خاطره‌‌ای از ...

راستش این خاطره‌ای که میخوام تعریف کنم همیشه قلقکم میداده که بگم. اما از بس یادآوریش ناراحتم میکنه که هر دفعه از گفتنش ابا داشتم. تا اینکه با دیدن چند صحنه، مصر شدم که بگم.

قضیه بر میگرده به 2 سال پیش. اون موقع دانشجوی کارشناسی بودم. مجبور بودم مسیری رو ماشین بگیرم تا انقلاب. همیشه استرس اینو داشتم که ماشین نباشه چون خیلی خیلی بد مسیر بود. (الان دیگه به لطف اتوبوسهای بی آر تی دیگه نیست) خلاصه منم ماشینای شخصی برای مسیرهای دور رو سوار نمیشم هیش وقت. یه روز سوار یه خطی شدم. دیرم شده بود و مجبور بودم ایندفعه دیگه جلو نشینم و به عقب رضایت بدم. نشستم. یه آقایی اومد نشست کنارم، تا به خودم بجنبم که بگم آقا منو دو نفر حساب کن، یکی دیگه چپید داخل ماشین. لازمه که بگم، این مسیر مسیری بود که من همیشه از دست این مردای به ظاهر مرد البته! اذیت میشدم. یه بار یکی دستشو میذاشت روی پام، یه بار یکی خودشو ول میکرد رووم. منم از اون به بعد سعی میکردم جلو بشینم. اما از اونجا که مجبور بودم اولاً ماشینی که میگیرم تاکسی باشه و دوماً جلو هم بشینم، زمان زیادی صرف میشد.

خلاصه دیدم این آقا خیلی بد نشسته و پاش رو کاملاً ول کرده روی من. چند بار خواستم با نگاهم بفهمونم که کاملاً خودش رو زد به اون راه. منم کیفم رو چپوندم بین خودم و اون آقا که بفهمه باید درست بشینه اما متاسفانه نه تنها نفهمید بلکه حرفایی زد که هنوزم قلبم از یادآوریشون تیر میکشه. بهم گفت خانوم، شما که حساسی باید جلو بشینی. گفتم من آدم حساسی نیستم همونطور که از ظاهرم هم پیداست من اصلاً محرم نا محرم حالیم نیست اما فکرم نمیکنم کسی خو.شش بیاد مردی خودش رو اینجوری روش بندازه. شما میبینی که خانوم نه اصلاً، یه آدم! کنارت نشسته، چرا پاهاتو 360 درجه باز میکنی؟ بهم گفت شماها آدم نیستین، باید برین اروپا، از زنای اونجا یاد بگیرین. هر چی سرتون میاد حقتونه.. گفتم واااااااای، وااااای به حال اون روزی که ما زنا اروپایی شیم و شما مردا تو همون فرهنگ چاله میدونی خودتون باقی بمونین. آقای محترم همون اروپا هم زنی اگر مردی خودش رو جمع نکنه، حالشو میگیره.

اون مرد ول کن نبود، مدام موضوع رو بسط میداد به اروپا و آمریکا. در اون لحظه‌ی کمی که کنارم نشسته بود، منو عقب مانده خواند، من رو حقیر و کوچک خواند. من رو یه موجود ضعیفه خواند. بغض گلومو گرفته بود. تو کجایی مرد؟ تو کجای این جامعه‌ی آشغالی هستی؟ تو زن بودن رو توی این جامعه درک کردی؟ تو تا بحال مجبور شدی که خودت رو جمع کنی؟ تا بحال توی نمایشگاه دست به هر کجات کشیده‌ان؟ تا بحال توی شلوغی بازار راه رفتی و مدام با هر تماسی، به عقب برگردی و بترسی که نکنه یکی از همون لاشی‌ها دارن بهت دست میاندازن؟

تا بحال با روان آرام واعصاب راحت توی خیابون راه رفتی که ببینی چقدر با حرفهای رکیک و رنگاوارنگ

همین همجنسان تو از من، منِ زن پذیرایی میکنن؟ تا بحال تو رو به خاطر هوسرانی یک عده محدود کرده‌اند؟ تو چه میدونی؟ تو چه میفهمی؟ تو که فقط  پایت به ترکیه و دوبی رسیده ، تو چه میدانی از اروپاو آمریکا؟ یعنی به خودت نیامدی وقتی عزت نفس مردان همان دوبی و ترکیه‌ را در مقابل زنانِ به قول خودت ریلـــــــکس! دیدی؟ تو چه میفهمی که مرا قضاوت میکنی؟ روشنفکری؟

نه عزیز من تو روشن فکر نیستی، فقط میخوای اداااای روشنفکری را در بیاری...

من هم ریلکس بودم به قول خودت. منم میدونستم ریلکس بودن یعنی چه! منی که تمام عمرم سرویس داشتم و یا با ماشین بابام اینور و اونور میرفتم، عمق کثافت جامعه‌ام رو درک نمیکردم. اما وقتی مجبور شدم با تاکسی اینور و اونور برم، متوجه شدم که نه! این خبرا هم نیست. اگر من به حال خودم باشم و با افکار خودم بخوام توی این جامعه زندگی کنم، کلام پس معرکه‌اس.

کلاهتو کمی بالاتر بذار مرد! البته اگر بشود تو را مرد نامید. تو ابلهی هستی که هنوز بین باید و نبایدهای زندگیت دست و پا میزنی. میخواهی ثابت کنی که روشنفکری؟ با چی؟ با انداختن هیکل سنگین خودت رو زن و دختر مردم؟ تو مثل آدم بنشین و با من نه به عنوان یک زن،نه به عنوان یک ناموس، بلکه به عنوان یه انسان رفتار کن، ببین چگونه ریلــــکس میشوم!!! مگر من آرامش روانی و جنسی نمیخواهم؟

من مذهبی نیستم، با مردان فامیل و آشنا دست میدهم، روسری سرم نمی‌اندازم. اصلاً در همین وبلاگ 2 تا از بهترین دوستانم مرد هستند و چقدر دوستشان دارم. اما انسانم، حق و حقوق خودم رو خوب میشناسم، خوب میدانم که اجازه دادن به یه مرد غریبه یا حتی غیر غریبه به پا را فراتر گذاشتن، روشنفکری نیست.

دوباره اعصابم خورد شد. خیلی ناراحت شدم اون موقع. خیلی زیاد. نمیدونم پ ا را ز ی ت نگاه میکنین یا نه، اما این هفته کامبیز حرف دل من رو زد.

نمیدونم برنامه ی بفرمایید شامِ این هفته رو میبینین یا نه، اما مریم حرف دلم را زد......

پ.ن: دست آخر اینکه تا آخر مسیر نشستم و کیفم رو برنداشتم، اون آقا بهم گفت که شما باید چهره شناسی کنی، ببینی کی مرض داره و کی نداره، بهش گفتم از نظر من شما با اون کارگر low levelی که میاد تو جامعه مزاحم دخترا و زنان میشه، هیییییییییچ فرقی ندارین که هیچ، اون به شما شرف داره، حداقل ادعایی هم نداره....

موجودی به نام داداش!

از دار دنیا یه برادر دارم و یه خواهر.. بالطبع دوسشونم دارم و براشون جون میدم. عاشق پدر و مادرم هستم. عاشق همسرم هستم. اما اگر عشق همسری رو بذاریم کنار، از بین تمام افراد خانواده پدری‌ام، عاشق برادرم هستم. خیلی دوستش دارم.. یعنی خیلی‌ها. با اینکه با هم خیلی کل کل میکنیم، با اینکه خیلی از حرفاشو قبول ندارم، اما از همه بیشتر دوسش دارم. راضی نیستم یه خار بره به دستش، انگاری اون خار فرو میره تو قلبم. اینه میگم تو قلبم، یعنی واقعاً تو قلبم‌ها. تحمل یه لحظه ناراحتی‌شو ندارم.  با اینکه از اونایی نیستیم که مدام به هم تلفن کنیم و هی هی احوالپرس هم باشیم. بیشتر به همسرش محبت میکنم که اونم هوای داداشم رو داشته باشه و هم اینکه داداشم از اینکه به خانومش محبت میکنم دلش شاد باشه.تله پاتی عجیبی هم باهاش دارم.

یه بارم سر اینکه بابام برادرم رو یه ذره، یه کوچولو بی‌انصافانه دعوا کرده بود، خیلی بهم ریختم و یادمه دعوای خیلی خیلی سختی با پدرم داشتم. برادرم آدمی نیست که جلوی باباش در بیاد و جواب بده. اما من یه خورده کله‌ام خرابه... یادمه اولین و آخرین دعوای سختی که با بابام داشتم و حتی منجر به این شد که بابام سیلی بهم بزنه، سر برادرم بود. اینقدر ناراحت بودم از دستش که حد نداشت. با بابام قهر کردم 1 ماه. دلم نمیخواد کسی چیزی بهش بگه. نمی‌دونم این علاقه‌ی بیش از حد من به داداشم به خاطر چیه. ما فقط 9 ماه اختلاف سنی داریم. با هم بزرگ شدیم و همبازی هم بودیم. اون زمونا وقتی خواهر بزرگترم توی دعوای منو اون دخالت میکرد و دعواش میکرد، همون موقع‌ها هم میپریدم به خواهرم که اصلاً به تو؟! چرا دعواش میکنی؟!

.واقعاً عاشق برادرم هستم و هیش کس از اعضای خانواده‌ی پدری رو به اندازه‌ی اون دوست ندارم (گرچه عاشق تک تک اعضای خانواده‌ام هستم). اینجوریاس که هیش کی جرات نداره جلوی من به داداشم چیزی بگه. انصافاً هم پسر خوب و سر براهیه و باعث افتخاره هممونه. ای من به قربون اون دوتا چشمای سیاهش برم. خواهر فدات شه داداشم.

راستش دیشب خواب دیدم که دور از جونش دور از جونش ناراحته.... خیلی دلم سوخت براش. تو خواب داغووون شدم... داغوون داغوووون. هنوزم از یادآوریش دلم ریش میشه و چشام پر از اشک. الهی فداش شم.

داداشی جونم، هیش وقت اونقدر باهات اینجوری نبودم که بهت بگم چقدر عاشقتم، اما از خدا میخوام همیشه سالم و سلامت باشی... همیشه شاد باشی... همیشه خوشبخت باشی....عمر طولانی و با عزت داشته باشی...


عاشقتم داداشم.....