آریا دلستر خیلی دوست داره. منم دوست دارم اما فقط زمانی که گاز داره،و وقتی که یه شب بمونه دیگه قابل خوردن نیست و قند خالصه. برای همین اغلب دوغ میخوریم.
همین چن وقت پیشا این آقای ما یه بطری دلستر که با کلی من بمیرم تو بمیری، از شب قبل گذاشته بود توی یخچال، برای شام آورد بیرون. گفتم آریا نخور اینو عزیزم، برای بدنت فایدهای نداره، دوغ بخور..
گفت حالا یه امشبه رو دیگه.........قیافش کپی این بود اون لحظه:
شیطنتم گل کرد و خواستم اذیتش کنم.
الکی از پنجرهی آشپزخونه کوچه رو پاییدمو تندی گفتم آریا بدو برو پایین که دارن جلوی پارکینگ پارک میکنن. بدووووو تا نرفتن.
مثل فنر از جاش پرید و لباساشو تو هوا پوشید که بره پایین. منم توی این مدت بطری دلستر رو برداشتم و یکمی توش آب ریختم و گذاشتم سر جاش.
آریا نفس زنان برگشت گفت صبا خبری نبود کههههههه..
منم که از زور خنده نمیتونستم حرفی بزنم. همیشه عادت دارم وقتی میخوام یکیو اذیت کنم همین خندههام منو لو میدن.
خلاصه آریا رفت سراغ بطری محبوبش و یکمی ازش خورد. اههههه این چرا این مزهایه؟
صبااا. صبااا. خیلی بدجنسی...صبااا نامردی چقدر تو....
من رو تصور کنین که کفگیر بدست روی زمین آشپزخونه ولو شده بودم.
از اون موقع شدم چوپون دروغگو. هر موقع واقعاً هم ببینم یه ماشین داره جلوی در پارکینگ پارک میکنه، به آریا که میگم باور نمیکنه. مستقیم زل میزنه تو چشام. منم از اونجایی که یاد اون شب میافتم خندهام میگیره، اینم فکر میکنه که دارم چاخان میگم.کلی باید بالا پایین بپرم تا باور کنه
حالا فک نکنین خیلی شوهر آزارما. نهههههه.. گاهی گل میکنه دیگه چه کنم؟!! حالا کم خودشم منو اذیت نمیکنهها.این یک در هزار تلافیه سر بسر گذاشتنهاشه..
اگر بتونم این خندههامو کنترل کنم خیلی خوب میشه. گفتم خنده یاد یه چیزی افتادم:
چند هفته پیش توی کلاس، کنار استادم نشسته بودم ردیف اول. 3 تای دیگه از همکلاسیها هم ردیف دوم و اون یکی باقیمونده هم داشت با تمام وجود سمینار میداد.
کلاس سکوت بود و تاریک، داشتیم با دقت به تلویزیون گندهای که به دیوار وصل بود نگاه میکردیم.
یهو یکی از همکلاسیهای پشت سریم، تک سکسکهای با صدای بلند کرد.
اینقدر فضا سنگین بود صدا از هیچ کس در نمیاومد. بزور خندهام رو کنترل کردم و زیر چشمی به استادم نگاه کردم، دیدم داره خیلی خیلی خیلی خودشو رو کنترل میکنه. اون دوستمونم که داشته سمینار میداد، چنان خودش رو پشت مانیتور لپتاپش پنهان کرده بود، تا احیاناً نگاهش به ما نیوفته و خندهاش استارت بگیره.
من خم شدم، راست شدم، مقنعهام رو درست کردم، با خودکارم بازی کردم. اما نشد که نشد. لامصب صدای سکسکهاش بدجوری توی گوشم تکرار میشد اونم توی اون سکوت کلاس که همه منتظر یه پخ بودن. نتونستم خودمو کنترل کنم. یعنی واقعاً میخواستم اما نتونستم. یهو صدای خندهام به هق هقی گریه مانند تبدیل شد و از اعماق حنجرهام بیرون اومد و هر لحظه شدتش زیادتر میشد. دیگه نتونستم خودمو حتی پیش استادم کنترل کنم و سرم رو گذاشتم روی میز و یه دل سیر خندیدم. استاد که منتظر همچین لحظهای بود، اونم یه دل سیر خندید و بقیه هم پشت سرش. استاد با یه دسته کاغذی که توی دستش بود، زد به بازوم و گفت: از دست تو صبا... از دست تو...
هیچی دیگه دوستم نتونست سمینار بده چون احیاناً من روبروش بودم و اینم تا نگاش به من میافتاد خندهاش میگرفت. من نمیخندیدمها دیگه اما نمیدونم چرا خندهاش میگرفت. میگفت هنوز صدای طرز خندیدنت توی گوشمه
خدا نکنه بیافتم رو دندهی خنده.اه بد چیزه. بــــــــــــــــــــــــــــــــد
امتحانام شروع میشن این شنبه و حسابی سرم شلوغ میشه دوباره.
از امتحان بدم میاد. خدا کنه زودتر تموم شه
از بدقولی بدم میاد. حس میکنم بهم احترام گذاشته نشده. اون موقعها که دوتا جوجو بودیم منو آریا باهم قرار گذاشتیم میدون ونک. منم کلی به قر و فرم رسیدم و سر موقع حاضر شدم. اما آریا دیر کرد. خدایاا.. کجاست این.. زنگ زدم به موبایلش گفت قبل قرار با تو رفتم یه سر پارک وی کار داشتم الان توی راهم دارم میام. ترافیکه. فلانه. حالا گفتم اکشال نداره،یه رب بیست دقیقه دیر میکنه دیگه. دیدم نـــــــــــع. بیست دقیقه شده 50 دقیقه. حرصم درا ومده بود. خوب اون موقع هم خیلی زودتر از الان کنترلم رو از دست میدادم و آتیشی میشدم. گذاشتم به محض اینکه رسید میدون ونک و بهم دست تکون داد و یه لبخند ژوکوند هم روی لبش، آنلاین ماشین گرفتم و رفتم سمت خوابگاهم. بیچاره هاج و واج مونده بود و خنده رو لباش خشکیید. هر چی به گوشیم زنگ میزد جواب نمیدادم. داشتم از حرص میترکیدم. کل راهو اومد دنبالم. وقتی دم در خوابگاه پیاده شدم اونم پیاده شد و دنبالم کرد. هی میگفت" پیییس پییس.. صبااااااا.. پییس پییس. صبا واستا" آخه بچهام میترسید که نگهبونای خوابگاه به جرم مزاحمت بریزن سرش (گرچه ازاونا بخاری بلند نمیشد). خلاصه رفتم خوابگاه و یه دل سیر گریه کردم. 1 ساعت بعدش دیدم زنگ زد و گفت بیا دم در کارت دارم، خواهش میکنم و اینا.... منم رفتم و دیدم آریا یه جعبه شیرینی تو دستشه و یه شاخه گل. خـــــــــــــــر شدم رفت.
خلاصه کلی غر غر (یا قرقر؟ یا غرقر؟یا قرغر؟) کردم که- کلی معطلم کردی و اونجا کلی متلک شنیدم و از دیر کردن بدم میاد وقتی دلیل موجهی براش نداری. تو میتونستی زودتر حرکت کنی...
خوب گرچه من واکنشم شاید خیلی تند بود و اونم به خاطر این بود که اون زمونا خیلی قد(یا غد؟) بودم. اما همین باعث شد که آریا از اون موقع همیشه وقتی جایی قرار میذاریم زودتر از من حاضر باشه که هیچ، تازه من دیر میکنم... اما دل بزرگ و مهربونش هیچ وقت نمیاد که بهم بگه:
"حالا تو بدو دنبال من پییس پییس کن"....
یارو اومده تو فیس بوک با کلی التماس و خواهش خواسته که تقاضای دوستیشو بپذیرم، وقتی بدون هیچ پاسخی ایگنورش کردم، بهم فحش بی تربیتی داده و رفته. مملکته داریم؟
سلام. روز زن اومد و رفت. آخ آخ انگار همین دو سال پیش بود که روز زن بودو آریا اومد خونه. گفتم آریا زنگ زدی به مامانت؟ گفت آره. گفتم به مامان منم زنگیدی تبریک بگی؟ گفت آره. گفتم عزیزم فکر نمیکنی که به یه نفر دیگه هم باید تبریک بگی؟
آریا یه خورده فکر کرد و خداییش هم خیلی فسفر سوزوند. بعدش شکل اینایی شد که انگار به یه کشف مهمی تو زندگیشون رسیدند،یه چیزی تو مایههای انیشتین...
"آهااااا یادم اومد مامان بزرگمو یادم رفته بود. مرسی عزیزم که یادم انداختی "
خیلی بامزه بود آریا فکر میکرد این روز فقط روز مادره. امسال عزیز دلم برام یه دسته گل خوشگل گرفته بود و اونم در حالی که اصلاً انتظارش رو نداشتم. چون میدونم آریا کلاً در این موردا حواس پرته. واین خیلی خوشحالم کرد.
روزای ما هم میگذرند. خدا رو شکر راضی هستیم. سمینارام یکی از یکی بهتر بودند و الان در فرجهها بسر میبرم. موضوع پایاننامهام انتحاب شد و من احساس میکنم هیچی ازش نمیدونم. استرس گرفتم اما امیدوارم همچنان.
با پدرشوهرم که صحبت میکردم بهم گفت عروس خانوم، کی دفاع میکنی؟ کی برای دکترا امتحان میدی؟ کی شیرینی دکتراتو بخوریم. گفتم باباجون امان بدین تورو خدا. من تازه یساله وارد ارشد شدم. گفت میدونم خواستم بگم ما انتظاراتمون بیشتر از ایناستا. خلاصه از همه طرف هی سیخونک میزنن برای دکترا. از مامان بابای خودم تا مامان بابای آریا. تنها کسی فشار بهم وارد نمیکنه آریاست.
مامان من نمیدونم قرص عجله میخوره یا چی، اصلاً تازگیها تهدید میکنه که اگر دکترا نخوام امتحان بدم شیرش رو حلالم نمیکنه.تو رو خدا شما جای من بودین اینجوری نمیشدین؟
خلاصه روزگار ما هم میگذره و گاهی خندهای میکنیم از ته دل. طوریکه شاد شاد میشیم.
راستی بازم این تابستون داره میاد و گرما هم همراهش به خصوص اینکه باید تمام طول تابستونو توی آزمایشگاه دانشکده کار کنم.
راستی موضوع پایان نامهام خیلی باحاله. قراره روی یه سری از ژنهای گیاه زعفران کار کنیم که باعث افزایش تولید محصول زعفران بشه. کار سختیه اما از الان خیلی سرش ذوق دارم.
دعام کنین موفق شم.
دوستتون دارم دوستای خوبم و تا اونجایی که بتونم به همه سر میزنم.