سلام


من اومدم با کلی حرف.. اما از کجا بگم و از چی بگم.

از پروژه‌ام اگر بخوام بگم اینه که اولین نتایج رضایت بخش رو از کارای آزمایشگاهیم گرفتم وخستگیم تا حدی در رفت. خیلی خیلی برام جالب بود دیدن این نتیجه و هم این که اساتید دیگه هم کلی ذوق مرگ شده بودند. استادم که دیگه فبها...

استادمو دوسش دارم اما کافیه یه روز از صبح تا شب دانشگاه نباشی فقط یه روزا... بدجوری قاط میزنه و به هر بهانه‌ای میکشوندت دانشگاه. این اواخر باور کنید باور کنید از ۷:۳۰ صبح که دانشگاه بودم تا خود ساعت ۸ فقط بین دو تا آزمایشگاه میدویدم که کارا رو انجام بدم و آخرشم اینقدر با دوستم التماس نگهبونا رو میکنیم که نیم ساعت فقط به ما وقت بدن تا ما جمع و جور کنیم. اما.. اما اونیکه این وسط باقی میمونه چیزی نیست جز اینکه من از کارم لذت میبرم و خیلی امیدوارم به آینده‌اش.

اولین مقاله‌ام هم میخواد در بیاد.

خاطره:1

اون هفته از صبح با دوستم داشتیم روی خلاصه مقاله کار میکردیم و اینقدر تو بحر کار بودیم که کلاْ ناهار رو بی خیال شده بودیم. ساعت ۴ استادم در حالی که لباش رو زبون میزد (حاکی از این بود که غذای خوشمزه‌ای خورده) وارد اتاق شد. خواست مقاله رو ادیت نهایی کنه. آقا این دکتر خیلی آدم خوبیه‌ها اما یه بدی داره اینه که گاهی خودش رو فقط میبینه. مثلاْ اگر بگیم استاد خسته‌ایم میگه من باید بیشتر از شماها خسته باشم. بگیم استاد مریضیم میگه من باید مریض باشم. میگم استاد معده‌ام درد میکنه امروز نمی‌یام دانشگاه میگه من باید معده‌ام درد بگیره... به خاطر همین دلایل منطقی که ذکر شد! اینجانبان اصولاْ خفه خون می‌گیریم و دردمونو تو خودمون میریزیم.

داشتم میگفتم : نشست ‍پای لب تاب و داشت متن رو دونه به دونه چک میکرد و ماهم ساکت و خسته حرفی نمیزدیم و دو طرفش نشسته بودیم. از شدت خستگی و درماندگی داشت گریه‌ام میگرفت. البته گشنگی هم روووش. واقعاْ داشت گریه‌ام میگرفتااا. چند بار خواست اشکم در بیاد. چون نتایج با هم قاطی شده بود و ماهم دیگه حال نداشتیم دوباره چک کنیم برای نوشتن مقاله. دکتر هم بی توجه به امتحان پایان ترم و خستگی مفرط ما مدام دستور میداد این کاررو بکنین و اون کاررو بکنین. برای همین داشت گریه‌ام میگرفت اما هر چی استادم میگفت من و دوستم میگفتیم چشم. یهویی دکتر نگاه دقیقی به ما کرد و گفت چیه خسته‌این؟ منم از خدا خواسته گفتم آره دکتر بخدا... ناهار هم نخوردیم داریم میمیریم. نه گذاشت و نه برداشت گفت من باید بیشتر از شماها خسته باشم. تازه غذا هم نخوردم ما هم کلا دیگه ور نزدیم. از دیوار صدا در اومد از من و دوستم در نیومد. چند دقیقه بعدش این شکم کارد نخورده‌ی من شروع کرد به غر غر کردن. بعدشم انگاری شکم دوستم هم حسودیش شده بود و اونم با من کوورس گذاشته بود. تصور کنین سکوت محض و صدای شکم گرسنه من و دوستم که هرازچندگاهی این سکوت رو میشکوند. عین مار به خودم میپیچیدم تا کمتر صدای دلم در بیاد. یک آن نگاهم به دوستم افتاد و دیدم دستشو تا کجاش کرده تو دهنش که مثلاْ دکتر  نفهمه که داره میترکه از خنده. منم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم جلو خنده امو بگیرم به زحمت عذرخواهی کردم و اومدم بیرون.  دکتر برگشته به همکلاسیم میگه: تو هم بجای خنده برو دنبالش تو رو خدا یه چیزی بخورین و بیایین

مردم از خجالت پیشش... اینکه خوب بود. آخرش کلی خندیدیم.

اما اینو بشنوید که خیلی بد بود.

خاطره:2

اونم اینکه دو هفته پیش روز جمعه که رفته بودیم آزمایشگاه وقتی ساعت ۷:۳۰ شد نگهبونا زنگ زدن که تا نیم ساعت دیگه میاییم در رو میبندیم. حالا دوستمُ خانوم خانوما یادش نبود که کلید آزمایشگاه رو کجا گذاشته. بعلههههه. قوز بالای قوز که میگن همینه. کلی خستگی داری و سلول به سلول بدنت نیاز به خواب و استراحت داره حالا بگرد دنبال کلید. اگر کلید پیدا نمیشد جفتمون به مدت ۳ ماه حق استفاده از آزمایشگاه رو نداشتیم این یعنی دود شدن تمام نتایج با ارزشی که داشتیم بدست می‌آوردیم. از استرس مردیم و زنده شدیم. تموم آزمایشگاه‌ها رو زیر و روو کردیم اما نبود که نبود. دلم میخواست خفه‌اش کنم. همینکه دیدم یه نگهبان داره میاد سمت اینجا گفتم من میرم سرگرمش کنم که نیاد تو بگرد دنبال کلید. رفتم میگم سلام آقای مظاهری. خوبین؟ میگه ممنون خسته نباشین. از کنارم رد شد. دویدم دنبالش. نمیدونم چرا به مغزم این سوال رسید که: آقای مظاهری من یه چندتا سوال داشتم از حضورتون. بیچاره برق از سرش پرید. انگار معلممه و من ازش سوال دارم. جالت عادی که دارم کله‌شو از تنش جدا میکنم و کلی کل کل میکنم باهاش. خلاصه یه ژستی به خودش گرفت که بفرماااایید.......

منم که مستاصل موندم چی ب‍پرسم حالا. اگر میفهمید کلید رو گم کردیم گرفتار میشدیم همونجا. خلاصه یه سری چرت و پرت ازش پرسیدم تا دوستم اومد. از قیافه‌اش فهمیدم که پیدا نکرده... دیگه تسلیم شده بودیم.

رفتم بالا که وسایلمو بردارم و بیام به آقای مظاهری واقعیت رو بگیم یهویی چشمم افتاد به سطل آشغال و بعععععععععععععلهُ خانوم کلید رو همراه با کاغذپاره‌های توی کیفش راهی سطل آشغال کرده بود. من فکر میکنم اون لحظه قشنگترین لحظه زندگیم بود. وقتی کلید رو برداشتم اصلاْ حواسم نبود که پله زیر پامه. با ذوقی وصف نشدنی به سوی دوستم که حالا کنار نگهبان واستاده بود پرواز کردم و گفتم: کلییییییییید کلییییییییییید.. و... تالاپی افتادم جلوی پای نگهبان و دوستم. بیچار چشاش ۴ تا شده بود. دوستم سریع کلید رو برداشت و رفت در رو قفل کرد. نگهبان که همچنان چشاش 4 تا بود گفتم دخترم پدرانه عرض میکنم زیاد نمیخواد به خودتون فشار بیارین درس بخونین. آخه که چی بخدا آخرش به این همه اذیت نمی‌ارزه (بیچاره فکر میکرد من از فرط درس خوندن و فشار زده به سرم). اون شب هم گذشت اما از بس جفتمون استرس کشیدیم دیگه حواسمونو شیش دانگ جمع کردیم...

خاطره زیاد دارم اما وقتش رو ندارم که همه‌شو تعریف کنم چون حوصله‌تون نمیگیره و منم فردا یه امتحان وحشتناک پایان ترم دارم. عین چی خوندم اما هنوزم فکر میکنم بیییییییییغ بییییییییغم.

دلم برای تک تکتون تنگ شده. معذرت که سر نمیزنم بهتون..... برم بخوابم که فردا روز دیگریست

نظرات 8 + ارسال نظر
الی سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 http://man-va-va.persianblog.ir

ان شا الله که با همه این خستگیها موفق باشین

ممنونم عزیز دلم

رضا سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 16:10 http://1001wonderful.blogfa.com

سلام خوب بیدی جیگر
حال من خوبه تو خوبی
____________$$$$$$$$ امیدوارم $$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$_?_$$$$$$$__$$$$
_________$$$$$$$$$$$$$? ?$$$$$$$$$__$$$
_________$$$$$$$? آسمانت بی غبار ? $$__$$$$
_________$$$$$$? سهم چشمانت بهار ?$___$$$
__________$$$$$? قلبت از هر غصه دور ?$__$$$
____________$$$$? بزم عشقت پر سرور ?$$$
_______________? بخت و تقدیرت قشنگ ?$
_________________? عمر شیرینت بلند ?
____________________$$???$$$$
______________________$??$
_______________________?
پیشم بیا من آپم! خوشحال می شم نظرت رو در مورد مطلبم بدونم!

دوست سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 16:49 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
غیبت دارید

بهار(بوسه ی تقدیر) سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 17:49 http://gozashtehagozashte.blogfa.com

اون دومیهواسه خودت بد بود ولی واسه من که کلی خندیدم بهت جالب بود.

بهار اگه بدونی چه دردی داششت از پله‌ها تالاپی افتادم جلو پای عمو نگهبانههههه. واقعاْ فکر کرد یه تختم کمه

باران(محمد) پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:24

موفق باشید.

دوست یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:43 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
ان شالله موفق باشید

علیرضا پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:46 http://bonbasteaval.blogfa.com

هم اینکه این همه سختی انقدر شیرینه که به عنوان یه خاطره خوب ازش یاد میکنی نشونه خیلی خوبی از پیشرفتت صبا جان.. در آینده این روزها دوران طلائی دانشجوئیت و شاید زندگیت محسوب بشه.. تحقیق و کشف یه سری از موضوعاتی که تازه بدست شما معلوم و بدست اومده خودش خیلی مهم و طلائیه..
من مطمئنم که در درسو کارت یکی از موفق ترینها و بهترینها میشی..
خوشحالم از اینکه میبینم یکی از بهترین دوستهام اینقدر موفق و شاد و خوشحاله.. برام مسرت بخشه.. دعا میکنم هر روزت بهتر از روز قبل باشه..

رها چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:37

سلام
اولین باره که نوشته هاتو می خونم .
جالبن و خنده دار
من اگه جات بودم با دوستی که کلید آزمایشگاه رو گم میکنه رفاقت نمی کردم!
شوخی کردم
موفق باشی

فدات شم رها جون. نظر لطفته. مرسی که پیشم اومدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد