یادمه بچه که بودم یعنی اول دبیرستان، (واقعاً بچه بودم؟!) یه آقا معلمی داشتیم که دبیر فیزیکمون بود. چهره‌اش یادم نمیره. چشمای سبز روشن و کله‌ی کمی تا قسمتی تاس و البته مجرد.

دبیر خوبی بود اما خوب یه کم بچه‌ها رو مسخره میکرد. مدرسه‌ی غیرانتفاعی هم درس میخوندم.

دانش اموز زرنگی چون بودم، اغلب دبیرها بعد از درس دادن منو میخواستن پای تخته که تمارین درس اونروز رو حل کنم تا درس به قول خودشون واسه بچه‌ها جا بیافته.

یه روز  بعد از درس جدید فیزیک، به پای تخته فرا خوانده شدم. اشتباهی نیروی Mg رو کج رسم کردم. دبیرم پوزخندی زد. بچه تنبلای ته کلاس ریز ریز خندیدن. حتماً تو دلشون میگفتن این دختره حقشه... زودی Mg  رو پاک کردم  و اشتباهی، باز رسم کردم. بهم ریخته بودم از ریز ریز خندیدن بچه‌ها و سرخیِ (ناشی از خنده‌)قسمت تاسِ کله‌ی آقا معلم. خیلی ناراحت شده بودم. از دبیرم پرسیدم باید پایین رسمش کنم؟ پاسخ داد "هه هه هه هه، نه پس، بیا بالا رسمش کن"... تمام انرژیمو در خودم جمع کردم و گفتم" کجاش خنده داره؟ چرا میخندین؟ عوض خندیدن یادم بدین!

برق از سر دبیرمون پرید. حالا دیگه سرخیِ کله‌ی تاسش از خنده نبود، از عصبانیت و خشمش بود. بهم تشر زد که مگه من الان اینو درس نداده بودم؟؟ گفتم من همیشه درسا رو بلد بودم، حالا ایندفعه اشتباه کردم.محکم گفت که بشینم. بغض سختی گلومو گرفته بود. تا اون روز، معلمی با من چنین رفتار نکرده بود. موقع پا شدن از روی  صندلیش، پاش رفت توی سطل آشغال قرمز کوچیکی که کنار پاش بود. کلاس از خنده منفجر شد.....

 

دیگه یاد ندارم که بچه‌ای رو مسخره کرد. خیلی جدی و موقر می‌اومد سر کلاس. شاید براش خیلی سنگین تموم شده بود که یه الف بچه اینجور جوابشو بده. بچه‌ای که مدیر و معلمای دیگه همه پشتش بودن.

اصلاً شاید حال اون لحظه‌ی منو وقتی که تمام کلاس بهش خندیدن درک کرد. به هر حال باعث شد که دیگه اون رفتار رو با بچه‌ها نکنه.

دیروز بانک بودم، دختری چادری وارد شد و پشت باجه نشست که کارش رو انجام بده. از قرار معلوم به کارای بانکی چندان واقف نبود. مرد سیبیلویی هم که متصدی باجه بود با خنده‌های مزخرفش این بیچاره رو بیشتر هولش میکرد. مثلاً اینکه بهش گفت که پشت فیشت بنویس! دختر پرسید چی بنویسم؟ پاسخ داد "هر چی دوس داری، شعر نقاشی...." مشتریان دیگه تک و توک خندیدن، دختره سرخ شده بود. با خودم گفتم کاش تو هم چنان تو دهن این یارو میزدی که جرات نکنه وقتی پشت باجه میشینه کسیو مسخره کنه؟ واقعاً چرا این کار رو نکردی دختر؟؟؟؟؟

پ.ن: خودمونیم‌ها، همون دبیرم باعث شد که حسابی تو بخش نیروها و رسمشون، پیشرفت کنم تا یه جورایی کم نیارم.

********************** 

 این روزا حسابی درس میخونم. دیگه کمتر سعی میکنم به خاله فکر کنم تا ذهنم پریشون نشه. ولی خیلی زندگی مزخرفیه. کلی سوالای عجیب غریب از فلسفه ی زندگی و مرگ به ذهنم می‌آد که فکر میکنم بتونم از علیرضا در موردش بپرسم. آخه روحانیون رو قبول ندارم. یکیو میخوام که بی طرفانه و با مطالعه و دانش بهم جواب بده. آقا علیرضا مزاحمتون میشیم.

**********************


چند شب پیش داشتم توی فیس بووک با هدیه نویسنده رختخواب دوشیزگی چت میکردم. داشت میگفت که که حس و حال وبلاگ نویسی رو نداره.  داشتم باهاش بای میکردم و ذهنم درگیر بود که چه حیف شد که هدیه دیگه نمیخواد بنویسه و چقدر نوشته‌هاشو دوس داشتم. یهو دیدم یه پنجره پرید بالا. یکی؟ دوتا؟ نه بابا 3 تا.

یکی از دوستای خیلی خیلی قدیمیم (مربوط به دوستای دوران راهننمایی) که خیلی باهم صمیمی بودیم یکی خواهرم و دیگری شوهر خواهرم. حس خوبی بود. یهو حساس کردم کسایی هستن که من براشون مهم باشم. کسایی هستن که اگر برم و مثل هدیه پیدام نشه سراغم رو میگیرن. و همینطور شما

دوستان، نظراتتون بهم خیلی انرژی میده. ممنون از اینکه بهم سر میزنین.

**********************


جند وقت پیش تو اتوبوسهای BRT بودم. راننده رسید ایستگاه گیشا. بلند داد زد اون آقایی که میخواست گیشا پیاده شه بهم سپرده بود که بهش بگم، اینجا گیشاستااااااااااا.... آهای اون آقا نمیخواد پیاده شه؟‌(با این حس مسئولیت، آقای راننده منو اسیر مرامش کرده بود).آقااااا.کم کم زمزمه افتاد تو جمع آقایون که "آقا اون کیه که میخواد پیاده شه؟ اون آقایی که میخواست گیشا پیاده شه..." راننده یهویی بلند گفت" یه  آقای کچلی بود، قرار بود بهش بگم ایستگاه گیشا کجاست!!!!سکوت در جمع جمعیت ذکور حاکم شد. آخه اغلبشون کچل بودن....زنا اینور ریز ریز و زنانه وار میخندیدن.



دوستتون دارم.....
نظرات 18 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:40 http://morghehava.blogfa.com

سلام صبا جان
عکس العمل خوبی نشون دادی. شاید کمتر کسی تو دوران مدرسه همچین عکس العمل خوبی نشون بده. خوشم اومد از جسارتت.
زندگی اینقدر هم مزخرف نیستا. یه خوبیایی هم داره. خوبیاش شما دوستانم هستین.
خدا نکشتت با این اتوبوس سوار شدنت. من که نمیتونم جلوی خودمو از خنده بگیرم. خیلی باحال بوده. جای من خالی.
برات آرزوی موفقیت شادی دارم.

سلام علیرضا جان.
ممنونم از مهر و محبت و معرفت شما.
راستش من الانم زبونم درازه، اما گاهی هم پیش میاد که عین یه الاغ کوچولو مظلوم میشم
راستش به ماجرای اتوبوس که خودم فکر میکنم خنده‌ام میگیره. یاد قیافه‌های خنده دار آقایون میافتم.
هاهااهاها
میام پیشتون....

آفرینش یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:40

راننده داشته کل مردها رو پیاه می کرده

پذیرفتن تمسخر هرچند هم زجرآور باشه به دلیل نداشتن اعتماد بنفسه ....

مهمی عزیز دل ... شرمنده که کم پیدام ..... بوس بوسی

آره عزیز دلم. داشته پیاده میکرده
خوبی تو؟
ببین من نظراتم رو تاییدی کردم که هر کسی پیغام خصوصی چیزی داره بهم بگه. حالا بیا ایمیلت رو بهم بده. دلم برات تنگ شده.

باران مامان ترانه دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:54 http://www.tarlanak.persianblog.ir

همه نوشته هات جالب بود
منو بردی پشت میز و نیمکت ها.....

خواهش میکنم فدات شم.
شما هم مرسی که اومدین..

مهتاب دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:01 http://zendegimahtab.blogfa.com/

خوبه که همین مسئله برای خودشم پیش اومده
خیلی اعتماد ادما بااین مسخره شدنها از بین می ره
مخصوصا تتو سن دبیرستان که بچه ها چقدر حساسن

سلام مهتاب جون. قدم رنجه کردی..
به نظر من نبید گذاشت که اعتماد به نفسمون به خاطر یه عده آدم ضعیف و احمق از بین بره. اما به قول شما اثراتش شاید در دوران نوجوانی و کودکی خیلی خیلی بیشتر باشه.

باران جان سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:24 http://rainy-memories.blogfa.com/

سلام عزیزه من
خوشحالم که باز می بینمت
و خوشحالم که مشغوله درس ها شدی
خیلی مطلبی که راجع به مدرسه نوشته بودی جالب بود کلی خندیدم
-----
می دونی صبا منم یه چند وقتی می شد که اصلا حرفم نمیومد . دلم نمی خواست هیچی بگم
وقتی اومدم دیدم که چقدر دوستام بهم لطف دارن کلی روحیه گرفتم
به خدا سر ذوق اومدم
شاد باشی عزیزم
به آریا هم سلام برسون

سلام. خوبی تو؟
راستشو بخوای من حرفم میادا... اما خوب وقتشو ندارم.
چرا بهم اس ام اس نمیدی دختر خوب؟
دوستت دارم عزیز دلم.
مرسی که اومدی

عرفان از شیراز چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:36

سلام
خسته نباشیدمیگم که البته با عرض پوزش کاش اگر دوستان دائمی یه دفعه میرفتند و سر نمیزدند هواسمون بودو یادشون میکردیم ولی ما که دلمون براتون تنگ شده بود ولی کسالت نذاشت خدمتتون باشیم
موفق باشی

سلام عرفان عزیز.
این همه مدت کسالت؟
برطرف شد کسالتتون؟
آخه شما وبلاگ ندارین که من براتون پیغام بذارم که...
ایمیلم که برای من مقدورنیست.
شرمنده..
به یاد دوستان خوب همیشه هستیم...

ساره چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:11 http://www.nasimaa.blogfa.com

سلام صبا جون.مطالبت جالب بود و واسه منم همچین اتفاقی افتاده.
به مطلب اخرتم خیلی خندیدم از اینکه همه دنبال سر کچل میگشتن.

الهی قربونت برم عزیز دلم. مرسی که اومدی پیشم. امیدوارم همیشه بخندی. همیشه‌ی همیشه

!#! بانو !#! پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 http://www.lahzehayebanu.blogfa.com/

مطالبتو همه رو خوندم ولی اونقدر از موضوع های مختلف بود نمی دونم از کدومش نظر بذارم.... ببینم اون آقا معلم فیزیک آقای عظیمی نژاد نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون یه معلم فیزیکی ما سال پیش دانشگاهی داشتیم با همین مشخصات و اتفاقا همین قدر هم اخلاقش گند بود!!!!
من نمی دونم چرا بعضی زنها حاضر نیستن یه کم توی اجتماع بودن رو یاد بگیرن تا دیگه کسی نتونه مسخره اشون کنه.... ناسلامتی ما زنیم ابهت داریم متاننت داریم چرا باید با یاد نگرفتن ساده ترین چیزها مثلا یه کار بانکی ساده خودمونو مضحکه دست یه کارمند احمق بکنیم؟!
عزیزم در مورد اون وسالهای فلسفی که گفتی شاید منم بتونم یه کم با کتاب کمکت کنم.....
این مرامی رو که می گی تمام راننده های بی آر تی دارن البته در کنارش کلی غر غر هم دارن البته به غیر از بعضی هاشون که بد اخلاق و عصبانین......

سلام عزیزم. چه خوب کردی که اومدین پیشم.

من همیشه به وبلاگ شما سر میزنم اما نمیدونم براتون نظری گذاشتم یا نه؟ چون این روزا خیلی کم نظر می‌گذارم.

راستش نه ایشون آقای عظیمی‌ نبودند و بنده شمال درس میخوندم.

در واقع زن بودن خیلی سخته، بر خلاف بار معنایی ضعیفی که یک عده مرد نما در جامعه روی دوش زنان میذارند اما زن بودن هزاران برابر از مرد بودن سختره. به قول زیبا شیرازی در ترانهٔ زن خطاب به مردش میگه: بال پرواز گر تویئ، من شه پرم.

نباید اجازه بدیم که هر کس‌و ناکسی زن رو با دیده مردسالارانه و احمقانهٔ خودش به ما تزریق کنه.

در مورد فلسفه زندگی‌ و مرگ، حتما مزاحمتون میشم. دوس دارم در این رابطه بیشتر باهم آشنا شیم،

راستی‌ در مورد راننده خط بی‌ آار تی باهاتون موافقم ؛)

قدم رنج فرمودین بانو....

[ بدون نام ] یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:08

آفرین و احسنت به تو که اینطور حق معلمتو کف دستش گذاشتی.متاسفانه توی جامعه ای که داریم عادت کردیم همدیگرو مسخره کنیم
منم چند ماه پیش رفته بودم بانک تو حساب کتابها یه کم اشتباه کردم و اشتباهی یه عددی گفتم کارمند بانک هم با تمسخر و بلند بلند که بقیه هم بشنوند شروع کرد به مسخره کردن منم بلند گفتم ریئستون کجاست؟یارو اینشکلی شدگفت مگه چی شد خانوم؟؟ گفتم تو چه حقی داری که دیگرانو مسخره می کنی.این اشتباه ممکنه واسه هر کسی پیش بیادمی خوام با رئیستون صحبت کنم ببینم این جز سیاست های کاریتونه؟؟طرف به غلط کردن افتاد و تند تند معذرت خواهی می کرد
از اون به بعد هر موقع میرم بانک زیر پام هم بلند میشه

نگین یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 http://aroos-kocholo.blogsky.com/

کامنت بی نام و نشون مال من بودکامنت بالایی

پریا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:56 http://missparia2.blogfa.com

سپیده ی نازم
سلام
خودمونیما منم کلی کیف کردم از جوابی که به معلمت دادی
و اینکه بالاخره یکی باعث شد که بفهمه همه چی به داشتن تحصیلات نیست ، آدمی که شعور نداشته باشه یه جو هم نمی ارزه

بی خیال
خوبی ؟ من برعکس تو صبا ، اصلاً حال و حوصله ی درس ندارم
این ترم تنبل شدم صبا
آخی چه بامزه
توی مراسم خواهرزادم ، چند روز پیش ، وقتی که سکه و نقل میریختن روی سر عروس و دوماد ، فکرشو بکن صبا حدود 20-30 تا از این پسرای بامزه و شیطون پشت سر هم میگفتن کیه ، کیه
و آخر سر یکی از اون پسرا برگشت و گفت ، احمق من بودی ام ....
ما رو می گی منفجر شده بودیم از خنده ، من تا نیم ساعت همینجور داشتم می ترکیدم از خنده صبا
نمی دونی چی شد اونجا .....
قربونت برم همیشه خوش باش
مواظبت خودتم باش

saghar سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:30 http://sholeyeramide.blogfa.com

این اخریه خیلی باحال بود.کلی خندیدم مرسی.

دریا پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 http://mylittleangles.persianblog.ir/

آفرین بابا خیلی با شهامت بودی. من که یادمه اون موقع اونقدر از معلمها میترسیدم که جرات نمیکردم بگم بالا چشمتون ابروس.

آبجی شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

ای قوربونت بشم
چقد این پستت شاد بود خواهری
منم یرز ریز خندیدم به همش ...
چقد سخته نیستی
خیلی سخت بیشتر از اونی کع فکرشو بکنی .....
ولی خوبم خوبه خوب
خواهریم فقط درس بخونه باشه قول ؟
بوس

آمنتیس شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:23

سلام عزیزم خوبی ؟مدتی هست که از هم خبر نداریم دانشگاه و درسا چطور پیش میره آقاتون خوبه؟ من زیاد حال و حوصله ندارم آخه مشکل است00خدامم هنوز حل نشده ولی با این حال دارم همه روزا رو غیر انتفاعی میرم راستی اگه با سعیده جون حرف زدی سلام برسون .می بوسمت بای.

شیرین خانومی یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:24 http://havooo.blogfa.com

سلام صبا جون
نمی دونم فقط منم که به یادتم یا تو هم یاد من میکنی
چقده دلم برای آقاهه سوخت

عسل یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 http://ghasedak26.persianblog.ir

چه راننده با مسئولیتی

باد صبا یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 http://siavashbrn.persianblog.ir

خاطرات جالبی بودند. در مورد اون معلم خیلی بامزه بود. حقش بوده.
موفق باشید و به امید فردایی بهتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد