لطفاً اطلاع رسانی کنید

هاله جان!


از وقتی که یادم میاد هیچ وقت از حجاب و روسری و این چیزا خوشم نمی‌اومده. خوب صد در صد، این روی ظاهر اجتماعی منم تاثیر میگذاشته و به عنوان یه دختر محجبه! به جامعه معرفی نمیشدم.

حالا نه که فکر کنین از این مدلهای فشنی هستم. نه خییییییییر.

جونم براتون بگه، از وقتی فهمیدم که دیگران میتونن منو به عنوان عروس آینده‌شون انتخاب کنن، یه هاله‌ی نورانی! دارم...نمیدونم چرا، هر کسی که خواستگاری میکرد و پیشنهاد ازدواج میداد، همه از اون دسته از آدمایی بودن که به شدت مذهبی بودن. و خوب ظاهرشونم نشون میداد که چقدر مذهبی‌اند. البته خوب این آریا از همه‌شون لامذهب‌تر در اومد و قبولش کردم.

یادمه یه عمه داشتم که مادر یه شهید بود، عاشق این بود که منو بگیره برای پسرش، اما بابام و صد البته خود من خیلی مخالفت کردیم.

بعدش عمه شروع کرد معرفی کردن خواستگارای دیگه که اونا هم از اون مذهبی‌های شاخ! بودن.

خلاصه رفتیم دانشگاه. یه آقای خیلی خیلی مومنی بود حدودا! 30 ساله.بیرون دانشگاه کارای فرهنگی_مذهبی می‌فروخت و البته کارت تلفن هم میفروخت. همیشه ازش کارت تلفن میگرفتم و اون بنده‌ی خدا هم همیشه سرش تا کمر می‌اومد پایین که مثلاً نگاه نکنه. بعد از یه مدتی سر صحبت رو باز کرد و ازم خواست که با پدرم صحبت کنه.

داشتم شاخ در می‌آوردم. آخه پسر جان... تو که همه‌اش سرت پایینه، یه کم سرت رو بیار بالا ببین روبروت کی واستاده یه کم هم با دقت تر نگاه کنی، پالتوی تا روی زانوی فانتزیمو میتونی ببینی، یک هم بالاتر نگاه کنی، موهامو هم میتونی ببینی که از زیر روسری تا نصفه اومده بیرون. اونوقت پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی که حالا "بعد از ازدواج، محجبه‌شان میکنیم" (حروف ع و ح از ته حلق خوانده شوند).

راستش از خودم ناامید شده بودم. گرچه اون موقعها با آریا دوست بودم. اما راستشو بخواین ترسیده بودم که نکنه آریا هم بــــــــــــــــــــــــعله؟!! که بعد فهمیدیم که آریا هم نه بـــــــعله... بلکه مامانشینا یه کم بـــــــــــــــعله که اونم مشکلی ایجاد نمیکرد.

حالا اتفاق مشابه برای دوستم و همکلاسیم افتاده اما بر عکس. خانوم بسیار بسیار مذهبی و محجبه اما هر کی می‌آد برای خواستگاریش، همه یا غیر مذهبی‌ان یا بسیااااااار سوسول.

خیلی ناراحته و گریه‌اش در اومده.... چی بگم والله. کار دنیا بر عکس شده.

من میگم کار، کارِ همون هاله‌ی معروفه! که من دارم و اون نداره. حالا یا با چادر یا بی چادر...


پ.ن: برم که کلاسم دیر شد....

یادمه بچه که بودم یعنی اول دبیرستان، (واقعاً بچه بودم؟!) یه آقا معلمی داشتیم که دبیر فیزیکمون بود. چهره‌اش یادم نمیره. چشمای سبز روشن و کله‌ی کمی تا قسمتی تاس و البته مجرد.

دبیر خوبی بود اما خوب یه کم بچه‌ها رو مسخره میکرد. مدرسه‌ی غیرانتفاعی هم درس میخوندم.

دانش اموز زرنگی چون بودم، اغلب دبیرها بعد از درس دادن منو میخواستن پای تخته که تمارین درس اونروز رو حل کنم تا درس به قول خودشون واسه بچه‌ها جا بیافته.

یه روز  بعد از درس جدید فیزیک، به پای تخته فرا خوانده شدم. اشتباهی نیروی Mg رو کج رسم کردم. دبیرم پوزخندی زد. بچه تنبلای ته کلاس ریز ریز خندیدن. حتماً تو دلشون میگفتن این دختره حقشه... زودی Mg  رو پاک کردم  و اشتباهی، باز رسم کردم. بهم ریخته بودم از ریز ریز خندیدن بچه‌ها و سرخیِ (ناشی از خنده‌)قسمت تاسِ کله‌ی آقا معلم. خیلی ناراحت شده بودم. از دبیرم پرسیدم باید پایین رسمش کنم؟ پاسخ داد "هه هه هه هه، نه پس، بیا بالا رسمش کن"... تمام انرژیمو در خودم جمع کردم و گفتم" کجاش خنده داره؟ چرا میخندین؟ عوض خندیدن یادم بدین!

برق از سر دبیرمون پرید. حالا دیگه سرخیِ کله‌ی تاسش از خنده نبود، از عصبانیت و خشمش بود. بهم تشر زد که مگه من الان اینو درس نداده بودم؟؟ گفتم من همیشه درسا رو بلد بودم، حالا ایندفعه اشتباه کردم.محکم گفت که بشینم. بغض سختی گلومو گرفته بود. تا اون روز، معلمی با من چنین رفتار نکرده بود. موقع پا شدن از روی  صندلیش، پاش رفت توی سطل آشغال قرمز کوچیکی که کنار پاش بود. کلاس از خنده منفجر شد.....

 

دیگه یاد ندارم که بچه‌ای رو مسخره کرد. خیلی جدی و موقر می‌اومد سر کلاس. شاید براش خیلی سنگین تموم شده بود که یه الف بچه اینجور جوابشو بده. بچه‌ای که مدیر و معلمای دیگه همه پشتش بودن.

اصلاً شاید حال اون لحظه‌ی منو وقتی که تمام کلاس بهش خندیدن درک کرد. به هر حال باعث شد که دیگه اون رفتار رو با بچه‌ها نکنه.

دیروز بانک بودم، دختری چادری وارد شد و پشت باجه نشست که کارش رو انجام بده. از قرار معلوم به کارای بانکی چندان واقف نبود. مرد سیبیلویی هم که متصدی باجه بود با خنده‌های مزخرفش این بیچاره رو بیشتر هولش میکرد. مثلاً اینکه بهش گفت که پشت فیشت بنویس! دختر پرسید چی بنویسم؟ پاسخ داد "هر چی دوس داری، شعر نقاشی...." مشتریان دیگه تک و توک خندیدن، دختره سرخ شده بود. با خودم گفتم کاش تو هم چنان تو دهن این یارو میزدی که جرات نکنه وقتی پشت باجه میشینه کسیو مسخره کنه؟ واقعاً چرا این کار رو نکردی دختر؟؟؟؟؟

پ.ن: خودمونیم‌ها، همون دبیرم باعث شد که حسابی تو بخش نیروها و رسمشون، پیشرفت کنم تا یه جورایی کم نیارم.

********************** 

 این روزا حسابی درس میخونم. دیگه کمتر سعی میکنم به خاله فکر کنم تا ذهنم پریشون نشه. ولی خیلی زندگی مزخرفیه. کلی سوالای عجیب غریب از فلسفه ی زندگی و مرگ به ذهنم می‌آد که فکر میکنم بتونم از علیرضا در موردش بپرسم. آخه روحانیون رو قبول ندارم. یکیو میخوام که بی طرفانه و با مطالعه و دانش بهم جواب بده. آقا علیرضا مزاحمتون میشیم.

**********************


چند شب پیش داشتم توی فیس بووک با هدیه نویسنده رختخواب دوشیزگی چت میکردم. داشت میگفت که که حس و حال وبلاگ نویسی رو نداره.  داشتم باهاش بای میکردم و ذهنم درگیر بود که چه حیف شد که هدیه دیگه نمیخواد بنویسه و چقدر نوشته‌هاشو دوس داشتم. یهو دیدم یه پنجره پرید بالا. یکی؟ دوتا؟ نه بابا 3 تا.

یکی از دوستای خیلی خیلی قدیمیم (مربوط به دوستای دوران راهننمایی) که خیلی باهم صمیمی بودیم یکی خواهرم و دیگری شوهر خواهرم. حس خوبی بود. یهو حساس کردم کسایی هستن که من براشون مهم باشم. کسایی هستن که اگر برم و مثل هدیه پیدام نشه سراغم رو میگیرن. و همینطور شما

دوستان، نظراتتون بهم خیلی انرژی میده. ممنون از اینکه بهم سر میزنین.

**********************


جند وقت پیش تو اتوبوسهای BRT بودم. راننده رسید ایستگاه گیشا. بلند داد زد اون آقایی که میخواست گیشا پیاده شه بهم سپرده بود که بهش بگم، اینجا گیشاستااااااااااا.... آهای اون آقا نمیخواد پیاده شه؟‌(با این حس مسئولیت، آقای راننده منو اسیر مرامش کرده بود).آقااااا.کم کم زمزمه افتاد تو جمع آقایون که "آقا اون کیه که میخواد پیاده شه؟ اون آقایی که میخواست گیشا پیاده شه..." راننده یهویی بلند گفت" یه  آقای کچلی بود، قرار بود بهش بگم ایستگاه گیشا کجاست!!!!سکوت در جمع جمعیت ذکور حاکم شد. آخه اغلبشون کچل بودن....زنا اینور ریز ریز و زنانه وار میخندیدن.



دوستتون دارم.....