری نگاه نکن. خواهش میکنم. من نمیتونم در برابر این نگاه مقاومت کنم. نه نه میدونی که.... آه... باشه اصلاً... کی بریم؟؟؟!!!... [آیکون عجز فراوان]...

اصلاً باورم نمیشد که این چشمها اینقدر قدرت دارند، والّا زودتر از این قدرت استفاده میکردم

خیلی خوشحال شدم که ایندفعه آریا همراهم میاد. اینقده خوشحال شدم... خیلی خسته‌ام الان. تموم برنامه‌ها، توی سرم رژه میرن و از هم پیشی میگیرن. دونه دونه‌شون رو، روی کاغذ آوردم. اینقده کار دارم که باید انجامشون بدم. رفتن به یه آژانس هوایی برای رزو بلیط، خوشگلیزاسیون خودم، برداشتن لباسهای مورد نیاز خودم و آقاهه، رفتن به بانک برای یه سری امور بانکی...

وای.... امیدوارم به همه‌شون برسم. اما همچنان خوشحالم. الانم دارم به آهنگ " همه چیز آرومه من چه قدر خوچحالم" گوش میدم....

قبل رفتن خبر میدم، رفیق............


بعداْ نوشت: ساعت ۱۸:۰۰ پرواز به سمت وطن مادری، تبریز. با هواپیمای بویینگ... به امید دیدار دوستان گلم....

بیوگرافی من!

خوب الان که بچه ‌های کوچیک رو که می بینم، شاید اغراق آمیز به نظر بیاد اما، میخوام 2 تا شاخ در بیارم. دختر کوچولوها الان میخوان که لباسشون با کیف و کفششون و حتی سنجاق سرشون ست باشه.خیلی دنبال این ظواهرن. بچگی خودمو که یادم می‌یاد میبنم چقدر تفاوت وجود داشت.

یادمه خیلی آروم بودم. خیلی خیلی. به طوری که حرف نمیزدم . مادر و پدرم خیال میکردن که مشکلی توی حرف زدن دارم. منو بردند پیش یه پزشک معروف که الان مرحوم شده. آقاهه باهام صحبت کرد. خودم زیاد چیزی به خاطر ندارم فقط میدونم که دور سرم رو اندازه گرفت. بعد به مامانم گفت که خیلی باهوشه و اصلاًمشکلی نداره توی صحبت کردن. منتها آرومه. البته الان میدونم چرا آروم بودم. این برمیگرده به زمانی که مادرم منو باردار بود. خوب نمیخواست بچه‌ی سومی هم داشته باشه، اما من بدجوری اصرار داشتم که بیام خوب استرسی که بهش وارد شده بود اون زمان، و بیماری پدربزرگم، همه و همه باعث تاثیر بارزی رو جنین شد. هنوز هم با اینکه ظاهرم نشون میده که خیلی پر شر و شورم، اما اگر توی یه جمعی باشم، جیکم در نمی‌یاد. مگر اینکه دوستان خیلی خیلی صمیمی‌ام باشن.

خلاصه این شد که ما به دنیا اومدیم با تفاوت سنی تنها 9 ماه کوچکتر از برادرم.

یه روز با برادرم دعوام شد. اون موقع خیلی کوچیک بودم و هنوز مدرسه نمیرفتم. برادرم نمیدونم از کجا فهمیده بود اما شروع کرد به من گفت: ناخواسته. بعد بازم گفت ناخواسته. بعد هی گفت. دید خیلی خوشش اومده بازم گفت.ناخواسته ناخواسته.... گفتم ناخواسته یعنی چی؟! اونم گفت نمیدونم، اما فکر کنم مامان بابا تو رو نمیخواستن، ناخواسته، ناخواسته.. هی هی.. هوی هوی (بدجنسی بود اون موقع). منم اینقدر غصه‌ام شد. سریع رفتم آلبوم‌مون رو آوردم و عکسای نوزادیمو نگاه کردم. مادرم همه جا لبخند زده بود، اما تو یه عکس، نمیخندید. خلاصه سرتونو درد نیارم. از اونی هم که بودم، ساکت تر شدم. اینجا بود که مامانم و بابا دوباره وارد صحنه شدند. کلی گولم زدند تا تونستن از دهنم بکشن که مشکل من چیه. خیلی ناراحت شدن. قیافه‌ی درهم بابام هیچ وقت یادم نمیره. داداش رو خواستن، و مجبورش کردن که از من عذرخواهی کنه. مامان تهدیدش کرد که اگر یه بار دیگه از این حرفا به من بزنه، توی دهنش فلفل میریزه... بعدش اینقده حال داد اینقده حال داد. بابام اون موقع‌ها رنو داشت. منو نشوند رو صندلی و با مامانم، 3 تایی رفتیم کلی ذوق مرگم کردن. برام کلی لباس خریدن، اسباب بازی، خوراکی، حتی بردنم رشت توی یه پارک بزرگ کلی بازی کردیم... دیگه باورم شد که داداشی بی تربیت بوده و یه چیزی گفته...

القصه، جونم براتون بگه که روزها میگذشت و من در ۴ سالگی با پدیده‌ای به نام تلویزیون آشنا شدم. چون اتاقم یه جای دنج خونه بود و یه تلویزیون قدیمی سیاه سفید هم توی اتاقم بود.

یه روز صبح فکر میکنم خیلی صبح زودی بود، مثلاً ساعت5. تلویزیون رو روشن کردم. دیدم یه خانم مهربون که هرگز قیافه‌اش با اون چوب بلندی که توی دستش بود رو یادم نمیره، داره یه چیزای میگه توی تلویزیون. اون موقع فکر میکردم که اون میتونه منو ببینه، برای همین در کمال ادب به همه‌ی حرفاش گوش کردم. اون داشت حروف الفبا رو یاد میداد. یه جور برنامه‌ی تلویزیونی نهضت سوادآموزی بزرگسالان. ما هم که رو در باسی گیر کردیم و به خیال اینکه خانم منو میبینه و زشته که از جام پاشم، به حرفاش گوش دادم. دیدم نه... همچینم بیراه نمیگه. اینقده از چیزایی که میگفت خوشم اومد... بله من سواد رو تو 4 تا حدود 5 سالگی به طور کامل از اون خانم و از یه برنامه‌ی تلویزیونی یاد گرفتم. حتی تمرینایی هم که میداد انجام میدادم. هرروز صبح راس ساعت از خواب پا میشدم و یه حرف الفبایی جدید یاد میگرفتم و دوباره میرفتم میخوابیدم. از اونجایی هم که آروم بودم، اینو به هیچ کسی نگفته بودم. مامانم هم صبحا اینقده سرش شلوغ تدارکات صبحانه و روانه کردن برادرِ تا مغز استخوان شیطانم و خواهرم و پدرم بود، که اصلاً متوجه‌ی این قضیه نبود.همچنین بنا به توصیه‌ی دکتر نباید زیاد به پر و پای من میپیچیدن و اصرار میکردن که من حرف بزنم چون اینجوری ممکن بود اصلاً اونی رو هم که میخوام نگم.یادمه میرفتم توی انباری خونه‌مون میشستم و مشق مینوشتم و این راز هیجان انگیز رو پیش خودم حفظ کردم.

به یاد دارم اولین کلمه‌ای که تونستم بنویسم "اصفهان" بود که اونم اشتباهی نوشتم "اصفاهان"

خلاصه این جور شده بود که سوات (شما بخونین سواد)دار شدیم. همون روزا که به یه سفر رفته بودیم، بابا داشت رانندگی میکرد. پشت یه کامیونی حرکت می کردیم که روش نوشته بود "گمرک". من هم با زور و بلا و البته باصدای بلند خوندم "گمرَک"... چشمای همه 4 تا شده بود. هی کلمه مینوشتن برام و میخواستن که بخونمشون، اما من فقط ترسیده بودم و هیچی نمیگفتم و هیچی رو هم نمیخوندم.

خلاصه، رازمون از پرده برون فتاد و بعله دیگه همه چیز شروع شد.  باباینا زنگ زدن تهران با چند نفر مشورت کردن و هی اینور و هی اونور اما نتیجه این شد که بذارن من روند طبیعی خودم رو طی کنم و از الان فشار زیادی رووم نباشه. دیگه هر کتابی رو توی سن 5 سالگی میتونستم بخونم البته اگر علامتهای اَ، اِ، اُ رو میذاشتن برام، روانتر میخوندم... میدونم الان توی این دوره و زمونه شاید بگین خوب خیلی از بچه‌هااینجوری هستن. اما اون موقع من بدون کمک هیچ کسی و بر اساس میل خودم به اون سمت رفتم. متاسفانه با وجود اینکه پدر و مادرم خیلی دنبالش بودن، اما امکانات الان وجود نداشت.

کلاس اول دبستان برام خیلی مزخرف بود چون چیزی برای یاد گرفتن نداشتم. از تهران یه تیمی اومدن تو مدرسه منو ببرن استعدادهای درخشان توی تهران. اما نمیشد شرایط کاری پدرم و داشتن 2 تا بچه‌ی دیگه، این امکان رو ازمون گرفته بود. اما جور دیگه‌ای این امکان برام فراهم شد، آموزش از راه دور و رفتن به کلاس زبان خارجی وقتی تنها 8 سالم بود. خیلی فشار رووم بود. من اینو نمیخواستم. برای همین دقیقاً موقعی که به سن 18 سالگی رسیده بودم و درس فوق‌العاده خوبی داشتم و کنکور میخواستم بدم، کم آوردم. خسته شده بودم. نه اینکه نتونم. نمیخواستم دیگه درس بخونم. حالم از آموزش بهم میخورد. اصلا خوب درس نخوندم. اینو اینجا میگم. من الکی توی اتاقم بودم به بهانه‌ی درس. اما خوب نمیخوندم. خودم هم ناراحت بودم. اما چه کنم. در شرایطی که همه مطمئن بودن که من در پزشکی دانشگاه سراسری تهران قبول میشم، زد و زیست شناسی یکی از دانشگاههای سراسری تهران قبول شدم. اون زمان اوج افسردگی من و مادر وپدرم بود. رشته‌ام رو نمیخواستم اما قدرت دوباره برگشتن رو هم نداشتم. به تمام معنا خسته شده بودم از این همه فشار. اما خوندم، 4 سال از بهترین سالهای عمرم رو تلف کردم. کجدار و مریض طی کردم تا لیسانسمو گرفتم. اون موقع با آقاهه دوس بودم و اون زمان ایشون دانشجوی ارشد مهندسی بود. خیلی کمکم کرد. توی تهران تنها بودم اما اون همیشه کنارم بود. تنها کسی بود که بدون اینکه بهم فشاری بیاره بهترین راه رو میذاشت جلوی پام. الانش هم همینجوره. حالا اگر فوق قبول شم میخوام به بهترین نحو  ازش استفاده کنم... اما همچنان از خودم راضی نیستم. من سالهایی رو صرف آموزش کردم که شاید کمتر بچه‌ای اونقدر سرش وقت میذاشت. اما موقعی که باید خودم رو نشون میدادم، نشد و تبدیل شدم به یه آدم تنبل. البته الان دیگه اینجوری نیستم و خیلی سعی میکنم نباشم.

از پدر و مادرم گله‌ای ندارم چون همیشه بهترینا رو میخواستن برای من. اما شاید وقتی خودم بچه دار شدم، اجازه بدم یه کمی از وقتشو صرف ست کردن رنگ و کیف وکفشش کنه، نه صرفاً آموزش. مگه مامانش چی شد که بخواد اون بشه! میذارم از بچگیش و از زندگیش لذت ببره اما در حد کاملاً متعادل.

هی هی... جوانی..........

زلزله!

چی شد یهو این مساله‌‌‌ی زلزله اینقدر مهم شد و ذهن همه‌ی مارو به خودش مشغول کرد؟ این خبر زلزله‌ی شدید تهران، از مدتها پیش مطرح بوده اما تا بحال کسی بهش توجه نمیکرده. اما حالا....

خوب دروغ چرا؟! ذهن من رو هم به خودش مشغول کرده. حتی یه شب خواب دیدم که خونه به شکل وحشتناکی داره میلرزه و من هر کاری میکنم نمیتونم از تخت پایین بیام و حتی نمیتونم فریاد بزنم. این قدر این خواب ملموس و واقعی بود که وقتی پریدم، عرق روی پیشونیم نشسته بود.

یاد چند سال پیش (نمیدونم چند سال) افتادم که زلزله‌ی تقریباً شدیدی شمال رو لرزوند (حدود 6.3 ریشتر فکر میکنم سال 83 بود). یادمه اون روز من توی خونه-شمال- تنها بودم. روز جمعه بود. و پای کامپیوتر هم بودم. یهو دیدم صندلی‌ام داره تکون میخوره و یک آن فکر کردم که برادرمه که یواشکی اومده خونه و داره منو اذیت میکنه. دیدم نه. همه جا داره تکوون میخوره. پریدم بین 2 تا تخت (چون اون موقع تخت من و خواهرم 2 طبقه بودش) و کاملاً این ور اون ور میشدم. کیس کامپیوتر از روی میز افتاد و منم فقط خدا خدا میکردم که زودتر تموم شه. به محض اینکه تموم شد پریدم شیرهای گاز رو بستم و تلفن بیسیم رو برداشتم و پله‌ها رو 4 تا یکی کردم و رفتم پایین توی پارکینگ خونه‌مون نشستم. اما راستشو بخواین نترسیدم. چرا هول کرده بودم. و تا مدتها حس میکردم که زمین داره واسه خودش میلرزه. اما اون لحظه نترسیدم و فقط چشمامو بسته بودم و گوشامو گرفته بودم.

حالا چم شده که هنوز زلزله نیومده، ترس برم داشته؟!! اصلاً وقتی بیرون میری توی اتوبوس و ماشین،همه‌اش حرف از زلزله‌ است. حتی امروز یکی از کارمندای بانک که یه آقای جوانی هم بود  میگفت دست ودلش به کار نمیره چون هر لحظه احتمال میده که زلزله بیاد.!!!

نمیدونم والله. البته از وقتی که پست باران عزیز رو خوندم یه کم آروم شدم و فهمیدم مردن هم همچین سخت نیست




خانم همسایه!

سلام. خوب من تازه از یه سری کارای روزمره فارغ شدم و البته یه کوچولو مهمون داری هم کردم، حالا که مهمونام رفتند و همه جا رو مرتب و تر و تمیز کردم اومدم نشستم اینجا.

پست قبلی یادتون هست؟! همون خانم همسایه‌هه. فردای اون روز وقتی ورزش صبحگاهیم تموم شد، خواستم بپرم یه دوش بگیرم که احساس کردم یکی زنگ خونه رو زد. فکر کردم گوشام زنگ زده اهمیتی ندادم. اما وقتی دوباره تکرار شد فهمیدم خودشه و همین خانومه‌است و من تا حالا هم ندیده بودمش. اما گفتم وقتی کارم تموم شد میرم در خونه‌اش ببینم چی کاری داشت یه وقت فکر نکنه من عمداً در رو باز نکردم. خلاصه ساعت 12 که شد و من همه‌ی کارامو راست و ریس کردم،  رفتم طبقه‌ی پایین. زنگو که زدم، دیدم پرید در رو باز کرد. بوی مشمئز کننده‌ی سیگار مشامم رو آزار داد. قیافه‌ی سیه‌چرده‌ای داشت و بسیار رنجور. فهمیدم که داشت سیگار دود میکرد، منم که عاشق سیگااااااااااااااااااااااااااار حالم داشت بد میشد. آخه از بوی سیگار نفسم میگیره. حالا اگر از این سیگار خوبا بود باز خوب بود، یه چیزی تو مایه‌های از این سیگار نارنجی سفیدا. توی این افکار بودم که، پرسید کجا بودی؟ اعصابم خیلی خرابه، داغونم. دلم میخواست بیام پیشت و باهات حرف میزدم.

نمیدونستم چرا این قدر باهام صمیمیه، با اینکه تازه منو دیده و من هم اولین باره که دیدمش.

دیدم جوانب ادب رو رعایت کنم و گفتم میتونین تشریف بیارین بالا. اینقده خوچحال شد که خودم موندم. کلی حجاب گرفت و اومد بالا. اولین کاری که کرد پرید اتاق‌خوابم رو نگاه کرد. بعد گفت چایی دارین؟ بعد وقتی که آروم گرفت و تمام خونه رو از نظر گذروند، نشست و یه بسم‌اللهی گفت و آستینا رو بالا زد و شروع کرد از شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر تموم قوم شوهر بدگویی کردن 

منم هاج و واج نگاش میکردم. انتظارشو نداشتم و اعصابم کلاً بهم ریخته بود هی با خودم میگفتم کی میره، کی میره... خوب راستش نرفت و از ساعت 12:30 تا ساعت 5:30 خونه‌ی من موند.

دوست نداشتم اینجور باشه. کاش آدمی بود که میشد باهاش 2 کلمه حرف درست و حسابی زد نه اینکه تموم حرفاش در این چیزا خلاصه شه. راستی گفتش که چقدر از شوهرشم متنفره.

چیزی که برام جالب بود، این بودش که توی این مدت که اومده بودن اینجا که تقریباً یه ماهی میشه، هیچ اطلاعی ازشون نداشتم و ندیده بودمشون. اما اون و شوهرش تا ریزترین مسائل مربوط به من و همسرم رو در آورده بودن. حتی از موهای صاف آقاهه هم تعریف و تمجید به عمل آورد و به من هم گفت که خیلی قرتی هستم فکر میکرد که ما هم مستاجریم که خوشبختانه این یکی رو اشتباه فهمیده بود.

نمیخوام کار همسرش رو مبنی بر کتک زدن زنش توجیه کنم چه بسا به سختی هم محکومش میکنم. اما این زن یه 5 ساعت اومد پیش من نشست، داشتم منفجر میشدم از کلافگی.  واقعاً خیلی دوس داشتم بهش کمکی میکردم و به مشاور معرفیش میکردم ، اما توی یه دنیای دیگه‌ای به سر میبرد. دنیایی که خودش با دستای خودش برای خودش ساخته بود. غیر مستقیم حالیش کردم که حواسش به زندگی خودش باشه نه به موی آقای همسایه، یا قرتی بازیهای زن همسایه. حواسش به خودسازی خودش باشه نه به کارایی که در طول روز همسایه‌اش انجام میده. وقتی من سرم به زندگی خودم گرم باشه، صد در صد میتونم نقاط ضعف و قوتش رو پیدا کنم. میتونم زندگیم و روابط خودم و همسرم رو بهبود ببخشم.

کو گوش شنوا؟؟؟



خشونت خانگی!

سلام. ببخشید که یه کم تنبل شدم تو جواب دادن به نظرات و همچنین آپ کردن.

دیشب آقاهه رفته بود روی پشت بوم GPS موبایلشو تنظیم کنه.ما طبقه‌ی چهاریم و آخرین طبقه و فقط طبقه‌ی سوم ما یه زن و شوهر جوون دارن زندگی میکنن و بقیه‌ی واحدها خالیه منکه داشتم تلویزیون نگاه میکرم، یهو پاشدم لباس پوشیدم که منم برم پشت بوم.همین طوری از در که اومدم برم بیرون دیدم سر و صدا و بوم بوم میاد از واحد پایینی. کنجکاو شدم یه کم تو راه پله مکث کردم. شنیدم خانومه داره گریه میکنه و آروم آروم حرف میزنه. گفتم خوب زن و شوهرن دیگه باهم بحثشون میشه. تا خواستم دوباره برم بالا، صدای بوم بوم دوباره اومد. این دفعه خانومه با صدای بلندتری التماس میکرد که شوهرش نزندش. باورم نمیشد. باورم نمیشد. وقتی التماسای زنه رو میشنیدم، قلبم مچاله شد. وقتی میگفت که توروخدا تنم داره میسوزه نزن، قلبم درد گرفت. سر جام خشک شده بودم و گریه‌ام گرفت. آقاهه اومد پایین و گفت چه خبره. وقتی بهش گفتم سریع منو برد داخل، صدای تلوزیون رو هم بلند کردیم که بیش از این ناراحت نشیم. آقاهه میگفت عجب آدم بی شرفی. کاش میتونستیم کاری کنیم. اما چی کار میتونستیم بکنیم؟ سرم درد گرفته بود و التماسای خانومه توی گوشم بود.

با خودم فکر کردم اگر من به جای اون زن بودم، عمراً همچین چیزیو نمیتونستم تحمل کنم؟ مگه میشه تو به خودت اجازه بدی زنت رو بزنی، حتی بچه‌ات رو. چرا زنا تحقیر رو قبول میکنن؟ نمیدونم. اما غرور و شخصیت خورد و له شده‌ی آدم، دیگه درست بشو نیست مگر اینکه از خودت دفاع کنی. از حقت.

اصلاً نمیفهمم. نمیخوام هم بفهمم. من زندگی خودمو دارم و عاشقانه همسرم رو میپرستم و به جا و به موقع هم از حقم دفاع میکنم. من باید بپذیرم که همچنان همچین آدمای وحشی صفتی پیدا میشن که زور بازوشون بیشتر از زور عقلشونه. باید بپذیرم که وقتی در همسایگی من زنی التماس میکنه که کتک نخوره، اعصابم این چنین بهم نریزه. اما.. التماسای اون زن هنوز توی گوشمه.

هیهات.........................

بعد مهمونی نوشت!

سلام

انگاری کتکم زده باشن تموم تنم خسته و بی رمقه. دیشب مهمونی داشتم، کلی از صبحش کار کردم. البته جناب آقاهه هم کمکم میکرد اما خوب غذا که نمیتونست درست کنه میتونست؟!

خیلی خوش گذشت،اما چه کنم که الان خیلی خسته ام. با این حال باید برم جمع و جور کنم. به همه سر میزنم و با پست جدید میام خدمتتون.

پ.ن: عاشق فسنجونم، دیشب یکی از غذاهایی که درس کرده بودم فسنجون بود. خیلی عالی شده بود.

پ.ن: برام یه گلدون فانتزی ناز کادو آوردن، عاشقشم.

فعلاً.........

دوست نما!

دیروز به من ایمیل داده و کلی حال و احوال کرده ، دست آخر هم گفته کاراشو راست و ریس  کنم. گفته تو بهتر میتونی و واردی چون برای خواهرت همه‌ی این کارارو کردی...

نه..نه.. اگر واقعاً فکر میکنین که مثل احمقها گفتم باشه و رفتم ساعتها توی این ترافیک وحشتناک تهران دنبال کار این خانم، اشتباه میکنین. گفتم اون خواهرم بود تو که خواهرم نیستی. تو حتی دوست هم نیستی. از من سراغی نمیگیری به ایمیلام  حتی جواب هم نمیدی. اما هر موقع کار داری من میشم رفیق گرمابه و گلستان؟. نه رفیق اشتباه گرفتی. خودت میخواستی کاراتو بکنی وقتی میخواستی از ایران بری. یه رابطه‌ی دوستی باید دو طرفه باشه نه یک طرفه و پوشالی.

واقعاً چرا بعضی ها فکر میکنن هر رفتاری رو بخوان میتونن پیش بگیرن در عوض مخاطبشون حیّ و حاضر آماده به خدمت باشه؟!! رو پیشونی من چی نوشته؟!!

پ.ن: دلم نمی خواد با کسی این جوری رفتار کنم اما گاهی برای اثبات شخصیت خودت لازمه که این طور واکنش نشون بدی.

پ.ن 2: عاشق این ترانه‌ی yasmin levy ام. هر چقدر که گوش بدم خسته نمیشم.

روزانه من!

قراره از اول اردیبهشت برم کلاس نقاشی. تازگی هم میخوام در کنسرواتور تهران ثبت نام کنم برای کلاس موسیقی.

خیلی بی سلیقگیه که اگر کلاس زبان هم نرم نه؟ نمیدونم. آخه من وقتی ۸ سالم بود رفتم موسسه‌ی شکوه. اونجا همینطور ادامه دادم تا آخر آخرش. وقتی میگم ۸ سالم بود نه اینکه فکر کنید که خوندن و نوشتن فارسی رو بزور بلد بودما، نه... از ۵ سالگی بلد بودم. 8 سالگی هم بابا و مامان دیدن که حوصله‌ام داره سر میره فرستادنم کلاس زبان. که البته درسته که الان زبانم خوبه اما خیلی بهم فشار اومد و اثراتش همچنان هست که گفتنش و خوندنش از حوصله خارجه. پس کلاس زبان نمیرم

روزها که میگذرن از پی هم، هرروز بیشتر به نگرانیم اضافه میشه. از اینکه نتونم توی ارشد موفق شم بیشتر عذابم میده. بری همین میخوام تا اونجایی که میتونم سرم رو گرم کنم تا کمتر بهش فکر کنم. الانم که لامصب انگار بهار نیست. بیشتر حال و هوای تابستون رو داره. چه قدر از تابستونو گرماش بیزارم. کجا میشه فرار کرد از دست این هوای گرم؟ الانش که اینقدر گرمه، بدا به حال تابستونش.

ببخشید یه کم پراکنده حرف میزم. نمیدونم دوس دارم بنویسم فقط.

از چند روز پیش که وبلاگ گیلی رو خوندم، به سرم زد که منم برم یه جوجه اردک بگیرم. آخ که چقدر من عاشق این حیوونم. اما آقاهه نمیذاره. البته حق هم داره. حیوون که گناه نکرده که من دوسش دارم و باید مدام توی یه جای تنگ و تاریک باشه. از طرفی نمیتونم توی خونه ولش کنم. پس بهتره بیخیال شم و برم عکسای جوجه اردک گیلی رو نگاه کنم.

میدونین الان چی دلم میخواد؟یه جای آروم و دنج. به رسم کودکیهام با خانواده میرفتیم وسط جنگل یا چادر میزدیم یا یه کومه اجاره میکردیم و چند روز و چند شب توی دل جنگل میموندیم. چه هوایی داشت کودکی. چه قدر دلم تنگش شده....

پ.ن: عکسای نوروز رو نذاشتم. یعنی میخواستم بذارم امابعد کلی آپلود کردن، لینکا همه پرید.منم کلاً بیخیالش شدم.

پ.ن2: خیلی کرختم و افسرده. نمیدونم چرا! شاید چون مامان و بابام تازه امروز رفتن. دلم تنگشونه.

پ.ن3: زندگی خیلی بی ارزش تر از اونی هست که نخندی. مدام در خشم و اعتراض و غرغر سیر کردن، یعنی کلاه گشادی سرت رفتن. پس همیشه بخندید.


مهمان داری!

الان ساعت ۲ شبه و من دارم با تنی خسته و کوفته تایپ میکنم (آخه بگو مگه واجبه!!)

راستش سرم خیلی گرمه. برادر شوهرم اومد خونه مون. به محض اینکه امروز رفت، مامان زنگید که با خاله دارن فردا میان تهران برای دیدن این یکی خاله‌ام (که توی چند پست قبلی گفتم که سرطان داره.)

خلاصه منم چون خیلی با این خاله‌ام رودرباسی دارم، افتادم به جون خونه.شست و روفتو خلاصه خرید و همه چی... کمرم داره میشکنه... خوب شد که تموم شد بالاخره....

دیشب با برادر همسرم که اینجا بود، داشتیم حرف میزدیم موضوع جالبی رو مطرح کرد. گفت یه استادی داشته توی دانشگاه، که البته دانشجوی دکترا بودش. اولین باری که اومده سر کلاس اینا، خواسته بهشون بگه برن دنبال تحقیق. بعد به قول خودش خواسته راهنمایی کنه که برن از کجا سرچ کنن. این استاد، حتی بلد نبود یه سایت معتبر اینترنتی رو بخونه.یعنی به آدرس www.google.com  گفته:‌" وِ.وِ.وِ. گوگلی. سُم"

گریه کنیم یا بخندیم؟؟؟! به خدا این اولین باری نیست که همچین افاضاتی رو میشنویم از یکسری افراد تحصیل کرده.

همین دوست من بدون کنکور ارشد وارد مقطع فوق لیسانس شد. پس باید آدم باهوشی باشه. اما باور میکنید حتی بلد نیست یه سرچ ساده بکنه. جالب اینجا بود که حتی نمیتونست وارد سایت دانشگاه بشه و نمراتش رو ببینه. همیشه من براش اینکار رو میکردم و با اینکه اصرار داشتم که بهش یاد بدم، از یاد گرفتنش ابا داشت. میگفت دوست ندارم. من فقط درس میخونم.

واقعاً سیستم آموزشی ما داره به کجا میره؟؟؟!!! چرا یه دانشجوی خوب دانشجویی معرفی میشه که صرفاً نمره بالایی رو در امتحانات بدست بیاره؟!! چرا نباید به تواناییهای دیگر دانشجویان یا حتی دانش آموزان توجه کنیم؟! این است سیستم آموزشی نمره محوری!!

آنقدر متاسف میشم وقتی میبینم که کسی با داشتن تحصیلات بالا، سرچ کردن در اینترنت رو وقت گذرونی میدونه، و مسئولیت اینکار رو به عهده افراد دیگه میذاره. الانم که ماشالله کلی این موسسات ترجمه و غیره کارای تحقیقاتی در اینترنت رو هم انجام میدن و دانشجوها میتونن به راحتی به این مکانها مراجعه کرده، موضوع مورد نظر استادشون رو بدن و یه تحقیق کامل تحویل بگیرن.

اینه که سواد افراد تحصیل کرده‌ی ما روز به روز نم میکشه چون با اطلاعات روز خودشونو آپدیت نمیکنن.

باور کردنی هست براتون؟؟

نعمت سلامتی!

خوب دارم خودمو به یاد میارم که چه حال بدی داشتم ۲ سال پیش. وقتی که بهم خبر دادن که مامان دچار یه حادثه کوهنوردی شده و پاش آسیب دیده و توی بیمارستان بستریه. مردم و زنده شدم تا فردا صبحش صبر کنم. تا صبح صد بار تلفنی با مامان صحبت کردم. دلم داشت میترکید. مامان من؟ بیمارستان؟ سابقه نداشت. مامان میگفت نیا و من حالم خوبه. اما قبول نکردم و صبح زود با همسری رفتم سواری های آزادی رو سوار شدم و رفتم به سمت شمال. تموم اون ۴ ساعت اعصابم خورد بود. یه چیزی بهم میگفت که چیزی بدتر از اونی میشه که همه فکر میکردن.

رسیدم خونه. در کمال ناباوری دیدم که مامان توی ماشین نشسته و ماشینم توی پارکینگه. رنگ به چهره نداشت. دلم ریخت. همیشه مامان رو سر حال میدیدم. اما اون موقع... هنوز هم از یادآوریش قلبم چروک میشه... مامان رو از بیمارستان جواب کرده بودن و گفته بودن باید بره تهران. میگفتن باید پاش قطع بشه. گریه نکردم. مامان رو دلداری دادم. گفتم این دکترا یه چیزی میگن. هنوز نیم ساعت نمیشد که رسیده بودم، بابا گفت "بریم تهران. از همون اولشم باید میبردمش تهران". بزور زن داداشم یه لقمه غذا خوردم و رفتیم تهران. داداشم گریه‌اش گرفته بود. بابا هم گریه میکرد. نخواستیم با آمبولانش ببرنش چون مامان خودش راضی نشد. میگفت حالم خوبه. اما چه خوبی؟؟!! میگفت من اگر دیگه کوه نرم، میخوام دیگه نباشم. اگر پامو قطع کنن.........

ضعف زیادی کرده بودم. استرس، گرسنگی، خستگی راهی که دوباره باید بر میگشتمش. به آریا تلفن کردم که ما داریم میاییم تهران. فقط برای آریا گریه کردم. اونم دلداری میداد. کاری دیگه‌ایی نمیتونست بکنه.

از درون داغون بودم اما برمیگشتم هراز گاهی مامان رو که چهره‌اش تکیده شده بود رو نگاه میکردم، بزور به روش لبخند میزدم در حالیکه توی دلم گریه میکردم. خیلی دلداریش میدادم. بابا عینک آفتابی زده بود و کلاه آدی‌داس روی سرش گذاشته بود، اما با تمام این حرفا نمیتونست اشکش رو پنهان کنه. رد اشکش رو میدیم. خیلی خسته بودم. ضعف زیادی داشتم اما سرسختانه مقاومت میکردم.

قربون مامان برم که با اون حالش به بابا گفت این دختر ضعف کرده یه جا واستا یه چیزی بخوره. بابا انگاری که تازه یادش اومده باشه که من از صبح توی جاده پیچ واپیچ کندوانم ترمزی زد و چند سیخ جیگر تازه خرید. منم وقتی که ضعف کنم، بعدش عمراً بتونم چیزی بخورم چون تهوع میکنم.

رسیدیم تهران، مستقیم بیمارستان شرکت نفت. تا رسیدیم نگهبانی زنگ زد ویلچر آورد. مامان رو نشوندیم روش. بردیمش اورژانس. یهو 3 تا دکتر اومدن بالا سرمون. پای مامان رو معاینه کردن. باهاش شوخی میکردن که روحیه‌اش رو حفظ کنه، دل توی دل هیچ کدوممون نبود. هر سه متف‌القول گفتن که چیزی نیست، اما باید بستری شه تا آنتی بیوتیک های قوی بهش تزریق کنیم. گفتم یعنی قطع نمیشه؟ گفتن نه اما اگر یه روز دیرتر مشد ممکن بود این اتفاق بیافته.

دلم میخواست بپرم بغل آقای دکتر و ماچش کنم. از خوشحالی گریه میکردم. به داداشم زنگ زدم به همسری و همه‌ی کسایی که نگران ما بودن. دیگه خسته بودم و توان نداشتم. خوابم میاومد و ضعف سر تا پامو گرفته بود، برای همین تا اومدن از مامان خون بگیرن برای آزمایش، تا خون رو دیدم، غش کردم و ولو شدم (خیر سرم میخواستم مثلا دکتر شم)

مامان بستری شد توی بخش. به مدت 12 روز. روز و شب باهاش بودم. بمیرم الهی، برای کسی که تا حالا یه لیوان آب از بچه‌هاش نخواسته بود، حالا حتی نباید برای انجام شخصی ترین کارش از تخت پایین می اومد. عذاب میکشید، خجالت میکشید. اونموقع دلم میخواست گریه کنم از گریه‌هاش. اما تموم محبتم رو میریختم توی چشام و میپاشیدم توی صورت خسته و بی رمقش. با شوخی و خنده، به زور یه لبخند به لبش می آوردم. بدترین بدشانسی این بود که کنار تخت مامان یه خانم پیری رو بستری کرده بودن که از بس عذاب میکشید دم به لحظه طلب مرگ از خدا میکرد. این روحیه‌ی مامان رو به شدت خراب کرده بود و حالا واسه‌ی اون پیرزنه هم دعا میکرد و هم گریه. تا اینکه پیرزن روز هفتم مرد. جلوی چشمای من. آخه باهاش دوس شده بودم، یه بار از من خواست که برم دستشو ماساژ بدم. چشماش جایی رو نمیدید. خیلی پیرزن خوشگلی بود. به آرومی ماساژش دادم، بهم گفت که روح پدر و مادرش توی اتاق حضور دارن. بهم گفت که پدر و مادرش از منی که دارم دستشو ماساژ میدم تشکر میکنن. بعد یهو تموم کرد. وحشت کردم. مامانم میگفت نترس برو پرستار رو صدا کن. رفتم. اینبار غش نکردم. واستادمو نگاه کردم. پیرزن انگار سالها بود که مرده بود.

حال مامان روز به روز بهتر میشد اما دیگه رگهاش جوابگوی آنژیو نبودن. خدا رو شکر بعد 12 روز مرخص شد.  کم خوابی شدیدی داشتم چون شبا توی بیمارستان خوابم نمیبرد. وقتی ریسیدیم شمال، بابای مهربونم دستمو بوسید. مامانم رومو بوسید. دلم شاد شد. خوشحال بودم که من، من دختر کوچولو تونستم کاری کرده باشم واسه مامانم. اما همون جا از ته دل دعا کردم که دیگه هیچ وقت نه خودم نه عزیزانم دچار عذاب و بیماری نشیم. الان شکر خدا مامانم کوه میره و من خوشحالم که مامانم ماشالله سالمه و سرحال. تجربه‌ی سختی بود. از اون موقع تا حالا، قدر سلامتیمو میدونم. قدر راه رفتنمو، قدر دیدن، خندیدن....

اینم عکس مامانم که زمستون امسال از رشته کوههای سیالان گرفته. بگو ماشالــــــــــــــــلٌه

http://img146.imageshack.us/img146/6720/picture2252000.jpg


*****

بعداً نوشت: با عرض پوزش از اسپریچوی نازنینم که محبت کرد و من رو به بازی وبلاگی "هفت کین کتاب" دعوت کرد. راستش نوشته بودمش اما پابلیشش نکرده بودم. اینجا 7 تا از بهترین کتابایی که تا حالا خوندم رو میذارم: (به ترتیب اولویت البته)

جنگ و صلح نوشته‌ی لئو تولستوی: 2 جلد حجیم و مفصلی بود که 2 ماه طول کشید تا تمومش کنم. واقعاً زیبا بود.

جنایت و مکافات نوشته‌ی دکتر شجاع الدین شفا: اولین بار 12 سالم بود که خواستم بخونمش. خیلی برام سخت بود درکش برای همین نصفه نیمه رهاش کردم. وقتی دوباره خوندمش حدوداً 16 سال داشتم. مطمئنم که اگر الان بخونمش درک بیشتری از مطالبش خواهم داشت.

قبل از طوفان نوشته‌ی الکساندر دوما رمان هفت جلدی زیبایی بود که زمانی که کنکور داشتم یواشکی میخوندمش

بینوایان نوشته‌ی ویکتور هوگو: خیلی مفصل تر از کارتونش بود. 2 جلدی بود و جلد 1 حدود 600 صفحه و جلد دو حدود 400 صفحه. اولین بار که عاشقش شدم و بزور و به سختی خوندمش کلاس پنجم بودم.
گوژپشت نتردام نوشته‌ی ویکتور هوگو: که هنوزم دلم برای اون دخترک کولی میسوزه.

جراح دیوانه نوشته‌ی یوگن توروالد: واقعاً پیشنهاد میکنم این رو بخونید. نبوغ همراه با دیوانگی.
سینوهه نوشته‌ی میکا والتاری: شرحی ندارد. هر کسی که اینو خونده باشه، خیلی چیزها رو میتونه در زمان معاصرش درک کنه.

از دوستای نازنین دیگه دعوت میکنم هر کی دوس داره توی این بازی شرکت کنه. حداقلش اینه که با کتابایی که نخوندیم آشنا میشیم. مثلا خود من رفتم کتاب "چراغها را من خاموش می کنم" رو پیدا کردم که حتما بخونمش.

مرسی اسپریچوی عزیزم.

http://img146.imageshack.us/img146/6720/picture2252000.jpg

بهار دل!


سلام. یه سلام پر انرژی و پر از بوی بهاری واسه همه‌ی دوستای گلم.

راستش یه سرما خوردگی کوچولو باعث شد که این همه از وبلاگم دور بمونم. البته الان خیلی خوبم.

اگه از تعطیلات بپرسید که باید بگم خیلی خوش گذشت. تا ۴ فروردین که شمال بودیم، و ۶ فروردین هم که پرواز داشتیم به سمت شیراز سمت خونه‌ی خانواده‌ی همسرم...

نمیدونم تا حالا براتون اتفاق افتاده که از کسی دلتون گرفته باشه، از کسی خیلی رنجیده باشین؟!

خوب واسه من اتفاق افتاده بود و تا سالها این حس خشم همراهم بود و آزارم میداد. برای من امسال اگر یادتون باشه سالی بود که میخواستم افق دیدم رو گسترده‌ترش کنم، میخواستم دلمو خونه تکونی کنم. واقعا موفق شدم. سخت بود اما من تونستم.

امسال تونستم در برخورد با آدمایی که قلبمو شکسته بودن، طوری رفتار کنم که انگاری تازه دیدمشون و باهاشون آشنا شدم چون تموم کینه‌های قدیمی رو دور ریخته بودم.. سعی کردم از ته قلبم محبت کنم. باور کنید، باور کنید خیلی احساس خوبی داشتم. احساس بزرگی، احساس پیروزی درونی. هر چی بود خیلی تاثیر گذار بود. اینکه بتونی آدمهایی رو ببخشی که حتی فکرشم نمی کردی، باعث میشه که عزت نفست رو بالا ببره.

اگر آدمها رو همون جور که هستن بپذیری، خودت راحتتری و درواقع به خودت و روحت و قلبت، بزرگترین لطفو کردی.

فقط اینو بگم که وقتی همسرم ازم تشکر کرد، وقتی پیشونیمو بوسید به خاطر این کارم، انگار بزرگترین خوشی دنیا رو بهم داده باشن. چقدر خوشحال شدم.

خوب اومدم این احساس زیبا رو با همه‌تون در میون بذارم، خواستم بگم شعار نیست بلکه یه واقعیت شیرینه.

خوب دیگه اینکه... آها اون دوستی که گفته بودم میخواد از همسرش جدا شه به خاطر یه سری دلایل مذهبی، خدا رو شکر مشکلشون حل شد. و من هم چون اولین کسی بودم که از آشتی کردن اونها با خبر شدم، با دادن این خبر یه مشتلق توووپ از مادر شوهر جان دریافت نمودم (چون این دوست از فامیلای همسری بودش).

و دیگه اینکه کلی برنامه دارم واسه‌ی سال جدیدم. میخوام فعلا که مجبور به کار کردن نیستم و وقتم آزاده، برم دنبال چیزایی که عشقمه. اولیش کلاس نقاشی که از اول اردیبهشت میرم. خیلی سرش ذوق دارم. اوووه وکلی کارای نا تموم دیگه.

خیلی هم از همه‌ی شما دوستای گلم ممنونم که بهم سر زدین و دیدن و خوندن دوباره‌ی شما، منو سرزنده میکنه. به زودی یه پست جدید میذارم به همراه یک سری عکس. الان باید برم استراحت کنم تا حالم بهتر شه..

شاد باشین.. همیشه.....

پ.ن: به همه تون سر میزنم. حتما....

من اومدم!

‌سلام به همه‌ِ دوستای نازنینم. من حالم خوب خوبه. چون تازه دیروز رسیدم دارم وسایل رو جابجا میکنم و خونه رو مرتب. ممنون که سر میزنین. امروز و فردا با یه پست جدید در خدمتم.

روزای آخر سال چگونه میگذرند؟!

خوب من الان شمالم و هوا اینجا خیلی خوبه. سرمای دلچسبی داره که با هیچی عوضش نمیکنم. وقتی دارم از روی پل معروف شهر رد میشم، مرغای دریایی بیش از پیش برای عابرین پیاده، دلبری میکنند. ملت همه با دوربین عکس و فیلم میگیرن ازشون. 

خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود و فکر میکنم بعد مدتی تهران موندن، برام درک زیبایی های خیره کننده اینجا، بیشتره. 

خوب کلی با مامانم رفتیم بیرونو هی گشتیم. چه حالی داد. جای همه تون خالی. تهران رو که آباد کردیم شمال رو هم که دیگه........ 

خیلی دلم میخواد از زیباییهای اینجا عکسی بذارم. اما اینجا سخته آپلود کردن عکس. یعنی سخت نیستا اما چون اینترنت Adsl نیست، حوصله ام نمیگیره منتظر بمونم. ایشالله تهران که رفتم حتما عکس میذارم. 

امروز رفتیم یه کیف لوازم آرایشی دیدم تو یکی از پاساژها، قیمت زده بود روش. خیلی خوشم اومد. رفتم به آقای فروشنده گفتم میخوامش. اخماش رفت تو هم و گفت قیمتش رو دیدی؟  با تعجب گفتم آره. خلاصه آورد و کلی روزنامه های توشو خالی کرد و داد دستم گفتم: 9500 تومن. تازه فهمیدم که چه گندی زدم. من قیمت رو به ریال دیده بودم. (نگو این بلا بارها سر مرده اومده بود ) خلاصه گفتم که من فکر کردم که این 950 تومنه. اما واقعا 9500 واسه یه کیف آرایشی هم خیلی زیاده. آقاهه فروشنده رو کارد میزدی خونش در نمی یومد، گفت خانم با 950 تومن پفک هم بهت نمیدن. منم خیلی شیک از مغازه اش اومدم بیرون. چکار کنم خوووووووو..... ندیدم خووووووووو....  

عوضش فردا میرم آرایشگاه، جهت فرایند خوشگلیزاسیون تا چهارشنبه که آقاهه میاد تغییرات اساسی کرده باشم. راستی جمعه هم به یه عروسی خیلی با کلاس دعوت شدم. از الان براش ذوق دارم. من هر عروسی رو نمیرم. حوصله ام نمیگیره. اما این یکی فرق داره. خانمه یکی از بزرگان شهره که عروسی پسرشه. در گذشته کیا و بیایی داشته. از نوادگان قجره. محبت خاصی به خانواده ی ما داره و اصرار زیادی به رفتن ما به عروسی پسرش داره. منم با کله میرم. یعنی با کله ها............ 

دوستای گلم خیلی دلم براتون تنگ شده. تا اونجایی که بتونم به همه تون سر میزنم  چون این روزا به شدت سرم شلوغه. مراقب خودتونو داشته هاتون باشید. 

بعداً نوشت1: نگران یکی از دوستان هستم که برای پاره ای از توضیحات، فرا خوانده شده . هنوز خبری ازش نیست. علیرضای عزیز ، آرزوی سلامتی برای شما و همسر و فرزندتان داریم. دوستان مجازی نگرانتان هستن. 

 

بعداً نوشت2: همه ی چیزای خوب خوب رو براتون آرزو دارم. شاد شاد باشین. کینه از کسی به دل نداشته باشین چون این روزا، روزای دور ریختن دلگیریهای دلمونه.


تاخیر نوشت!

خوب راستش خیلی این روزا گرفتارم. البته شاید گرفتار واژه جالبی نباشه. پس از اول شروع میکنم:

سلام. راستش این روزا خیلی سرم شلوغه. یه سری کارای دانشگاه و کارای خونه. دیگه داریم برای عید آماده میشیم. من عاشق شبای عیدم. یه حس و حال دیگه‌ای داره در کنار خانواده بودن. برای همین از خدا میخوام که همه مریضا رو شفا بده و زندانیهای بیگناه آزاد شن و خلاصه هرکسی که دور از خانواده است به آغوش خانواده‌اش برگرده.

امسال سال پر ماجرایی برام بود. خیلی چیزای جالبی یاد گرفتم. خیلی چیزای جالبی بدست آوردم. چقدر هم زود گذشت. گاهی اوقات آدم برای به دست آوردن چیزایی که انتظارشو نداره، خیلی نا امیده. اما من دیگه نا‌امید نیستم. شکر خدا امسال تونستیم یه خونه ی نقلی بامزه بخریم. این برای من شیرین ترین خاطره از سال 88 هستش، این در شرایطی بود که اصلا فکر خرید خونه در مخیله‌ی من و آقاهه نمی‌گنجید. برای همینه که میگم دیگه ناامید نیستم. اینقدر حرفام تو ذهنم رژه میرن که براتون بنویسم و آنقدر ذهنم زودتر از دستام حرکت میکنه که نمیتونم بین جملاتم رابطه برقرار کنم. فقط به طرز شگفت انگیزی ذوق زده هستم. عین بچه‌هایی که برای شب عیدشون، لباس نو میخرن و ذوق میکنن. منم مثل اونام. چون به تموم داشته هام می نازم. حتی به خودم هم مینازم، چون قابلیت تغییر رو دارم. میتونم تغییر کنم. خوشحالم که خیلی از اوقات عیب کارم رو خودم میفهمم و خودم،خودم رو تنبیه میکنم و سعی میکنم که تغییر کنم. تحملم بالاتر رفته، صبورتر شدم. برای اینکه درست در موقعی که همه از من انتظار داشتن که جوشی بشم و بزنم یکی رو له کنم، فقط در مقابلش لبخند زدم و گذشتم. اینقده باحال بود. یارو هی میخواست رو اعصباب من راه بره و منو عصبی کنه، منم به [..بیب..] هم حسابش نکردم.

 یاد گرفتم که کمتر اذیت کنم به خصوص همسری رو. ولی واقعا این یکی خیلی سخته. مگه میشه سر به سرش نذاشت. اصلاً وقتی یکی آروم میشینه واسه خودش و خیلی مهربونه و مودبه، خیلـــــــــــــــــــــــی کیف داره اذیتش کنی، اما از اونجا که نصف این اذیت و آزار‌ها به خودمان برمیگردد، سعی در خاموش نمودن آتش وسوسه‌مان داریم.

فردا مامان و بابام به امید خدا میان تهران. اینقدر ذوق دارم که نگو. امروز از صبح کار کردم و همه چیز رو مرتب و منظم کردم. ایشالله مامانم که بیاد میخوایم بریم خرید کنیم. خداییش هیش کی مثل مامان نمیتونه پای بیرون رفتن من باشه. خدا تموم مامان و باباها رو برای بچه‌ها و خانواده‌شون حفظ کنه.

برای همین هم امروز گفتم این پست رو بذارم چون میدونم تا چند روز آینده فقط فرصت چک کردن کامنتهارو خواهم داشت. چون ایشالله بعد یکی دو روز با پدر و مادرم بر میگردیم شمال و همسری من هم یه 4 روز بعد من میان اونجا.

هیچی دیگه همین. سعی میکنم حتما عکس‌های زیبا از شمال براتون اینجا بذارم. دوستای گلم، هر جا که هستین، سرتون سلامت باشه و دلتون شاد. به احتمال زیاد پست بعدی رو شمال مینویسم.

راستی یادم رفت بگم که یکی از دستاوردهای امسال من "دوستای گلی مثل شما بود و هست"، دوستای عزیزی مثل: سهره‌ و آبجی لیلای گلم، علیرضای عزیز با دخمل دوست داشتنی و شیرینش، مبینای خاله، باران عزیز، اسپریچوی شیطون، آفرینش و گلاره و وانیلی نازنینم و هدیهی دوست داشتنی، سیمای مهربون و صبورم، وخیلی دیگه از دوستای دیگه‌ام که دوستی باهاشون برای من خیلی ارزشمند بود. براتون بهترینها رو آرزو دارم.روی ماه همه تونو میبوسم



خاله!

میخوام این پست رو اختصاص بدم به خاله‌ام یا به همه‌ی کسایی که مثل خاله‌ی من فکر میکنند.

این خاله ی منکه تهرانه، خاله‌ی ناتنی منه (از همسر اول مادربزرگمه). دوسش دارم، چون خالمه.به هر حال محبت هم کرده به من. راستش الان مدتیه که حال خوشی نداره و این حالش چندان برای من دور از انتظار نبود. حدود 3 ماه پیش یک سکته‌ی ناقصی کرد و تا خوب بشه خیلی طول کشید. بعدشم که فهمیدند سرطان معده داره‌ و اونقدر این سرطان پیشرفت کرده که هیش کاریش نمیتونن بکنن. دلم براش میسوزه، نه برای مریضی‌اش،بخاطر اینکه این آدم هیچ وقت زندگی نکرد یا به عبارتی فرصت زندگی رو از خودش گرفت. حالا مگه چند سالشه؟ همه‌اش 57 سال.تا اونجایی که من یادم میاد این خاله‌ جان ما همه‌اش در حال شکایت کردن از این و اون بود. پشت سرگویی و غیبت کردن، از طرفی میرفت تو این مجالس روضه خوانی، های های گریه میکرد. یادمه برای اولین بار که اومده بود خونه‌ی من برای تبریکِ خونه‌ی جدید، تا نشست شروع کرد حرف خاله‌های دیگه‌مو پیش کشیدن. براش شربت بردم و نشستم کنارش روی دسته‌ی مبل، بغلش کردم و نذاشتم بیش از این بگه. گفتم قربون خاله‌ی گلم بشم، حیف این همه مهربونیات نیست، حیف نیست که از مهربونیات نصیبم نکنی.

خلاصه تا آخر زمانی که پیشمون بودن، نذاشتم یه کلمه دیگه از کسی حرفی بزنه. حتی وقتی عکسای جدیدمون رو نشونش دادم، تا دختر اون یکی خالمو دید، گفت: اوه اوه این چرا ریختشو این جوری کرده، بهش گفتم آره خیلی ناز شده... دیگه خاله خودش خسته شد و رفت.

همیشه باهاش این جوری بودم به امید اینکه یه روزی دست از گله کردن هاش بکشه. کلی من و یا مامانم تشویقش میکردیم که لازم نیست بره توی مجالسی که توش زار زار گریه کنه، چون شادی حق هر آدمیه، بره توی شادی‌ها شرکت کنه و خودش و اخلاقش رو درست کنه. اما نشد. ادامه داد وداد، تا خودشو پوسوند، همه رو حتی بچه‌هاشو از خودش فراری داد. باور کنید نیمی از بیماری هایی که ما آدما بهشون مبتلا میشیم، همه‌اش زاییده‌ی تفکر تلخیه که از اطرافیان داریم. نمی گم خودم این جوری نیستم، چرا هستم اما نه به این شدت و خیلی سعی دارم روی خودم کار کنم. از طرفی این خاله‌ی من علاقه‌ی زیادی به نوشابه داره و هرچی مامان من براش دلیل میاورد که نوشابه خووب نیست و کمتر بخور، به جاش دوغ بخور، حرف تو گوشش نمیرفت. شوهرش وضع مالی خوبی داره، اما هیچ وقت راضی نشد که با شوهرش برن مسافرتی جایی خوش بگذرونن.

میبینم ما آدما چه قدر سعی داریم دنیای اطرافمون رو هی به خودمون تنگتر کنیم. هی تنگترش کنیم تا جایی که فقط خودمون توش جا بشیم، آخر هم از تنفس مسموممون بمیریم.

ناراحت کننده است. اینا رو میگم اینجا که یه لحظه به خودمون بیاییم، اگر اون لحظه از این فکر و خیالات پوسیده پر شدیم، از خودمون دورش کنیم. دلم برای خاله‌ام میسوزه چون نفهمید زندگی یعنی چی! تموم در‌های دنیا رو بروی خودش بست.  میخوام بهش کمک کنم اما نمیدونم چی جوری. دخترش از بیماری مادرش و رفتارهاش افسردگی گرفته. میخوام به اون کمک کنم که حداقل مثل مادرش نشه. مثل مادرش فکر نکنه و مثل اون زندگی نکنه.

دیروز مادرم اس ام اس جالبی رو از کوروش کبیر برام فرستاد: دستهایی که کمک می کنند، از لبهایی که دعا میکنند، مقدس ترند.

پ.ن1: اینا رو نوشتم که، در لحظه یه کم به خودمون بیاییم ببینیم با خودمون و زندگی‌ای که حقمونه داریم چی کار میکنیم.

پ.ن2: مادر من عاشق کوروش کبیره  و بخش‌های از وصیت نامه‌ی کوروش رو داده با خط خوش نوشتن و زده به دیوار اتاقش.

پ.ن3: امروز خونه‌تکونیم تموم میشه و خلاص.