-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1402 01:30
من دلم برای بابام تنگ شده. دو ماهه که نیست. رفته. دلم برای خنده اش برای صورت قشنگش و با ابهتش تنگ شده. چه کنم..........
-
تق و تق تق....
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1402 00:15
سلام.به خانه قدیمیام هوای بازگشت کرده ام. دلم برای روزهای خاطره نویسی و بیخیالی تنگ شده. روزهای قشنگ جوانی و بی دغدغه.... بزودی میام با خاطرات سالهای پر ماجرا.....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 22:26
این وبلاگ هم عمررش به پایان رسید... مثل تموم دفترچه خاطرات هایی که یه روزی صفحه هاشون تموم میشن...........
-
حس خوب گریه
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 23:18
نمیدونم این چه اخلاق بدیه من دارم که گریه نمیکنم. یعنی دلم داره میترکهها اما نمیتونم گریه کنم مگر اینکه بدجوری بدجوری بدجوری پر شم. الانم خیلی دلم گرفته خیلی کلافهام خیلی دلم پره. نیاز دارم گریه کنم که سبک شم اما ناخودآگاه کنترلش میکنم. حس بعد از گریه خیلی خوبه. یه جور احساس سبکی.... هفته پیش بدجوری قاطی کرده بودم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 12:53
سلام هفته شلوغی رو پشت سر گذاشتم. یه کنفرانس تو کرمان داشتیم که رفتم اونجا و۳ روز اونجا بودم و برگشتم. بینظمترین و بدترین کنفرانسی بود که شرکت میکردم و خیر سرشون بین المللی هم بود. بلیط هواپیما هم گیرم نیومد و مجبور شدم با اتوبوس طی طریق کنم و به بیانی بهتر پیرم در اومد اما از اونجایی که هر سفری نکات مثبتی میتونه...
-
خدا جون شکرت
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 16:06
لبریزم از حس قشنگ پیروزی.....................یه حس خوب... دورنم تهی شده. حس سبکی زاید الوصفی دارم. وقتی جواب گرفتم خوشحال شدم اما نمیدونم چرا بالا و پایین نپریدم. چرا جیغ نکشیدم از خوشحالی. فقط دوستمو بغل کردم و بهم تبریک گفتیم. فقط اونه که واقعا و براستی میدونه که چه حسی دارم چون خودش توی کار بوده و باهم جوابای خوبی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 22:52
خیلی خیلی خیلی خسته و ناامیدم. دلم برای مامانم و بابام تنگ شده. دوست دارم برم اما نمیشه. جواب نمیگیرم. چرا من جواب نمیگیرم. خدا جونم خسته شدم....... سردرگمم.........
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خردادماه سال 1391 19:38
این روزا سخت میگذرند البته نه به اون سختی که فکرشو میشه کرد اما خوب یه روزم خوبه و دو روز دیگه ام گندِ گند. یعنی طوری که همه چیز روی مخمه و نمیتونم هیچ چیز و هیچ کسی رو تخمل کنم. به خصوص اینکه این دوستی که دارم هفته ی پیش چنان حالی از من گرفت که خودم صدای خورد شدن قلبم رو شنیدم. راستش این زورا احساس میکنم خیلی بزرگتر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 خردادماه سال 1391 23:23
هفتهای که گذشت برای حضور در یه سمینار مربوط به رشتهام به جزیره زیبای کیش سفر کردیم. موقعیت خیلی خوبی بود که یکمی از فضای کار و بدو بدوهای روزانه فاصله بگیریم و به خودمون استراحت بدیم. اصولا سمینار بهانهای بیش نبود و تمام وقت ما در اون هوای گرم و شرجی کیش به گشت و گذار میگذشت. فقط زمانی که ارائه داشتم حاضر شدم و به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 15:07
خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم و دوستانی که یه روزی اینجا رفت و آمد میکردن دیگه کمتر بهم سر میزنن. خوب تقصیر از خودم هست خیلی خیلی کمرنگ شدم و سرم جای دیگه گرم شده. برای همین از تمام دوستان عزیزم عذر میخوام اگر همچنان اینجا رو میخونین بدونین هیچ بهانه و دلیل موجهی نمیتونم داشته باشم برای سر نزدن به خونه هاتون جز خستگی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1390 23:26
یه هفته نبودم . رفته بودم شمال و جای تمام دوستای مهربونم خالی بووود... تازه امروز برگشتم و فردا هم دوباره روز کاری من شروع میشه. شمال هوا خیلی خوب بود. عالی اما سرررررد جاده چالوس هم فوقالعاده قشنگ بود. قشنگتر از قبل. یه جا هم آریا بد رانندگی کرد بهش اعتراض کردم اما از اونجایی که گاهی اون رگ غد (قد؟) بازیش گل میکنه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 00:43
سلام من اومدم با کلی حرف.. اما از کجا بگم و از چی بگم. از پروژهام اگر بخوام بگم اینه که اولین نتایج رضایت بخش رو از کارای آزمایشگاهیم گرفتم وخستگیم تا حدی در رفت. خیلی خیلی برام جالب بود دیدن این نتیجه و هم این که اساتید دیگه هم کلی ذوق مرگ شده بودند. استادم که دیگه فبها... استادمو دوسش دارم اما کافیه یه روز از صبح...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آبانماه سال 1390 00:25
سلام. تا چند وقت پیش شاید زیاد در مورد اینکه یه جامعهی کاری چی جور میتونه باشه تجربهای نداشتم. آدمای مختلف با شخصیتای مختلف تجربههای زودگذری بودند که چیزی توی ذهن من باقی نذاشتن اما این روزا تازه دارم معنی خیلی چیزا رو میفهمم. معنی دو رویی، معنی بیشعوری بی فرهنگی. خیلی فشار روم زیاده. گاهی اونقدر که باید و شاید از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1390 15:22
به جرات میتونم بگم که چند روز گذشته از بهترین روزهای زندگیم بود. بهترین و خاطره انگیز ترین روزهای عمرم. مینویسم که یادم بمونه**** رفتن ما به تربت حیدریه با سختی و خستگی زیادی همراه بود. اما سختی سفر به دیدن آدمهای با صفایی که زمینشان رو بی ادعا و بی دریغ در اختیارمون قرار دادند میارزید. آقا سلیمان کارگری که پا به پای...
-
سفر نوشت
جمعه 6 آبانماه سال 1390 23:55
سلام. این مدت مدام دنبال زعفرون بودیم تا بتونیم روش کارها مولکولی کنیم. به هر دری میزدیم بسته بود. یعنی اولش همه به به و چه چه میکردن اما موقع عمل که میرسید جا میزدن. با اینکه ما میخواستیم پولش رو هم بدیم اما نمیدوم چرا ملت میترسیدن تا اینکه یه روز ناراحت و اندوهگین! اومدم خونه. اینقدر فکر کرده بودیم من و همکلاسیم که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1390 23:30
خیلی خیلی سرم شلوغه. الان یک هفتهای میشه که ساعت ۹ میرسم خونه و یه چیزی میخورم و بیهووووش میشم. کار توی آزمایشگاهِ دانشگاه انرژی خیلی زیادی از من گرفته و البته خیلی خیلی برام جذاب و شیرینه. برای همین فرصت ندارم سر بزنم یا کامنتها رو زود به زود تایید کنم یا پاسخ بدم. زود برمیگردم. ماااااچ :*:*:*
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 11:28
توی گوگل پ*لاس عضوم. هم من هم آریا... خوب آریا که آخر این کاراست و خیلی خیلی به این شبکه های اجتماعی علاقه داره من اما بیشتر فی*س بو*ک رو دوست دارم. البته privacy در فی*س بو*ک بیشتره تا در گوگل پ*لاس. خلاصه یه روزی دیدم این آقا آریای ما سرش بدجوری گرمه و چشاش داره از شدت بیخوابی قرمز میشه و از سر کار که میاد و یه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مهرماه سال 1390 13:14
این روزا همه خانواده یه شورو حال عجیبی دارن. دوس دارن زودتر روزا بگذره و آبان ماه برسه. راستی چقدر کش میاد این مهر ماه. اخه قراره ماه دیگه خ و ا ه ر م (اینجوری نوشتم که توی سرچ پیدا نشم ) رو بعد از 5 سال و اندی ببینم. قراره از دیار کفر راهی بشه به ا ی ر ا ن عزیزمون. خیلی خیلی دلم براش تنگ شده و مامان و بابام هم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 13:55
سلام جای همه دوستای گلم خالی. شمال واقعاً هوا عالیه و خوش میگذره. سرم یکمی اینجا گرمه و سرعت اینترنت من مزید بر علت که نتونم بیام خونه هاتون. انشالله بزودی بر میگردم..... شاد باشید و سرافراز
-
زندایی جان ناپلئون!
شنبه 2 مهرماه سال 1390 20:49
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 آریا یه زن دایی داره که این بنده خدا خیلی خیلی علاقه به حرف زدن داره. و این پرحرفی به طرز وحشتناکی در ایشون قویه. تصور کنین وقتی با ایشون در یک جا قرار دارین، حتی برای 1 دقیقه، اصلاً برای 30 ثانیه هم ساکت نمیشه. از خوش شانسی یا بدشانسی،منو خیلی دوست داره. البته منم...
-
بوی مهر و مدرسه!
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 11:58
چقدر این موقع از سال رو دوست دارم. هوا هوای خوبیه نه گرمه نه سرده. بوی مهر میاد. بوی مدرسه و دفتر و کتابای تازه که از بو کردنشون خسته نمیشدم. یاد جلد کردنای کتاب و دفترمون با دستای مهربون بابا می افتم که چقدر دقیق و با حوصله این کار رو انجام میداد. اینقده بچهی خجالتی بودم بر عکس داداشم هیچ وقت نمیگفتم که چی میخوام و...
-
یکی از روزهای من.
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1390 13:14
گاهی اوقات خیلی خسته میشم. مثل الان. یه چند روزیه که اصلاً حوصلهی خودمو ندارم و احساس میکنم در و دیوار بهم فحش میدن. هر کی حرف میزنه بهم بر میخوره. به رو خودم نمیارم اما حرص میخورم. نمیدونم چه مرگمه شاید یه چیزِ! خونم اومده پایین یا شایدم آدما برام غیرقابل تحمل شدند. پریروز با مامان آریا حرف میزدم. دوست ندارم که...
-
تولد 30 سالگی آریای من.
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 14:29
امروز شب تولد یکی یدونهی قلبمه. کسی که 4 سال از عمرم رو کنارش صرف کردم و به جرات میتونم بگم که عاشقشم. آره عزیزم خیلی دوستت دارم. مرسی که به دنیا اومدی آریا. مرسی که هستی و آرامش جانمی. از خودم بیشتر دوستت دارم. جدی میگم. جونم هم برات میدم.... تولدت مبارک، همیشه سبز باشی همیشه شاد باشی. زندگیمو میدم تا همیشه بخندی...
-
غر دونی!
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 13:38
این جمعه سالگرد ازدواجمونه. نمیدونم این آریای بدجنس چی برام گرفته که گذاشته اداره و نمیاره خونه. نمیگه من از فضولی میمیرم؟ پسرهی بی فکر منم نمیدونم برای این آقای خوشتیپ چی بخرم! خواستم ست بلوتوث بخرم براش اما گفتم زیاد سر در نمیارم از این چیزا خودش بهتر وارده. کیف براش بخرم اما سلیقهاش توی کیف خریدن یه سلیقهی خاصیه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 12:36
سلام. امروز داشتم فکر میکردم که چقدر این تبلیغات مزخرف شدن. این همه تبلیغات افزایش م ی ل ج ن س ی آقایان! و هزار تا کوفت دیگه در کنارش. به آریا میگم نه که الان اینقدر میلشون کمه و این همه دارن آتیش میسوزونن، تازه میخوان اون میل زهرماریشونو تقویت هم کنن البته جسارت به آقایون عزیز نباشهها، روی صحبتم با مفسدین فیالارضه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1390 14:29
دوستی از من خواست از خانواده شوهرم بگم. میگفت چطور شما شمالی و اونا شیرازی تونستین با هم کنار بیایین. صبحی به مادرشوهرم زنگ زدم. کلی قربون صدقه رفت و گفت انگار نه انگار که 14 روز پیش دیدمت. میگفت دلش دوباره برامون تنگ شده. آها یه چیزی گفت که اون ته تهای بدجنس وجودم خر کیف شد. گفت این دفعه سارا جون (همون جاری دکترم)...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 تیرماه سال 1390 16:31
د لم برای مامان و بابام یه ذره شده..... برای حرف زدن با بابام و سر بسر گذاشتنام. برای اینکه باهاش برم باغ و خوشحالی رو توی چشاش ببینم، برای ذوق قشنگی که توی نگاهشه وقتی میرم شمال. برای مامان گلم که با اون غرور و ابهت همیشگیاش، از صداش و رفتارش و کاراش عشق میباره، از بوی وایتکسی که به یمن رفتن من به خونهی پدری همه جا...
-
همیشه هیچ وقت این طور نبودم ...
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 11:40
ایییییییییییییی چقدر هوا گرمه. ترجیح میدم تا مجبور نشدم بیرون نرم. وقتی هم که بیرون میرم با ترس و لرز یه مانتوی آستین 3 ربع میپوشم، با کفشای جلو باز. اما محض احتیاط یه جفت ساق دست و یه جفت جوراب همراهم توی کیفم میبرم تا اگر دست بر قضا چشم خواهران ارزشی به جمال ما روشن شد، سه سوت ارشاد بشم چند وقت پیش هم بابا و مامان...
-
هدف بزرگ من!
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 13:00
سلام آخییییییییییییش بالاخره این امتحانا هم تموم شد و رفت چسبید گوشه خاطرات تحصیلیم. خیلی سخت بود. واقعاً دوران سختی بود. نه تونستم ناهار و شام درست و حسابی بخورم و نه تونستم استراحت کافی داشته باشم. اینقده با آریا کباب خوردیم حالمون بد شد. الان اینقده صورتم لاغر شدههههه. مامانم میگه بیایین شمال و من میخوام یکم آب بره...
-
خنده
جمعه 20 خردادماه سال 1390 01:13
آریا دلستر خیلی دوست داره. منم دوست دارم اما فقط زمانی که گاز داره،و وقتی که یه شب بمونه دیگه قابل خوردن نیست و قند خالصه. برای همین اغلب دوغ میخوریم. همین چن وقت پیشا این آقای ما یه بطری دلستر که با کلی من بمیرم تو بمیری، از شب قبل گذاشته بود توی یخچال، برای شام آورد بیرون. گفتم آریا نخور اینو عزیزم، برای بدنت...