سلامی دوباره به همه ی دوستان و همراهان همیشگی من.
خوب من اومدم اما خیلی سرم شلوغه، به خصوص اینکه تب و بدن درد و گلو درد هم دارم و دو تا آمپول هم نوش جان کردم و البته توی مطب دکتر هم غش کردم و بهوش که اومدم دیدم دکتر و منشیاش دارن توی دهنم آبنبات و آب قند می چپونن. امروز هم کلاسمو نرفتم . تصمیم دارم که وبلاگو حداقل برای مدتی تعطیل کنم . به کارام برسم. فکر میکنم این جوری بهتر باشه. نمیدونم برای چند وقت، دو روز، دو ماه، دو سال. واقعاً نمیدونم. این وبلاگو خیلی دوسش دارم و اینو مطمئنم که ولش نمیکنم به امان خدا. از وقتی که دانشگاهها شروع شده، حتی فرصت نکردم جواب کامنتا رو بدم و همین جوری تاییدشون میکنم. اصلاً فرصت نمیکنم به دوستان سر بزنم. و اینم مطمئنم که اگر فرصتی گیر آوردم میام به خونههاتون. شاید آخر هفتهها.
هفتهی آینده باید دو تا سمینار ارائه بدم، با مریض شدن الانم، کلی کارهام عقب افتاد. خوب اینا رو میگم که بدونین واقعاً سرم شلوغه و بهانه نمیآرم.
همهتونو دوست دارم و، نه هرروز بلکه هر چند وقت یک بار میام پیشتون.
موید و موفق باشید....
از حضور دوستان عذر میخوام که کمتر بهشون سر میزنم.. این روزا همهاش دانشگاهم و سرم خیلی شلوغ شدهُ فردا هم دارم میرم شمال. نمیدونم با این همه کار چطوری میخوام برم اما میرم چون دلم خیلی تنگ شده.
دلم برای دوستان خوبم هم تنگیده.
زودی برمیگردم انشالله.
زنده باشین و سلامت...
هنوز اوایل ترمم، اینقدر یهو دورو برم شلوغ شد که دقیقاً عین یه جنازه بر میگردم خونه. دیروز تا ساعت 5 سر کلاس بودم، و در طول روز هم همهاش دنبال موضوع سمینار و تحقیق بودم. بعدشم دنبال استاد که موضوع رو تایید کنه. حالا فکر کنین با این همه خستگی مفرط و سردرد وحشتناک، تو راه برگشت به خونه، زندایی آریا زنگید که میخوام امشب بیام خونهتون. وااااای، دلم میخواست دنیا رو بدم اما نیاد. آخه فکر کردم که من میخوام الان برم خونه، تا یه دستی به سر و روی خونه بکشم و شام و خرید، کلی طول میکشه. اصلاً تصورش و هم نمیکردم. دوستم گفت مهمونت باید چشمای خون گرفتهات رو ببینه، اونوقت میفهمه چقدر خستهای. یه بدی داره این زندایی آریا که هیچ وقت تکلیف آدمو مشخص نمیکنه، باور کنین با اینکه دوسش دارم اما از دست این رفتارش حرص میخورم. تا 9 شب مشخص نمیکنه که داره شام میاد خونهام یا نه. یا مشخص نمیکنه که اصلاً میاد خونهام یا نه. خوب بالاخره منم تدارک میبینم و زحمت میکشم،باید تکلیفم مشخص باشه. والا خیلی کارای دیگه دارم و میرم به اونا میرسم. خلاصه زنگ زدم و گفتم که اگر میاد حتماً به من تا نیم ساعت دیگه اطلاع بده که یه برنامهی مهمی دارم. که اونم نیم ساعت دیگه گفت که نه نمییاد، حالا فردا شاید بیاد، شایدم نیاد
امروز نتایج نهایی ارشد اومد. یعنی کارنامه نهایی. خوب همونطور که حدس زده بودم، خیلی جاهای دیگه هم در تهران قبول شدم. یه لحظه تردید کردم. اصلاً همیشه آدمیزاد همینطوره. وقتی دامنهی انتخاب وسیعتری داشته باشه، همهاش این نه و اون نه میکنه. راستش میترسم. نمیدونم چرا استرس دارم.. میگم نکنه اون یکی گرایش بهتر بوده. چرا تا وقت هست گرایشمو عوض نکنم، هووم؟
آریا میگه تردید نکن، همیشه اونی که اول با کلی فکر انتخاب میکنی، بهترینه. بعد به خودم میگم، تا پارسال که داشتی برای کنکور میخوندی، هی خودکشی میکردی که اگر دارغوز آباد هم شبانه قبول شدم میرم و.. حالا که روزانهی تهران همون دانشگاه و همون گرایشی که میخواستم رو قبول شدم، هی ناز میکنم... اصلاً زیاد به من محل نذارین، خوب میشم. بعدشم گرایش یا دانشگاه عوض کردن، به همین راحتی هاست مگه؟
*******************************
فکر کنم صبح زود بود، خواب دیدم که باز این خانوم و آقای طبقهی پایینی باهم دعوا میکنن و کتک کاری. چقدر توی خواب غصهام شده بود. بیدار که شدم خیلی خوشحال بودم. با خودم میگم بیچاره این بچههایی که تو محیطهای پرتنش خانوادگی و با دعوای پدر و مادر روزشونو شب میکنن، چی میکشن.
یه بار مادام و موسیوی طبقهی پایینی ساعت 12 شب سر و صداشون بلند شد، قلبم هری ریخت، انگار که میخواستم بگم تو رو خدا دعوا نکنین. از صدای جیغ خانومه، آریا که داشت چرت میزد، چشاش شد اندازهی یه گردو و یه لحظه فکر کرد که برای من اتفاقی افتاده.
خانومه میگفت نههههههههه، تو رو خدااااااا.
آقاهه میگفت، کثافت، از دست من در میری؟ الان لهت میکنم.
خانومه هم میگفت نه نزن، من حالم داره بهم میخوره.
بعد اینکه ساعت 12 شب یکم به ما استرس وارد کردن، تازه فهمیدیم که بر خلاف همیشه دعوا نمیکردن، داشتن "سوسک" میکشتن.
لا مروتا، بعداً فهمیدم که خانومه که میگفت "نه، نزن" منظورش پیف پاف بود که میگفت. خدا شفا بده.
********************************
یه چیزی بگم؟
اصلاً دلم نمیخواد خاله زنک باشما. اما خیلی خوشحالم که یه فرد جدید به عنوان جاری داره وارد خانواده میشه. سخته عروس بزرگه بودن و تک بودن. انگار همه ی حساسیتها روته، همهی توقعات. خوب البته طبیعیه، خوشحالم که داره تعدیل میشه.
پدر و مادر شوهرم رو دوست دارم. مهربونن، خالصند.
ناراحت؟ چرا ناراحت هم شدم از دستشون، اون اوایل که خیلی خام و بیتجربه بودم، خیلی حساس بودم، اما الان میتونم بذارم به حساب فرهنگ و اخلاق و سنتها. الان ناراحت نمیشم، الان به جای ناراحت شدن، مدیریت میکنم روابطم رو. یعنی مدیریت میکنیم، من و آریا. از حق هم نگذریم، پدر و مادر شوهر خوبی هم دارمها، اما خوب خوشحالم دیگههههههههه دارم جاری دار میشم.
*******************************
عاشق پاییزم. احساس میکنم از خواب تابستونی! بیدار میشم. چه لذتی داره که از سوز و خنکای بیرون، خسته و کوفته برسی خونه و پناه ببری به کنج بخاری و با نگاه کردن به شعلههای آبیش، چشمات سنگین و سنگین تر شه و با صدای سوت کتری از خواب بپری و با یه کسلی و رخوت خاص و لذتبخشی بری چایی دم کنی.
*******************************
خوشحالم که امسالم مثل پارسالم نیست، خوشحالم که امسال یه قدم بزرگ نسبت به پارسال به جلو برداشتم و دیگه مجبور نیستم غصهی کنکور رو بخورم. خوشحالم که مثل همیشه بدون هزینه و شهریه دارم میرم دانشگاه. هیچ وقت درس خوندنم برای خودم و خانواده هزینهای نداشته.راستی فکر میکنم آریا خیلی خوشحالتر از منه. هیچ وقت دوس نداشته که توی خونه بیکار باشم، احساس میکنم باری از دوشش برداشتم که کمتر نگران بیکاری و تنهایی من تو خونه باشه. از خوشحالیش خوشحالم.
*******************************
تا الان 3 شب متناوبه که خواب میبینم که بچهی خوشگلی که بچه ی خودمه تو آغوشمه. اینقدر این بچه رو دوست دارم که حد نداره. منی که حس مادری رو تجربه نکردم، توی خواب از در آغوش کشیدنش لذت میبرم. واقعاً مست مستِ میشم از خوشی. این بچه خیلی خیلی زیباست.در هر سه خواب هم بچه همون بچهاس و من همون طور عاشقشم..اینا در حالیه که من اصلاً فعلاً علاقهای به مادر شدن ندارم. پس این خواب تعبیرش چی میتونه باشه؟؟!!!
******************************
پ.ن: 12 مهر که تعطیله دلم میخواد یه سر برم شمال. دلم برای بابا و مامان یه ذره شده.