تموم کسایی که خوابگاه زندگی کرده باشن، اغلب دارای خاطرات زیادی هستند، گاهی تلخ و گاهی هم شیرین.
این آقایون تاسیساتی توی خوابگاه برو بیایی داشتن، برای تعمیرات گاهی هم داخل اتاقها میاومدند، هر موقع چیزی خراب میشد، توی دفتر مربوطه یادداشت میکردیم و فردا صبحش میاومدند برای تعمیر.
یه بار لامپ بالای تخت یکی از بچهها شکسته بود و کلاً سیمهاش قاطی شده بود. نزدیک ظهر بود و ما هم دور همی داشتیم حرف میزدیم.
در زدند. ما همه با هم یک صدا:بـــــــــــــــــــــــــــله؟؟
پشت دری با لهجه ترکی غلیظی: تاسیساتی!
دوست دارم این صحنات اشک آور رو که بعد از شنیدن صدای یه مرد تاسیساتی که قصد ورود به داخل اتاق رو داشت، بتونم براتون توصیف کنم. اما حیف که اشک مجال نمیده. فقط در همین حد بدونین که همه مثل بمب میترکیدن و هر کسی به دنبال چیزی!!! برای پوشاندن چند تار موی قبیحه. قیامت که میگن، همین اتاق ما بود. هیچ کس به دیگری رحم نمیکرد و بکِش بکِشی بود در بدست آوردن پوششی و چادری و ملافهای و چیزی... جالب بود که تمام این اعمالِ حفظ ناموس در برابر دزدان ناموس!! با غش غش و خندههای بلند بلند انجام میشد.
خلاصه همه خودمون رو در لای چند متر پرده یا ملافه یا چادری ...پیچ!! کردیم و آماده شدیم و گفتیم:
بفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمایید.
آقا وارد شدند و ما ردیــــــــــــــــــــــــــــــــــف روی یه تخت نشستیم ( دقیقاً مثل اینکه وارد حرمسرا شده باشی)
لامپ بیمار!! رو نشون دادیم و خودمون نشستیم به کارای آقاهه نگاه کردن. سکوتی بود در اتاق، و گاهاً خندههای ریز ریز و کرکر و جیغهای خفه شده در گلو، سکوت اتاق رو میشکست. حالا ببینید چه جو سنگینی بوده برای اون بیچاره.
از قضا پای این بنده خدا بد جوری بو میداد. اصلاً دلیل خنده و شوخیهای ما هم همین "بو" بود.
تا اینکه در باز شد و یکی از بچهها وارد اتاق شد و بی خبر از همه جا و همه چیز، با صدای بلند اعلام کرد: اوغ، بوی گربه مرده میــــــــــــــــــــاد، اوغ ..این چه بوی گندیه؟! اوغ. شماها چرا تو اتاق خودتونو این ریختی کردین؟ اوغ اوغ....
بیچاره آقای تاسیساتی که مورد عطوفت این هم اتاقی عزیز ما قرار گرفته بود، تا بنا گوش سرخ شد. بماند وقتی که دوستمون متوجه حضور این آقا شده بود، چه جیغی کشید و فرار کرد و ما هم که دیگه اون موقع به ترک دیوار هم میخندیدیم، اصلاً نتونستیم جلوی خندهمونو بگیریم و یکی یکی از اتاق بیرون میرفتیم.
دلم براش سوخت و الان که فکر میکنم میبینم چقدر کارمون ناپسند بود. یعنی اگر من الان در اون شرایط بودم، عمراً اینجوری از خنده ولو میشدم وسط اتاق اما خوب، تا اون آقا باشه وقتی میره جایی جوراب تمیز پاش کنه.
خیلی حس سنگین و دیوانه کننده ای به اون بنده خدا منتقل شده. البته چند دقیقه اولش کمی سخته و رفته رفته اوضاع و جو عادی میشه.
شیرینی دوران دانشجویی هم به همین چیزاشه دیگه صبا جان.
اگه اینا نباشه که آدم میپوسه.
بازم خوبه دستش نداختین صبا جان.
بازم دوران دانشجویی شروع میشه ولی اینبار تفاوت داره. به نظرم پخته تر و منظم تره.
موفق باشی خواهر گلم.
سلام علیرضا جان.![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
این عنوان "دیوانه کننده" رو بسیار بجا گفتید
بله دوران دانشجویی واقعاً دوران شیرینه، اما همون دوران کارشناسی خیلی شیرینه به قول شما با ورود به مقاطع بالاتر، این شر و شور هم میخوابه و جاشو به پختگی و متانت میده.
مرسی برادر خوبم که بهم سر میزنید. همیشه شاد باشید و سلامت
شنیدم که دوران داتشجویی تو خوابگاهها عالمی داره والبته سختی های خودشو.دوران دانشجویی یکی از اون زمانهای تکرار ناشدنیه.مرسی که بهم سرزدی.میدونی خیلی وقتا خواننده خاموشت بودم؟حتی تو book markهامم هستی.دل به دل راه داره ها
سلام المیرای گلم. بله سختیهاشو، شیرینیهاش شیرین میکنه.![](http://www.blogsky.com/images/smileys/004.gif)
خوشحالم که همیشه همراهم هستی، از این بابت به داشتن دوستی مثل شما افتخار میکنم.
میبوسمت عزیز دلم. منم اغلب دنبالت میکنم. اما این اواخر خیلی سرم گرمه کارای جانبیم شده
سلام خانوم ماه
اولا که قبولیتو خیلی خیلی خیلی خیلی تبریک میگم و برات خوشحالم
دوما بسیار شرمسارم که دیر تبریک گفتم ... کار و گرفتاری و نومزد بازیهم که اضافه بشه اوضاع همین میشه دیگه . شما ببخش
سوما قالبت مبارکککککک
چهارما ... خوابگاه ... کاش هیچوقت نصیب من نشه !
بوس بوسی
طفلی اون اقاهه چقدر خجالت کشیده ولی خندین شماها خیلی کیف داشته
جلو این خنده ها رو هم نمیشه گرفت
قدر این روزا رو خوب بدونین
آره دل خودم هم به حالش خیلی سوخت، اما به قول شما مگه میشه جلوی این خندهها را گرفت؟
حیف که خیلی وقته این روزها تموم شدند.... اما خاطراتش بس شیرینند...
من دلم برای اون بنده خداهه سوخت . آخه بیچاره همین یه جفت جوراب رو داشت که زنش واسه تولدش گرفته بوده .
سلام ابجی کوچیکه
خوبی عزیزه دله شیطونه من
وای از خاطراته خوابگاهو خوابگاه نگو که می شینم گریه می کنمااااااااااا
من و شوو همیشه می شینیم از اون موقع ها تعریف می کنیمو می خندیدم
هر خاطره رو ۱۰ بار تا حالا گفتیم ولی باز می شینیم تا اخرش گوش می دیمو غش غش می خندیمو کیف می کنیم...
این خوبه که همه خاطراته این جوریمون با همه و حتی اونایی که اسم می بریمو اونم می شناسه.....
هی دلم گرفت برایه اونروزاااااااااا
راستی حالا مامان دار شدی ؟؟؟
می کشمتااااااااا
واقعاً لیلا جونم، واقعاً آدم گاهی دلش میخواد به خاطر اون روزای شیرین که اصصصصصصصصصصلاً یک لحظه هم به زندگی و مشکلاتش فکر نمیکردی، گریه کنی....
یادش بخیر
خوب حق داشتین بترکین از خنده
من همینجوریشم که نوشته بودی داشتم میپکیدم از خنده
قربونت برم. پس تو هم عین خودمی، از خنده میپکی
من اومدم
سلام صبای عزیز . پیام هایی رو که برای آجو لیلا گذاشته بودی خوندم و جذب وبلاگت شدم . خاطرات با نمکی بود . من اگر چه خوابگاه نبودم چون تهران درس می خوندم ولی می تونم به اندازه ۴ سال لیسانس و ۲ سال فوق لیسانس خاطرات دانشجویی تعریف کنم البته خاطرات همسرم رو . یعنی شبای چله همه التماسش می کنن . می گه بخدا دیگه همه خاطراتتم رو گفتم و تکراری شدن . بعد همه می گن باشه اونی رو بگو که ... اونی رو بگو که ...
یعنی همه رو حفظنا ولی می خوان دوباره خودش تعریف کنه .
فوق لیسانست هم مبارک .
از آشنایی ات خوشحالم .