سلام.

امروز داشتم فکر میکردم که چقدر این تبلیغات مزخرف شدن. این همه تبلیغات افزایش م ی ل    ج ن س ی آقایان! و هزار تا کوفت دیگه در کنارش.

به آریا میگم نه که الان اینقدر میلشون کمه و این همه دارن آتیش میسوزونن، تازه میخوان اون میل زهرماریشونو تقویت هم کنن  البته جسارت به آقایون عزیز نباشه‌ها، روی صحبتم با مفسدین فی‌الارضه

من حدود 13 ساله که از یه بوتیکی با مامانم توی شمال خرید میکنم. عملاً میشه گفت از وقتی 13 ساله بودم. این آقا لباسای ترک و بسیار زیبایی میآورد و خودشونوم شمالی نبودن بلکه ترک زبان بودن. به قدری همه این آقا رو دوست داشتن که توی شهر کوچیکی که زندگی میکردم، شهره‌ی عام و خاص بود. همه از سر بزیری و چشم پاکی این آقا میگفتن (آره ارواح عمه‌اش) یه روز زن داداشم با مامانم میرن اونجا برای خرید، از قرار معلوم وقتی بر میگردن زن داداشم به مامانم شاکی میشه که این یارو چرا اینقدر بی ادبه و خودش رو به آدم میچسبونه؟ مامان منم باورش نمیشد که این آدم که اینقدر سرشناسه بخواد اینجوری باشه، میذاره به حساب اینکه زنداداشم اشتباه کرده. تا یه خورده بعدش که من میرم شمال، مامانم بهم میگه بیا کت و دامنی که سفارش داده بود رو برام بیاره، بریم پرو کنیم. منم همراهش رفتم. طبق معمول سلام و احوال پرسی و رفتیم سمت اتاق پرو. این آقا منو صدا کرد که بیا مثلاً فلان رنگشم ببین اگر مادرت خواست براشون ببر. منم رفتم سمتش که لباسو ازش بگیر دیدم برای چندثانیه به طرز تابلویی دستش رو روی دست من کشید. یه جورایی انگار دستمو گرفت و نوازش کرد. جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. توی اون چند ثانیه ذهنم تا کجاها که نرفت. باورم نمیشد. حتی نگاهش هم اصلاً نگاه پاکی نبود. یه زن خیلی زود میفهمه که یه مرد چه منظوری داره.

به خودم اومدم و لباس رو با حرص کوبیدم تخت سینه‌اش و گفتم "نمیخواد". رفتم سمت اتاق پرو . اتاق پرو خیلی بزرگه. رفتم داخل و به مامانم قضیه رو گفتم. بیچاره مامانم هاج و واج نگاهم میکرد. همونجا یاد حرف زنداداشم افتاد و خیلی خیلی ناراحت شد. باورش نمیشد. بیشتر از همه از این ناراحت بود که چرا حرف زنداداشم رو باور نکرده. اما آخه کی باورش میشده که این آدم بعد از ساله معروف بودن به خوبی و مردونگی اینجوری کنه؟! مامانم سریع خودشو جمع و جور کرد و از اتاق پرو اومد بیرون.

مردک فهمیده بود که من به مامانم گفتم، به شدت سرخ شده بود و سرش رو انداخته بود پایین و خودشو مشغول کاری کرده بود. مامانم با حرص لباسو انداخت رو میزش و بدون کلامی اونجا رو ترک کردیم.

بعدها متوجه شدیم با افراد زیادی این کار رو کرده و ملت همه ازش شاکی بودن. البته مثل اینکه کارش به جاهای باریک هم کشیده شده بود. خوب چون شهر کوچیکی هم هست خبرا زود میپیچه.تازه زنش هم بعد از این قضایا ازش طلاق گرفته بود.

چند وقت پیش رفته بودم شمال، وقتی از کنار بوتیکش رد شدم، دیدم نشسته روی صندلی و داره مگس‌ها رو میپرونه. بوتیکی که مردم برای لباسای زیبا و گرون‌قیمتش صف میکشیدن و فیش تهیه میکردن برای ورود به اونجا، الان خالی بود و جز تعداد معدود و انگشت شماری آدم که گذری وارد شده بود، کس دیگه‌ای داخل نبود. شیشه‌های مغازش همیشه از تمیزی برق میزد و اون روز پر از غبار بود. ریش و سیبیلش در اومده بود و خیلی افسرده به نظر میرسید.

با خودم فکر کردم چقدر یه آدم میتونه با زندگی خودش اینجوری بازی کنه. خودشو بدبخت کنه. 

واقعاً نگاهم بهش یه نگاه تاسف بار بود...

نظرات 12 + ارسال نظر
دوست یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:16 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
طاعاتتون قبول باشه
اگر از فنون رزمی هم استفاده میکردی بد هم نبودا

چارکوه دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:43

سلام
آخی صبا خانوم خیلی دلم برای مرده سوخت این فکر کنم غمگینترین پستتون برای من بود.
میدونید چیه اون مرد بیچاره و تقریبا (میگم تقریبا) همه مردانی که وقتی یکی را می بینن سرشون را میندازن پایین و به نظر آدمهای خیلی پاک و سلیمی میان در درون خودشون یک غوغایی است. و البته نشانه این آشفتگی هم همون سر پایین انداختن مثلا برای جلوگیری از بروز گناه است. چون خودشون میدونن که زمینه اش را دارن و اگر واقعا کسی ترسی نداره دلیلی نداره سرشو بندازه پایین و از گناه فرار کنه. خلاصه همین سرپایین انداختن ها و ... یک عقده براشون ایجاد میکنه و یواش یواش میخوان ی جورایی اون عقده ها را خالی کنن که آخرش به این شکل بروز میکنه. کلا به نظرم هر مردی که در دوره مخصوص خودش شیطونی های معمول را نکرده مستعد چنین مشکلاتی هست. ی چیزجالب بگم من الان مدتی است دیار فرنگم و یکی از دوستام که خیلی مثلا پسر سربه زیر و اهل وووو هست همبشه چیزایی میبینه که من اصلا ندیدم!! و ا خلاصه هر دختر و پسری را که باهم میبینه سریع یک حکم زنا براشون صادر میکنه! این ها همه محصول یک جامعه ایی است که خیلی از نیازها عقده شده اند. چراکه هر مردی (و شاید هرزنی) از دیدن یک جنس مخالف زیبا و ... لذت میبره منتهی باید شیطونی هاش را قبلا کرده باشه تا بدونه هر کاری یک سنی داره و نیاید زندگیش را بابت این چیزا تلف کنه.

سلام
کاملاً باهاتون موافقم آقای وزیر زاده‌ی عزیز. با کلمه به کلمه و جمله‌ی به جمله.
به سلامتی، نکنه فرانسه هستید؟ دوستتون هم نماد بارز یکی از همون آدمایی هستن که غریزه‌شون رو در دیدن زیبایی‌های اطرافشون سرکوب کردن. من اسمش رو غریزه میذارم و گاهی هم شیطنت. وقتی سن میرسه به 40، مردا و زنها تازه بیدار میشن که ای دل غافل ببین جوونی نکردم؟ ببین عمرم و جوونیم رفت. تازه سودای جوانی میزنه به سرشون.
متاسفانه معزلیه برای جامعه کنونی ما...
راستی آقا آریا خیلی خوشحال شدم که سر زدید بعد از مدتها. واقعاً میگم

پــریـا دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:16 http://missparia2.blogfa.com

واقعا باید تاسف خورد
به آدمایی که قدر نمی دونن
و به همه چی هم ، قانع نیستن ..
دلم برات چقدر تنگ شده سپیده جووونم

من هم بدجوری دلتنگتم پریا

یه دختر سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 http://ye2khtarr.blogfa.com

چی بگم والا! نتیجه ی کارای زشتشه دیگه! شاید که به خودش بیاد و دست از این کارهاش برداره!

شیرین خانومی سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:35 http://havooo.blogfa.com

پست جالبی بود
برای منم خیلی عجیبه که چرا گاهی وقتا بعضیا اینجوری زندگیشون رو به نابودی میکشونن .. یعنی واقعا میشه گفت این طبلیقات مزخرف بی تاثیره ؟

دوست چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:37 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
[گل][گل][گل]

چارکوه چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:38

سلام
ممنون از لطفتون. آره درست فهمیدین.
من هروقت فرصت کنم سرمیزنم. لطف شما زیاد.
آرزوی توفیق و فبولی طاعات به درگاه حق تعالی :-)

باران مامان ترانه پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 http://www.tarlanak.persianblog.ir

منم از این افراد بیزارم
ولی مثل اینکه دست خودشون نیست .اگه بدونن با اینکار زندگیشونو و مشتریهاشونو از دست میدن فکر نکنکم اینکار رو بکنن

باران پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 http://bojd.blogfa.com


متاسفانه گاهی ما مردا نه فکر آبرو و اعتبار خودمونیم و نه فکر آبرو و اعتبار جامعه مردا

دوست شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:14 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
[گل][گل][گل]

آرام یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:53

علیرضا یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:13 http://bonbasteaval.blogfa.com

متاسفانه نمیدونم که چی میشه که خیلیها همه اعتبار و دارائیشون رو میزارن سر شهوت گندیدشون..
واقعا جای تاسف داره که عمری اعتبار کسب کنی و بعدش همه اون اعتبارا رو ببری زیر سوال..
کاش میفهمیدیم ارزش اعتماد و اعتبار و انسانیت چقدر زیاده..
صبا جان متاسفانه این درد جامعه ما شده.. نمیدونم چرا انقدر مردا حریص شدن و دارن به سمت تباهی میرن..
منم مردم ولی واقعا متاسفم..
کاش مردا اون لا مصبی رو نداشتن.. چقدر دنیا زیبا میشد..

سلام علیرضا جان. شما باید به عنوان یه مرد به خودتون اتفاقاً افتخار کنید، چون طبع بلند و مردانگی در کمتر مردی پیدا میشه. من شما رو اینطوری شناختم علی جان.
راستی این جمله‌ی آخر ترکوندم از خنده. ای ای ای... چی بگم همچینم زیبا نبودا، چون اونموقع باز یه چیز دیگه برای اذیت کردن ما خانومای مظلوم پیدا میشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد