غر نامه!

هنوز اوایل ترمم، اینقدر یهو دورو برم شلوغ شد که دقیقاً عین یه جنازه بر میگردم خونه. دیروز تا ساعت 5 سر کلاس بودم، و در طول روز هم همه‌اش دنبال موضوع سمینار و تحقیق بودم. بعدشم دنبال استاد که موضوع رو تایید کنه. حالا فکر کنین با این همه خستگی مفرط و سردرد وحشتناک، تو راه برگشت به خونه، زندایی آریا زنگید که میخوام امشب بیام خونه‌تون. وااااای، دلم میخواست دنیا رو بدم اما نیاد. آخه فکر کردم که من می‌خوام الان برم خونه، تا یه دستی به سر و روی خونه بکشم و شام و خرید، کلی طول میکشه. اصلاً تصورش و هم نمیکردم. دوستم گفت مهمونت باید چشمای خون گرفته‌ات رو ببینه، اونوقت میفهمه چقدر خسته‌ای. یه بدی داره این زندایی آریا که هیچ وقت تکلیف آدمو مشخص نمیکنه، باور کنین با اینکه دوسش دارم اما از دست این رفتارش حرص میخورم. تا 9 شب مشخص نمیکنه که داره شام میاد خونه‌ام یا نه. یا مشخص نمیکنه که اصلاً میاد خونه‌ام یا نه. خوب بالاخره منم تدارک میبینم و زحمت میکشم،‌باید تکلیفم مشخص باشه. والا خیلی کارای دیگه دارم و میرم به اونا میرسم. خلاصه زنگ زدم و گفتم که اگر میاد حتماً به من تا نیم ساعت دیگه اطلاع بده که یه برنامه‌ی مهمی دارم. که اونم نیم ساعت دیگه گفت که نه نمی‌یاد، حالا فردا شاید بیاد، شایدم نیاد


منم از خدا خواسته که حالا فردا بیاد، رفتم یه دل سیر دوش گرفتم و چرتکی زدم و سر دردم تسکین پیدا کرد تا 1 ساعت دیگه‌اش که آریا اومد تقریباً سرحال اومدم.
آخه این زندایی خانوم هم ماشالله تخم کبوتر خورده، اینقدر حرف میزنه، اینقدر حرف میزنه، اینقدر حرف میزنه که حد نداره. یعنی یکشب که من داشتم از خواب کور میشدم، تا ساعت4:30 صبح منو بیدار نگه داشت دقیقاً قیافه‌ام شده بود این :

اما اینا به این معنا نیست که دوستش ندارما. دوسش دارم اما بالاخره آدم باید رعایت طرف مقابلش رو هم بکنه دیگه.
یه دوست خیلی خانوم و مهربون هم پیدا کردم که همکلاسیمه. کلی باهم رفیق شدیم. دنبال یه آدم قابل اعتماد میگشتم که توی این دوره باهم تبادل علمی داشته باشیم و بده بستونمون دوطرفه باشه.
یه خانومی هست توی دانشکده که دفتر دار اونجاست.  میشناختمش از قبل. اخلاقش از قبل هم بدتر شده. دیروز برخورد خیلی بد و نامناسبی با من کرد و وقتی میخواستم برم استادمو ببینم بهم گفت که سرتو ننداز پایین همینطور برو، باید اول از من بپرسی (از کی تا حالا!!!). در حالیکه خود استاد هم گفت که هر موقع خواستی حتماً بیا پیشم حتی در بسته بود واستا تا من بیام.
هیچی بهش نگفتم، یعنی نوک زبونم اومد چیزی بگم که تا تهش بسوزه، میتونستم. اما نگفتم. نخواستم توی محیط فرهنگی، اونم پیش سایر اساتید خودمو تا حد اون زن پایین بیارم. عوضش اصلاً به حرفاش محل نذاشتم و به قول خودش سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاق دکتر.. همین بزرگترین تو دهنی بهش بود.
دلم برای روح بیمارش سوخت.
اییییییی چقدر این پستم یکمی غر غر بود.  اشکال نداره عوضش الان حالم خوبه و میخوام برم سر درسام. باید حسابی درس بخونم. حسابیِ حسابی



نظرات 17 + ارسال نظر
کوروش سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:27 http://beyadam.blogfa.com/

سلام ممنون که بهم سر زدید. ادرستونو لینک کردم. شما هم اگه دوس داشتین منو لینک کنین

سلام کوروش عزیز. بله باعث افتخاره. حتماً لینکتون میکنم.
پاینده باشی

آبجی سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:33

الهی فدایه خودت و غر غرات بشم من ......
کو غر غر هنوز کلی مونده به ژایه من برسی در این زمینه هاااااااا
الهی
تخمه کفتر خورده عینه من مگه نه ؟؟؟
دیدی چقد وقتت و می گیرم خودمم وجدان درد می گیرم....
الهی
الهی من فدایه این دختر درسخونه خودم بشم ... که م یخواد بره سراغه درس و مشقش
خوب درس بخون که باعثه افتخاره مملکتت بشی خواهری من.....
در مورده اون خانوم... خوب کاری کردی محلش ندادی ... افرین .....
زن دایی همون که گفته بودی ... الهی .....
ولی یه کم از شرایطه سختت بهش بگو به در بگو دیوار بشنو ها ها
بدونه دیگه مثل قبل نیست شرایط .....
قشنگیایه من
دلم برات خیلی تنگ شده به خدا ....

من سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:15 http://manomostafa.blogfa.com

وای از دست این ادمای بداخلاق (دفتردار رو میگم)

مشکل اینجاست که کم هم نیستند این جور افراد و اگر بخوای پاسخ همه‌شونو بدی اعصاب و روانت مستهلک میشه

باران سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:16 http://bojd.blogfa.com

سلام صبا خانم
خسته نباشین
منم راستش از این دست مهمونا که یه دم حرف میزنن و تا دیر وقت شب میمونن خوشم نمیاد آخه خسته میشیم بخدا
این شکلک هایی که تو این پستت گذاشتی خیلی جالب بودن کلی آدمو به خنده میارن
اون خانمه دفتر دار دانشگاه هم نوعی از جبار هایی هستن که تو پست قبلیم گفته بودم

سلام محمد جان.
پس شما هم از این مهمونا دارین؟ خیلی خوبه که درکم میکنین
آره اتفاقاً وقتی پست شما رو خوندم اولین کسی که به ذهنم اومد همون خانوم بود امیدوارم آدم شن و برخورد مناسب با یه انسان رو یاد بگیرن.
راستی من خودمم عاشق این شکلکام. خوشحالم که خوشتون اومد

رهگذر دنیا سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:06 http://manzendegiboodan.blogfa.com/

سلام عزیز دل . اینا که گفتی همش گله نه غر.
اگر یه کم رودربایسی رو بذاری کنار و به اطرافیان بگی شرایط جدیدت رو اونوقت خیلی برات راحتتر می شه.
البته می دونم که الان می گی گفتنش راحته مردی بیا عمل کن.
یادمه تازه ازدواج کرده بودیم . یه درسی رو تابستون تحویل پروژه به استاد گرفته بودم . استاده آخرش دبه کرد و گفت باید امتحان هم بدید. کلا دو نفر بودیم . زد و خانواده همسرم اومدن تهران . دیدم خونه نمی شه درس خوند . روز قبل از امتحان با همکلاسی ام هماهنگ کردم رفتیم دانشکده کمی درس خوندیم و پروژه ها رو ردیف کردیم و برگشتیم خونه. من ساعت ۵ رسیدم خونه . مادر شوهرم اومد جلو و با خرسندی گفت : زندایی زنگ زده بود حال ما رو بپرسه دعوتشون کردیم شام بیان اینجا. وا رفتم . دیدم هیچ کاری هم نکردن . حسابی عصبانی بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم . شام درست کردم و به خونه رسیدم و ساعت ۱۲ شب که مهمانهای دعوت شده توسط مهمانها رفتند تازه نشستم به درس خوندن.

سلام فدات شم.
وای خدا چه وحشتناک. من بودم عمراً یعنی عمراً شام درست میکردم. به خدا راست میگم، یه کله خرابی هستم منکه اون سرش ناپیداست. یا شام از بیرون باید گرفته میشد، یا خود کسایی که دعوت کردن باید شام درست کنند. آخی طفلکی چی کشیدی اون شب. استرس، خستگی

آرام سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:18 http://man-va-yaddashthayam.blogfa.com/

خسته نباشید کلاس اولی دوره ارشد
خوشحالم که یه دوست وبلاگی دارم که اون هم داره ارشد میخونه
من هم دارم ارشد مترجمی زبان میخونم البته من ترم سوم هستم و تا پایان این ترم باید پروپوزال ارایه بدم
برام دعا کن دوستی
موفق و شاد باشی

سیما سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:50 http://alamatetaajob.blogfa.com

صباااا جونم. قربونت برم که انقده خوفی تند تند دوست پیدا می کنی!... منم از این مهمونای ناخونده خوشم نمیاد... البته چون هنوز در رندگی شخصی نمی باشم تجربه ش رو ندارم. ولی حس می کنم پاک حال ادم رو می گیره...
خیلی درس بخون. ایشالا می تونی دکتری رو بدون کنکور بزنی تو گوشش!

رهگذر دنیا چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 http://manzendegiboodan.blogfa.com/

سلام صبا جونم .
آخ گفتی . استرس خستگی عصبانیت دست تنهایی حرص حرص حرص ...
حرص از اینکه شماها چه حقی دارید خونه من مهمون دعوت می کنید اونم وقتی که می دونید من امتحان دارم . اونوقت عروسی ما که مهر ماه بود و دخترشون سال بعدش تیرماه کنکور داشت دختره نیومد و گفت من کنکور دارم بهش هیچی نگفتن . فکر کن نه ماه بعدش کنکور داشت عروسی برادرش نیومد .

علیرضا چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:02 http://morghehava.blogfa.com

سلام صبا جان
در عوض اگه غرغر کردی این شکلک آخری خیلی باحال و خنده داره. همه اش رو خنثی کرد.
موفق باشی تو درسهات و خیلی کار خوبی میکنی که از همین الان جدی گرفتی و برنامه ریزی میکنی.
راست میگی بعضیها آدم رو تو فضا نگه میدارن. تکلیف رو مشخص نمیکنن.
راستی میدونستی کارشناسان اجتماعی سازمان ملل طی تحقیقی که انجام دادن اعلام کردن زمان مهمونی نباید بیشتر از ۴ ساعت باشه.
موفق باشی خواهر گلم.

عباس آقا و سارا پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 http://ghaffarisalimi.blogfa.com

حالا فکر کن بعد از این همه دوندگی و زحمت بعد از تموم شدن درست باید بشینی تو خونه کنر مامان جون یا بری یه جایی کار کنی که هیچ ربطی به این همه سمینار و تحقیق و ... نداره .

راستی اومدم بگم بیای وبلاگم و به جای شماره هشت آخرین پستمون شما یه مورد بنویسی .

اگه نیای سر پل صراط جلوتو میگیرم ها. [نیشخند]
خلاصه منتظرم .[بدرود]

سیما پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:59 http://alamatetaajob.blogfa.com

نظر من نرسید دستت صبا جونم؟

چارکوه پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:08 http://charkoh.blogfa.com/

سلام. اغلب ما انسان ها و به خصوص افرادی که در ادارات و دانشگاه ها به عنوان منشی و نگهبان و ... کار میکنند ی کمبودهایی دارند که میشه با ی جملاتی این کمبود آنها را جبران کرد.
البته پیشنهاد من اینه که با اینجور افراد هیچگاه درگیر نشی چراکه در طول تحصیل کارت با اونا زیاده و اگه بخوان میتونن اعصابت را به هم بریزن. بهتره احترامشون را داشته باشی. بالاخره اونها هم انسانند و دوست دارند عزت نفسشون حفظ بشه ولی راهش را بلد نیستند. مطمئن باش اگه مشکلی هم بین شما پیش بیاد استاد علنا از تو دفاع نخواهد کرد چون همکارند.

سهره جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:32

سلام عزیزم اخی جانم دور ازجون..منم بدم میاد یکی مشخص نکنه چیکار میخواد بکنه ..درک میکنم ..خوبه ک دوست جدید پیدا کردی..متاسفانه بعضیا یاد نگرفتن درست حرف زدن رو انگاری با ی بچه صحبت میکننک با ی بچه هم نباید این شکلی رفتار کرد خوشم اومد کار خوبی کردی محل ندادی..ماشالله عزیزم بشین درست و بخون ک موفق شی..امیدوارم همیشه تنت سلامت باشه..بوسس

باران جان جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:41 http://rainy-memories.blogfa.com/

سلام عزیز دل من
آخ که چقدر بده که آدم بی ملاحظه باشه و یه بند حرف بزنه
می دونم که دوستش داری این زن دایی خانم رو . ولی خوب آدم خسته میشه . تقصیر خودشونه
دختر جونم خوبه خوب درساتو بخون
خوش به حالت . همسری چطوره ؟‌
دلم تنگ شده بود ها

آبجی شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:42

سلام جوجویه من
خوبی خواهری ...
درس مشقات رو به راه هست
اقا همسری خوبه .... ای داد ای فغان کجایی میستی تو نداشتیمااااا
بوس

عسل یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 http://ghasedak26.persianblog.ir

سلام خانمی

کوروش یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:07 http://beyadam.blogfa.com

salam salam. man omadam,. khosh omadam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد