خوب من الان شمالم و هوا اینجا خیلی خوبه. سرمای دلچسبی داره که با هیچی عوضش نمیکنم. وقتی دارم از روی پل معروف شهر رد میشم، مرغای دریایی بیش از پیش برای عابرین پیاده، دلبری میکنند. ملت همه با دوربین عکس و فیلم میگیرن ازشون.
خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود و فکر میکنم بعد مدتی تهران موندن، برام درک زیبایی های خیره کننده اینجا، بیشتره.
خوب کلی با مامانم رفتیم بیرونو هی گشتیم. چه حالی داد. جای همه تون خالی. تهران رو که آباد کردیم شمال رو هم که دیگه........
خیلی دلم میخواد از زیباییهای اینجا عکسی بذارم. اما اینجا سخته آپلود کردن عکس. یعنی سخت نیستا اما چون اینترنت Adsl نیست، حوصله ام نمیگیره منتظر بمونم. ایشالله تهران که رفتم حتما عکس میذارم.
امروز رفتیم یه کیف لوازم آرایشی دیدم تو یکی از پاساژها، قیمت زده بود روش. خیلی خوشم اومد. رفتم به آقای فروشنده گفتم میخوامش. اخماش رفت تو هم و گفت قیمتش رو دیدی؟ با تعجب گفتم آره. خلاصه آورد و کلی روزنامه های توشو خالی کرد و داد دستم گفتم: 9500 تومن. تازه فهمیدم که چه گندی زدم. من قیمت رو به ریال دیده بودم. (نگو این بلا بارها سر مرده اومده بود ) خلاصه گفتم که من فکر کردم که این 950 تومنه. اما واقعا 9500 واسه یه کیف آرایشی هم خیلی زیاده. آقاهه فروشنده رو کارد میزدی خونش در نمی یومد، گفت خانم با 950 تومن پفک هم بهت نمیدن. منم خیلی شیک از مغازه اش اومدم بیرون. چکار کنم خوووووووو..... ندیدم خووووووووو....
عوضش فردا میرم آرایشگاه، جهت فرایند خوشگلیزاسیون تا چهارشنبه که آقاهه میاد تغییرات اساسی کرده باشم. راستی جمعه هم به یه عروسی خیلی با کلاس دعوت شدم. از الان براش ذوق دارم. من هر عروسی رو نمیرم. حوصله ام نمیگیره. اما این یکی فرق داره. خانمه یکی از بزرگان شهره که عروسی پسرشه. در گذشته کیا و بیایی داشته. از نوادگان قجره. محبت خاصی به خانواده ی ما داره و اصرار زیادی به رفتن ما به عروسی پسرش داره. منم با کله میرم. یعنی با کله ها............
دوستای گلم خیلی دلم براتون تنگ شده. تا اونجایی که بتونم به همه تون سر میزنم چون این روزا به شدت سرم شلوغه. مراقب خودتونو داشته هاتون باشید.
بعداً نوشت1: نگران یکی از دوستان هستم که برای پاره ای از توضیحات، فرا خوانده شده . هنوز خبری ازش نیست. علیرضای عزیز ، آرزوی سلامتی برای شما و همسر و فرزندتان داریم. دوستان مجازی نگرانتان هستن.
بعداً نوشت2: همه ی چیزای خوب خوب رو براتون آرزو دارم. شاد شاد باشین. کینه از کسی به دل نداشته باشین چون این روزا، روزای دور ریختن دلگیریهای دلمونه.
خوب راستش خیلی این روزا گرفتارم. البته شاید گرفتار واژه جالبی نباشه. پس از اول شروع میکنم:
سلام. راستش این روزا خیلی سرم شلوغه. یه سری کارای دانشگاه و کارای خونه. دیگه داریم برای عید آماده میشیم. من عاشق شبای عیدم. یه حس و حال دیگهای داره در کنار خانواده بودن. برای همین از خدا میخوام که همه مریضا رو شفا بده و زندانیهای بیگناه آزاد شن و خلاصه هرکسی که دور از خانواده است به آغوش خانوادهاش برگرده.
امسال سال پر ماجرایی برام بود. خیلی چیزای جالبی یاد گرفتم. خیلی چیزای جالبی بدست آوردم. چقدر هم زود گذشت. گاهی اوقات آدم برای به دست آوردن چیزایی که انتظارشو نداره، خیلی نا امیده. اما من دیگه ناامید نیستم. شکر خدا امسال تونستیم یه خونه ی نقلی بامزه بخریم. این برای من شیرین ترین خاطره از سال 88 هستش، این در شرایطی بود که اصلا فکر خرید خونه در مخیلهی من و آقاهه نمیگنجید. برای همینه که میگم دیگه ناامید نیستم. اینقدر حرفام تو ذهنم رژه میرن که براتون بنویسم و آنقدر ذهنم زودتر از دستام حرکت میکنه که نمیتونم بین جملاتم رابطه برقرار کنم. فقط به طرز شگفت انگیزی ذوق زده هستم. عین بچههایی که برای شب عیدشون، لباس نو میخرن و ذوق میکنن. منم مثل اونام. چون به تموم داشته هام می نازم. حتی به خودم هم مینازم، چون قابلیت تغییر رو دارم. میتونم تغییر کنم. خوشحالم که خیلی از اوقات عیب کارم رو خودم میفهمم و خودم،خودم رو تنبیه میکنم و سعی میکنم که تغییر کنم. تحملم بالاتر رفته، صبورتر شدم. برای اینکه درست در موقعی که همه از من انتظار داشتن که جوشی بشم و بزنم یکی رو له کنم، فقط در مقابلش لبخند زدم و گذشتم. اینقده باحال بود. یارو هی میخواست رو اعصباب من راه بره و منو عصبی کنه، منم به [..بیب..] هم حسابش نکردم.
یاد گرفتم که کمتر اذیت کنم به خصوص همسری رو. ولی واقعا این یکی خیلی سخته. مگه میشه سر به سرش نذاشت. اصلاً وقتی یکی آروم میشینه واسه خودش و خیلی مهربونه و مودبه، خیلـــــــــــــــــــــــی کیف داره اذیتش کنی، اما از اونجا که نصف این اذیت و آزارها به خودمان برمیگردد، سعی در خاموش نمودن آتش وسوسهمان داریم.
فردا مامان و بابام به امید خدا میان تهران. اینقدر ذوق دارم که نگو. امروز از صبح کار کردم و همه چیز رو مرتب و منظم کردم. ایشالله مامانم که بیاد میخوایم بریم خرید کنیم. خداییش هیش کی مثل مامان نمیتونه پای بیرون رفتن من باشه. خدا تموم مامان و باباها رو برای بچهها و خانوادهشون حفظ کنه.
برای همین هم امروز گفتم این پست رو بذارم چون میدونم تا چند روز آینده فقط فرصت چک کردن کامنتهارو خواهم داشت. چون ایشالله بعد یکی دو روز با پدر و مادرم بر میگردیم شمال و همسری من هم یه 4 روز بعد من میان اونجا.
هیچی دیگه همین. سعی میکنم حتما عکسهای زیبا از شمال براتون اینجا بذارم. دوستای گلم، هر جا که هستین، سرتون سلامت باشه و دلتون شاد. به احتمال زیاد پست بعدی رو شمال مینویسم.
راستی یادم رفت بگم که یکی از دستاوردهای امسال من "دوستای گلی مثل شما بود و هست"، دوستای عزیزی مثل: سهره و آبجی لیلای گلم، علیرضای عزیز با دخمل دوست داشتنی و شیرینش، مبینای خاله، باران عزیز، اسپریچوی شیطون، آفرینش و گلاره و وانیلی نازنینم و هدیهی دوست داشتنی، سیمای مهربون و صبورم، وخیلی دیگه از دوستای دیگهام که دوستی باهاشون برای من خیلی ارزشمند بود. براتون بهترینها رو آرزو دارم.روی ماه همه تونو میبوسم
میخوام این پست رو اختصاص بدم به خالهام یا به همهی کسایی که مثل خالهی من فکر میکنند.
این خاله ی منکه تهرانه، خالهی ناتنی منه (از همسر اول مادربزرگمه). دوسش دارم، چون خالمه.به هر حال محبت هم کرده به من. راستش الان مدتیه که حال خوشی نداره و این حالش چندان برای من دور از انتظار نبود. حدود 3 ماه پیش یک سکتهی ناقصی کرد و تا خوب بشه خیلی طول کشید. بعدشم که فهمیدند سرطان معده داره و اونقدر این سرطان پیشرفت کرده که هیش کاریش نمیتونن بکنن. دلم براش میسوزه، نه برای مریضیاش،بخاطر اینکه این آدم هیچ وقت زندگی نکرد یا به عبارتی فرصت زندگی رو از خودش گرفت. حالا مگه چند سالشه؟ همهاش 57 سال.تا اونجایی که من یادم میاد این خاله جان ما همهاش در حال شکایت کردن از این و اون بود. پشت سرگویی و غیبت کردن، از طرفی میرفت تو این مجالس روضه خوانی، های های گریه میکرد. یادمه برای اولین بار که اومده بود خونهی من برای تبریکِ خونهی جدید، تا نشست شروع کرد حرف خالههای دیگهمو پیش کشیدن. براش شربت بردم و نشستم کنارش روی دستهی مبل، بغلش کردم و نذاشتم بیش از این بگه. گفتم قربون خالهی گلم بشم، حیف این همه مهربونیات نیست، حیف نیست که از مهربونیات نصیبم نکنی.
خلاصه تا آخر زمانی که پیشمون بودن، نذاشتم یه کلمه دیگه از کسی حرفی بزنه. حتی وقتی عکسای جدیدمون رو نشونش دادم، تا دختر اون یکی خالمو دید، گفت: اوه اوه این چرا ریختشو این جوری کرده، بهش گفتم آره خیلی ناز شده... دیگه خاله خودش خسته شد و رفت.
همیشه باهاش این جوری بودم به امید اینکه یه روزی دست از گله کردن هاش بکشه. کلی من و یا مامانم تشویقش میکردیم که لازم نیست بره توی مجالسی که توش زار زار گریه کنه، چون شادی حق هر آدمیه، بره توی شادیها شرکت کنه و خودش و اخلاقش رو درست کنه. اما نشد. ادامه داد وداد، تا خودشو پوسوند، همه رو حتی بچههاشو از خودش فراری داد. باور کنید نیمی از بیماری هایی که ما آدما بهشون مبتلا میشیم، همهاش زاییدهی تفکر تلخیه که از اطرافیان داریم. نمی گم خودم این جوری نیستم، چرا هستم اما نه به این شدت و خیلی سعی دارم روی خودم کار کنم. از طرفی این خالهی من علاقهی زیادی به نوشابه داره و هرچی مامان من براش دلیل میاورد که نوشابه خووب نیست و کمتر بخور، به جاش دوغ بخور، حرف تو گوشش نمیرفت. شوهرش وضع مالی خوبی داره، اما هیچ وقت راضی نشد که با شوهرش برن مسافرتی جایی خوش بگذرونن.
میبینم ما آدما چه قدر سعی داریم دنیای اطرافمون رو هی به خودمون تنگتر کنیم. هی تنگترش کنیم تا جایی که فقط خودمون توش جا بشیم، آخر هم از تنفس مسموممون بمیریم.
ناراحت کننده است. اینا رو میگم اینجا که یه لحظه به خودمون بیاییم، اگر اون لحظه از این فکر و خیالات پوسیده پر شدیم، از خودمون دورش کنیم. دلم برای خالهام میسوزه چون نفهمید زندگی یعنی چی! تموم درهای دنیا رو بروی خودش بست. میخوام بهش کمک کنم اما نمیدونم چی جوری. دخترش از بیماری مادرش و رفتارهاش افسردگی گرفته. میخوام به اون کمک کنم که حداقل مثل مادرش نشه. مثل مادرش فکر نکنه و مثل اون زندگی نکنه.
دیروز مادرم اس ام اس جالبی رو از کوروش کبیر برام فرستاد: دستهایی که کمک می کنند، از لبهایی که دعا میکنند، مقدس ترند.
پ.ن1: اینا رو نوشتم که، در لحظه یه کم به خودمون بیاییم ببینیم با خودمون و زندگیای که حقمونه داریم چی کار میکنیم.
پ.ن2: مادر من عاشق کوروش کبیره و بخشهای از وصیت نامهی کوروش رو داده با خط خوش نوشتن و زده به دیوار اتاقش.
پ.ن3: امروز خونهتکونیم تموم میشه و خلاص.
سلام. اول از همه این دوست جونای خودم بیان یه طرف. آهــــــــــــان حالا شد.
روی صحبتم با اونایی که فکر می کنند خیلی میدونند ولی هیچی نمی دونن(آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند)، به شمایی که میای اینجا رو می خونی و یه "نظر" که زیبندهی خودتونه اینجا میذاری،می خوام بگم که من جعبهی نظراتم رو باز گذاشتم چون بر خلاف شما و امثال شما به آزادی بیان معتقدم. شمایی که عادت کردی چندین سال همه مثل شما فکر کنند و مثل شما حرف بزنند چه طور طاقت نداری که کسی بر خلاف عقایدت حرفی بزنه. شما هم بیا و آنچه که فکر میکنی درسته بنویس. چرا توهین میکنی. هیچ میدونی که آدمایی که ضعیفند و حرفی برای گفتن ندارند با توهین و خشم خودشونو اثبات میکنن؟ بیا مثل تموم کسایی که با حرف من معتقدن یا مخالفن، مثل یه انسان متمدن حرفتو بزن. از همین جا میگم، متاسفم برای کسایی که نوشتهی من رو راهی میدونند برای به انحراف کشیدن عقاید مردم. شما نوشتی که این پست من در واقع نشون میده که مشروبات الکلی هیچم بد نیست. بله الانشم میگم بد نیست. اما من این رو هم گفتم که افراط در هر چیزی بی بند و باری و اعتیاد میاره. شمایی که این همه ادعا داری، چی داری برای گفتن جز دشنام دادن و توهین کردن به عقاید مردم. نظرت رو حذف کردم تا یاد بگیری هر حرف مخالفی که داری، باید مثل آدم بیان کنی. بدون کوچکترین توهینی. در ضمن با اسم و آدرس بیا تا بیشتر با هم آشنا شیم. یاد بگیریم که حداقل توی یه وبلاگ باهم ستیز نکنیم و تحمل شنیدن عقاید مخالف اما محترمانه هم رو داشته باشیم.
از همهی دوستای خوب و مهربونم که قدر رنجه فرمودن و اومدن اینجا ما رو با تبریکات خودشون خوشحال کردن ممنونم. خیلی خیلی ممنونم. براتون بهترینها رو آرزو میکنم. باشه تا محبتهاتونو جبران کنیم.
واقعا زندگی مشترک اینقدر بی ارزشه که بخوای به خاطر تنها تفاوت عقاید بهم بزنیش؟
چقدر بعضی آدما خامند.
چند روزه برای یکی از دوست و فامیلی که منو همسرم خیلی دوسشون داریم، مشکلی پیش اومده و می خوان از هم جدا شن اونم بعد 5 سال زندگی مشترک.
حرصم در اومده. سحر یه 6 سالی از من بزرگتره و من باهاش خیلی صمیمیام. اما این همه مدت که من میشناختمش اصلا فکر نمی کردم اینقدر عین بچهها رفتار کنه و واقعا گاهی از رفتاراش تعجب میکنم. خوب همسرش اومده میگه من دلم می خواد مشروب بخورم، اینم میگه من با مشروب مخالفم. میگم عزیزم کسی که مشروب بخوره و بدمستی کنه، آره، تو حق داری. اما همسرت رو که میشناسی. خیلی بچهی خوبیه. حالا می خواد یه لبی تر کنه. به خدا به پیر به پیغمبر هیـــــــــــــــــــــچ اتفاقی نمی افته. اون که نمیگه تو هم بیا بخور میگه من میخوام خودم گاهی تو خونه بخورم و بدم میاد از اینکه همسرم خونه نیست دزدکی بخورم. اما این خانم حاضر به قبول نیست. همین بهانهای شده برای دامن زدن به سایر مسائل زندگیشون. هر چی بی ربط و با ربط اومده وسط و تبدیل به مشکل شده. نمی دونم کی بیشتر مقصره این وسط، تنها چیزی که میدونم اینه که دلم نمی خواد زندگیشون بهم بخوره. شاید از دید من که این مسائل برام مهم نیست، سحر داره بیخودی گیر میده. اما از دید خانوادهی سحر که با این عقاید بزرگ شدن، اصلا قابل قبول نیست و جالبه که حتی اصرار دارن که جدایی صورت بگیره.
کی می خوایم دست از تعصبمون برداریم، کی میخوایم دست از تحمیل کردن عقایدمون برداریم. سحر مدام به من اس ام اس میده دیگه نمی خوام باهاش زندگی کنم، 1 ساعت بعد بهم اس ام اس میده که من دوسش دارم. خوب به نظر شما من این وسط چی کارهام؟ چرا به من میگی؟ بهش گفتم برو بخاطر اون عشقی که بهم دارین، فقط و فقط یه لحظه تعصب رو بذار کنار. فقط "یه لحظه" بذارش کنار و به حرفاش گوش کن. تو عقاید خودت رو داشته باش و اونم عقاید خودش رو. میبینم که ازم ناراحت میشه و جوابمو نمیده. عین بچههای 2 ساله.
پدر شوهر من آدم معتقدیه و فکر می کردم که وقتی به مراسم عقد من و همسرم بیاد خیلی ناراحت میشه. اما دیدم که نه، در مراسم مختلط ما بهترین لباسشو پوشید و رقصید و گذاشت بچه هاش هم شاد باشن. همیشه هم وقتی منو میبینه میگه که اونجا هیچ مرزی ندیدم که مرد و زن رو از هم جدا کنه. همه با هم شادی میکردن و هیچ زنی به خاطر زن بودنش، خودش رو پنهان نمی کرد. میگفت: از این همه شادی بی ریا لذت بردم و خودم هم شاد شدم. چه قدر دلم می خواست همون جا پدر همسرم رو بغلش کنم و ببوسم. مردی که 50 سال با عقاید خودش زندگی کرد اما بی تعصب و به راحتی جمع ما رو پذیرفت.
لعنت به این تعصبای بیجا. من نمی گم که مشروبات الکلی خوردن خوبه یا بد. من می گم هر چیزی افراط و تفریطش خوب نیست. افراط، بی بندو باری میاره و تفریط، تعصب به دنبال داره. بازهم سحره که داره زنگ میزنه. برم ببینم چی میگه فقط دیگه میخوام سکوت کنم و حرفی نزنم. همین....
خوب من الان خیلی پر انرژی ام با اینکه امروز خیلی کار دارم. باید برم ترمینال با آریا چون باید یه بسته که برام از شمال فرستادنو بگیرم بعد بریم سمت خوابگاهم (قبل از تجریش) تا از مسئول شب اونجا نامه بگیرم چون برای ادامهی کارای فارغالتحصیلیم لازمه.
امشب شب تولدمه. راستش من اصلا آدمی نیستم که اگر کسی تولدم یادش رفته باشه یا سایر مناسبتهای زندگیم، از کسی دلگیر بشم. حتی اگر همسرم باشه. اما اگر کسی باشه که بهم تبریک بگه و این روز یادش باشه، یه دنیا خوشحال میشم. همون کاری که سهرهی عزیزم کرد و توی این مشغلههای ذهنی که گاه وبیگاه همهمون توی زندگی دچارش میشیم و خیلی چیزا ممکنه یادمون بره، بهم یادآوری کرد که هنوز، وجود دارم و دارم 1 سال بزرگتر و پخته تر میشم. احساس قشنگی بود سهره جان. ازت ممنونم. زیبا ترین هدیه بود برام. ممنون گلم.
راستش دارم فکر می کنم که حالا که میخوام تولد 25 سالگیمو جشن بگیرم یه کم خودمو مرور کنم ببینم که آیا واقعاً تجربیاتم و رفتارم مثل آدمایی می مونه که 25 سال عمر کرده باشن؟ وقتی خدا بهم یکسال دیگه فرصت زنده موندنو داده، چه استفادهای کردم ازش؟
تصمیم دارم حالا که بزرگتر شدم رفتارام رو هم ارتقا بدم. یه کم کلهشقم، یه کم زودجوشم و زود رنجم... می خوام بذارمشون کنار. بجاش دلمو بزرگتر کنم ظرفیتم رو بیشتر کنم. در غیر این صورت چه فرقی با یه گیاه خودرو دارم که هرسال قدش بلندتر میشه ،باز اون هر سال یه گلی میده، من چه گلی بدم؟ می خوام اونقدر دلمو گنده کنم که بتونم آدما رو زود ببخشم، و کمتر از آدما ناراحت شم. می خوام دنیامو بزرگتر کنم که آدمای زیادی تووش جا بشن حتی اونایی رو که دوستشون ندارم.
امروز صبح شروعش کردم. یه دوستی داشتم که فکر می کردم خیلی باهم صمیمی هستیم، اما اون در شرایطی که بهش احتیاج داشتم خودشو کشید کنار. البته من هم آدمی نیستم که خودمو محتاج کسی کنم ولی به خاطر کمکهای زیادی که بهش کرده بودم، انتظار نداشتم که این جور رفتار کنه. برای همین هم منم مثل خودش شدم. ارتباطم رو باهاش داشتم چون اگر باهاش بهم میزدم ، ممکن بود احساس ضعف کنم در حالیکه من فقط باید اتکام به خدا باشه و به هیچ آدمی محتاج نباشم. اما من هم دیگه بهش کمکی نکردم. از آدمایی که فقط زمانی که بهت احتیاج دارن میان سمتت بدم میاد. اما امروز تصمیم گرفتم تغییر کنم. امروز به تلفنش جواب دادم و در مورد کاری که داشت کاملا راهنماییش کردم. از ته دل این کار رو کردم. گفتم شاید اون هم خوبی کردن رو یاد بگیره. شاید ،نمی دونم، اما مهم اینه که من چیزی رو از دست ندادم و مثل اون نشدم.
بابام میگه اگر به کسی محبت کنی نباید انتظار داشته باشی همون شخص هم بهت محبت کنه و در حقت لطفی کنه، این محبت تو میره به طبیعت، طبیعت اون رو به شکل دیگر و در قالبی متفاوت بهت ارزانی می کنه. مثلا در قالب "سلامت جسم و روح" یا "فرزند سالم و صالح" یا "همسر خووب" یا موفقیت های دیگه...
منم می خوام همینطور بشم. اونقدر بزرگ شم که آدما از بزرگی روحم بهم احترام بذارن...
خدایا کمکم کن که بتونم از هر کسی به اندازهی خودش توقع داشته باشم.
پ.ن۱: امشب با همسری تولد نمیگیریم، بلکه فردا شب با هم جشن میگیریم. چون خیلی سرمون شلوغه امشب.
پن۲: البته اینا به این معنی نیست که اجازه بدم کسی از محبتام سو استفاده کنه. تا اونجایی که ظرفیت مخاطبم اجازه میده و تا اونجایی که به هویت و شخصیتم خدشهای وارد نشه سعی خودمو می کنم.
همه تونو دوست دارم و امیدوارم هر کی هر مشکلی که داره تو زندگیش حل بشه. به امید آن روز
یادتونه توی این پست نوشته بودم که یه شوهر خالهی خیلی متعصبی دارم که به دختراش خیلی گیر میده.
یادمه چند وقت پیش که رفته بودیم تبریز، عروسی دختر خالهام بود. این آقا به یکی از آقایون فامیل حساسیت زیادی داره و معتقده که این بنده خدا آدم چشم ناپاکیه در حالیکه این بیچاره فقط آدم شوخیه(آدمی که بیمار باشه همه رو به چشم بد نگاه می کنه و به طور کلی از هر 5 نفر آدم اطراف این آقا، به 4 نفرشون شک داره) . اسم این آقای محترم که شوهر خاله جان بهشون حساسه ،حسینه. از قضا اسم داماد شوهر خالهی گرامی هم حسینه. از طرفی شوهر خاله جان مقرر فرمودن که برای این که اسمها قاطی نشه و خدای نکرده و زبونم لال ، کسی این حسین رو با اون حسین اشتباه نگیره، به اون حسین منفور گفته بشه "حسین آقا" و به این حسین عزیز دل و داماد خانواده گفته بشه "سید حسین". همه هم اطاعت کرده بودند الا من که از همه جا بی خبر بودم و نمی دونستم همچین قانونی در خونه خاله گذاشته شده. تا اینکه یه روز سید حسین به من و دختر خالههام پیشنهاد میده که بریم همگی جوانانه برای خودمون پیک نیک. ما هم خوچحال و شاد و خندان شدیم و 100 البته با کله قبول کردیم. روز موعود رسید. بابام با شوهر خاله جان روی مبل نشسته بودن و با هم گپ می زدن و قابل ذکره که از تمام فامیل فقط بابای منو قبول داره و خیلی روش حساب می کنه.برای همین بابای من با ایشون صحبت کرده بود که مرحمت بفرمایند اجازه بدن که دخترای عزیزتر از جانش برن پیک نیک که آقا هم قبول کردند.
ما هم با شعف بس زیاد آماده شدیم. دیدم زنگ در رو زدند و بچه ها به من گفتن تو که آماده شدی برو پایین به حسین بگو الان ما هم میاییم. منم داشتم میرفتم از در بیرون که لطفعلی خان (قیافهی شوهر خالهام عین لطفعلی خانه با اون سیبیلای تاب داده و کلاه کجی که همیشه روی کلهی کچلش میذاره) پرسید: کجــــــــــــــــــــــــــــا؟؟
منم با تعجب گفتم اِ مگه شما نمی دونین حسین آقا اومدن دنبالمون بریم دیگـــــــــــــه. یهو دیدم لطفعلی خان سرخ شد چشماشو خون گرفت و به خیال اینکه ما سرشو کلاه گذاشتیم می خوایم با اون حسین منفور بریم بیرون داد زد: غلط کردــــــــــــــــی.
من که سر جام میخکوووب شدم و از فریادش مو به تنم سیخ شد. جالبه که جلوی بابام اونطور سرم داد زد. خلاصه اینکه بابا اومد جلو و دست شوهر خاله رو گرفت و براش توضیح داد که صبا از همه چیز بی خبره و نمی دونه. والّله بخدا اینا می خوان با سید حسین برن بیرون. اینم گفت: نـــــــــــــــــــــــع. هیچ کس هیجا نمی ره تا من برم پایین خودم از نزدیک ببینم که سید حسین اومده دنبالشون یا حسین آقا.
خلاصه ایشون رفتن پایینو منم خیلی بهم بر خورده بود که باهام این جوری برخورد شده بود و کلی خاله و بابا و مامانم داشتن می گفتن که اشکال نداره و این حرفا و تو به دل نگیر. خلاصه این آقا میرن و مطمئن میشن که اشتباه لپی بوده و حسین همان سید حسین گوگوری مگوری و عزیز دلشان می باشد و اجازه خروج ما را صادر فرمودند. وقتی داشتیم می رفتیم چنان اخمی بهش کردم که خودش جا خورد اومد دست منو گرفت و کشیدم یه کناری که مثلا از دلمان در بیاورد. اما اون روز چه قدر بعدش خوش گذشت و چقدر هم سوژهی خندهی دختران خاله شدیم. از همه جالبتر اینکه رفتیم در خونهی حسین آقا اینا و ایشون رو با خانومش برداشتیم و رفتیم پیک نیک. اینقده خوچ گذشت اینقده خوچ گذشت.... وقتی هم برگشتیم خونه کلی تو دلم برای شوهر خالهام تاسف خوردم که با این بدبینی شدیدی که به اطرافیانش داره فقط داره خودشو داغون می کنه والّا که همه کار خودشونو می کنن. راستشو بخواین دلمم براش سوخت و اینقدر لیاقت نداره که خانواده و اطرافیانش باهاش صداقت داشته باشن. بــــــــــــــــــــــــعله
این بود انشای من...
این چند روزه خیلی
اعصابم بهم ریخته بود. الان بهترم .. وبلاگم رو که حذف کردم به خاطر یه سهل
انگاری کوچولو .. دوباره با همسرم می سازمش. جمعه برام روز خیلی خیلی گندی
بود. از اون روزایی که شاید تو کارنامه ی زندگی آدمای عادی خیلی کم تکرار
شه. برای من هم خیلی کم پیش میاد که این جور باشه. آخرش شب هم با اتفاقی که
افتاد دیگه گند بودنش تکمیل شد. نگو آقای همسر برای درست کردن و جابجا
کردن کامپیوتر فیش تلفن رو کشیده بود و ممنم از همه جا بی خبر موبایلم هم
خاموش بود و موبایل همسر جان هم همینطور. حالا مامان باباهای بیچارمون هی
زنگ می زنن. هی زنگ می زنن. من نمی دونستم که گوشیم خاموشه. یعنی در طول
روز سرم گرم بود و یاد گوشیم نبودم. آخر شب که روشنش کردم یه اس ام اس از
زن داداشم داشتم که دیدیم بلافاصله بعدش زنگ زد گفت شما کجایین دختر؟ منم
که بی خبر گفتم خوب خونه ایم. گفت دیوونه برو زنگ بزن خونه تون یه شهر رو
بهم ریختین مامانتینا دارن میان تهران.
منو داری برق از سرم
پرید. دیدم بعله فیش تلفن کشیده است. رفتم همسر رو بیدار کردم گفتم این چه
کاری بود کردی. خلاصه فیش رو وصل کردم و با گوشی خودم زنگ زدم به گوشی
مامانم. تا برداشت: بغضش ترکید گفت: زهرمار درد شما که کشتین مارو کدوم
گوری بودی؟ منم که اعصابم کلا از قبلش خورد بود دیگه فقط عذز خواهی می
کردم. همین که گفتم و قسم خوردم که کار من نبوده و من بی خبر بودم آروم تر
شدن. چون آریا رو خیلی دوسش دارن. بعد دیدم تلفن خونه ساعت 12 شب می زنگه و
شماره ی خونه ی آریا افتاده بود (شیراز) گفتم برو گوشیو بردار من اینور رو
درست کنم تو اون ورو. از اون ور هم آریا کلی مامانشو راضی کرد که ما
حالمون خوبه.
حالا داشته باشین حدسیات خانواده رو که مامانم
امروز صبح برام تعریف کرد::
مامان: من می گم شاید خدای نکرده
اینا رو گاز گرفته، آخه صبا هر جا می رفت قبلش بهمون اس ام اسی یه خبری
چیزی می داد.
بابا: عمرا اگر اون بخاری ایی که من براشون وصل
کردم می دونم که بمب هم تکون نمیده، من می گم اینا رفتن بیرون و تهران هم
این روزا شلوغ بوده گرفتنشون. چند بار به این دختره گفتم اون پالتو قرمز
کوتاهتو نپوش مگه به خرجش میره (جالبه که من اصلا اون پالتو رو هر جایی نمی
پوشم بعدشم که اینجا هوا گرمه)
زن داداشم تلفنی به داداشم با
گریه: علی می دونی من شنیدم که تازگیا زوج های جوون رو تو تاکسی ها می
دزدند.
حدسیات مامان و بابای آریا هم این بود که ما رفتیم
سینما و داشتن با بابا و مامان من مذاکره می کردن که اصلا این وقت شب سینما
باز هست یا نه.
این همه فسفر مصرف کردن ، نکردن یه ایمیلی
چیزی بهم بدن. چون من جونم به اینترنت بسته هست مطمئنا پیغامشون رو میدیدم.
یا نکردن که به خواهرم یه زنگ بزنن و ازش بپرسن چون من باهاش مدام در
تماسم و در حال چت.
فقط خودشونو داغون کردن از نگرانی.
امروز صبح آریا زنگ زد عذز خواهی کرد ازشون. گفتم خوبه فحشاشو من
خوردم نازو نوازشاشون مال تو.
بابام امروز بهم زنگ زده می گه:
آخه دختر خوبم تو خیلی بی حواسی. تو باید حواست به همه چی باشه از آریا که
نباید شاکی باشی. آریا حجم کارش زیاده، زود خسته میشه. اما تو باید حواست
به همه چی باشه.
گفتم "چشم". چی بگم دیگه. خدا بده شانس......
حالام باید بشینم این وبلاگو درستش کنم.
پ.ن: ممنون
سهره ی عزیزم. خیلی متاسفم که اذیتت کردم. خیلی خیلی دوستت دارم.
پ.ن: از همه ی دوستام هم عذر می خوام که میاین اینجا و اینجا رو
ویروونه میبینین. دارم درستش می کنم.
بعدا نوشت: این وبلاگ دوباره ساخته شد به کمک آریا... اما بعضی از پستها حذف شد چون پشتیبان نداشتم ازش.
به علت نزدیک شدن به امتحان کارشناسی ارشد خیلی کم آپ می کنم. وقتی دانشگاه تهران قبول شدم هر روز براتون مینویسم. (چیه خوب...منم آرزو دارم دیگه)
چند روز
پیش در وبلاگ یکی از خانم های عزیز
پستی رو خوندم مبنی بر دخالت بیش از حد همسر در امور شخصی که مثلا از پوشش
یا آرایش ایراد میگیرن.
برام جالبه که این آقایون چه فکری
میکنن که به
خودشون اجازه بدن که در امور شخصی دیگری دخالت کنند. وقتی میری یکی رو
انتخاب می کنی واسه ازدواج، خوب اون چشمای از کاسه در اومدتو خوب باز کن
ببین کیو داری انتخاب میکنی. خیلی از این آقایون خیلی هم به خودشون غره
میشن که عجب جذبه ای دارن (ای مرده شور) یکی نیست بهشون بگه که آخه بدبخت
این نوع پوشش دیگه از اون بکارت شب زفاف، پنهان کردنش سخت ترنیستش که .
خیلی از آقایونی که ادعاشون میشه همسری دارم که آفتاب مهتاب ندیدش (چون
باکره هست) بلا نسبت خیلی خرن. من به چشم خودم دیدم توی خوابگاه (که مثلا
دانشگاه سراسری هم بود اونم تهران که مسلما بچه های درس خونی هم داشت) که
همین دخترا چه کارها که نمی کردن. اوایل حالت افسردگی بهم دست میداد اما
بعدش اتاقمو عوض کردم با یه سری بچه های خوب هم اتاق شدم با این قضایا کنار
اومدم و واقعیت جامعه رو پذیرفتم.
من دختر آزادی بودم و هستم.
قبل از
ازدواج سخت گیری شدیدی روی من نبود. وقتی پیش دانشگاهیمو خوندم و شدم پشت
کنکوری، مامانم تو یکی از همون روزا وارد اتاق شد با آب پرتقال، منم که
داشتم درس می خوندم... متفکرانه بهم نگاهی کرد ( حتما از خودش پرسید این
دیگه چه موجودیه)، بعدش بی برو برگرد گفت همین امروز میریم ابروهاتو برمی
داریم اصلا نمی شه نگات کرد... منظورم اینه که من محدودیت زیادی نداشتم حتی
با اینکه آزاد بودم نهایت آرایش من یه رژ بود. اما از خانواده خاله جانم
بگم.. ایشان 3 دختر دارنو این 2 تای آخریه هم سن و سال بنده هستن. (در
تبریز زندگی می کنن)
آقا این شوهر خاله دیگه چیزی نمونده که
بهش گیر نده
از لباس بگیر تا همه چی. یه روزی با آنیتا داشتیم بیرون می رفتیم . آنیتا
چهره ایی همچون ارواح داشت از بی آرایشی (من آرایش رو نفی نمی کنم خودم هم
خیلی دوسش دارم اما تعادل چیز خوبیه) به محض اینکه از خونه خارج شدیم رفت
تو دستشویی پارکینگ خونشون. مانتو تعویض شد و جای آن را یه مانتوی تنگ و
کوتاه چسبان گرفت. همین طور مدل موها هم عوض شد و یه شال زیبای صورتی رنگ
جای اون رو گرفت. رسید به آرایش.. چشمتون روز بد نبینه چنان آرایش فجیعی
کرد که فشن ها هم این جور آرایش نمی کنن. انصافا خیلی خوشگل شده بود اما
خوشگل مصنوعی. کلا چهره خیلی خیلی زیبایی داره و من عقیده دارم سادگی به
همراه کمی پیرایش زیبایی آدم رو 2 چندان می کنه. همه این کارها رو جلو
چشمای از حدقه در اومده من انجام داد و گفت بریم.
من بدبخت
وقتی با این
راه افتادم تو خیابون همه اش سرخ و سفید می شدم. همه چشما به سوی ما بود،
منم به شدت عصبی که این همه جلب توجه برای چی؟!!! من خودم بهترین و شیک
ترین لباس ها رو می پوشم و کمی هم آرایش اما هیچ وقت جلب توجه نکردم چون
ازش بیزارم. اما گویا ایشان لذتی می برد وافر...
القصه بماند
که این زن
های منکراتی چند بار بهش تذکر دادن. فکر کنید که من از این زنها متنفرم دلم
می خواد چشماشونو در بیارم چه برسه که بخوام اجبارا باهاشون روبرو هم بشم.
من رفتم یه گوشهای واستادم تا اونا امر به معروفشون رو کنن و دستمال کاغذی
دادن بهش که رژشو پاک کنه و موهاشو تو بذاره.
تمام اینایی که
گفتم به
این خاطر بود که بگم بابا جونش فکر می کرد که دختر دسته گلی داده تحویل
جامعه. چیزی که الان برای این دختر خاله های عزیز عجیبه اینه که: از تو که
نه بابات ایراد می گیره نه شوهرت کاری به کارت داره، تعجب می کنیم که چرا
اینقدر ساده می پوشی( منظور از ساده پوشی از دید اونا لباس های غیر لختی) و
ساده آرایش میکنی. و من جوابی ندارم که به اونها بدم چرا که آنها قربانید و
خود نمی دانند.قربانی افکار بی پایه پدری که به جای آموزش دادن همه چیز را
به آنها اجبار کرد در حالیکه من میدونم اینا چه دخترای خوبی ان ولی آنقدر دنبال فرصتی جهت بهره بردن هستند که دیگه جایی
برای فکر کردن به آینده درسی و اجتماعی شون ندارن یعنی اصلا فرصت نمی کنند
به این چبزها فکر کنن. من به آزادی اجتماعی برای فرزندان اعتقاد عمیق
قلبی دارم به شرطی که با کنترل از راه دور همراه باشه.... کاش بفهمند.
عجب دوره و زمونه ایی شده ها. یارو اومده دم در پشت سر هم میزنگه. دیدم یه خانم چادری با قیافه وحشتناک داره با دماغ میاد تو دوربین آیفون. میگم: بعله؟ میگه: یه کمکی چیزی به من بکنید. میگم: چی میخوای (آخه لباس کهنه زیاد داشتم اگر میخواست بهش میدادم)میگه: 5 تومن 10 تومن پول !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برق از سرم میپره. دیگه این جوریشو ندیده بودم.کلا دوست ندارم به گدا ها کمک کنم چون فکر میکنم دروغگو هستن.ولی یه چیزی که وجدانم و آزار میده اینه که پارسال خوش خوشان و خش خشون داشتم از بیرون می اومدم خونه برا خودم هم یه پفک گنده خریده بودم. یهو یه خانم پیره که کنار خیابون نشسته بود مانتومو محکم گرفت منم اصلا حواسم نبود یهو جا خوردم (یه آن فکر کردم مانتوم جایی گیر کرده) پیرزنه بهم گفت این چیسپتو میدی من بخورم؟ (منظورش چیپس بود اما من پفک داشتم). گفتم: ولم کن.. ایششششبعد رامو کشیدم اومدم خونه. راستش وجدانم درد گرفته بود . اصلا منی که این همه پفک دوس دارم از گلوم پایین نمی رفت. خیلی دلم می خواست پیداش می کردم و یه چیپس گنده مهمونش می کردم. اما دیگه ندیدمش....اما خداییش گداهای این دوره زمونه خیلی پر رو شدن. آدم نمی دونه به کی اعتماد کنه. کی وقعا مستحقه کی نیست. اصلا به هیش کی نمیشه اعتماد کرد. وقتی تو اتوبوس نشستم یا یه جا دیگه یکی سر صحبتو باهام باز کنه خیلی کوتاه و مختصر جوابشو میدم تا خودش دیگه حرف نزنه.گاهی از این همه غریبه بودن با آدما لجم میگیره. از اینکه همه در تب و تابن در عجله برای رسیدن به هیچ. آماده به تهاجم و تخریب شخصیت دیگری.. نمی دونم شاید خاصیت شهرای بزرگ همینه.هفته پیش رفتم آرایشگاه. نوبت داشتم از دیروزش. وقتی اسممو صدا کرد منشیه که برم داخل یه خانم پیری با قیافه عبوس و وحشتناک.از جاش بلند شد بازوی منو گرفت و با حالت طلبکارانه گفت که نوبت منه. گفتم نه خانم منو صدا کردن. گفت: نه من خیلی وقته که اینجا نشستم تو تازه اومدی.. من: آخه من از دیروز وقت گرفته بودم خانمم شما تازه امروز اومدی... کوتاه نیومد رفت نشست رو صندلی..منم لجم گرفت به خانم آرایشگر گفتم: خانم ایوت، نوبت منه این خانم اومده نشسته. ایوت گفت: خانم پا شید لطفا.. پیرزنه گفت: نه پا نمیشم این دختره خیلی پررو هستش. احترام به بزرگتر از بین رفته. من: خانم عزیز من به شما بی احترامی نکردم شما داری حق منو ضایع میکنی، لطفا پا شید. گفت پا نمیشم من نمیتونم منتظر بایستم. منم گفتم: آخه شما دارین زور میگین اگر از همون اول ازم اجازه می خواستین که نوبتم رو بدم به شما من حتما این کارو می کردم اما شما دارین الان زور میگید. خانمه:من؟ از تو یه الف بچه اجازه بگیرم!!!!....دیگه داشتم قاطی میکردم اما نخواستم چیزی بگم چون آماده بود که منو عصبانی کنه اونوقت هر چی از دهنش در میاد بهم بگه دقیقا قصدش همین بود.رو به خانم ایوت کردم: خانم ایوت پس به منشیتون بگید پول منو پس بده من برم وقت من با ارزشه... خانم ایوت هم که می دونستم هیچ وقت همچین کاری نمیکنه، زودی گفت: نه نه ، خانم پاشید هر وقت نوبتتون شد بیایین من برای شما کاری نمیکنم الان. پیرزنه هم با حرص از جاش پا شد رفت.میبینین تو رو خدا برای چیز های بدیهی هم باید جنگید و هم باید مودبانه از حقت دفاع کنی. کلا دوس ندارم کسی زور بگه بهم چه بچه 2 ساله باشه چه پیرزن 80 ساله. اما آی زود خر میشم اگر کسی چیزیو با زبون خوش ازم بخواد D -:و خیلی از اتفاقات خنده دار و تاسف انگیز که بیانشون از حوصله این پست خارجه... فقط باید دو دستی همه چیزتو بچسبی . یه کم شل بگیری سوارتن.
همسر در
حال نگاه کردن فوتبال.
من:
عزیزم می دونی غذا چی داریم؟
همسر: نه یه کم راهنمایی کن.
من: با مرغ
درست می شه..
همسر: خوراک مرغ؟
من: نه..
همسر: کوکو؟
من: نه..
همسر:
یه کم بیشتر راهنمایی کن..
من: مرغی که نه سرخ میشه تو روغن
نه آبپز
میشه.. حالا فکر می کنی که چی باشه؟
همسر: یعنی می خوایم مرغ
رو خام خام
بخوریم؟
من: نه یه کم بیشتر فکر کن.
همسر: خوراک
مرغ؟
من:
نههههههههههههههههه..
همسر: کوکو هم که نیست پس چیه؟
من:
.................. هیچی بابا می خوام جوجه کباب درست کنم آی کیو (
حالا
من می ذارم به حساب اینکه داشت فوتبال نیگا می کرد..... زیا جدی نگیرین.
الهی
فداش شم دیشب کل ظرفا رو شست چون من سرما خوردم و حالم خوب نبود. از بس
موقع ظرف شستن آب و مایع مصرف می کنه من روزی 100 بار خدا رو شکر می کنم که
همسری زن نشد والا ور شکست می شدیم از پول آب و مایع ظرفشویی.
یه
دنیا
دوسش دارم.........
این
استاد زبان ما یه آقایی هستش هم سن و
سال همسری. خیلی آقای شوخ و مودبیه. این اومد اون هفته به ما بگه که "بچه
ها سعی کنید حیثیتی درس بخونین و اینا. اما در کنارش گاهی وقتایی رو اختصاص
بدید به خودتون. مثلا یکی از کارایی که می تونین بکنید اینه که برای
خودتون خرید کنین. خرید کردن باعث می شه که آدم فکر کنه که زنده است و وجود
داره همین من قبل اینکه کلاس شروع شه رفتم 3 جا خرید کردم."....
یهو
یکی از بچه ها پرسید استاد پس کو خریداتون؟
یکم آقای دکتر به
فکر فرو
رفت. بعد سرخ شد بعد یهو زد به کله اش که " وااااای خریدامو تو مغازه آخریه
جا گذاشتم"
کلاس منفجر شد از خنده. دلم براش سوخت. بیچاره
باید تا آخر
ماه دفاع کنه ( تو مقطع دکترا) بعد خانومش نی نی می خواد بیاره خلاصه کلی
فکرش مشغوله. این دیگه نمی دونست چی کار کنه گفت بچه ها تا شما این تست
هارو می زنین من نیم ساعته می رم و بر می گردم.
غرض از گفتن
ایم مطالب
این بود که هفته قبل من دست همسر جان رو گرفتم تا برای اینکه احساس زنده
بودن بهمون دست بده پاشدیم رفتیم گیشا (عشق من) خرید کنیم. کلی نقشه و اینا
که چی بخریم و چی نخریم. آخر رفتیم ویترین گردی کردیم و یه هات داگ خوردیم
و یه کم لوازم آرایش خریدیم برگشتیم. ولی خوب ،هات داگه رو خوردیم خیلی هم
حال داد. تازه اونجا یه آقا و خانم متشخصی بودن که آقاهه یه هات داگ برا
خودش سفارش داد بعدش با خانم واستادن یه گوشه یه گاز خودش میزد یه کاز هم
خانمش !!! تا آخرش که آقاهه ته هات داگ رو چپوند تو حلق خودش و زنش مثل بد
بختا نیگاش می کرد.(عوض اینکه بکوبه تو کله شوهره )
خلاصه این
که بنده
بسیار مشعوف شدم که همسری این جانب یه هات داگ جدا !!!! برام خرید.....
درگیر مرامشم ((-:
امروز آقای همسر به خاطر شلوغی های احتمالی
تهران دیر
میاد خونه (چون کلی سفارش کردم که 8 شب بیاد من نگران نشم چون تا اون موقع
دیگه شلوغ نیست). بازم امشب تنها تنها باید مسافران رو نیگا کنم. هی هی
هی.................
دیروز
وقتی وب لاگ ویولت
رو می خوندم به این فکر کردم
که چقدر خوبه که آدم سلامت باشه ها.. این که چشمای سالمی دارم و می تونم
زیبایی های دنیا رو ببینم می تونم به صورت عزیزانم زل بزنم و با نگاهم
نوازششون کنم. از اینکه می تونم راه برم بدوم. یا اینکه راحت و آسوده از
نعمت های خدا بخورم و لذت ببرم و حتی موقعی که خسته و پریشونم گرمای تن
همسرم آرامش بخش من باشه. از ته دل می گم شکرت خدا. شکرت به خاطر سلامتی
روح و روانم. منم بهت قول می دم مراقب این همه چیزای خوبی که بهم دادی و
اجازه دادی که ازشون استفاده کنم و لذت ببرم باشم. قول می دم کمتر حرص
بخورم از کارایی که آزارم می ده و حرفایی که درونم رو به تدریج می پوسونه،
آخه حیف این قلب سالم و روح سالمی که بهم دادی نیست که بخوام توشو پر کنم
از بغض و ناراحتی.. توشو پر می کنم از یاد تو از عشق تو از عشق عزیزانم.
نوکرتم
خدا که هیچ وقتی تنهام نذاشتی دعا هامو بی جواب نذاشتی همیشه از فکر این
که یه روزی اونقدر ازم دلگیر شی که نخوای صدامو بشنوی وحشت دارم. منو همون
بنده خودت بدون و تنهام نذار خدا جون....