خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم و دوستانی که یه روزی اینجا رفت و آمد میکردن دیگه کمتر بهم سر میزنن. خوب تقصیر از خودم هست خیلی خیلی کمرنگ شدم و سرم جای دیگه گرم شده. برای همین از تمام دوستان عزیزم عذر میخوام اگر همچنان اینجا رو میخونین بدونین هیچ بهانه و دلیل موجهی نمیتونم داشته باشم برای سر نزدن به خونه هاتون جز خستگی مفرط.

امسال شروع قشنگی داشت. طبق قانون نانوشته هر سال اول رفتیم شمال خونه مامان و بابای من و بعدشم رفتیم شیراز خونه مامان بابای آریا. خود مامان آریا میگه نیمه دوم بیایین چون همه اونجا جمعن و بیشتر خوش میگذره پس فکر نکنین عروس بدجنسیما. شمال خیلی خوش گذشت و شیراز هم همینطور. کلی بهمون مزه داد کلی هم من و جاری جونم با هم خوش گذروندیم. خیلی خیلی خوبه که دیگه تنها نیستم. دیگه تک عروس نیستم. جاریم آدم خوبیه که مثل خودم فکر میکنه خیلی دختر به روز و با اطلاعاتیه. اصلا و ابدا خاله زنک و مغرور نیست. مامان آریا طفلکی پا درد داشت برای همین دوتایی همه کارای مامان رو انجام میدادیم تا اونم نفسی بکشه از کارای روزانه‌ی خونه.

امسال رو من و آریا سال مهاجرت و امیگریشن نام نهادیم به محض اینکه درسم تموم بشه میخوایم هر دو برای دکترا اقدام کنیم اگر خدا بخواد و آریا تنبلی نکنه. خودشم میخوادا اما یه کوچولو استارترش (starter) کند عمل میکنه درسامم خوب پیش میره و من همچنان درگیرم خیلی. شاید تابستون دفاع کنم. نمیدونم. یه جورایی خسته شدم. استادم خیلی خیلی خیلی اذیت میکنه و اسمشو میذاره اقتدار. دوست دارم از دستش خلاص شم. یه مدتی خوب خوبم و یه مدت دیگه اونقدر از دست کاراش و رفتاراش پر میشم که یهو منفجر میشم. اون موقع هم خدا کنه کسی دم دستم نباشه که بخوام سرش خالی کنم. البته اونجوری هم نیست که پاچه بگیرما اما فقط کافیه یکی بخواد گیر اضافی بده اون وقت منم از خجالتش در میام. چند روز پیش که خیلی فشار روانی از طرف استادم روووم بود واز طرفی به دوران طلایی نزدیک میشدم حسابی بهم ریخته بودم. نگهبان لعنتی هم بدون اینکه توجه کنه من توی دانشکده هستم در رو قفل کرده بود و رفته بود. هر چی به نگهبانی زنگ میزدم کسی بر نمیداشت و ساعت داشت به ۸ نزدیک میشد. خلاصه با کلی بدبختی با کوبیدن به در و شیشه متوجه‌ش کردم که من توی دانشکده‌ام. یارو که مرد جوونیم بود اومده طلبکار بهم میگه اینجا چی کار میکنی؟ منم با شنیدن این حرف آتیش رفتم. اینجا چی کار میکنم؟ یه جوری میگه انگار دزد گرفته. یک دعوای اساسی باهاش کردم. حسابی هم ترسیده بود چون اگر حراست میفهمید بدون توجه به حضور یکی در رو قفل کرده حسابی از خجالتش در میاومد. منم که اون رگم گل کرده بود دعوای اساسی باهاش کردم. صداشو برده بود بالا و منم همچنین. آخر گفت کارتتو بده منم گفتم به تو یکی نمیدم کارتمو. هر چی عربده کشید کارتتو بده منم گفتم منو از اون صدای کلفت بی رگت نترسون. مستقیم کارتمو میبرم به حراست میدم و از دستت شکایت میکنم. رفتم دم در و دیدم متاسفانه رییس حراست اونجا نیست. کارتو دادم به یکی از نگهبانا و بهش گفتم فردا میام و تکلیفم رو با اون همکار بی شخصیتتون روشن میکنم فکر نکنه دخترم و ازش میترسم. بعد زنگ زدم به استادم و جریان رو بهش گفتم. اونم زنگید به نگهبان که کارت دانشجوی منو فردا پسش بدین. استادم گفت طرف وقتی داشت صحبت میکرد خیلی آزرده و ناراحت بود. میگفت این خانوم همه‌اش سرم داد زده و من هیچی!!! نگفتم بهشون. بدجوری ترسیده بود که من به حراست بگم. خلاصه قضیه مسالمت آمیز برطرف شد.  من نمیدونم این مردا چرا وقتی میخوان قلدری کنن صدای کلفتشونو برای آدم بلند میکنن. فکر میکنن اینجوری میتونن یکیو بترسونن. خوب خودم هم دوست نداشتم این برخورد پیش بیاد اما خوب شرایط بالا هم بی تقصیر نبود. اون آقا هم برخورد خوب و مناسبی نداشت. دلم براش سوخت یه لحظه اما وقتی یاد بی ادبیهاش میافتم میگم حقشه. باید یه حال اساسی ازش گرفته میشد که بفهمه با یه دانشجوی بدبختی که از صبح وقتشو میذاره تا شب کار میکنه اینجوری برخورد نکنه. منکه نمیگم بیاد قربون صدقه بره اما بی احترامی هم نکنه. مگه همکارای دیگه‌اش بارها نشده منو دعوا کنن؟! اما همیشه با احترام برخورد کردن. خلاصه اینکه بدجوری از این یارو شاکی بودم.

اینم از جریان ما. راستی هوا چقدر گرم شده. خیلی گرمه و من با این گرما حال نمیکنم. چرا تابستون اینقدر زود شروع شد؟! حیف زمستون نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟


برم یکم به کارای عقب افتادم برسم. الان آریا میاد و من همینجوری بهم ریخته‌ام.....