روزای آخر سال چگونه میگذرند؟!

خوب من الان شمالم و هوا اینجا خیلی خوبه. سرمای دلچسبی داره که با هیچی عوضش نمیکنم. وقتی دارم از روی پل معروف شهر رد میشم، مرغای دریایی بیش از پیش برای عابرین پیاده، دلبری میکنند. ملت همه با دوربین عکس و فیلم میگیرن ازشون. 

خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود و فکر میکنم بعد مدتی تهران موندن، برام درک زیبایی های خیره کننده اینجا، بیشتره. 

خوب کلی با مامانم رفتیم بیرونو هی گشتیم. چه حالی داد. جای همه تون خالی. تهران رو که آباد کردیم شمال رو هم که دیگه........ 

خیلی دلم میخواد از زیباییهای اینجا عکسی بذارم. اما اینجا سخته آپلود کردن عکس. یعنی سخت نیستا اما چون اینترنت Adsl نیست، حوصله ام نمیگیره منتظر بمونم. ایشالله تهران که رفتم حتما عکس میذارم. 

امروز رفتیم یه کیف لوازم آرایشی دیدم تو یکی از پاساژها، قیمت زده بود روش. خیلی خوشم اومد. رفتم به آقای فروشنده گفتم میخوامش. اخماش رفت تو هم و گفت قیمتش رو دیدی؟  با تعجب گفتم آره. خلاصه آورد و کلی روزنامه های توشو خالی کرد و داد دستم گفتم: 9500 تومن. تازه فهمیدم که چه گندی زدم. من قیمت رو به ریال دیده بودم. (نگو این بلا بارها سر مرده اومده بود ) خلاصه گفتم که من فکر کردم که این 950 تومنه. اما واقعا 9500 واسه یه کیف آرایشی هم خیلی زیاده. آقاهه فروشنده رو کارد میزدی خونش در نمی یومد، گفت خانم با 950 تومن پفک هم بهت نمیدن. منم خیلی شیک از مغازه اش اومدم بیرون. چکار کنم خوووووووو..... ندیدم خووووووووو....  

عوضش فردا میرم آرایشگاه، جهت فرایند خوشگلیزاسیون تا چهارشنبه که آقاهه میاد تغییرات اساسی کرده باشم. راستی جمعه هم به یه عروسی خیلی با کلاس دعوت شدم. از الان براش ذوق دارم. من هر عروسی رو نمیرم. حوصله ام نمیگیره. اما این یکی فرق داره. خانمه یکی از بزرگان شهره که عروسی پسرشه. در گذشته کیا و بیایی داشته. از نوادگان قجره. محبت خاصی به خانواده ی ما داره و اصرار زیادی به رفتن ما به عروسی پسرش داره. منم با کله میرم. یعنی با کله ها............ 

دوستای گلم خیلی دلم براتون تنگ شده. تا اونجایی که بتونم به همه تون سر میزنم  چون این روزا به شدت سرم شلوغه. مراقب خودتونو داشته هاتون باشید. 

بعداً نوشت1: نگران یکی از دوستان هستم که برای پاره ای از توضیحات، فرا خوانده شده . هنوز خبری ازش نیست. علیرضای عزیز ، آرزوی سلامتی برای شما و همسر و فرزندتان داریم. دوستان مجازی نگرانتان هستن. 

 

بعداً نوشت2: همه ی چیزای خوب خوب رو براتون آرزو دارم. شاد شاد باشین. کینه از کسی به دل نداشته باشین چون این روزا، روزای دور ریختن دلگیریهای دلمونه.


تاخیر نوشت!

خوب راستش خیلی این روزا گرفتارم. البته شاید گرفتار واژه جالبی نباشه. پس از اول شروع میکنم:

سلام. راستش این روزا خیلی سرم شلوغه. یه سری کارای دانشگاه و کارای خونه. دیگه داریم برای عید آماده میشیم. من عاشق شبای عیدم. یه حس و حال دیگه‌ای داره در کنار خانواده بودن. برای همین از خدا میخوام که همه مریضا رو شفا بده و زندانیهای بیگناه آزاد شن و خلاصه هرکسی که دور از خانواده است به آغوش خانواده‌اش برگرده.

امسال سال پر ماجرایی برام بود. خیلی چیزای جالبی یاد گرفتم. خیلی چیزای جالبی بدست آوردم. چقدر هم زود گذشت. گاهی اوقات آدم برای به دست آوردن چیزایی که انتظارشو نداره، خیلی نا امیده. اما من دیگه نا‌امید نیستم. شکر خدا امسال تونستیم یه خونه ی نقلی بامزه بخریم. این برای من شیرین ترین خاطره از سال 88 هستش، این در شرایطی بود که اصلا فکر خرید خونه در مخیله‌ی من و آقاهه نمی‌گنجید. برای همینه که میگم دیگه ناامید نیستم. اینقدر حرفام تو ذهنم رژه میرن که براتون بنویسم و آنقدر ذهنم زودتر از دستام حرکت میکنه که نمیتونم بین جملاتم رابطه برقرار کنم. فقط به طرز شگفت انگیزی ذوق زده هستم. عین بچه‌هایی که برای شب عیدشون، لباس نو میخرن و ذوق میکنن. منم مثل اونام. چون به تموم داشته هام می نازم. حتی به خودم هم مینازم، چون قابلیت تغییر رو دارم. میتونم تغییر کنم. خوشحالم که خیلی از اوقات عیب کارم رو خودم میفهمم و خودم،خودم رو تنبیه میکنم و سعی میکنم که تغییر کنم. تحملم بالاتر رفته، صبورتر شدم. برای اینکه درست در موقعی که همه از من انتظار داشتن که جوشی بشم و بزنم یکی رو له کنم، فقط در مقابلش لبخند زدم و گذشتم. اینقده باحال بود. یارو هی میخواست رو اعصباب من راه بره و منو عصبی کنه، منم به [..بیب..] هم حسابش نکردم.

 یاد گرفتم که کمتر اذیت کنم به خصوص همسری رو. ولی واقعا این یکی خیلی سخته. مگه میشه سر به سرش نذاشت. اصلاً وقتی یکی آروم میشینه واسه خودش و خیلی مهربونه و مودبه، خیلـــــــــــــــــــــــی کیف داره اذیتش کنی، اما از اونجا که نصف این اذیت و آزار‌ها به خودمان برمیگردد، سعی در خاموش نمودن آتش وسوسه‌مان داریم.

فردا مامان و بابام به امید خدا میان تهران. اینقدر ذوق دارم که نگو. امروز از صبح کار کردم و همه چیز رو مرتب و منظم کردم. ایشالله مامانم که بیاد میخوایم بریم خرید کنیم. خداییش هیش کی مثل مامان نمیتونه پای بیرون رفتن من باشه. خدا تموم مامان و باباها رو برای بچه‌ها و خانواده‌شون حفظ کنه.

برای همین هم امروز گفتم این پست رو بذارم چون میدونم تا چند روز آینده فقط فرصت چک کردن کامنتهارو خواهم داشت. چون ایشالله بعد یکی دو روز با پدر و مادرم بر میگردیم شمال و همسری من هم یه 4 روز بعد من میان اونجا.

هیچی دیگه همین. سعی میکنم حتما عکس‌های زیبا از شمال براتون اینجا بذارم. دوستای گلم، هر جا که هستین، سرتون سلامت باشه و دلتون شاد. به احتمال زیاد پست بعدی رو شمال مینویسم.

راستی یادم رفت بگم که یکی از دستاوردهای امسال من "دوستای گلی مثل شما بود و هست"، دوستای عزیزی مثل: سهره‌ و آبجی لیلای گلم، علیرضای عزیز با دخمل دوست داشتنی و شیرینش، مبینای خاله، باران عزیز، اسپریچوی شیطون، آفرینش و گلاره و وانیلی نازنینم و هدیهی دوست داشتنی، سیمای مهربون و صبورم، وخیلی دیگه از دوستای دیگه‌ام که دوستی باهاشون برای من خیلی ارزشمند بود. براتون بهترینها رو آرزو دارم.روی ماه همه تونو میبوسم



خاله!

میخوام این پست رو اختصاص بدم به خاله‌ام یا به همه‌ی کسایی که مثل خاله‌ی من فکر میکنند.

این خاله ی منکه تهرانه، خاله‌ی ناتنی منه (از همسر اول مادربزرگمه). دوسش دارم، چون خالمه.به هر حال محبت هم کرده به من. راستش الان مدتیه که حال خوشی نداره و این حالش چندان برای من دور از انتظار نبود. حدود 3 ماه پیش یک سکته‌ی ناقصی کرد و تا خوب بشه خیلی طول کشید. بعدشم که فهمیدند سرطان معده داره‌ و اونقدر این سرطان پیشرفت کرده که هیش کاریش نمیتونن بکنن. دلم براش میسوزه، نه برای مریضی‌اش،بخاطر اینکه این آدم هیچ وقت زندگی نکرد یا به عبارتی فرصت زندگی رو از خودش گرفت. حالا مگه چند سالشه؟ همه‌اش 57 سال.تا اونجایی که من یادم میاد این خاله‌ جان ما همه‌اش در حال شکایت کردن از این و اون بود. پشت سرگویی و غیبت کردن، از طرفی میرفت تو این مجالس روضه خوانی، های های گریه میکرد. یادمه برای اولین بار که اومده بود خونه‌ی من برای تبریکِ خونه‌ی جدید، تا نشست شروع کرد حرف خاله‌های دیگه‌مو پیش کشیدن. براش شربت بردم و نشستم کنارش روی دسته‌ی مبل، بغلش کردم و نذاشتم بیش از این بگه. گفتم قربون خاله‌ی گلم بشم، حیف این همه مهربونیات نیست، حیف نیست که از مهربونیات نصیبم نکنی.

خلاصه تا آخر زمانی که پیشمون بودن، نذاشتم یه کلمه دیگه از کسی حرفی بزنه. حتی وقتی عکسای جدیدمون رو نشونش دادم، تا دختر اون یکی خالمو دید، گفت: اوه اوه این چرا ریختشو این جوری کرده، بهش گفتم آره خیلی ناز شده... دیگه خاله خودش خسته شد و رفت.

همیشه باهاش این جوری بودم به امید اینکه یه روزی دست از گله کردن هاش بکشه. کلی من و یا مامانم تشویقش میکردیم که لازم نیست بره توی مجالسی که توش زار زار گریه کنه، چون شادی حق هر آدمیه، بره توی شادی‌ها شرکت کنه و خودش و اخلاقش رو درست کنه. اما نشد. ادامه داد وداد، تا خودشو پوسوند، همه رو حتی بچه‌هاشو از خودش فراری داد. باور کنید نیمی از بیماری هایی که ما آدما بهشون مبتلا میشیم، همه‌اش زاییده‌ی تفکر تلخیه که از اطرافیان داریم. نمی گم خودم این جوری نیستم، چرا هستم اما نه به این شدت و خیلی سعی دارم روی خودم کار کنم. از طرفی این خاله‌ی من علاقه‌ی زیادی به نوشابه داره و هرچی مامان من براش دلیل میاورد که نوشابه خووب نیست و کمتر بخور، به جاش دوغ بخور، حرف تو گوشش نمیرفت. شوهرش وضع مالی خوبی داره، اما هیچ وقت راضی نشد که با شوهرش برن مسافرتی جایی خوش بگذرونن.

میبینم ما آدما چه قدر سعی داریم دنیای اطرافمون رو هی به خودمون تنگتر کنیم. هی تنگترش کنیم تا جایی که فقط خودمون توش جا بشیم، آخر هم از تنفس مسموممون بمیریم.

ناراحت کننده است. اینا رو میگم اینجا که یه لحظه به خودمون بیاییم، اگر اون لحظه از این فکر و خیالات پوسیده پر شدیم، از خودمون دورش کنیم. دلم برای خاله‌ام میسوزه چون نفهمید زندگی یعنی چی! تموم در‌های دنیا رو بروی خودش بست.  میخوام بهش کمک کنم اما نمیدونم چی جوری. دخترش از بیماری مادرش و رفتارهاش افسردگی گرفته. میخوام به اون کمک کنم که حداقل مثل مادرش نشه. مثل مادرش فکر نکنه و مثل اون زندگی نکنه.

دیروز مادرم اس ام اس جالبی رو از کوروش کبیر برام فرستاد: دستهایی که کمک می کنند، از لبهایی که دعا میکنند، مقدس ترند.

پ.ن1: اینا رو نوشتم که، در لحظه یه کم به خودمون بیاییم ببینیم با خودمون و زندگی‌ای که حقمونه داریم چی کار میکنیم.

پ.ن2: مادر من عاشق کوروش کبیره  و بخش‌های از وصیت نامه‌ی کوروش رو داده با خط خوش نوشتن و زده به دیوار اتاقش.

پ.ن3: امروز خونه‌تکونیم تموم میشه و خلاص.


با ملاطفت بخوانید.

سلام. اول از همه این دوست جونای خودم بیان یه طرف. آهــــــــــــان حالا شد. 


روی صحبتم با اونایی که فکر می کنند خیلی می‌دونند ولی هیچی نمی دونن(آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند)، به شمایی که میای اینجا رو می خونی و یه "نظر" که زیبنده‌ی خودتونه اینجا میذاری،می خوام بگم که من جعبه‌ی نظراتم رو باز گذاشتم چون بر خلاف شما و امثال شما به آزادی بیان معتقدم. شمایی که عادت کردی چندین سال همه مثل شما فکر کنند و مثل شما حرف بزنند چه طور طاقت نداری که کسی بر خلاف عقایدت حرفی بزنه. شما هم بیا و آنچه که فکر میکنی درسته بنویس. چرا توهین میکنی. هیچ میدونی که آدمایی که ضعیفند و حرفی برای گفتن ندارند با توهین و خشم خودشونو اثبات میکنن؟ بیا مثل تموم کسایی که با حرف من معتقدن یا مخالفن، مثل یه انسان متمدن حرفتو بزن. از همین جا میگم، متاسفم برای کسایی که نوشته‌ی من رو راهی میدونند برای به انحراف کشیدن عقاید مردم. شما نوشتی که این پست من در واقع نشون میده که مشروبات الکلی هیچم بد نیست. بله الانشم میگم بد نیست. اما من این رو هم گفتم که افراط در هر چیزی بی بند و باری و اعتیاد میاره. شمایی که این همه ادعا داری، چی داری برای گفتن جز دشنام دادن و توهین کردن به عقاید مردم. نظرت رو حذف کردم تا یاد بگیری هر حرف مخالفی که داری، باید مثل آدم بیان کنی. بدون کوچکترین توهینی. در ضمن با اسم و آدرس بیا تا بیشتر با هم آشنا شیم. یاد بگیریم که حداقل توی یه وبلاگ باهم ستیز نکنیم و تحمل شنیدن عقاید مخالف اما محترمانه هم رو داشته باشیم.


معذرت میخوام از تمام عزیزانم. لحن این پست شاید یه کمی خشن باشه اما من اصلا عصبانی نیستم.


تابو!

از همه‌ی دوستای خوب و مهربونم که قدر رنجه فرمودن و اومدن اینجا ما رو با تبریکات خودشون خوشحال کردن ممنونم. خیلی خیلی ممنونم. براتون بهترین‌ها رو آرزو میکنم. باشه تا محبت‌هاتونو جبران کنیم.


واقعا زندگی مشترک اینقدر بی ارزشه که بخوای به خاطر تنها تفاوت عقاید بهم بزنیش؟

چقدر بعضی آدما خامند.

چند روزه برای یکی از دوست و فامیلی که منو همسرم خیلی دوسشون داریم، مشکلی پیش اومده و می خوان از هم جدا شن اونم بعد 5 سال زندگی مشترک.

حرصم در اومده. سحر یه 6 سالی از من بزرگتره و من باهاش خیلی صمیمی‌ام. اما این همه مدت که من میشناختمش اصلا فکر نمی کردم اینقدر عین بچه‌ها رفتار کنه و واقعا گاهی از رفتاراش تعجب میکنم. خوب همسرش اومده میگه من دلم می خواد مشروب بخورم، اینم میگه من با مشروب مخالفم. میگم عزیزم کسی که مشروب بخوره و بدمستی کنه، آره، تو حق داری. اما همسرت رو که میشناسی. خیلی بچه‌ی خوبیه. حالا می خواد یه لبی تر کنه. به خدا به پیر به پیغمبر هیـــــــــــــــــــــچ اتفاقی نمی افته. اون که نمیگه تو هم بیا بخور میگه من میخوام خودم گاهی تو خونه بخورم و بدم میاد از اینکه همسرم خونه نیست دزدکی بخورم. اما این خانم حاضر به قبول نیست. همین بهانه‌ای شده برای دامن زدن به سایر مسائل زندگیشون. هر چی بی ربط و با ربط اومده وسط و تبدیل به مشکل شده. نمی دونم کی بیشتر مقصره این وسط، تنها چیزی که میدونم اینه که دلم نمی خواد زندگیشون بهم بخوره. شاید از دید من که این مسائل برام مهم نیست، سحر داره بیخودی گیر میده. اما از دید خانواده‌ی سحر که با این عقاید بزرگ شدن، اصلا قابل قبول نیست و جالبه که حتی اصرار دارن که جدایی صورت بگیره.

کی می خوایم دست از تعصبمون برداریم، کی میخوایم دست از تحمیل کردن عقایدمون برداریم. سحر مدام به من اس ام اس میده دیگه نمی خوام باهاش زندگی کنم، 1 ساعت بعد بهم اس ام اس میده که من دوسش دارم. خوب به نظر شما من این وسط چی کاره‌ام؟ چرا به من میگی؟ بهش گفتم برو بخاطر اون عشقی که بهم دارین، فقط و فقط یه لحظه تعصب رو بذار کنار. فقط "یه لحظه" بذارش کنار و به حرفاش گوش کن. تو عقاید خودت رو داشته باش و اونم عقاید خودش رو. میبینم که ازم ناراحت میشه و جوابمو نمیده. عین بچه‌های 2 ساله.

پدر شوهر من آدم معتقدیه‌ و فکر می کردم که وقتی به مراسم عقد من و همسرم بیاد خیلی ناراحت میشه. اما دیدم که نه، در مراسم مختلط ما بهترین لباسشو پوشید و رقصید و گذاشت بچه هاش هم شاد باشن. همیشه هم وقتی منو میبینه میگه که اونجا هیچ مرزی ندیدم که مرد و زن رو از هم جدا کنه. همه با هم شادی میکردن و هیچ زنی به خاطر زن بودنش، خودش رو پنهان نمی کرد. میگفت: از این همه شادی بی ریا لذت بردم و خودم هم شاد شدم. چه قدر دلم می خواست همون جا پدر همسرم رو بغلش کنم و ببوسم. مردی که 50 سال با عقاید خودش زندگی کرد اما بی تعصب و به راحتی جمع ما رو پذیرفت.

لعنت به این تعصبای بیجا. من نمی گم که مشروبات الکلی خوردن خوبه یا بد. من می گم هر چیزی افراط و تفریطش خوب نیست. افراط، بی بندو باری میاره و تفریط، تعصب به دنبال داره. بازهم سحره که داره زنگ میزنه. برم ببینم چی میگه فقط دیگه میخوام سکوت کنم و حرفی نزنم. همین....


تولدم مبارک!

خوب من الان خیلی پر انرژی ام با اینکه امروز خیلی کار دارم. باید برم ترمینال با آریا چون باید یه بسته‌ که برام از شمال فرستادنو بگیرم بعد بریم سمت خوابگاهم (قبل از تجریش) تا از مسئول شب اونجا نامه‌ بگیرم چون برای ادامه‌ی کارای فارغ‌التحصیلیم لازمه.

امشب شب تولدمه. راستش من اصلا آدمی نیستم که اگر کسی تولدم یادش رفته باشه یا سایر مناسبتهای زندگیم، از کسی دلگیر بشم. حتی اگر همسرم باشه. اما اگر کسی باشه که بهم تبریک بگه و این روز یادش باشه، یه دنیا خوشحال میشم. همون کاری که سهره‌ی عزیزم کرد و  توی این مشغله‌های ذهنی که گاه وبیگاه همه‌مون توی زندگی دچارش میشیم و خیلی چیزا ممکنه یادمون بره، بهم یادآوری کرد که هنوز، وجود دارم و دارم 1 سال بزرگتر و پخته تر میشم. احساس قشنگی بود سهره جان. ازت ممنونم. زیبا ترین هدیه بود برام. ممنون گلم.

راستش دارم فکر می کنم که حالا که میخوام تولد 25 سالگیمو جشن بگیرم یه کم خودمو مرور کنم ببینم که آیا واقعاً تجربیاتم و رفتارم مثل آدمایی می مونه که 25 سال عمر کرده باشن؟ وقتی خدا بهم یکسال دیگه فرصت زنده موندنو داده، چه استفاد‌ه‌ای کردم ازش؟

تصمیم دارم حالا که بزرگتر شدم رفتارام رو هم ارتقا بدم. یه کم کله‌شقم، یه کم زودجوشم و زود رنجم... می خوام بذارمشون کنار. بجاش دلمو بزرگتر کنم ظرفیتم رو بیشتر کنم. در غیر این صورت چه فرقی با یه گیاه خودرو دارم که هرسال قدش بلندتر میشه ،باز اون هر سال یه گلی میده، من چه گلی بدم؟ می خوام اونقدر دلمو گنده کنم که بتونم آدما رو زود ببخشم، و کمتر از آدما ناراحت شم. می خوام دنیامو بزرگتر کنم که آدمای زیادی تووش جا بشن حتی اونایی رو که دوستشون ندارم.

امروز صبح شروعش کردم. یه دوستی داشتم که فکر می کردم خیلی باهم صمیمی هستیم، اما اون در شرایطی که بهش احتیاج داشتم خودشو کشید کنار. البته من هم آدمی نیستم که خودمو محتاج کسی کنم ولی به خاطر کمک‌های زیادی که بهش کرده بودم، انتظار نداشتم که این جور رفتار کنه. برای همین هم منم مثل خودش شدم. ارتباطم رو باهاش داشتم چون اگر باهاش بهم میزدم ، ممکن بود احساس ضعف کنم در حالیکه من فقط باید اتکام به خدا باشه و به هیچ آدمی محتاج نباشم. اما من هم دیگه بهش کمکی نکردم. از آدمایی که فقط زمانی که بهت احتیاج دارن میان سمتت بدم میاد. اما امروز تصمیم گرفتم تغییر کنم. امروز به تلفنش جواب دادم و در مورد کاری که داشت کاملا راهنماییش کردم. از ته دل این کار رو کردم. گفتم شاید اون هم خوبی کردن رو یاد بگیره. شاید ،نمی دونم، اما مهم اینه که من چیزی رو از دست ندادم و مثل اون نشدم.

بابام میگه اگر به کسی محبت کنی نباید انتظار داشته باشی همون شخص هم بهت محبت کنه و در حقت لطفی کنه، این محبت تو میره به طبیعت، طبیعت اون رو به شکل دیگر و در قالبی متفاوت بهت ارزانی می کنه. مثلا در قالب "سلامت جسم و روح" یا "فرزند سالم و صالح" یا "همسر خووب" یا موفقیت های دیگه...

منم می خوام همینطور بشم. اونقدر بزرگ شم که آدما از بزرگی روحم بهم احترام بذارن...

خدایا کمکم کن که بتونم از هر کسی به اندازه‌ی خودش توقع داشته باشم.

پ.ن۱: امشب با همسری تولد نمیگیریم، بلکه فردا شب با هم جشن میگیریم. چون خیلی سرمون شلوغه امشب.

پن۲: البته اینا به این معنی نیست که اجازه بدم کسی از محبتام سو استفاده کنه. تا اونجایی که ظرفیت مخاطبم اجازه میده و تا اونجایی که به هویت و شخصیتم خدشه‌ای وارد نشه سعی خودمو می کنم.

همه تونو دوست دارم و امیدوارم هر کی هر مشکلی که داره تو زندگیش حل بشه. به امید آن روز


سید حسین یا حسین آقا؟!

یادتونه توی این پست نوشته  بودم که یه شوهر خاله‌ی خیلی متعصبی دارم که به دختراش خیلی گیر میده.


یادمه چند وقت پیش که رفته بودیم تبریز، عروسی دختر خاله‌ام بود. این آقا به یکی از آقایون فامیل حساسیت زیادی داره و معتقده که این بنده خدا آدم چشم ناپاکیه در حالیکه این بیچاره فقط آدم شوخیه(آدمی که بیمار باشه همه رو به چشم بد نگاه می کنه و به طور کلی از هر 5 نفر آدم اطراف این آقا، به 4 نفرشون شک داره) . اسم این آقای محترم که شوهر خاله جان بهشون حساسه ،حسینه. از قضا اسم داماد شوهر خاله‌ی گرامی هم حسینه. از طرفی شوهر خاله جان مقرر فرمودن که برای این که اسمها قاطی نشه و خدای نکرده و زبونم لال ، کسی این حسین رو با اون حسین اشتباه نگیره، به اون حسین منفور گفته بشه "حسین آقا" و به این حسین عزیز دل و داماد خانواده گفته بشه "سید حسین". همه هم اطاعت کرده بودند الا من که از همه جا بی خبر بودم و نمی دونستم همچین قانونی در خونه خاله گذاشته شده. تا اینکه یه روز سید حسین به من و دختر خاله‌هام پیشنهاد میده که بریم همگی جوانانه برای خودمون پیک نیک. ما هم خوچحال و شاد و خندان شدیم و 100 البته با کله قبول کردیم. روز موعود رسید. بابام با شوهر خاله جان روی مبل نشسته بودن و با هم گپ می زدن و قابل ذکره که از تمام فامیل فقط بابای منو قبول داره و خیلی روش حساب می کنه.برای همین بابای من با ایشون صحبت کرده بود که مرحمت بفرمایند اجازه بدن که دخترای عزیزتر از جانش برن پیک نیک که آقا هم قبول کردند.

ما هم با شعف بس زیاد آماده شدیم. دیدم زنگ در رو زدند و بچه ها به من گفتن تو که آماده شدی برو پایین به حسین بگو الان ما هم میاییم. منم داشتم میرفتم از در بیرون که لطفعلی خان (قیافه‌ی شوهر خاله‌ام عین لطفعلی خانه  با اون سیبیلای تاب داده و کلاه کجی که همیشه روی کله‌ی کچلش میذاره) پرسید: کجــــــــــــــــــــــــــــا؟؟

منم با تعجب گفتم اِ مگه شما نمی دونین حسین آقا اومدن دنبالمون بریم دیگـــــــــــــه. یهو دیدم لطفعلی خان سرخ شد چشماشو خون گرفت و به خیال اینکه ما سرشو کلاه گذاشتیم می خوایم با اون حسین منفور بریم بیرون داد زد: غلط کردــــــــــــــــی.

من که سر جام میخکوووب شدم و از فریادش مو به تنم سیخ شد. جالبه که جلوی بابام اونطور سرم داد زد. خلاصه اینکه بابا اومد جلو و دست شوهر خاله رو گرفت و براش توضیح داد که صبا از همه چیز بی خبره و نمی دونه. والّله بخدا اینا می خوان با سید حسین برن بیرون. اینم گفت: نـــــــــــــــــــــــع. هیچ کس هیجا نمی ره تا من برم پایین خودم از نزدیک ببینم که سید حسین اومده دنبالشون یا حسین آقا.

 خلاصه ایشون رفتن پایینو منم خیلی بهم بر خورده بود که باهام این جوری برخورد شده بود و کلی خاله و بابا و مامانم داشتن می گفتن که اشکال نداره و این حرفا و تو به دل نگیر. خلاصه این آقا میرن و مطمئن میشن که اشتباه لپی بوده و حسین همان سید حسین گوگوری مگوری و عزیز دلشان می باشد و اجازه خروج ما را صادر فرمودند. وقتی داشتیم می رفتیم چنان اخمی بهش کردم که خودش جا خورد اومد دست منو گرفت و کشیدم یه کناری که مثلا از دلمان در بیاورد. اما اون روز چه قدر بعدش خوش گذشت و چقدر هم سوژه‌ی خنده‌ی دختران خاله شدیم. از همه جالبتر اینکه رفتیم در خونه‌ی حسین آقا اینا و ایشون رو با خانومش برداشتیم و رفتیم پیک نیک.  اینقده خوچ گذشت اینقده خوچ گذشت.... وقتی هم برگشتیم خونه کلی تو دلم برای شوهر خاله‌ام تاسف خوردم که با این بدبینی شدیدی که به اطرافیانش داره فقط داره خودشو داغون می کنه والّا که همه کار خودشونو می کنن. راستشو بخواین دلمم براش سوخت و اینقدر لیاقت نداره که خانواده و اطرافیانش باهاش صداقت داشته باشن. بــــــــــــــــــــــــعله

این بود انشای من...

جمعه مزخرف!

این چند روزه خیلی اعصابم بهم ریخته بود. الان بهترم .. وبلاگم رو که حذف کردم به خاطر یه سهل انگاری کوچولو .. دوباره با همسرم می سازمش. جمعه برام روز خیلی خیلی گندی بود. از اون روزایی که شاید تو کارنامه ی زندگی آدمای عادی خیلی کم تکرار شه. برای من هم خیلی کم پیش میاد که این جور باشه. آخرش شب هم با اتفاقی که افتاد دیگه گند بودنش تکمیل شد. نگو آقای همسر برای درست کردن و جابجا کردن کامپیوتر فیش تلفن رو کشیده بود و ممنم از همه جا بی خبر موبایلم هم خاموش بود و موبایل همسر جان هم همینطور. حالا مامان باباهای بیچارمون هی زنگ می زنن. هی زنگ می زنن. من نمی دونستم که گوشیم خاموشه. یعنی در طول روز سرم گرم بود و یاد گوشیم نبودم. آخر شب که روشنش کردم یه اس ام اس از زن داداشم داشتم که دیدیم بلافاصله بعدش زنگ زد گفت شما کجایین دختر؟ منم که بی خبر گفتم خوب خونه ایم. گفت دیوونه برو زنگ بزن خونه تون یه شهر رو بهم ریختین مامانتینا دارن میان تهران.
منو داری برق از سرم پرید. دیدم بعله فیش تلفن کشیده است. رفتم همسر رو بیدار کردم گفتم این چه کاری بود کردی. خلاصه فیش رو وصل کردم و با گوشی خودم زنگ زدم به گوشی مامانم. تا برداشت: بغضش ترکید گفت: زهرمار درد شما که کشتین مارو کدوم گوری بودی؟ منم که اعصابم کلا از قبلش خورد بود دیگه فقط عذز خواهی می کردم. همین که گفتم و قسم خوردم که کار من نبوده و من بی خبر بودم آروم تر شدن. چون آریا رو خیلی دوسش دارن.  بعد دیدم تلفن خونه ساعت 12 شب می زنگه و شماره ی خونه ی آریا افتاده بود (شیراز) گفتم برو گوشیو بردار من اینور رو درست کنم تو اون ورو. از اون ور هم آریا کلی مامانشو راضی کرد که ما حالمون خوبه.
حالا داشته باشین حدسیات خانواده رو که مامانم امروز صبح برام تعریف کرد::
مامان: من می گم شاید خدای نکرده اینا رو گاز گرفته، آخه صبا هر جا می رفت قبلش بهمون اس ام اسی یه خبری چیزی می داد.
بابا: عمرا اگر اون بخاری ایی که من براشون وصل کردم می دونم که بمب هم تکون نمیده، من می گم اینا رفتن بیرون و تهران هم این روزا شلوغ بوده گرفتنشون. چند بار به این دختره گفتم اون پالتو قرمز کوتاهتو نپوش مگه به خرجش میره (جالبه که من اصلا اون پالتو رو هر جایی نمی پوشم بعدشم که اینجا هوا گرمه)
زن داداشم تلفنی به داداشم با گریه: علی می دونی من شنیدم که تازگیا زوج های جوون رو تو تاکسی ها می دزدند.
حدسیات مامان و بابای آریا هم این بود که ما رفتیم سینما و داشتن با بابا و مامان من مذاکره می کردن که اصلا این وقت شب سینما باز هست یا نه.
این همه فسفر مصرف کردن ، نکردن یه ایمیلی چیزی بهم بدن. چون من جونم به اینترنت بسته هست مطمئنا پیغامشون رو میدیدم. یا نکردن که به خواهرم یه زنگ بزنن و ازش بپرسن چون من باهاش مدام در تماسم و در حال چت.
فقط خودشونو داغون کردن از نگرانی.
امروز صبح آریا زنگ زد عذز خواهی کرد ازشون. گفتم خوبه فحشاشو من خوردم نازو نوازشاشون مال تو.
بابام امروز بهم زنگ زده می گه: آخه دختر خوبم تو خیلی بی حواسی. تو باید حواست به همه چی باشه از آریا که نباید شاکی باشی. آریا حجم کارش زیاده، زود خسته میشه. اما تو باید حواست به همه چی باشه.
گفتم "چشم". چی بگم دیگه. خدا بده شانس......
حالام باید بشینم این وبلاگو درستش کنم.
پ.ن: ممنون سهره ی عزیزم. خیلی متاسفم که اذیتت کردم. خیلی خیلی دوستت دارم.
پ.ن: از همه ی دوستام هم عذر می خوام که میاین اینجا و اینجا رو ویروونه میبینین. دارم درستش می کنم.

بعدا نوشت: این وبلاگ دوباره ساخته شد به کمک آریا... اما بعضی از پستها حذف شد چون پشتیبان نداشتم ازش.

من اومدم!

خوب بالاخره تموم شد و رفت پی کارش.. امتحان هم ایـــــــــــــــــــــــــی هــــــــــــــــــی خوب بود... خدا کنه نمره منفی نزده باشم که خراب پوراب نشه. الان نمیشه چیزی گفت باید خرداد ماه جواب ها بیاد...
قراره این وب رو منتقل کنم به یه جا دیگه: blogsky یا wordpress یا blogfa.... نمی دونم فعلا که شدیدا سرم شلوغه. فردا باید برم کارای فارغ التحصیلیمو انجام بدم که این ماه، حتما باید انجام شه. خدا کنه اذیت نکنن یکی دوروزه انجام بشه. بعدش باید مهمون داری کنم. همه پشت در ایستادن که امتحانای من کی تموم میشه بیان خونمون
اول که باید خونه رو یه تمیزی اساسی کنم. واای خیلی کار دارم. بعد دنبال کارم برم. بعد زن دایی همسری رو بگم بیاد، بعد یکی از دوستام از تبریز می خواد بیاد... با اینکه سرم شلوغه اما ذوق دارم حسابی که بالاخره تموم شدش.....
راستش خیلی دلم برای خودم تنگ شده بود توی این مدت. اصلا وقت نمی کردم به خودم برسم.. امروز رفتم یه نون بربری خوشمزه از سر کوچه خریدم نشستم بعد مدتها یه صبونه خوشمزه خوردم... راستش دلم هم برای آریا هم تنگ شده بود... با اینکه تقریبا همه کارایی که رو دوشم بود به عنوان یه همسر، انجام دادم نذاشتم سختی بکشه اما اون هم خیلی کمکم کرد. خیلی بهم روحیه میداد،  باور کنین که اینقدر که آریا باعث آرامش منه هیش کی دیگه نیست... حتی مامانم که این همه سنگ صبورمه. آخه آریا جوانب منطق رو خیلی نگه میداره. مامانم اما زود استرسی میشه و این استرس رو به من هم منتقل می کنه. خوب مادره دیگه. اما واقعا از آریا تشکر میکنم که همیشه همراه من بوده، با آرامشش با صبری که داره برام بزرگترین هدیه خدا محسوب میشه... دیروز یکی ازهمکلاسی هامو دیده بودم  تو حوزه امتحانی. بهم گفت ازدواج چه طوره؟ اگر برگردی عقب بازم ازدواج میکنی؟ فکر نمی کنی که خونه بابات بهتر بوده؟
گفتم عزیزم ازدواج، خوبش خوبه و بدش بده. بستگی به انتخاب تو داره. با ازدواج خیلی چیزا رو از دست میدی و خیلی چیزا رو بدست میاری. نه من هرگز از ازدواجم پشیمون نشدم... گفت یعنی هیچ مشکلی نداری؟ گفتم آدم زنده بی مشکل نمیشه. چرا دارم. اما مهم اینه که همسرم منو درک می کنه. خانووادشو دووس دارم اما به خاطر تفاوت های فرهنگی که داریم گاهی خیلی ناراحتم می کنن. اما وقتی که ناراحت میشم یاد خوبی های دیگه اشون می افتم و محبتایی که بهم کردن و از همه مهم تر منطق و محبت و همراهی همسرم. البته عنصر دوری راه و یا به عبارتی "دوری و دوستی" هم  به فراموش کردن خیلی چیزا کمک می کنه... به قول مامانم اگر آدم بخواد تموم عمر مفیدش رو به گلایه کردن و کینه به دل گرفتن بگذرونه که اصلا برا چی زنده است؟!!
ازدواج به من یاد داد که از داشته هام خوب و محترمانه دفاع کنم و به داشته های دیگران احترام بذارم. بهم یاد داد که ورود به یه جامعه بزرگتر از جامعه دوران تجردت، مستلزم قبول خیلی چیز هاست... من همه ی اینا رو به پاس تموم محبت های آریا پذیرفتم. ممنونم ازش وقتی 3 شب پشت سر هم بهش نیمرو دادم خورد هر دفعه گفت:وااااااااااااااااااای این بهترین شامیه که تو عمرم خوردم...
 
بزودی منتقل می کنم. قربون همه ی دوستای خوبم که تنهام نذاشتن

دیر آپی!

به علت نزدیک شدن به امتحان کارشناسی ارشد خیلی کم آپ می کنم. وقتی دانشگاه تهران قبول شدم هر روز براتون مینویسم. (چیه خوب...منم آرزو دارم دیگه)

قضاوت!

پست  هدیه رو که در مورد قضاوت بیجا بود رو خوندم.دقیقا می فهممم که بی خودی قضاوت کردن چه حالی از آدم می گیره. من خودم جز اون دسته از آدمها بودم که همیشه می گفتم هر کی هر چی دلش می خواد بگه اصلا مهم نیست اما الان میبینم که گاهی آدم کم میاره.
تو خوابگاه که بودیم یه خانمی که اهل خمین بود خیلی هم ادعای دین و ایمانش می شد به اتاق ما خیلی رفت و آمد می کرد. اسمش مریم بود. این خانم بدون رعایت، هر دفعه که وارد اتاق می شد به من می گفت با اینکه شمالی ها همه خرابن اما از تو تعجب می کنم که اینقدر خوبی.. اونم به خاطر اینه که مامانت تبریزیه و الا اگر مامانت هم شمالی بود حتما.....
در دید من اون دختر آخر تحجر بود و همیشه برام خیلی کوچیک می اومد که بخوام در مورد این چیزا باهاش بحث کنم. اما یه روز دیگه طاقتم طاق شد گفتم بگو ببینم تو چی دیدی از شمالی ها این قدر داری راحت در موردشون قضاوت می کنی؟ می دونین چی گفت؟ گفت: من خودم به چشمای خودم دیدیم که یه خانم شمالی  کنار ساحل با برادر شوهرش س.ک.س می کرد. اونم جلوی چشم شوهرش.
من داشتم شاخ در میاوردم گفتم اصلا این جوری نیست عزیز من تو خودت دیدی. گفت آره همه دیدن.
بعدا کاشف به عمل اومد که خانم دیده که خانمی در کنار برادر شوهرش و شوهرش داشته راه می رفته از یه طرف دست شوهرشو گرفته از طرفی دیگه دست برادر شوهرشو گرفته... خوب. ببینید چه قدر این دختر بی شعور بود که این حرف رو میزد، اون اصلا نمی دونه س.ک.س چیه حالا بیا اول حالیش کن که س.ک.س چیه بعد حالی کن که مگه دست برادر شوهرشو بگیره یعنی خرابه؟ بعدا حالیش کن که بالام جان مسافر تو شمال زیاده اونم کنار ساحل دریاها از کجا معلوم که مسافر نبودن؟ نه عزیز من حالی کردن این آدم، خوندن یاسین تو گوش خره. اینم مثلا آدم تحصیل کرده اش. حتما اگر الان منو ببینه که با برادر شوهرام دست میدم یا با پسرای فامیل دست میدم ، خونم رو حلال می دونه.
اوه اینقدر من از این موارد تو خوابگاه دیدم که دیگه پر شدم.اکثرا هم اهل شهرای محروم و بدبخت بیچاره و کوچیک بودن که هنوز اون رسومات دیدن دستمال خونی شب زفاف رو از دل و جون قبول داشتن.
وقتی تموم حجم  مغز آدم رو مسائل جنسی پر کنه از همون آیینه هم به رفتار دیگران نگاه می کنه و در موردشون قضاوت می کنه. نمی دونم نسل این آدمها کی می خواد تموم شه ، تا کی می خوان با ذهن کثیفشون دنیا و آدمهاشو ببینن. دوست عزیزم هدیه جان ناراحت نشو. به این آدمها بخند و براشون متاسف شو که این قدر کوچک و هرز و ابله اند که ظرفیت و طاقت بزرگی دنیا و آدمهاش رو ندارن که هیچ تازه به قول یکیشون (خودت می دونی کی) تو همون دنیای کوچیک و پر از کثافت خودشون پادشاهی می کنند.
من و تو باید زندگیمونو بسازیم و مادرانی نمونه  برای فرزندانمون بشیم. 
به امید اون روز .........

ماجرای من و نارنج و دری که بسته شد!

برای ناهار هوس نارنج کردم که با غذا بخورم. برای همین گفتم برم از پاگرد از صندوق یه نارنج بیارم.(ما آخرین طبقه میشینیم). با لباس راحتی تو خونه یعنی یه تاپ و شلوارک اومدم بیرون چون مطمئنم که کسی اینجا نیست و تنها افراد این ساختمون ما هستیم و هراز چند گاهی یه مشتری می یاد واسه واحد های پایینی. خلاصه خوش خوشان رفتم بالا که نارنج بیارم. از بخت بد در پشت سرم بسته شد. در هم از اون درهایی هست که از این ور اگر بسته شه باید کلید داشته باشی در رو باز کنی. منو داری؟!! مثل برق گرفته ها شده بودم یه نارنج تو دستم همین طور مونده بودم تو اون وضعیت نمی دونستم چی کار کنم بد تر از اون نگو این آقاهه مشتری آورده واسه واحد های پایینی و من صدای قدم هاشونو میشنوم. نمی دونستم می خوان بیان بالا برای دیدن پشت بام  یا دارن می رن پایین. خوب منو تصور کنید با اون لباس و یه نارنج گنده تو دستم قیافم دیدنی بود. ای تو روحت شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم. بیکار بودم؟ بالاخره با نزدیک شدن صدای پا خودم رسوندم به در می خواستم با زور و فشار و لگد هم که شده بازش کنم (اون لحظه این قدر هول شده بودم این تنها کاری بود که کردم) در کمال شعف دیدم که در کاملا چفت نشده بود. واقعا اون لحظه اوج بد شانسی و خوش شانسی رو تجربه کردم.
همه اش دارم به این فکر می کنم چه آبرویی ازم می رفت اگر در باز نمی شد اونا می یومدن بالا، حتما از خجالت می مردم.
حالا اگرم نمی اومدن بالا، باید تا 7 شب منتظر همسر جان تو راه پله ها قندیل می بستم تا بیاد و در رو باز کنه. وای خدا باورم نمی شه. یاد اون جوکه یارو از خجالت آب میشه میره زیر زمین افتادم. بگم؟ بی تربیتیه ها یه کم.
جاسم میره خواستگاری یه دختره، تو مجلس خواستگاری یه صدایی ازش خارج میشه. اون لحظه همه بهش نگاه می کنن. جاسم می گه خدایا مردم از خجالت.. منو آب کن برم زیر زمین. خدا دعاشو مستجاب می کنه این آب میشه میره زیر زمین. بعد از 303 سال جاسم زنده میشه از زیر زمین میاد بیرون. میبینه خیلی گشنشه با سکه ای که توی جیبش داشت می ره نون بخره. به نونوا پولشو میده که بهش نون بده، نونوائه میگه: اوــــــــــــــــــــــــــــــه این پول که مال عهد جاسم گوزوئه
حالا شده حکایت ما

مخابراتی!

ساعت 3 بعد از ظهر با اون ریش مسخره، با اون کلاه مسخره تر با بی حوصلگی می گه خانم در رو باز کن از مخابراتم اومدم برا سیم کشی ساختمون.
من میگم اخه ما که سیم کشی نخواسته بودیم.
باز با اون قیافه مزخرفش میگه... نه نمیگه ....داد میزنه که: بابا جان مال کل کوچه است باید از تو ساختمون هم نگاه کنیم.
میگم: مرد حسابی چه طرز حرف زدنه چرا عربده میکشی؟ یکاره بعد از ظهر اومدی زنگ میزنی. باید خودتو معرفی کنی بگی چی کار دارم یا نه؟ من نباید بدونم در رو واسه کی و واسه چی باز میکنم؟
میگه: خوب از پنجره نگاه کنین بعد اگر خواستی در رو باز کن. میگم: حتما همین کار رو میکنم.
از پنجره میبینم که راست میگه از مخابراته اما واسه سیم کشی ساختمون نیومدن که برای مرتب کردن سیم های تلفن کل کوچه اومدن. خوب شما باشین شک نمی کنین که ما رو چه به سیم کشی ساختمون؟ بعد در رو براش باز میکنم*********
آخه میگم آدم حسابی از اول شعور داشته باش مثل آدم حرفتو درست بگو دیگه تا بدونم چی می خوای دقیقا.... مملکته داریم؟

فرشته های زندگی من!

هنوز چند دقیقه ای نیست که بابا و مامان رفتن اما به اندازه یه دنیا دلم تنگشون شد. الانه که یکی پخ کنه، من گریه میکنم.
بابا و مامان من مثل format کامپیوتر می مونن. وقتی میان همه چیز رو از روحیه گرفته تا امور خونه شاد و مرتب و منظم میکنن و می رن. چقدر دوسشون دارم خدایا. هیچ وقت ازم نگیرشون..... دلم گرفته. برای صدای مامانم و "دخترم دخترم" گفتنای بابا.
دوستتون دارم. خدا به همراتون. 
 بعدا نوشت: کاش همسری خونه بود چون دلم هم برا اونم تنگ شده....

بازی وبلاگی!

چندیست که هدیه خانم ما را به یک بازی وبلاگی دعوت نمودند. به علت اینکه مامان و بابای گلم اومدن پیشم یه کم سرم شلوغ بود نتونستم زودتر آپ کنم. اما بازی وب لاگی: پنج کاری که خواستم انجام بدهم اما نشده یا نتوانستم.
1) خوب من از بچگی مدام و صد مدام تو گوشم خونده میشد که باید دکتر شی. اوایل که بچه بودم فقط می گفتم چشم. اما بزرگتر که شدم "دکتر شدن" به شکل یه آرزو برام در اومد به طوریکه موقعی که کنکور داشتم واقعا تلاش کردم اما متاسفانه جوابش که اومد یخ کردم. تموم کتابامو پرت کردم. اینقدر گریه کرده بودم که حالم بد شده بود و چون دیگه نمی خواستم و توان و حوصله اش رو نداشتم (یا شاید هم جسارتش رو) به رشته زیست شناسی در یکی از دانشگاههای تهران رفتم. اما این تلخی این تجربه تا 2 سال بعد از دانشگاه با من بود و خیلی روی روند زندگی من تاثیر گذاشت که گفتنش از حوصله این متن خارج است. بگذریم اما درسی جالب گرفتم که هر موقع خواستی فاصله ای رو بپری، به نقطه ای بیش از ظرفیت و توان خود فکر کن که که حداقل به آنچه لایق و شایسته ات هست برسی.

2) همیشه دوست داشتم که که یه هنر مند نقاش بشم. اما اینقدر خودم رو تو روز مرگی های زندگیم غرق کردم که که نشد حالا ببینیم بعداز امتحانم چی میشه.

3) از بچگی دوست داشتم پاتیناژ یاد بگیرم اما اینقدر مامان من از افتادن من می ترسید که هیچ وقت نذاشت که برم سراغش الانم که خیر سرم بزرگ شدم و هی این دست اون دست می کنم نمی دونم شاید ترس کاذبی درونم نهفته شده.

4) یه کم تنبلی و کمرویی ذاتیمو کنار بذارم و به آدمای اطرافم بیشتر اهمیت بدم تا کمتر متهم به بی خیالی یا مغروری بشم.

5)هدیه گفت که دوست داره از روی زن فضول همسایه با ماشین رد شه اما من اگر یک روز از عمرم باقی مونده باشه دلم می خواد برم چشای اون بزمچه بسیجی بد چشم ناپاک عقده ای رو در بیارم که از من و همسری پرسد با هم چه نسبتی دارین. بماند که چه اتفاقی افتاد بعدش و مشکلی پیش نیومد اما تا مدتها خاطره اون روز تو ذهنم باقی موند.

اینم اون 5 تا کاری که فکر می کردم باید انجامشون بدم و ندادم.
اما کاری که دوست دارم در حال حاضر بهش بپردازم وسیع تر کردن افق دیدمه. می خوام خیلی از حرفای گذشته و دلگیری ها و این چیزا رو دور بریزم و به فرای آنچه که مستحقش هستم (به عنوان یه آدم) برسم.
این یکی دیگه شوخی بردار نیست

اندکی تامل!

  • سلام عزیزان. شاید خیلی از شما این رو خونده باشین شایدم نه. اما خیلی برام جالب بود و تاسف بر انگیز. این متن رو از ایرانیان گذاشتم اینجا، بخوانید و قضاوت کنین:
  • خمس و زکات یادت نره
-1حدودا یک قرن قبل قند از کشور بلژیک به ایران صادر می شد . به دلیل مسائلی که میان روحانیون  و یکی از اتباع بلژیک پیش آمده بود فتوای حرام بودن قند صادر شده بود و کسی قند نمی خورد. یکی از تجار که قندهایش رو دستش مانده بود به سراغ یکی از مراجع رفت و با تقدیم خمس و زکات مشکل را برای وی مطرح کرد. بعد از آن بر فتوای قبلی تبصره ای صادر شد که حرام بودن قند وقتی است که مستقیما در دهان گذاشته شود ، اگر قند را پیش از گذاشتن در دهان در چای بزنید حلال می شود . ……. هنوز هم بسیاری از افراد مسن بدون آنکه دلیل آن را بدانند ،قبل از آنکه قند را در هان بگذارند آن  را در استکان چای فرو می برند
 
2-در دهه 40 خورشیدی نوشابه های پپسی کولا وارد بازار ایران ، شایعاتی مبنی بهایی بودن مالک شرکت توزیع کننده این نوشابه­­ها بر سر زبان ها افتاد و فتوایی مبنی بر حرام بودن خوردن پپسی کولا صادر شد. شرکت توزیع کننده که نمی خواست بازار را از دست بدهد خمس و زکات متعلقه را دو دستی تقدیم یکی از مراجع کرد تا تبصره ای  بر این فتوا نوشته شود که خوردن نوشابه های پپسی با شیشه حرام است اگر در لیوان ریخته شود حلال می گردد……

  -3در دهه 50 خورشیدی ماشین های لباس شویی وارد بازار ایران شد. خانواده های ایرانی که به احکام دینی پایبندی زیادی داشتند حاضر به خریداری این محصول نبودند چون به اعتقاد آنها آب
 موجود در محفظه این ماشین کمتر از حد شرعی آب کر (سه وجب طول ،در سه وجب عرض ، در سه وجب ارتفاع) است و نجاست لباس ها را از بین نمی برد . اینبار تاجر مذکور خودش پیش قدم شد و با تقدیم خمس و زکات توانست فتوایی  بر کر بودن آب لوله کشی شهر که به
 دستگاه لباسشویی می ریزد بدست بیاورد
 
 *مدت ها است که فتوا ها مراجع اثر خود را از دست داده اند و در عوض نهادهای دولتی فتوا های موثر صادر می کنند .
 
  -4چند سال قبل تیر آهن های چینی وارد گمرک های ایران شدند و اداره استاندارد فتوا داد که این تیر آهن ها غیر مقاوم هستند و نباید وارد بازار شوند . همین امر باعث گرانی بی سابقه آهن در بازار کشور شد. تاجری که از چین آهن وارد کرده بود به سراغ رئیس محترم استاندارد رفت و مانند اسلاف خود وجهی را در قالب خمس و زکات (یا چیز دیگری شبیه به باج) به ایشان
 تقدیم کرد و به فاصله چند ماه مشکل تیرآهن های مانده در گمرک حل شد و روانه بازار شدند.
  -5 مدتی قبل شرکتی به نام تجاری محسن برنج های هندی را در بسته بندی های با برند خود وارد بازار کرد و با تبلیغ گسترده توانست بازار کشور حتی استان های گیلان و مازندران که در آنها برنج کشت می شود را تسخیر کند. این برنج ها  قدری مشکوک  بودند چون در هر دمایی که پخته می شدند بازهم به هم نمی چسبیدند .باتوجه به وجود نشاسته درون برنج چنین چیزی قدری عجیب به نظر می رسید. یک نفر بیکار در مرکز تحقیقات برنج  برای پی بردن به راز این برنج ها آنها را در یکی از آزمایشگاه های  وابسته به مرکز استاندارد آزمایش کرد و در آن مواد سمی خطرناک مانند آرسنیک و سرب مشاهده کرد. این خبر رسانه ای شد و تبلیغ برای این برنج ممنوع شد. و عده ای  تقاضای جمع آوری این برنج از بازار را داشتند. مالک برند محسن مقدار متنابهی خمس و زکات (یا هر اسم دیگری که شما روی آن می گذارید ) را تقدیم رئیس سازمان استاندارد کرد تا او نه تنها شخص بیکاری که این برنج ها را آزمایش کرده بود توبیخ کند بلکه قهرمانانه از سلامت این برنج ها دفاع کند. حتی خود هندی ها هم اعلام کردند که برنج های صادراتی شان آلوده است اما  رئیس محترم استاندارد که می خواست وجه دریافتی اش حلال باشد هندی هارا دیوانه های متوهم دانست و خوردن برنج های هندی  را بدون اشکال اعلام کرد. (البته اگر همسر خود ایشان از این
 برنج ها خریداری کند احتمالا بادریافت طلاق راهی منزل پدر شان خواهد شد) البته مالک برنج محسن راه رسم خمس و زکات دادن را به نیکی می داند . و نه تنها برنج های آن از بازار جمع نشد که توانست با تقدیم مقداری از این خمس و زکات به رئیس سازمان صداو سیما دستور العمل قبلی ایشان مبنی بر ممنوعیت تبلیغ برنج خارجی در رادیو و تلویزیون ( که در حالت جو گیری ایشان صادر شده بود) را ملغی کند و اکنون تبلیغات این برنج به صورت گسترده تر از سابق از رادیو و تلویزیون  پخش می شود.
 ………..و این داستان پرداخت به موقع خمس و زکات ادامه دارد


پند!

قبل شروع پست جدید می خوام وب لاگی رو معرفی کنم واسه اون دسته از عزیزانی که علاقه مند به کار کردن با انواع برنامه ها و نرم افزار های کامپیوتری اند. در اینجا علاوه بر آشنا شدن با این برنامه ها و کار کردن با اونها می تونین سوالات خودتان رو هم بپرسین:
تَــ تَــ تَـفریـــح‌وار

اصلا هم فکر نکنین که پارتی بازی می کنم ها. ولی این وب لاگ همسری نازنین منه که عاشق این چیزاست. خودشم نمی دونه براش تبلیغات کردم

***********************************************************
یادم هست هم اتاقی داشتم که خیلی مغرور و خود پسند بود. آنقدر که خودش با هر روشی که خودش می پسندید رفتار می کرد و کاری نداشت اگر کسی را ناراحت می کرد اما طاقت کوچکترین برخورد یا مخالفتی رو از جانب کسی نداشت به طوریکه حتی اگر کسی در مورد خواننده مورد علا قه اش نکته ای منفی می گفت بد جوری قاطی می کرد... من نه به پر و پاش می پیچیدم نه اجازه می دادم هر جور که می خواد باهام حرف بزنه. یک شب در اتاق دور هم بودیم و هر کسی داشت در مورد بابا مامانش حرفی میزد.
من یهو گفتم بابای من با 2 تا کلمه مشکل داره. یکی سوسک که بهش میگه سوکس. یکی هم ریسک که بهش می گه ریکس. هر چی هم می گیم بابا جان اینایی که می گی اشتباهه باز یادش می ره.
این هم اتاقی ما گفت: این که چیزی نیست مامان من به کامپیوتر می گه کامپتر.
گذشت اون شب و یه روز 6 نفری رفتیم بیرون. داخل پاساژی شدیم که آسانسور داشت. گفتم بچه ها بیایین با آسانسور بریم..همین هم اتاقی ام یهو گفت: نه بابا ولش کن، ریکس نکنیم شاید خراب باشه. بعد خودش هر هر زد زیر خنده. 
من:.. نه عزیزم، مگه نمی بینی سیستمش کامپتریه؟!!
هم اتاقی: 
*************** 
این تجربه بزرگی برام شد که حتی واسه شوخی هم که شده هیچ نقطه ضعفی از خودم و خانواده ام رو برا کسی رو نکنم، چون شاید من دارم  شوخی می کنم اما با این کارم اجازه می دم دیگری اظهار نظر بیجا کنه و وارد حریم شخصی من بشه.
***************
اما از این دوستمون بگم از اونجایی که جرات نداشت بهم حرفی بزنه چون من زبونم دراز تر بود، خیلی اعصابش بهم ریخته بود و تا مدت ها با من حرف نمی زد. منم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه....
زندگی تو خوابگاه چیز های زیادی به آدم یاد میده، نکات ریزی تو زندگی هست که با زندگی دسته جمعی می تونی اون ها رو یاد بگیری. شاید این موردی رو که ذکر کردم آنقدر با اهمیت نباشه که بشه ازش به عنوان یه تجربه یاد کرد اما تاثیر بزرگی رو من و زندگی من گذاشت. هر چه حریمت خصوصی تر، احترامت هم بیشتر.
نمی دونما اینم نظر منه.....

کرایه!

غروب جمعه، خسته و کوفته از ترافیک روز جمعه. سوار یه تاکسی میشم. جلو میشینم. هیچ وقت پشت نمیشینم. آقایی هم پشت نشسته.
1000 میدم بهش چون از بد روزگار خرد ندارم. تا برسیم به مقصد. میگم نگهدار. نگه میداره. میگه: بفرمایید خواهر به سلامت. 
من:. هزاری دادم خدمتتون.
میگه بعله بعله..
میگرده و به جای 800، 500 برمی گردونه. میگه ای بابا دیگه هیچ پول خوردی ندارم.   
بعد منتظر میمونه که من پیاده شم. منم میگم: اشکالی نداره دستمال کاغذیتونو می برم به جای بقیه پولم
راننده انتظار نداشت انگار.... فکر میکنه شوخی می کنم. اما من این قدر خسته و کلافه و عصبی ام که شوخی با هیچ کسی ندارم. دست دراز میکنم که برش دارم. مرد پشت سری شاهد این نمایشه و خنده اش گرفته. اما با اون هم شوخی ندارم 
. راننده بیشتر می گرده جیباشو و بقیه پولم رو بر می گردونه....
نمی دونم چرا من مشکل دارم یا اونا مشکل دارن، یا قیافم خیلی خنگ و شوت می زنه یا خیلی پول دار و با کلاس میزنه..
نمی دونم...........
نتیجه اخلاقی: وقتی سوار یه تاکسی میشین حتما دقت کنید که یک عدد جعبه دستمال کاغذی پر و جنس خوب تو ماشینش باشه....

من یک انسانم از جنس زن!

بچه که بودم، با داداشم که یک سال ازم بزرگتراست خیلی راحت و صمیمی بودیم. همبازی بودیم به طوریکه مادرم از دست ما دوتا و شیطنت هامون حسابی کلافه شده بود. 8 ساله که شدم یه روز عمه ام دور از چشم مادرم مرا کشید کنار و مغز کوچک و پاک مرا با اراجیف خودش پر کرد که دختر خوب پیش داداشش شلوارک نمی پوشد. (قبلا به مادرم گفته بود، اما مادرم اعتنایی نکرده بود به افاضاتش).از آن موقع در افکار کودکانه خودم گفتم پس من فرق بزرگی با برادرم دارم، و چه شب ها که گریه نکردم که من چه قدر گناه کارم و خدا دیگر من را  دوست ندارد. مادرم وقتی فهمید خیلی باهام حرف زد و از آن حالت درم آورد.
بزرگتر که شدم معلم پرورشیمان بهمان گفت:دختر خوب تو خیابان چیزی نمی خورد که اکر بخورد گناه کاراست و خدا دیگر دوستش ندارد و من چه قدر مواظب بودم که خدا دوستم داشته باشد.
بزرگتر بزرگتر که شدم بهمان فهماندن که تمام وجود تو می تواند باعث به فساد کشیدن جنس مخالف بشود، موهایت ،دستهایت ،پاهایت، حرف زدنت.آن موقع خدا دیگه دوستت ندارد و از موهایت و .... تورا آویزان میکند.
راستش دیگر خواستم با خدا قهر کنم. دیگه نخواستم که خدا دوستم داشته باشد چرا که اگر داشت من را این جوری نمی آفرید. با خدا قهر کردم.....
پدرم ما رو می برد و می آورد. بی سرویس جایی نمی رفتیم. ازش ممنونم او همیشه راحتی ما رو می خواست . شاید خیلی از موفقیت های حالایم این بوده که در سن حساس نوجوانی افکارم به خیابان و مردمش جلب نشده بود اما میشد که همه اینها نباشد و من موفق  هم باشم.
پدرم می گفت پارک جای یه دختر خوب نیست چون از محیطش می ترسید. اما من وقتی دانشگاه قبول شدم با دوستانم به پارک رفتم. هیچ خبری نبود. بازی کردیم و به اندازه تمام عمر نوجوانیم ورزش کردیم و شادی کردیم و خندیدیم. من خودم بودم یه دختر خوب، بدون سو استفاده از آزادی که دارم. من حتی از مادرم که در شهر دیگری بود تلفنی اجازه خواستم که به پارک بروم.
در کمال تعجب دیدم که حتی اگر چیزی هم بخورم هیچ اتفاقی نمی افتد و من همان دختر خوبی ام که هستم. 
در کمال تعجب دیدم که می توانم با اینکه دخترم، شاد باشم می توانم بخندم می توانم بدوم، اما دختر خوبی باشم.
احساسی به من گفت پس 18 سال اینایی که کردن تو مغزت چرت بودند؟! با خدا آشتی کردم... فهمیدم که اینها حرفای اونیست حرفای احمقانه یه مشت مردم کور دل و کور ذهن است که با پس زدن جنس ما از جامعه می خواهند جای بیشتری برای خودشان باز کنند.
اما همچنان زندگی من در محاصره باید نبایدهاست. من باید مواظب باشم وقتی با کارمند ساده دانشگاه حرف میزنم حجابم درست و حسابی باشد، ناخن هایم لاک نداشته باشد، مانتویم ازروی زانویم بلندتر باشد، تا کارم زودتر راه بیافتد، تا از شر نگاه هرزه آن زن نسبت به خودم در امان باشم. تا از بی ادبانه حرف زدن هایش در امان باشم. برای من مهم است که احترامم را داشته باشن برای همین همه جوانب را رعایت میکنم. این آدمهای هرزه و تهی مغز با افکار پوچ خودشان تو را میسنجند وتو را در ذهن گرفتار از شهوات خود، "سه نقطه" تصور میکنند و من تاب نمی آورم....
باید مواظب باشم که جلوی چشم مادر همسرم نان ها را به سطل زباله نیاندازم چون گناهیست نا بخشودنی و خدا دیگر به من نعمت نمی دهد.
باید مواظب باشم اگرنیم نگاهکی از سر دلتنگی و خستگی از پنجره به بیرون می اندازم حتما چادرم را سفت و سخت به خود بپیچانم چون شاید مرد روبرویی همسایه مرا دید بزند و فکر کند که من زن خوبی نباشم.
باید مواظب باشم که خودم را عاشق مقدسات نشان دهم تا نشان دهم چقدر پاکم.
باید مواظب باشم تا گره روسری ام را پیش مهمان های خانواده همسر محکم تر ببندم تا نشان دهم چه عروس پاکی دامنی هستم.
  نمی خواهم. من می خواهم آزاد باشم. نه مثل تو . تویی که مردی و به راحتی در خیابان خودت را می خارانی. تویی که به راحتی الفاظ نادرست بر زبان می آوری و قهقهه خنده ات گوش آسمان را کر می کند. تویی که به راحتی راه می روی بدون اینکه اعضای بدنت کسی را تحریک کند. تویی که نام خودت را "مرد" گذاشته ای. 
می خواهم طوری آزاد باشم  که توی مرد هرگز در خیابان به من متلک نگویی اگر گفتی به حکم آزادی ای که دارم توی دهنت بزنم. می خواهم آزاد باشم و مثل یک انسان زندگی کنم  نه مثل تویی که آنقدر آزادی داری که افسار شهواتت، لجام گسیخته و نه مثل زنی که چون حیوانی رام و در بند، غرایزش را سرکوب کرده. می خواهم به حکم انسان بودنم آزاد باشم و مثل یک آدم زندگی کنم...... 

آرایش کردن یا نکردن مسئله این است!

چند روز پیش در وبلاگ یکی از خانم های عزیز پستی رو خوندم مبنی بر دخالت بیش از حد همسر در امور شخصی که مثلا از پوشش یا آرایش ایراد میگیرن.
برام جالبه که این آقایون چه فکری میکنن که به خودشون اجازه بدن که در امور شخصی دیگری دخالت کنند. وقتی میری یکی رو انتخاب می کنی واسه ازدواج، خوب اون چشمای از کاسه در اومدتو خوب باز کن ببین کیو داری انتخاب میکنی. خیلی از این آقایون خیلی هم به خودشون غره میشن که عجب جذبه ای دارن (ای مرده شور) یکی نیست بهشون بگه که آخه بدبخت این نوع پوشش دیگه از اون بکارت شب زفاف، پنهان کردنش سخت ترنیستش که . خیلی از آقایونی که ادعاشون میشه همسری دارم که آفتاب مهتاب ندیدش (چون باکره هست) بلا نسبت خیلی خرن. من به چشم خودم دیدم توی خوابگاه (که مثلا دانشگاه سراسری هم بود اونم تهران که مسلما بچه های درس خونی هم داشت) که همین دخترا چه کارها که نمی کردن. اوایل حالت افسردگی بهم دست میداد اما بعدش اتاقمو عوض کردم با یه سری بچه های خوب هم اتاق شدم با این قضایا کنار اومدم و واقعیت جامعه رو پذیرفتم.
من دختر آزادی بودم و هستم. قبل از ازدواج سخت گیری شدیدی روی من نبود. وقتی پیش دانشگاهیمو خوندم و شدم پشت کنکوری، مامانم تو یکی از همون روزا وارد اتاق شد با آب پرتقال، منم که داشتم درس می خوندم... متفکرانه بهم نگاهی کرد ( حتما از خودش پرسید این دیگه چه موجودیه)، بعدش بی برو برگرد گفت همین امروز میریم ابروهاتو برمی داریم اصلا نمی شه نگات کرد... منظورم اینه که من محدودیت زیادی نداشتم حتی با اینکه آزاد بودم نهایت آرایش من یه رژ بود. اما از خانواده خاله جانم بگم.. ایشان 3 دختر دارنو این 2 تای آخریه هم سن و سال بنده هستن. (در تبریز زندگی می کنن)
آقا این شوهر خاله دیگه چیزی نمونده که بهش گیر نده از لباس بگیر تا همه چی. یه روزی با آنیتا داشتیم بیرون می رفتیم . آنیتا چهره ایی همچون ارواح داشت از بی آرایشی (من آرایش رو نفی نمی کنم خودم هم خیلی دوسش دارم اما تعادل چیز خوبیه) به محض اینکه از خونه خارج شدیم رفت تو دستشویی پارکینگ خونشون. مانتو تعویض شد و جای آن را یه مانتوی تنگ و کوتاه چسبان گرفت. همین طور مدل موها هم عوض شد و یه شال زیبای صورتی رنگ جای اون رو گرفت. رسید به آرایش.. چشمتون روز بد نبینه چنان آرایش فجیعی کرد که فشن ها هم این جور آرایش نمی کنن. انصافا خیلی خوشگل شده بود اما خوشگل مصنوعی. کلا چهره خیلی خیلی زیبایی داره و من عقیده دارم سادگی به همراه کمی پیرایش زیبایی آدم رو 2 چندان می کنه. همه این کارها رو جلو چشمای از حدقه در اومده من انجام داد و گفت بریم.
من بدبخت وقتی با این راه افتادم تو خیابون همه اش سرخ و سفید می شدم. همه چشما به سوی ما بود، منم به شدت عصبی که این همه جلب توجه برای چی؟!!! من خودم بهترین و شیک ترین لباس ها رو می پوشم و کمی هم آرایش اما هیچ وقت جلب توجه نکردم چون ازش بیزارم. اما گویا ایشان لذتی می برد وافر...
القصه بماند که این زن های منکراتی چند بار بهش تذکر دادن. فکر کنید که من از این زنها متنفرم دلم می خواد چشماشونو در بیارم چه برسه که بخوام اجبارا باهاشون روبرو هم بشم. من رفتم یه گوشهای واستادم تا اونا امر به معروفشون رو کنن و دستمال کاغذی دادن بهش که رژشو پاک کنه و موهاشو تو بذاره.
تمام اینایی که گفتم به این خاطر بود که بگم بابا جونش فکر می کرد که دختر دسته گلی داده تحویل جامعه. چیزی که الان برای این دختر خاله های عزیز عجیبه اینه که: از تو که نه بابات ایراد می گیره نه شوهرت کاری به کارت داره، تعجب می کنیم که چرا اینقدر ساده می پوشی( منظور از ساده پوشی از دید اونا لباس های غیر لختی) و ساده آرایش میکنی. و من جوابی ندارم که به اونها بدم چرا که آنها قربانید و خود نمی دانند.قربانی افکار بی پایه پدری که به جای آموزش دادن همه چیز را به آنها اجبار کرد در حالیکه من میدونم اینا چه دخترای خوبی ان ولی آنقدر
دنبال فرصتی جهت بهره بردن هستند که دیگه جایی برای فکر کردن به آینده درسی و اجتماعی شون ندارن یعنی اصلا فرصت نمی کنند به این چبزها فکر کنن. من به آزادی اجتماعی برای فرزندان اعتقاد عمیق قلبی دارم به شرطی که با کنترل از راه دور همراه باشه.... کاش بفهمند.

عجب!

عجب دوره و زمونه ایی شده ها. یارو اومده دم در پشت سر هم میزنگه. دیدم یه خانم چادری با قیافه وحشتناک داره با دماغ میاد تو دوربین آیفون. میگم: بعله؟ میگه: یه کمکی چیزی به من بکنید. میگم: چی میخوای (آخه لباس کهنه زیاد داشتم اگر میخواست بهش میدادم)میگه: 5 تومن 10 تومن پول !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برق از سرم میپره. دیگه این جوریشو ندیده بودم.کلا دوست ندارم به گدا ها کمک کنم چون فکر میکنم دروغگو هستن.ولی یه چیزی که وجدانم و آزار میده اینه که پارسال خوش خوشان و خش خشون داشتم از بیرون می اومدم خونه برا خودم هم یه پفک گنده خریده بودم. یهو یه خانم پیره که کنار خیابون نشسته بود مانتومو محکم گرفت منم اصلا حواسم نبود یهو جا خوردم (یه آن فکر کردم مانتوم جایی گیر کرده) پیرزنه بهم گفت این چیسپتو میدی من بخورم؟ (منظورش چیپس بود اما من پفک داشتم). گفتم: ولم کن.. ایششششبعد رامو کشیدم اومدم خونه. راستش وجدانم درد گرفته بود . اصلا منی که این همه پفک دوس دارم از گلوم پایین نمی رفت. خیلی دلم می خواست پیداش می کردم و یه چیپس گنده مهمونش می کردم. اما دیگه ندیدمش....اما خداییش گداهای این دوره زمونه خیلی پر رو شدن. آدم نمی دونه به کی اعتماد کنه. کی وقعا مستحقه کی نیست. اصلا به هیش کی نمیشه اعتماد کرد. وقتی تو اتوبوس نشستم یا یه جا دیگه یکی سر صحبتو باهام باز کنه خیلی کوتاه و مختصر جوابشو میدم تا خودش دیگه حرف نزنه.گاهی از این همه غریبه بودن با آدما لجم میگیره. از اینکه همه در تب و تابن در عجله برای رسیدن به هیچ. آماده به تهاجم و تخریب شخصیت دیگری.. نمی دونم شاید خاصیت شهرای بزرگ همینه.هفته پیش رفتم آرایشگاه. نوبت داشتم از دیروزش. وقتی اسممو صدا کرد منشیه که برم داخل یه خانم پیری با قیافه عبوس و وحشتناک.از جاش بلند شد بازوی منو گرفت و با حالت طلبکارانه گفت که نوبت منه. گفتم نه خانم منو صدا کردن. گفت: نه من خیلی وقته که اینجا نشستم تو تازه اومدی.. من: آخه من از دیروز وقت گرفته بودم خانمم شما تازه امروز اومدی... کوتاه نیومد رفت نشست رو صندلی..منم لجم گرفت به خانم آرایشگر گفتم: خانم ایوت، نوبت منه این خانم اومده نشسته. ایوت گفت: خانم پا شید لطفا.. پیرزنه گفت: نه پا نمیشم این دختره خیلی پررو هستش. احترام به بزرگتر از بین رفته. من: خانم عزیز من به شما بی احترامی نکردم شما داری حق منو ضایع میکنی، لطفا پا شید. گفت پا نمیشم من نمیتونم منتظر بایستم. منم گفتم: آخه شما دارین زور میگین اگر از همون اول ازم اجازه می خواستین که نوبتم رو بدم به شما من حتما این کارو می کردم اما شما دارین الان زور میگید. خانمه:من؟ از تو یه الف بچه اجازه بگیرم!!!!....دیگه داشتم قاطی میکردم اما نخواستم چیزی بگم چون آماده بود که منو عصبانی کنه اونوقت هر چی از دهنش در میاد بهم بگه دقیقا قصدش همین بود.رو به خانم ایوت کردم: خانم ایوت پس به منشیتون بگید پول منو پس بده من برم وقت من با ارزشه... خانم ایوت هم که می دونستم هیچ وقت همچین کاری نمیکنه، زودی گفت: نه نه ، خانم پاشید هر وقت نوبتتون شد بیایین من برای شما کاری نمیکنم الان. پیرزنه هم با حرص از جاش پا شد رفت.میبینین تو رو خدا برای چیز های بدیهی هم باید جنگید و هم باید مودبانه از حقت دفاع کنی. کلا دوس ندارم کسی زور بگه بهم چه بچه 2 ساله باشه چه پیرزن 80 ساله. اما آی زود خر میشم اگر کسی چیزیو با زبون خوش ازم بخواد D -:و خیلی از اتفاقات خنده دار و تاسف انگیز که بیانشون از حوصله این پست خارجه... فقط باید دو دستی همه چیزتو بچسبی . یه کم شل بگیری سوارتن.

مکالمه من و همسر جان جان!

همسر در حال نگاه کردن فوتبال.
من: عزیزم می دونی غذا چی داریم؟
همسر: نه یه کم راهنمایی کن.
من: با مرغ درست می شه..
همسر: خوراک مرغ؟
من: نه..
همسر: کوکو؟
من: نه..
همسر: یه کم بیشتر راهنمایی کن..
من: مرغی که نه سرخ میشه تو روغن نه آبپز میشه.. حالا فکر می کنی که چی باشه؟
همسر: یعنی می خوایم مرغ رو خام خام بخوریم؟
من: نه یه کم بیشتر فکر کن.
همسر: خوراک مرغ؟
من: نههههههههههههههههه..
همسر: کوکو هم که نیست پس چیه؟
من: .................. هیچی بابا می خوام جوجه کباب درست کنم آی کیو (
حالا من می ذارم به حساب اینکه داشت فوتبال نیگا می کرد..... زیا جدی نگیرین.
الهی فداش شم دیشب کل ظرفا رو شست چون من سرما خوردم و حالم خوب نبود. از بس موقع ظرف شستن آب و مایع مصرف می کنه من روزی 100 بار خدا رو شکر می کنم که همسری زن نشد والا ور شکست می شدیم از پول آب و مایع ظرفشویی.
یه دنیا دوسش دارم.........

خرید!

این استاد زبان ما یه آقایی هستش هم سن و سال همسری. خیلی آقای شوخ و مودبیه. این اومد اون هفته به ما بگه که "بچه ها سعی کنید حیثیتی درس بخونین و اینا. اما در کنارش گاهی وقتایی رو اختصاص بدید به خودتون. مثلا یکی از کارایی که می تونین بکنید اینه که برای خودتون خرید کنین. خرید کردن باعث می شه که آدم فکر کنه که زنده است و وجود داره همین من قبل اینکه کلاس شروع شه رفتم 3 جا خرید کردم."....
یهو یکی از بچه ها پرسید استاد پس کو خریداتون؟
یکم آقای دکتر به فکر فرو رفت. بعد سرخ شد بعد یهو زد به کله اش که " وااااای خریدامو تو مغازه آخریه جا گذاشتم"
کلاس منفجر شد از خنده. دلم براش سوخت. بیچاره باید تا آخر ماه دفاع کنه ( تو مقطع دکترا) بعد خانومش نی نی می خواد بیاره خلاصه کلی فکرش مشغوله. این دیگه نمی دونست چی کار کنه گفت بچه ها تا شما این تست هارو می زنین من نیم ساعته می رم و بر می گردم.
غرض از گفتن ایم مطالب این بود که هفته قبل من دست همسر جان رو گرفتم تا برای اینکه احساس زنده بودن بهمون دست بده پاشدیم رفتیم گیشا (عشق من) خرید کنیم. کلی نقشه و اینا که چی بخریم و چی نخریم. آخر رفتیم ویترین گردی کردیم و یه هات داگ خوردیم و یه کم لوازم آرایش خریدیم برگشتیم. ولی خوب ،هات داگه رو خوردیم خیلی هم حال داد. تازه اونجا یه آقا و خانم متشخصی بودن که آقاهه یه هات داگ برا خودش سفارش داد بعدش با خانم واستادن یه گوشه یه گاز خودش میزد یه کاز هم خانمش !!! تا آخرش که آقاهه ته هات داگ رو چپوند تو حلق خودش و زنش مثل بد بختا نیگاش می کرد.(عوض اینکه بکوبه تو کله شوهره )
خلاصه این که بنده بسیار مشعوف شدم که همسری این جانب یه هات داگ جدا !!!! برام خرید..... درگیر مرامشم ((-:
امروز آقای همسر به خاطر شلوغی های احتمالی تهران دیر میاد خونه (چون کلی سفارش کردم که 8 شب بیاد من نگران نشم چون تا اون موقع دیگه شلوغ نیست). بازم امشب تنها تنها باید مسافران رو نیگا کنم. هی هی هی.................

سلامتی!

دیروز وقتی وب لاگ ویولت رو می خوندم به این فکر کردم که چقدر خوبه که آدم سلامت باشه ها.. این که چشمای سالمی دارم و می تونم زیبایی های دنیا رو ببینم می تونم به صورت عزیزانم زل بزنم و با نگاهم نوازششون کنم. از اینکه می تونم راه برم بدوم. یا اینکه راحت و آسوده از نعمت های خدا بخورم و لذت ببرم و حتی موقعی که خسته و پریشونم گرمای تن همسرم آرامش بخش من باشه. از ته دل می گم شکرت خدا. شکرت به خاطر سلامتی روح و روانم. منم بهت قول می دم مراقب این همه چیزای خوبی که بهم دادی و اجازه دادی که ازشون استفاده کنم و لذت ببرم باشم. قول می دم کمتر حرص بخورم از کارایی که آزارم می ده و حرفایی که درونم رو به تدریج می پوسونه، آخه حیف این قلب سالم و روح سالمی که بهم دادی نیست که بخوام توشو پر کنم از بغض و ناراحتی.. توشو پر می کنم از یاد تو از عشق تو از عشق عزیزانم.
نوکرتم خدا که هیچ وقتی تنهام نذاشتی دعا هامو بی جواب نذاشتی همیشه از فکر این که یه روزی اونقدر ازم دلگیر شی که نخوای صدامو بشنوی وحشت دارم. منو همون بنده خودت بدون و تنهام نذار خدا جون....

عشقولانه

یکی از حرفایی که آریا تو دوره دوستیمون وقتی تو خیابونای زیبای شمال شهر قدم می زدیم مدام می گفت این بود که "ای هی یعنی میشه یکی از این خونه ها مال ما باشه ؟ یعنی میشه چراغ خونه منم روشن باشه؟ یعنی می شه ما هم یه جایی تو این شهر بزرگ جا داشته باشیم؟
منم می گفتم چرا نمی شه حتما میشه.. اما حرفمو باور نمی کرد فکر می کرد که دارم مثل همیشه دلداریش می دم، مثل همیشه بهش امید میدم.. اینو از نگاش می خوندم یا از حرفای بعدیش که بوی نا امیدی می داد.
اما من قلبا به گفته ام ایمان داشتم چون به همت و عرضه و پشتکارش ایمان داشتم و دارم.
الهی قربون اون همه تلاشت برم، درسته که خونمون یه جایی تو "خیابونای زیبای شمال شهر نیست" اما مهم اینه که ما تو یه جایی از این شهر بزرگ تو یه جای تقریبا خوب سهمی واسه خودمون خریدیم. مهم اینه که وقتی خسته از ترافیک و کار روزانه میای خونه چراغ خونت روشنه و یه قلب گنجشکی برات اون تو می تپه.. مهم اینه هر چقدر هم خسته باشم از کارای روزانه ام با ورود تو همه چیو فراموش می کنم. همیشه دستای پر تلاشتو غرق بوسه می کنم..
عزیزکم چراغ دلت همیشه روشن باشه.. زنده باشی برای من و من برای تو....