-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 12:11
سلام به همهی عزیزانی که به خانه ی من سر میزنند. من فعلاْ شمالم و تا سه شنبه هم میمونم. به زودی در این مکان یه پست، نصب خواهد شد. به تمام دوستان گلم هم سر خواهم زد، خیلی دلم برای نوشته هاتون تنگ شده. اما به دلیل ویروسی بودن کامپیوتر، نشد که بیام به همتون سر بزنم. برمیگرم... حتماً (به روش سنجدی )
-
صبای بد اخلاق!
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 01:10
خیلی این روزا به خودم و اطرافیانم فکر میکنم. به رفتار اونا با من و رفتار من با اونا.... به آدمایی که دوسشون دارم و بعضاْ عاشقشون هستم و به آدمایی که رنجوندنم و گاهی که یادم میاد، دلم سخت میگیره.. اما به یه نتیجهای رسیدم که که وجود آدما خیلی با ارزشتر از اونی هست که بخوای با حرفای صد من یه غاز آزارش بدی.. حتی اصلاً...
-
اینروزهای من!
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 10:17
خدایی این خدا هم خیلی باحاله، یهو میزنه و یه حالی بهت میده و چنان همون لحظه ته دلت رو میخونه و دعاتو برآورده میکنه که خودن هم شاخ در میاری. دیروز کلاس نقاشی رفته بودم. یه تیکه راه رو ماشین گرفتم. کرایهی همیشگی رو دادم به راننده، اونم با بد اخلاقی گفت 100 تومن دیگه بده. خیلی زورم اومد که داره اضافه میگیره اما حوصله...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 18:05
یعنی دیگه شور همه چیو در آوردن... یعنی چی؟ مردم چه گناهی کردند که به خاطر عقاید پوچ شماها این همه عذاب بکشن؟ امروز رفته بودم چهارراه ولیعصر.. ماشین گشت عین جن یهو سر رسید، میخواستم برم سر تختطاووس ومنتظر ماشین بودم. تا یه ماشین بگیرم فکر میکنم چندین بار دستامو مشت کردم. آخه لاک داشتم. اونم چه لاکی؟ پوست پیازی کمرنگ....
-
خاطرات خوابگاه!
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 10:24
کسایی که توی خوابگاه زندگی کرده باشن، میدونن من چی میگم. زندگی توی خوابگاه خیلی بزرگت میکنه. شاید به اندازه چندین سال تجربهی خودسازی هستش. اولین بار که وارد خوابگاه شدم، خوابگاه دانشگاه تهران بود. اونم توی بخش فوقها و دکتراها. خیلی آروم بود و همه سرشون به درس خودشون بود.یه ماهی اونجا پیش خواهرم بودم که مثل یه مادر...
-
my little kids
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 11:15
هر کاری کردم که از این 2 تا وروجک یه عکس درست و حسابی بگیرم مگه شد؟ اینقدر ورج و وورجه میکنند، عمراً یه لحظه توی دستت بمونن. وای خدا نزدیک نیم ساعت من و آریا تلاش داشتیم ازشون عکس بگیریم نشد که نشد. یعنی میشدا اما از بس تکون میخوردن تار میشد. خیلی ناز و کوچولو و دوستداشتنی اند. حیوونای زبون بسته کاملاً مشخصه که نیاز...
-
دریا!
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 12:51
بچه که بودم عاشق دریا بودم. میرفتم تا جایی که آب دریا به شکمم میرسید اونم منطقهای که سالمسازی هم نشده بود و احتمال گرداب در هر نقطهای وجود داشت. مامانم میترسید اما بابا مراقبم بود. توی آب کیف میکردم. با دامنم ماهیهای ریز ریز سیاه میگرفتم و میاوردم توی ساحل. اما با اتفاقی افتاد که از دریا ترسیدم. حتی تا الان هم...
-
آریا نوشت!
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 17:08
کتکم میزنه وبعد التماس میکنه که ببخشمش. تا رد خون رو تو یه جای صورتم نبینه دست از لگدپراکنی هاش نمیکشه، اگر جیغ بکشم بدتر میکنه و باید بیصدا دردِ خورد شدن استخوانهامو تحمل کنم... اشک توی چشمام جمع میشه اما میخوام محکم به حرفاش گوش بدم که بتونه تکیه کنه و حرفشو بزنه. اونقدر توی صداش ردِ ناله دیده میشه که قلبم یه...
-
شمال نوشت!
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 11:33
چقدر سکوت و آرامش اینجا رو دوست دارم و براش جون میدم. آقاهه هم اومده اینجا و حسابی خوش میگذرونیم. دیروز که رفتیم تلهکابین رامسر و امروز هم رفتیم باغ بابا. کلی خودمو تکوندم و از انرژی تخلیه کردم. اینجا جلوی یه مغازهی "حیوون خونه فروشی"، یه مکعب شیشه ای گذاشتن و توش پره از همستر. از این موش کوچولوها. همه اش...
-
از هر دری سخنی!
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 11:54
دیروز با مامان به کنار دریا رفتیم و یک ساعتی رو روی سنگها نشستیم و از هر دری حرف زدیم. حرفهاشو میبوییدمو و با تمام وجودم حس میکردم. چقدر دوست داشتم در آغوشش بگیرم و توی بغلش گریه کنم. گریه شادی از اینکه خدا بهم یه همچین مادر نازنینی رو عطا کرد و من رو از نعمتش بی نصیب نذاشت و گریه از اینکه هیچ وقت طاقت از دست دادانش...
-
....
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 15:49
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 سلام دوستای عزیزم. از من ناراحت و عصبی نباشید. راستش از تنبلی نیست که نمینویسم . نمی خواستم بگم اما راستش خیلی افسردهام این روزا. فکر نمیکردم که اینقدر خالهامو دوست داشته باشم. خیلی ناراحتم که حالش داره روز به روز بدتر میشه. هیچ امیدی نیست که از این سرطان بدخیم...
-
من و سازمان سنجش!
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 23:15
سلام دوستای گلم. خوب یه کمی گیجم و یه حس خاصی بهم دست داده. رتبهام 141 شد توی گرایشم. خوشحالم؟؟ خوب معلومه دلم میخواد جیغ بکشم. اما نکشیدم. عوضش زنگ زدم به دوستام که پارسال توی دانشگاههای سراسری تهران قبول شدن. اونا گفتن تا 250 هم توی تهران، پارسال قبولی داده. خدا کنه امسال هم همینطور باشه. همه میگن هست.. اما من...
-
خانوم سین!
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 13:03
سلام . خوب آره میدونم این مدته خیلی کم کار شدم. دلیل خاصی نداره، فقط بی حوصلهام و پر از استرس. از همین جا میگم اگر دیدین از جمعه به بعد خبری از من نیست، میتونین از اطلاعات بهشت زهرای تهران سراغمو بگیرین حالا نه دیگه تا اون حد، اما فکر کنم اگر اونی رو که میخوام نشه خیلی افسرده شم. از دیشب همهاش از خواب میپریدم. حرصم...
-
بو شناسی!
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 17:29
اگر خدا به حرفم گوش میداد،ازش قول میگرفتم که تابستونو از فصول سال حذفش کنه.. چی میشد که همیشه زمستون بود؟ گرما خیلی سست و بی حالم کرده و فکر میکنم باید زودتر کولر رو سرویسش کنیم. دلم هوای منطقهی ییلاق رو کرده. چه لذتی... خوب در پست پیش در مورد "بو" صحبت کردیم. اگر توجه کنین بیشتر این خانومها هستند که از...
-
بعد از سفر!
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 12:18
سلام به همه عزیزانی که این چند روزه تنهام نذاشتین و با همهی نظرات ارزشمندتون کلی ذوق زدهام کردین.راستش ما جمعه برگشتیم و به قول دوست عزیزم حمید، کنگر خوردیم و لنگر انداختیم بذارید بگم که خیلی خوش گذشت، و جای همهی شما عزیزان رو اونجا خالی کردم. اینقده اون وسط رقصیدیم که فکر میکنم کل انرژیمو خالی کردم ، تازهشم به...
-
سفر!
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 01:38
خوب خیلی وقته که دارم به یه سفر فکر میکنم. چون واقعاً بهش نیاز داشتم. و خیلی اتفاقی دخترخالهی عزیزم، مراسم عقدکنانهشه. همونی که از خصوصیات باباش در پست " سید حسین یا حسین آقا " یه چیزایی گفتم. خوب خیلی براش خوشحالم و از ته دل براش آرزوی خوشبختی دارم. وقتی امروز باهاش صحبت میکردم، شادی محسوسی توی صداش بود،...
-
بیوگرافی من!
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 00:50
خوب الان که بچه های کوچیک رو که می بینم، شاید اغراق آمیز به نظر بیاد اما، میخوام 2 تا شاخ در بیارم. دختر کوچولوها الان میخوان که لباسشون با کیف و کفششون و حتی سنجاق سرشون ست باشه.خیلی دنبال این ظواهرن. بچگی خودمو که یادم مییاد میبنم چقدر تفاوت وجود داشت. یادمه خیلی آروم بودم. خیلی خیلی. به طوری که حرف نمیزدم . مادر...
-
زلزله!
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 17:31
چی شد یهو این مسالهی زلزله اینقدر مهم شد و ذهن همهی مارو به خودش مشغول کرد؟ این خبر زلزلهی شدید تهران، از مدتها پیش مطرح بوده اما تا بحال کسی بهش توجه نمیکرده. اما حالا.... خوب دروغ چرا؟! ذهن من رو هم به خودش مشغول کرده. حتی یه شب خواب دیدم که خونه به شکل وحشتناکی داره میلرزه و من هر کاری میکنم نمیتونم از تخت...
-
خانم همسایه!
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 12:06
سلام. خوب من تازه از یه سری کارای روزمره فارغ شدم و البته یه کوچولو مهمون داری هم کردم، حالا که مهمونام رفتند و همه جا رو مرتب و تر و تمیز کردم اومدم نشستم اینجا. پست قبلی یادتون هست؟! همون خانم همسایههه. فردای اون روز وقتی ورزش صبحگاهیم تموم شد، خواستم بپرم یه دوش بگیرم که احساس کردم یکی زنگ خونه رو زد. فکر کردم...
-
خشونت خانگی!
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 11:39
سلام. ببخشید که یه کم تنبل شدم تو جواب دادن به نظرات و همچنین آپ کردن. دیشب آقاهه رفته بود روی پشت بوم GPS موبایلشو تنظیم کنه.ما طبقهی چهاریم و آخرین طبقه و فقط طبقهی سوم ما یه زن و شوهر جوون دارن زندگی میکنن و بقیهی واحدها خالیه منکه داشتم تلویزیون نگاه میکرم، یهو پاشدم لباس پوشیدم که منم برم پشت بوم.همین طوری از...
-
بعد مهمونی نوشت!
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 09:40
سلام انگاری کتکم زده باشن تموم تنم خسته و بی رمقه. دیشب مهمونی داشتم، کلی از صبحش کار کردم. البته جناب آقاهه هم کمکم میکرد اما خوب غذا که نمیتونست درست کنه میتونست؟! خیلی خوش گذشت،اما چه کنم که الان خیلی خسته ام. با این حال باید برم جمع و جور کنم. به همه سر میزنم و با پست جدید میام خدمتتون. پ.ن: عاشق فسنجونم، دیشب یکی...
-
دوست نما!
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 12:13
دیروز به من ایمیل داده و کلی حال و احوال کرده ، دست آخر هم گفته کاراشو راست و ریس کنم. گفته تو بهتر میتونی و واردی چون برای خواهرت همهی این کارارو کردی... نه..نه.. اگر واقعاً فکر میکنین که مثل احمقها گفتم باشه و رفتم ساعتها توی این ترافیک وحشتناک تهران دنبال کار این خانم، اشتباه میکنین. گفتم اون خواهرم بود تو که...
-
روزانه من!
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1389 18:42
قراره از اول اردیبهشت برم کلاس نقاشی. تازگی هم میخوام در کنسرواتور تهران ثبت نام کنم برای کلاس موسیقی. خیلی بی سلیقگیه که اگر کلاس زبان هم نرم نه؟ نمیدونم. آخه من وقتی ۸ سالم بود رفتم موسسهی شکوه. اونجا همینطور ادامه دادم تا آخر آخرش. وقتی میگم ۸ سالم بود نه اینکه فکر کنید که خوندن و نوشتن فارسی رو بزور بلد بودما،...
-
مهمان داری!
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 02:27
الان ساعت ۲ شبه و من دارم با تنی خسته و کوفته تایپ میکنم (آخه بگو مگه واجبه!!) راستش سرم خیلی گرمه. برادر شوهرم اومد خونه مون. به محض اینکه امروز رفت، مامان زنگید که با خاله دارن فردا میان تهران برای دیدن این یکی خالهام (که توی چند پست قبلی گفتم که سرطان داره.) خلاصه منم چون خیلی با این خالهام رودرباسی دارم، افتادم...
-
نعمت سلامتی!
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 01:48
خوب دارم خودمو به یاد میارم که چه حال بدی داشتم ۲ سال پیش. وقتی که بهم خبر دادن که مامان دچار یه حادثه کوهنوردی شده و پاش آسیب دیده و توی بیمارستان بستریه. مردم و زنده شدم تا فردا صبحش صبر کنم. تا صبح صد بار تلفنی با مامان صحبت کردم. دلم داشت میترکید. مامان من؟ بیمارستان؟ سابقه نداشت. مامان میگفت نیا و من حالم خوبه....
-
بهار دل!
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 00:16
سلام. یه سلام پر انرژی و پر از بوی بهاری واسه همهی دوستای گلم. راستش یه سرما خوردگی کوچولو باعث شد که این همه از وبلاگم دور بمونم. البته الان خیلی خوبم. اگه از تعطیلات بپرسید که باید بگم خیلی خوش گذشت. تا ۴ فروردین که شمال بودیم، و ۶ فروردین هم که پرواز داشتیم به سمت شیراز سمت خونهی خانوادهی همسرم... نمیدونم تا...
-
من اومدم!
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 09:05
سلام به همهِ دوستای نازنینم. من حالم خوب خوبه. چون تازه دیروز رسیدم دارم وسایل رو جابجا میکنم و خونه رو مرتب. ممنون که سر میزنین. امروز و فردا با یه پست جدید در خدمتم.
-
روزای آخر سال چگونه میگذرند؟!
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 23:57
خوب من الان شمالم و هوا اینجا خیلی خوبه. سرمای دلچسبی داره که با هیچی عوضش نمیکنم. وقتی دارم از روی پل معروف شهر رد میشم، مرغای دریایی بیش از پیش برای عابرین پیاده، دلبری میکنند. ملت همه با دوربین عکس و فیلم میگیرن ازشون. خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود و فکر میکنم بعد مدتی تهران موندن، برام درک زیبایی های خیره کننده...
-
تاخیر نوشت!
سهشنبه 18 اسفندماه سال 1388 18:59
خوب راستش خیلی این روزا گرفتارم. البته شاید گرفتار واژه جالبی نباشه. پس از اول شروع میکنم: سلام. راستش این روزا خیلی سرم شلوغه. یه سری کارای دانشگاه و کارای خونه. دیگه داریم برای عید آماده میشیم. من عاشق شبای عیدم. یه حس و حال دیگهای داره در کنار خانواده بودن. برای همین از خدا میخوام که همه مریضا رو شفا بده و...
-
خاله!
شنبه 15 اسفندماه سال 1388 14:09
میخوام این پست رو اختصاص بدم به خالهام یا به همهی کسایی که مثل خالهی من فکر میکنند. این خاله ی منکه تهرانه، خالهی ناتنی منه (از همسر اول مادربزرگمه). دوسش دارم، چون خالمه.به هر حال محبت هم کرده به من. راستش الان مدتیه که حال خوشی نداره و این حالش چندان برای من دور از انتظار نبود. حدود 3 ماه پیش یک سکتهی ناقصی کرد...