همیشه هیچ وقت این طور نبودم ...

ایییییییییییییی چقدر هوا گرمه. ترجیح میدم تا مجبور نشدم بیرون نرم. وقتی هم که بیرون میرم با ترس و لرز یه مانتوی آستین 3 ربع میپوشم، با کفشای جلو باز. اما محض احتیاط یه جفت ساق دست و یه جفت جوراب همراهم توی کیفم میبرم تا اگر دست بر قضا چشم خواهران ارزشی به جمال ما روشن شد، سه سوت ارشاد بشم

چند وقت پیش هم بابا و مامان آریا با خواهرش و برادرش و زن داداشش اومدن خونه‌مون. بعد چون اولین بار بود که خانوم دکتر می‌اومد خونه‌ی ما، میخواستم سنگ تمام بذارم. تونستما اما اگر این هوا اینقدر گرم نبود، بهتر بود. گرما خیلی اذیتم میکرد و منم که گرماییییییییی. خوش گذشت ولی. یه چیزی خیلی قلقکم میده و برام ارزشمنده اینه که مامان و بابای آریا خیلی حواسشون هست که کوچکترین تبعیضی بین ماها قائل نشن. هر موقع برای خانوم دکتر هدیه‌ای چیزی میگیرن برای من هم میگیرن. اما باور کنین اصلاً هم نگیرن به مغزم هم خطور نمیکنه که چرا نگرفتن؛ چون اولاً اون تازه عروسه دوماً من زندگی خودمو دارم و توی عمرم هرگز خودمو با کسی مقایسه نکردم. خلاصه اینکه از عقد برادرشوهرم به اینور کلی پول و سکه جمع کردم به آریا هم نمیدم

از خواهر شوهرم براتون بگم که خیلی نگرانشم.  نمیدونم چرا اینقدر این دختر ذهن منو به خودش مشغول کرده. توی سن خیلی خیلی حساسیه و گوش به حرف هیچ کسی نمیده. عوضش تموم حرفاش رو میاد به من میزنه. مخم سوووووووت میکشه. درسته که کار بدی انجام نمیده اما شیطنتهای کوچیکی هست که نباید ادامه پیدا کنه. از طرفی دیگه هم خیلی خوشگله. واقعاً خوشگله. و باعث میشه که توجه زیادی بهش بشه که این بیشتر نگرانم میکنه . خیلی باهاش حرف میزنم و سعی میکنم حرفام بوی نصیحت به خودش نگیره که اعتمادش رو بهم از دست نده و بیاد تمام حرفاشو بهم بزنه. اما اعتراف میکنم که کم آوردم. همیشه دلم میخواست دختر دار بشم اما میترسم دیگه از دختر دار شدن. از اون موقع هم که اون پسره‌ی حیوون روی پل مدیریت اون دختر رو کشت، نگرانی و اضطرابم نسبت به خواهر آریا بیشتر شده. روزی نیست که یادش نیوفتم و براش دعا نکنم. البته کاری که میکنم اینه که خیلی دوستانه با مادرش بخش کوچیکی از این مسایل رو مطرح میکنم و با هم دیگه سعی میکنیم راه درستی رو انتخاب کنیم.

حتماً شما هم ماجرای این پسره رو شنیدین که اون دختر بیچاره رو با ضربات چاقو روی پل مدیریت کشت. تصور کنین که پل مدیریت، جاییه که من همیشه از اونجا میگذرم. استادم از من خواسته بود که روز چهارشبه حوالی ظهر برم پیشش. اون وقت منم چون از مهمونداری خیلی خسته و کوفته بودم قبول نکردم و قرار رو گذاشتم برای شنبه‌. اگر میرفتم و با این صحنه‌های دلخراش روبرو میشدم، با توجه به روحیه‌ای که از خودم سراغ داشتم خیلی خیلی آسیب میدیدم، گرچه دیدن این صحنه‌ها حال هر انسانی رو خراب میکنه. امیدوارم خدا به خانواده‌ اون دختر صبر بده که خیلی مصیبت بزرگیه.

حالا مامان من هم فکر میکنه که هر چی دزد و قاتل زنجیره‌ایه، روی پل مدیریت فعالیت میکنن. هر دفعه میخوام برم دانشگاه گیر میده که از یه راه دیگه برم. اینقدر زنگ و اس ام اس میزنه که خودم هم فکر میکنم خبریه. البته به طور کلی آرامش از خانواده‌ها رخت بسته و اضطراب جایگزین شده. آریا که کلاً خیلی دیر استرسی میشه همه‌اش اصرار میکنه که خودش منو برسونه و خودش بیارتم. چی بگم. شاید داشتن امید توی این آشفته بازار احمقانه به نظر برسه اما امیدوارم که شرایط به این منوال باقی نمونه!!!

کلاً از بس این مدته اخبارهای ناراحت کننده شنیدم حس افسردگی بهم دست داده و عذابم میده... اینقدر از خودم پرسیدم چرا؟! که خودم هم خسته شدم. نتونستم فیلم تنبیه کودکان توسط معلمشونو ببینم چون اصلاً طاقت دیدن گریه بچه‌ها رو ندارم.

شما هم دعا کنین برای حال و روز این م م ل ک ت


پ.ن: آدما چه زود همو فراموش میکنن..... تا دیروز که به تموم حرفا و بغضاشون گوش میدادی، امروز کسی نیست به حرفات گوش بده............ هی هی هی هی....

نظرات 9 + ارسال نظر
خدای کوچک چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:01 http://goddess1.blogfa.com

توام که مثل دوست من هی نق میزنی دختر....هوا گرمه....ماه رمضون چه کنیم....الهه چطور میری اینور و اونورررر.......اووووووو .... تنبلا خانوماااااااا.....یکم روحیه داشته باشین....خوب منم گرماییم دختر....ولی خوب وقتی کاری رو باید انجام بدم و یا اینکه باید بیام سرکار...خوب غر زدنم دیگه چیه.....چرا ب جای اینهمه گلایه بگم وای عجب اسمون داغ نازیه امروز....قربون خدا که هر فصلش یه شکر بزرگه....ادم صبح که از خواب پا میشه میتونه ای خدا باز صبح شد خدا بخیر کنه....یا بگه خدایا چه صبح قشنگی....نخند....
مراقب کادوهات باش دخملی....
این چیزا که انگار شده یه چیز روال تو جامعه....چند وقت پیشم....اینجا ، دانشگاه فردوسی یه دخترو کشتن....یه پسره با ضربات چاقو که تو دانشگاه نیمه برهنه ترتیبشو داده بوده....نمی خوام بگم مقصر کی بوده.....اما کاش روزی برسه که ااین موارد به جای بحرین و قذافی پیگیری بشه تو جامعه صبا.....

سلام جیگرم. خوبی؟
نه من نق نقو نیستم. اتفاقاً آدمی هستم خیلی مثبتم و دیدم به زندگی و موهبتهای الهی خیلی قشنگه.ولی معلومه که شما به اندازه من گرمایی نیستی والا یاد آسمون قشنگ نمی افتادی.
شما هم میری زیر سرم از گرما؟ من خیلی کم عرق میکنم برای همین همیشه داغم، بعد یهو حالم بد میشه و گرمازده میشم و کارم به سرم و بیمارستان میکشه.
آره درباره اون دختر بیچاره هم شنیده بودم. و البته درباره اینم شنیدم که هیچ پیگیری نشد. منم امیدوارم عزیزم. یعنی میشه؟ واقعاً میشه؟؟؟؟

خدای کوچک چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:02 http://goddess1.blogfa.com

ی سوال چرا من تو لینکات نیستم؟

شرمنده نمیدونستم. الان لینکت میکنم

ساره چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 14:34 http://www.nasimaa.blogfa.com

داشتن دختر و پسر هر کدوم به نوبه خودش تو این مملکت مصیبته..چون نمیشه هیچ ایتده روشنیو براشون تضمین کرد و کلا اینده مبهمی دارن..
اوضاع واقعا نگرانن کنندس..اما چیکار میشه میکرد؟؟
زن داداش خوبی هستی که نگران خواهر شوهرت هسنی..امیدوارم بتونه راهشو درست انتخاب کنه..

اتفاقاً مامان من هم همینو میگه ساره جونم. میگه دختر وپسر نداره و آینده‌شون باید روشن باشه. به هر حال من راضی‌ام به رضای خدا.
مرسی ساره جون. من دوستش دارم و دلم میخواد خوشبخت باشه، چون اینجوری آریا رو هم شادتر میبینم و هم افتخار خودمه.
زنده باشی عزیزم. حتماً بهت سر خواهم زد

شیرین خانومی پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:07 http://havooo.blogfa.com

سلام صبا جون
راست میگی واقعا گرمه .. آدمو دیوونه میکنه گرما
آفرین به این مادرشوهر و پدرشوهر با معرفتت
آخ آره منم شنیدم .. چقده دلم ریش شد .. ایشالا خدا هم خواشوهر گل تو رو هم همه ی جوونا رو خودش حفظ کنه
صبا جون تو رو خدا مراقب باش مامانت و همسریت زیادم بیراه نمیگن .. اتفاق یه بار میفته عزیزم

سلام شیرین جونم. امیدوارم بتونی زودتر این دوره گرما رو راحت و سریع طی کنی. خوبی خودت؟
مرسی عزیزم. آره با معرفتند خیلی. اگرچه من عروس بدی هم نبودم براشونا
بخدا خیلی مراقبم. شیرین جون من خیلی خیلی خیلی ترسوام. اما چشم دوست نازنینم. حتماً بیشتر رعایت میکنم.
زنده باشی عزیزم مرسی که اومدی

دوست پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
حسادت نکن به جاریت اون تازه عروسه حسادت صفت کار خوبی نیستا

سلام امید عزیز!
جااااان؟ حسادت؟ شما پست منو خوندی کامل یا داری شوخی میکنی؟

خدای کوچک شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 http://goddess1.blogfa.com

پیشم بیا صبا....

آبجی دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:16 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

اجویی من الهی من فدایه خودت و خستگی هات
نیست یه مدت مثل قبل ننوشتی
همش فک می کنم دیگه نمی نویسی
یهو می ام می بینم ای دله غافل که نوشتی ؟؟؟؟؟؟
اینجاست که ژر می شم از حسایه بددددددد


مثل اینکه چرا ؟؟؟؟

ژرا باید ؟؟؟
الهی فدات بشم من
خوبی ؟
اره داستان ژل مدیریت و خبرایه این ور اون وری رو ی رو شنیدم
والله حق دارن که حساس بشن .....
چی بگم والله باز خدا رو شکر تو این داستان
نیومدن شایعه کنن که دختر بیچاره هم ریگی به کفشش بوده باز جایه شکرش باقیه که مرده این جاهی داستان و نامردی نکرد که نقصر دختره بوده ......
هییییی
کجایی تو
کجاییییی
هی یادش بخیر
چقد هر روز حرف می زدیم کلی نوشته هایه زیاد زیاد خصوصی واسه هم داشتیم
چرا من همش فک می کنم نیستی یا درس داری و گرفتاری ؟
همش می ترسم
حتی می ترسم اس بدم که مزاحمت باشم /.......
کی تموم می شه درست خواهری هان کی ؟

بوسسسسسسسسسسسسسسسس

آرام دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 18:50

یه دختر یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 http://ye2khtarr.blogfa.com

چی داره به سرمون می یاد؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد