عجب!

عجب دوره و زمونه ایی شده ها. یارو اومده دم در پشت سر هم میزنگه. دیدم یه خانم چادری با قیافه وحشتناک داره با دماغ میاد تو دوربین آیفون. میگم: بعله؟ میگه: یه کمکی چیزی به من بکنید. میگم: چی میخوای (آخه لباس کهنه زیاد داشتم اگر میخواست بهش میدادم)میگه: 5 تومن 10 تومن پول !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برق از سرم میپره. دیگه این جوریشو ندیده بودم.کلا دوست ندارم به گدا ها کمک کنم چون فکر میکنم دروغگو هستن.ولی یه چیزی که وجدانم و آزار میده اینه که پارسال خوش خوشان و خش خشون داشتم از بیرون می اومدم خونه برا خودم هم یه پفک گنده خریده بودم. یهو یه خانم پیره که کنار خیابون نشسته بود مانتومو محکم گرفت منم اصلا حواسم نبود یهو جا خوردم (یه آن فکر کردم مانتوم جایی گیر کرده) پیرزنه بهم گفت این چیسپتو میدی من بخورم؟ (منظورش چیپس بود اما من پفک داشتم). گفتم: ولم کن.. ایششششبعد رامو کشیدم اومدم خونه. راستش وجدانم درد گرفته بود . اصلا منی که این همه پفک دوس دارم از گلوم پایین نمی رفت. خیلی دلم می خواست پیداش می کردم و یه چیپس گنده مهمونش می کردم. اما دیگه ندیدمش....اما خداییش گداهای این دوره زمونه خیلی پر رو شدن. آدم نمی دونه به کی اعتماد کنه. کی وقعا مستحقه کی نیست. اصلا به هیش کی نمیشه اعتماد کرد. وقتی تو اتوبوس نشستم یا یه جا دیگه یکی سر صحبتو باهام باز کنه خیلی کوتاه و مختصر جوابشو میدم تا خودش دیگه حرف نزنه.گاهی از این همه غریبه بودن با آدما لجم میگیره. از اینکه همه در تب و تابن در عجله برای رسیدن به هیچ. آماده به تهاجم و تخریب شخصیت دیگری.. نمی دونم شاید خاصیت شهرای بزرگ همینه.هفته پیش رفتم آرایشگاه. نوبت داشتم از دیروزش. وقتی اسممو صدا کرد منشیه که برم داخل یه خانم پیری با قیافه عبوس و وحشتناک.از جاش بلند شد بازوی منو گرفت و با حالت طلبکارانه گفت که نوبت منه. گفتم نه خانم منو صدا کردن. گفت: نه من خیلی وقته که اینجا نشستم تو تازه اومدی.. من: آخه من از دیروز وقت گرفته بودم خانمم شما تازه امروز اومدی... کوتاه نیومد رفت نشست رو صندلی..منم لجم گرفت به خانم آرایشگر گفتم: خانم ایوت، نوبت منه این خانم اومده نشسته. ایوت گفت: خانم پا شید لطفا.. پیرزنه گفت: نه پا نمیشم این دختره خیلی پررو هستش. احترام به بزرگتر از بین رفته. من: خانم عزیز من به شما بی احترامی نکردم شما داری حق منو ضایع میکنی، لطفا پا شید. گفت پا نمیشم من نمیتونم منتظر بایستم. منم گفتم: آخه شما دارین زور میگین اگر از همون اول ازم اجازه می خواستین که نوبتم رو بدم به شما من حتما این کارو می کردم اما شما دارین الان زور میگید. خانمه:من؟ از تو یه الف بچه اجازه بگیرم!!!!....دیگه داشتم قاطی میکردم اما نخواستم چیزی بگم چون آماده بود که منو عصبانی کنه اونوقت هر چی از دهنش در میاد بهم بگه دقیقا قصدش همین بود.رو به خانم ایوت کردم: خانم ایوت پس به منشیتون بگید پول منو پس بده من برم وقت من با ارزشه... خانم ایوت هم که می دونستم هیچ وقت همچین کاری نمیکنه، زودی گفت: نه نه ، خانم پاشید هر وقت نوبتتون شد بیایین من برای شما کاری نمیکنم الان. پیرزنه هم با حرص از جاش پا شد رفت.میبینین تو رو خدا برای چیز های بدیهی هم باید جنگید و هم باید مودبانه از حقت دفاع کنی. کلا دوس ندارم کسی زور بگه بهم چه بچه 2 ساله باشه چه پیرزن 80 ساله. اما آی زود خر میشم اگر کسی چیزیو با زبون خوش ازم بخواد D -:و خیلی از اتفاقات خنده دار و تاسف انگیز که بیانشون از حوصله این پست خارجه... فقط باید دو دستی همه چیزتو بچسبی . یه کم شل بگیری سوارتن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد