نعمت سلامتی!

خوب دارم خودمو به یاد میارم که چه حال بدی داشتم ۲ سال پیش. وقتی که بهم خبر دادن که مامان دچار یه حادثه کوهنوردی شده و پاش آسیب دیده و توی بیمارستان بستریه. مردم و زنده شدم تا فردا صبحش صبر کنم. تا صبح صد بار تلفنی با مامان صحبت کردم. دلم داشت میترکید. مامان من؟ بیمارستان؟ سابقه نداشت. مامان میگفت نیا و من حالم خوبه. اما قبول نکردم و صبح زود با همسری رفتم سواری های آزادی رو سوار شدم و رفتم به سمت شمال. تموم اون ۴ ساعت اعصابم خورد بود. یه چیزی بهم میگفت که چیزی بدتر از اونی میشه که همه فکر میکردن.

رسیدم خونه. در کمال ناباوری دیدم که مامان توی ماشین نشسته و ماشینم توی پارکینگه. رنگ به چهره نداشت. دلم ریخت. همیشه مامان رو سر حال میدیدم. اما اون موقع... هنوز هم از یادآوریش قلبم چروک میشه... مامان رو از بیمارستان جواب کرده بودن و گفته بودن باید بره تهران. میگفتن باید پاش قطع بشه. گریه نکردم. مامان رو دلداری دادم. گفتم این دکترا یه چیزی میگن. هنوز نیم ساعت نمیشد که رسیده بودم، بابا گفت "بریم تهران. از همون اولشم باید میبردمش تهران". بزور زن داداشم یه لقمه غذا خوردم و رفتیم تهران. داداشم گریه‌اش گرفته بود. بابا هم گریه میکرد. نخواستیم با آمبولانش ببرنش چون مامان خودش راضی نشد. میگفت حالم خوبه. اما چه خوبی؟؟!! میگفت من اگر دیگه کوه نرم، میخوام دیگه نباشم. اگر پامو قطع کنن.........

ضعف زیادی کرده بودم. استرس، گرسنگی، خستگی راهی که دوباره باید بر میگشتمش. به آریا تلفن کردم که ما داریم میاییم تهران. فقط برای آریا گریه کردم. اونم دلداری میداد. کاری دیگه‌ایی نمیتونست بکنه.

از درون داغون بودم اما برمیگشتم هراز گاهی مامان رو که چهره‌اش تکیده شده بود رو نگاه میکردم، بزور به روش لبخند میزدم در حالیکه توی دلم گریه میکردم. خیلی دلداریش میدادم. بابا عینک آفتابی زده بود و کلاه آدی‌داس روی سرش گذاشته بود، اما با تمام این حرفا نمیتونست اشکش رو پنهان کنه. رد اشکش رو میدیم. خیلی خسته بودم. ضعف زیادی داشتم اما سرسختانه مقاومت میکردم.

قربون مامان برم که با اون حالش به بابا گفت این دختر ضعف کرده یه جا واستا یه چیزی بخوره. بابا انگاری که تازه یادش اومده باشه که من از صبح توی جاده پیچ واپیچ کندوانم ترمزی زد و چند سیخ جیگر تازه خرید. منم وقتی که ضعف کنم، بعدش عمراً بتونم چیزی بخورم چون تهوع میکنم.

رسیدیم تهران، مستقیم بیمارستان شرکت نفت. تا رسیدیم نگهبانی زنگ زد ویلچر آورد. مامان رو نشوندیم روش. بردیمش اورژانس. یهو 3 تا دکتر اومدن بالا سرمون. پای مامان رو معاینه کردن. باهاش شوخی میکردن که روحیه‌اش رو حفظ کنه، دل توی دل هیچ کدوممون نبود. هر سه متف‌القول گفتن که چیزی نیست، اما باید بستری شه تا آنتی بیوتیک های قوی بهش تزریق کنیم. گفتم یعنی قطع نمیشه؟ گفتن نه اما اگر یه روز دیرتر مشد ممکن بود این اتفاق بیافته.

دلم میخواست بپرم بغل آقای دکتر و ماچش کنم. از خوشحالی گریه میکردم. به داداشم زنگ زدم به همسری و همه‌ی کسایی که نگران ما بودن. دیگه خسته بودم و توان نداشتم. خوابم میاومد و ضعف سر تا پامو گرفته بود، برای همین تا اومدن از مامان خون بگیرن برای آزمایش، تا خون رو دیدم، غش کردم و ولو شدم (خیر سرم میخواستم مثلا دکتر شم)

مامان بستری شد توی بخش. به مدت 12 روز. روز و شب باهاش بودم. بمیرم الهی، برای کسی که تا حالا یه لیوان آب از بچه‌هاش نخواسته بود، حالا حتی نباید برای انجام شخصی ترین کارش از تخت پایین می اومد. عذاب میکشید، خجالت میکشید. اونموقع دلم میخواست گریه کنم از گریه‌هاش. اما تموم محبتم رو میریختم توی چشام و میپاشیدم توی صورت خسته و بی رمقش. با شوخی و خنده، به زور یه لبخند به لبش می آوردم. بدترین بدشانسی این بود که کنار تخت مامان یه خانم پیری رو بستری کرده بودن که از بس عذاب میکشید دم به لحظه طلب مرگ از خدا میکرد. این روحیه‌ی مامان رو به شدت خراب کرده بود و حالا واسه‌ی اون پیرزنه هم دعا میکرد و هم گریه. تا اینکه پیرزن روز هفتم مرد. جلوی چشمای من. آخه باهاش دوس شده بودم، یه بار از من خواست که برم دستشو ماساژ بدم. چشماش جایی رو نمیدید. خیلی پیرزن خوشگلی بود. به آرومی ماساژش دادم، بهم گفت که روح پدر و مادرش توی اتاق حضور دارن. بهم گفت که پدر و مادرش از منی که دارم دستشو ماساژ میدم تشکر میکنن. بعد یهو تموم کرد. وحشت کردم. مامانم میگفت نترس برو پرستار رو صدا کن. رفتم. اینبار غش نکردم. واستادمو نگاه کردم. پیرزن انگار سالها بود که مرده بود.

حال مامان روز به روز بهتر میشد اما دیگه رگهاش جوابگوی آنژیو نبودن. خدا رو شکر بعد 12 روز مرخص شد.  کم خوابی شدیدی داشتم چون شبا توی بیمارستان خوابم نمیبرد. وقتی ریسیدیم شمال، بابای مهربونم دستمو بوسید. مامانم رومو بوسید. دلم شاد شد. خوشحال بودم که من، من دختر کوچولو تونستم کاری کرده باشم واسه مامانم. اما همون جا از ته دل دعا کردم که دیگه هیچ وقت نه خودم نه عزیزانم دچار عذاب و بیماری نشیم. الان شکر خدا مامانم کوه میره و من خوشحالم که مامانم ماشالله سالمه و سرحال. تجربه‌ی سختی بود. از اون موقع تا حالا، قدر سلامتیمو میدونم. قدر راه رفتنمو، قدر دیدن، خندیدن....

اینم عکس مامانم که زمستون امسال از رشته کوههای سیالان گرفته. بگو ماشالــــــــــــــــلٌه

http://img146.imageshack.us/img146/6720/picture2252000.jpg


*****

بعداً نوشت: با عرض پوزش از اسپریچوی نازنینم که محبت کرد و من رو به بازی وبلاگی "هفت کین کتاب" دعوت کرد. راستش نوشته بودمش اما پابلیشش نکرده بودم. اینجا 7 تا از بهترین کتابایی که تا حالا خوندم رو میذارم: (به ترتیب اولویت البته)

جنگ و صلح نوشته‌ی لئو تولستوی: 2 جلد حجیم و مفصلی بود که 2 ماه طول کشید تا تمومش کنم. واقعاً زیبا بود.

جنایت و مکافات نوشته‌ی دکتر شجاع الدین شفا: اولین بار 12 سالم بود که خواستم بخونمش. خیلی برام سخت بود درکش برای همین نصفه نیمه رهاش کردم. وقتی دوباره خوندمش حدوداً 16 سال داشتم. مطمئنم که اگر الان بخونمش درک بیشتری از مطالبش خواهم داشت.

قبل از طوفان نوشته‌ی الکساندر دوما رمان هفت جلدی زیبایی بود که زمانی که کنکور داشتم یواشکی میخوندمش

بینوایان نوشته‌ی ویکتور هوگو: خیلی مفصل تر از کارتونش بود. 2 جلدی بود و جلد 1 حدود 600 صفحه و جلد دو حدود 400 صفحه. اولین بار که عاشقش شدم و بزور و به سختی خوندمش کلاس پنجم بودم.
گوژپشت نتردام نوشته‌ی ویکتور هوگو: که هنوزم دلم برای اون دخترک کولی میسوزه.

جراح دیوانه نوشته‌ی یوگن توروالد: واقعاً پیشنهاد میکنم این رو بخونید. نبوغ همراه با دیوانگی.
سینوهه نوشته‌ی میکا والتاری: شرحی ندارد. هر کسی که اینو خونده باشه، خیلی چیزها رو میتونه در زمان معاصرش درک کنه.

از دوستای نازنین دیگه دعوت میکنم هر کی دوس داره توی این بازی شرکت کنه. حداقلش اینه که با کتابایی که نخوندیم آشنا میشیم. مثلا خود من رفتم کتاب "چراغها را من خاموش می کنم" رو پیدا کردم که حتما بخونمش.

مرسی اسپریچوی عزیزم.

http://img146.imageshack.us/img146/6720/picture2252000.jpg

نظرات 19 + ارسال نظر
عرفان از شیراز چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 16:47

سلام
خسته نباشید
چقدر انسان از بابت اینهمه محبت و عاطفه انسانها مسرور میشه خداوند به همه ما توفیق بده تا بتونیم احساسات خوبمون را برای همنوعامون بروز بدیم و دوستش بداریم و شا را با ان مامان عزیز تحسین میکنم
موفق باشید

سلام. ممنون از حضور شما و ممنون از نظرات ارزشمند شما...

عرفان از شیراز چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 16:49

راستی یادم رفت در خصوص رفتن به شهرهای اطراف شیراز کدوم را رفتید؟
ممنونم از جوابتون

متاسفانه به خاطر یکسری از دلایل از پاسخ دقیق معذورم. منو ببخشید دوست عزیز.

اسپریچو پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 http://esperichoo.wordpress.com

ممنونم عزیزم که یادت بود، واقعا خیلی برام ارزشمنده که بعد از اینهمه مدت یادت مونده! تقریبا همه اینهایی که اسم بردی رو خوندم، به جز جراح دیوانه که اونهم حتما تهیه می کنم، یک دنیا ممنونم، راستی به تخته زدم برای مامان مهربونت! می بوسمت

سلام اسپریچوی نازنین. اینکه که شما یه یاد من بودی و من رو به این بازی دعوت کردی هم برای من ارزشمنده. آره حتما کتابش رو بخون. خیلی عجیبه. در مورد پزشکی حاذق به نام زائربروخه.
راستی مرسی از تخته ;)

علی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 http://www.alibozorg.com/

سلام دوست عزیز
اگر مایل به تبادل لینک هستید ما را با عنوان زیر لینک کنید و سپس به ما اطلاع بدید تا شما رو لینک کنیم ، موفق باشید.

توسعه نرم افزارهای فارسی
http://www.alibozorg.com

علیرضا پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 http://morghehava.blogfa.com

خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت.
خدا مادر و پدرت رو برات حفظ کنه و تو رو برای اونها. بعضی وقتها اتفاقاتی می افته که باعث میشه ما قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم. امیدوارم همش ختم به خیر باشه.
تبریک میگم به مادر ورزشکارتون. پیداست خیلی پر انرژی و پر توانه.
امیدوارم همیشه بلا و اتفاقات ناگوار از تو و همسر و خانوادت دور باشه.

سلام علیرضای عزیز. از خدا هم میخوام عزیزان شما رو براتون نگه داره البته سالم و شاد و سلامت. من هم با شما موافقم که در این جور شرایط آدما قدر همو بهتر و بیشتر میدونن.
ممنون از دعای پر از انرژی مثبتتون...

علیرضا پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 http://morghehava.blogfa.com

صبا جان یک مهم نوشت نوشتم حتما بخونش. منتظرم. تا شنبه انجامش بده.

ممنون که اطلاع دادی. فرستادم به ایمیلتون...

علیرضا پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 http://morghehava.blogfa.com

معذرت میخوام. شرمنده. یادم رفت آدرس بزارم. آدرس رو تو وبلاگم گذاشتم. آدرسش اینه:s.azerila@yahoo.com

مرسی :)

حمید پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 14:22 http://hshida.blogfa.com

سلام صبا جان.بزرگیت را مس ستایم و و منش والایت را سپاس میگویم. امیدوارم سایه والدین معظم همیشه بر سر سرکار مستدام باشد و شما نیز سالم و شاد و شنگول حق فرزندی را در حق والدین به بهترین وجه ادا کنید که احسان به والدین بهترین سعادت و ضروری ترین وظیفه است.مانا و نویسا و خوانا باشید.

سلام حمید عزیز. ممنون از نظرات زیبا و ارزشمند و پر از احساس ناب شما.
من هم برای شما و عزیزانتون آرزوی سلامتی و شادابی دارم.

باران جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 http://www.bojd.blogfa.com

ماشااله

مرسی :)

سیما جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 14:27 http://alamatetaajob.blogfa.com

سلام عزیزم...خوبی؟ چه خبر؟ ماشالا به مامانت...مامانا مثل فرشته می مونن...من که تو این وانفسای زندگیم که واقعا دارم سخت ترین روزهاشو تجربه می کنم فقط و فقط بخاطر وجود پدر و مادرم خدا رو شکر می کنم.چون تنها امید های من تو زندگیم هستن...خدا همه بابا مامانا رو حفظ کنه..

سلام به روی ماه عروس خانوم آینده‌مون. آره واقعاً فرشته‌اند. خدا مامان بابای بزرگوار و مهربونت رو برات حفظ کنه.
خیلی دعاها و آرزوهای قشنگی از صمیم قلب برات دارم..
جاری باشی دوست مهربونم...

آبجی لیلا شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام گلم
خوبی اجو مهربونم
وای اینقد قشنگ نوشته بودی که مجبور شدم از تو اتاقم برم تو اتاقه بایگانی تا اشکامو کسی نبینه
الان مامان خوبه ؟
وای خدایا همش بر می گشتم سطر اوله نوشتتو می خوندم تا مطمئن بشم که این ماجرا برایه الان نیست
بعد هی می دیدم نوشتید که 2 سال پیش هی خیالم راحت می شد و می اومدم بقیه مطالب و می خوندم
خیلی بد بود خیلی
پر از احساس ... شدم
دستت درد نکنه الان می گم که اون موقع خسته نباشی
ان شالله سایه پدر مادر همیشه بالا سرتون باشه اونم سالم و قبراق
و خوشحال شدم وقتی عکس مامانی رو سر حال با اون تیپه خوشگلش وسطه برف تو کوه دیدم.
حتما سلامه منو بهشون برسون
منم تو دلم ماشاللله گفتم
دوست دارم عزیزم خیلی خیلی زیاد و خدا رو شکر که 2 سال پیش با شما آشنا نشده بودم
چون واقعا تحمل نداشتم واقعا نداشتم.......
می بوسمت

ای الهی، نبینم که هیچ وقت چشات اشک آلود بشه آجویی مگر اشک شادی..
آْره مامان من خدا رو شکر خوبه و سلامت. من هم آرزوی سر زندگی و سلامت برای عزیزانت به خصوص مامانت رو برات دارم.
من هم دوستت دارم آجویی لیلا. من هم خوشحالم که دوست مهربونی مثل تو دارم...

حمید شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 13:16 http://hshida.blogfa.com

سلام صبا جان.مانده ام در مقابل بزرگی و مناعت طبع سرکار علیه چه بگویم که قابل و شایسته باشد..کمال و حسن و ملاحت شما در قالب کامنت های زیبا و محبت آمیزت بنده را شرمنده کرد.در این عالم بی ثبات گرامی تر از سلامتی و سعادت و سرزندگی و عاقبت بخیری فضیلتی نیست که از درگاه رب جلیل همه مواهب مذکور را توامان برای شما و خانواده مکرم استعانت دارم.تا بعد ایام بکام و
خدانگهدار .

سلام حمید عزیز. منو دیگه بیش از این با این کلام شیوا شرمنده نکنید.
افتخار بزرگیست دوستی با اهل ادب و شعر.
من هم برای شما سلامتی و سعادت و عاقبت بخیری آرزو دارم.
پاینده باشید دوست عزیز.

آبجی لیلا شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 15:16 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

وام سلام آجویی
خوبی
حوصلت شد اون همه رو بخونی ؟
ببخشید تو رو خدا هی موقع نوشتن به خودمم می گفتم که کم بنویسا ولی یهو دیدم هوارتا شد تازه خوبه همش هواسم بود وگرنه کله سروره بلاگفا باید می رفت و پر می شد واسه این پسته من.
ای الهی خوب گوشت دوست ندارم خوب
میگو هم دوست ندارم
یعنی تا حالا نه گوشت قرمز نه میگو خوردم
البته گوشته چرخ کرده به صورت کبابی کوبیدهو شامی و گوشت چرخ شده داخله استامبولی و ماکارونی رو خیلی خیلی دوست دارم ولی گوشته قیمهع قیمه شده تو خورشت و کباب شده و سیخ کشیده وای اصلا نمی تونم
یه بار پارسال عید که خونه شهرامینا در بدو ورود ما برایه اولین بار به خونشون و شهرشون گوسفند کشتن و فرداش رفتیم دشت خوردم
یعنی یه تیکشو گذاشتم تو دهنم هر چی جویدم و دندون زدم نرم نشد اخر سر مجبور شدم بعد از کلی جویدن قورتش بدم چون اصلا تو دهنم کوچولو نمی شد اصلنم هیچ مزه ای نداشت چرا می گن خوشمزست به نظر من اصلا خوشمزه نیست.
تازه گوشته مرغم دوست ندارمن ولی گاها بالاجبار می خورم
یعنی می خورم ولی دوست ندارم.

دیگه چی
دیگه اینکه خلی خوبه عالیه عالی اگه خانواده شوشو شما هم اینجورین.
ادم احساسه راحتی بیشتری داره
یعنی راحت تر کودک دورونت و می تونی نشون بدی
تو خونه ما نه از بچگی باید مثال ادم بزرگا برخورد می کردم
همه مودب همه اتو کشیده همه محترمانهو خشک برخورد می کردیم با هم.
الانم همینجورزیه
البته با نوه ها کمتر یعنی اونا یه کم کمتر از ما نزاشتیم مثل ما بشن.
می بوسمت
هوارتا هوارتا دوست دارم ببین اینقد اینقد
ببین چقد زیاده نگاه کن

ایمان یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 http://irol.blogfa.com

سلام
وبلاگ و مطالب جالبی داری ...
در دنیای امروز فرصت ها درگذرند ؛ فرصت هایی برای خوب اندیشیدن،بهتر عمل کردن و برتر زیستن.فقط کافی است انها را درک کنیم و به کار گیریم و رویای دیرینه مان
را تحقق بخشیم .
برای تجربه زیبایی همراه با کسب درآمد عالی سری به وبلاگم بزن ...
اگه خواستی تبادل لینک کنیم وبلاگم من رو در وبلاگت به نام تجربه زیبایی همراه با کسب درآمد عالی قرار بده و به من هم بگو تا لینکت رو بزارم ...

تا همیشه دلت شاد و لبت خندان باشه
ایمان

آبجی لیلا یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:14 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام به خواهره گلم .
خوی قشنگیااااااااااااااا
مامانی خوبه ؟
کجایی خبری ازت نیست نکنه صبح زود پاشدی رفتی میدون میوه تره بار
ای وای باز با دو بغل سبزی برگشتی ؟
بیا زود بیار پاکش کنیم باهم
بوس

سلام آجویی. خوبی؟
مامانی منم خوبه. مرسی گلم. میام وبلاگت.... بووووووووووووس

آفرینش یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 18:44

ماشالله

انشالله همواره زیر سایه پدر و مار نازنینت صحیح و سالم زندگی کنی ....

چقدر کتاب خوندی ! من طولانی ترین کتابم بربادرفته بود

مرسی آفرینش جون. و همچنین برای شما....
کتاب ر باد رفته هم خیلی رمان قشنگیه.

siniorzambi دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 http://www.siniorzambi.blogsky.com

ماشالا!
جلد دوم بینوایان (ماریوس) فوق العاده ست نمی دونم چرا تو کارتونا و فیلما گیر دادن به ژانوالژان

سلام سنیور زامبی عزیز. خوش اومدی.
راستش اون موقع ها هم برای من هم خیلی سوال بود که چرا این قدر کارتونش خلاصه است؟!!

عرفان از شیراز دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 18:08

سلام
خسته نباشید
خواهش میکنم
مشکلی نیست شما راحت باشید

thanx for ur understanding

ژیلا چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 14:23

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد