همین‌جوری نوشت!

سلام به همگی.

از ا ص ف ه ا ن برگشتیم. دانشگاه هم ثبت نام کردم. کلاً هفته‌ی شلوغی رو پشت سر گذاشتم. مجلس خ واستگاری هم خوب پیش رفت. دختر خوبی به نظر میرسید. خیلی ساده و مهربون. اصلاً بهش نمی‌اومد که خانوم دکتر باشه. خانواده‌ی خوبی هم داشت. بعضی چیزها برای من جای تعجب داشت که خوب سعی کردم که تعجبم رو برای خودم نگه دارم و بذارم به حساب رسم و رسوماتِ خاص خودشون. به هر حال امیدوارم که باهم خوشبخت باشن.

راستش دلم خیلی برای مادر و پدر آریا تنگ شده بود. هی میخواستم یه جایی رو پیدا کنیم باهم حرف بزنیم. کلی هم نصیحتم کردن که فعلاً به بچه‌دار شدن مبادا فکر کنم، و به فکر ادامه‌ی درسم باشم. بابا کلی تشویقات انجام داد که تا دکترا قبول نشدی، نباید به هیچی فکر کنی. منم که گردنم از مو باریکتر. گفتم باشه. خودم هم همچین نظری رو دارم، از لحاظ سنی هم فعلاً حالا حالاها جا دارم که به بچه فکر نکنم.  خلاصه کلی باهم خوش گذروندیم و برگشتیم تهران.

شب که رسیدم، مثل "هومر" در simpsonها پخش شدم روی تخت، از بس خسته بودم. صبح هم پاشدم رفتم دانشگاه چون کلاسها تشکیل میشد. امروز هم کلاس دارم و باید برم.

دیروز مادرم از من پرسید که چه احساسی داری که دانشجوی ارشد شدی؟ گفتم هیچی... واقعاً احساس خاصی ندارم، نه اینکه بگم بی میلم. نه... فقط احساس خاصی نیست که از خوشحالی در پوستم نگنجم. راستش یکی از دوستان، وقتی فهمید که ارشد پ ی ا م ن و ر قبول شده، از خوشحالی چنان جیغی کشید که هنوز زنگش تو گوشمه. اما من وقتی نتیجه‌ی ارشد رو دیدم، در حال پیاز سرخ کردن بودم و به یک بوسه از جانب آریا اکتفا کردم و یهو یادم افتاد که واااای پیازام سوخت. دیروز استادمون که در دوره کارشناسی هم استاد راهنمام بود، کلی تحسینمون کرد. گفت کار هر کسی نیست که بیاد در این دانشگاه درس بخونه‌ها. گفت شرایط شما رو که دارین در دوره روزانه‌ی یه دانشگاه سراسری درس میخونید رو خیلیها از خدا میخوان. ما هم عین ماست نگاش میکردیم. خلاصه یکم هندونه گذاشت زیر بغلمون.

راستی آریا برام به عنوان جایزه، یه لپ تاپ ناز خرید. رنگش هم pink هستش.خیلی دوستش دارم، یه جورایی واقعاً برام با ارزشه. امروز هم درسمون کار با کامپیوتره و استادمون گفته هر کی لپ تاپ داره حتماً بیاره با خودش.انگشتام درد میگیره اما خوب چاره نیست باید ببرمش.

دوست خوبم، علیرضا کتابی رو به من هدیه کردن (چراغ راه زندگی: کلمات الهام بخش از مشاهیر و بزرگان جهان)(که در یک مسابقه‌ی وبلاگی برنده شده بودم)، دیشب ذهنم به شدت درگیر مسئله‌ای بود، وقتی که طبق معمولِ هر شب قبل از خواب کتاب خوندم، به جمله‌ای بر خوردم که خیلی بهم انرژی مثبت داد و مناسب حالم بود. خیلی کتاب خوبیه و تا بحال خیلی از پندهاشو در شرایط خاص یادم اومده و به کار بستم. مرسی برادر خوبم، این شاید بهترین هدیه‌ای بود که یه دوست خوب میتونست بهم بده. میدونین، هدیه باید کاربردی باشه، باز هم ممنون.

فعلاً باید برم یکم به کارام برسم که ساعت 2 از خونه باید بزنم بیرون. میام سر میزنم بهتون حتماً. منتها 3 شنبه ایشالله. آخه فردا هم باید برم کلاس و نیستم.

روی ماه همه‌تونو میبوسم....

سفر نوشت!

قراره طی همین هفته یک سفر بریم ا ص ف ه ا ن با آریا برای مجلس خواستگاری برادرشوهرمان. فکر نمیکنم که بتونم به زودی آپ کنم، فعلاً در به در داریم دنبال یه هتل خوب و در عین حال به صرفه میگردیم. در طول هفته هم ثبت نام دانشگاه شروع میشه و باید برم ثبت نام. به همین دلیل نمیرسم که آنلاین بشم.

برامون دعا کنین سفر خوبی داشته باشیم، این برادرمان رو هم داماد کنیم

یه خاطره‌ِ خشونانه!

من کلاً آدم آرومی هستم. اما خدا اون روز رو نیاره که کسی بخواد بهم زور بگه. برام مهم نیست که زورم به طرف برسه یا نرسه، عمراً نمیترسم ازش و از خودم دفاع میکنم. فقط زمونایی زبونم رو میذارم تو حلقم که کارم گیر باشه پیش یکی و اون موقع هم تو دلم کلی خط و نشون میکشم براش که الان که فریادمو پیش خدا زدم، خدا خوب جوابتو میده (همون اصطلاح خودمون :واگذار کردن به خدا)

خلاصه، خوابگاه که بودم، خیلی نی‌نی گولو بودم. یه دختر لاغر مردنی‌ِ کوچولو برعکس الانم... ترم 5یا 6 که بودم، یه بار یکی از دخترای ترم بالایی که دوبرابر هیکل منو داشت، منو اذیت کرد. من داشتم ظرف میشستم که اومد گفت بند و بساطتو جمع کنم من عجله دارم باید زودتر بشورم.

گفتم: خوب من زودتر اومدم، باید صبر کنی، چون منم عجله دارم.

گفت: اِهکی، نمیدونستم ر ی غ و ها هم زبون دارن.

گفتم: اینی رو که گفتی رو نشنیده میگیرم.

گفت: نه مثل اینکه باید زبونتو قیچی کنم. جمع میکنی یا جمعت کنم؟

گفتم: نمی‌کنم. مثلاً چی کار میکنی؟

** تمام این صحنات جلوی چشم تعدادی از بچه‌ها اتفاق می‌افتاد و همه لب گزان و پر استرس به من خیره شده بودند**

دوستم هم مدام بهم می‌گفت ولش کن بیا برییییم.

دختره اومد سمتم، از بس چاق بود نمیتونست خودشو تکون بده. پاشو بلند کرد که یه لگد بهم بزنه، زیر پاشو گرفتم و دو دستی آوردمش بالا، با ک..ن خورد زمین. تالاپی صدا داد.

**تمام این کارها و کلی روش‌های دیگه رو داداشم یادم داده بود**

خیلی بهش برخورد، غرشی کرد و خواست دوباره بلند شه هی لیز میخورد نمیتونست. خیلی عصبی شده بود. خلاصه بعد از کلی من هل بده و اون هل بده، من گاز بگیر و اون بزن، راهی دفترِ خوابگاه شدیم.

مسئول شب گفت خوب این چه کاری بود کردین و ازمون توضیح خواست. منم همه‌اشو گفتم بدون اینکه گریه کنم. اما اون غول بیابونی همه اش اشک میریخت. منم خوب دستام درد میکرد چون چندتا هم مشت خورده بودم اما خوب بیشتر من زده بودم. حق داشت. تازه دستشم گاز گرفته بودم. اما هنوزم عصبانی بودما و کاملاً حس عصبانیت تخلیه نشده بود و موهام هم پریشون بود...

ما رو باهم همینطور الکی آشتی دادن و مسئول گفت که خوب حالا که آشتی کردین برو براش یه ساندیس!! بخر و بیار بخوره.

منم گفتم باشه. وقتی اومدیم بیرون دختره گفت اوی کجا؟‌مگه خانوم فلانی نگفت برام ساندیس بخری؟

گفتم ساندیس؟ گ..زم هم نمیدم بخوری...

** خوب دعوام نکنین، بی تربیت نبودم به خدا، اتفاقاً خیلی هم مودب بودم، اما خوب خیلی بهم بر خورده بود و خواستم بیشتر حرصش بدم**

بعدها دوستاش کلی مسخره‌اش کرده بودن که با این هیکلت از این نی‌نی کتک خوردی؟!

برای من از اون دوران، کلی خاطرات بامزه بجا مونده. از این خاطره هم ناراحت نیستم، چون معتقدم آدم باید از خودش دفاع کنه، نذاره کسی بهش زور بگه. البته الان دیگه مستقیم نمیرم تو شکمِ طرف و حالا نزن کی بزن. الان با زبان گفتار مشکلاتم رو حل میکنم. بالاخره اقتضای اون سن بود دیگه.... وقتی میخوری، باید بزنی...

تاسف نامه!

امروز به حالت تاسف خوردم و به خودم که آمدم، لبخندی تلخ بر لبانم نقش بسته بود.

من اگر جای تو بودم، سرم را پایین می‌انداختم، من اگر جای تو بودم صورتم را با زغال سیاه میکردم تا کسی مرا نشناسد. اما...

اما تو با غرور، در حالیکه ب*اتومی در یک دستت و سپری در دست دیگرت داری، چنان بر سر 4 راه ایستاده‌ای که انگار خیابان بابایت است، چنان ژستی به خود گرفته‌ای که گویی میخواهند، بزرگترین عکس تاریخی را از بزرگترین مرد تاریخی بگیرند.

عرقت را از پیشانیت پاک کن برادر، میدانم که عرق شرم نیست.

میدانی، دلم به حال زن و فرزندانت میسوزد که دارند این نانِ!!! زور و بازوی تو رو میخورند.

راستی چه احساسی داری که وقتی به خانه میروی، همسرت به تو خسته نباشید میگوید؟!

چه احساسی داری وقتی کودکت را در آغوش میکشی، در حالی که میدانی مادران زیادی در حسرت در آغوش کشیدن فرزندانشان،دارند میسوزند؟!

عرقت را پاک کن برادر، واقعاً خسته نباشی.........

خاطرات خوابگاه2!

تموم کسایی که خوابگاه زندگی کرده باشن، اغلب دارای خاطرات زیادی هستند، گاهی تلخ و گاهی هم شیرین.

این آقایون تاسیساتی توی خوابگاه برو بیایی داشتن، برای تعمیرات گاهی هم داخل اتاقها می‌اومدند، هر موقع چیزی خراب میشد، توی دفتر مربوطه یادداشت میکردیم و فردا صبحش می‌اومدند برای تعمیر.

یه بار لامپ بالای تخت یکی از بچه‌ها شکسته بود و کلاً سیمهاش قاطی شده بود. نزدیک ظهر بود و ما هم دور همی داشتیم حرف میزدیم.

در زدند. ما همه با هم یک صدا:بـــــــــــــــــــــــــــله؟؟

پشت دری با لهجه ترکی غلیظی: تاسیساتی!


دوست دارم این صحنات اشک آور رو که بعد از شنیدن صدای یه مرد تاسیساتی که قصد ورود به داخل اتاق رو داشت، بتونم براتون توصیف کنم. اما حیف که اشک مجال نمیده. فقط در همین حد بدونین که همه مثل بمب میترکیدن و هر کسی به دنبال چیزی!!! برای پوشاندن چند تار موی قبیحه. قیامت که میگن، همین اتاق ما بود. هیچ کس به دیگری رحم نمیکرد و بکِش بکِشی بود در بدست آوردن پوششی و چادری و ملافه‌ای و چیزی... جالب بود که تمام این اعمالِ حفظ ناموس در برابر دزدان ناموس!! با غش غش و خنده‌های بلند بلند انجام میشد.

خلاصه همه خودمون رو در لای چند متر پرده یا ملافه یا چادری ...پیچ!! کردیم و آماده شدیم و گفتیم:

بفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمایید.

آقا وارد شدند و ما ردیــــــــــــــــــــــــــــــــــف روی یه تخت نشستیم ( دقیقاً مثل اینکه وارد حرمسرا شده باشی)

لامپ بیمار!! رو نشون دادیم و خودمون نشستیم به کارای آقاهه نگاه کردن. سکوتی بود در اتاق، و گاهاً خنده‌های ریز ریز و کرکر و جیغ‌های خفه شده در گلو، سکوت اتاق رو میشکست. حالا ببینید چه جو سنگینی بوده برای اون بیچاره.

از قضا پای این بنده خدا بد جوری بو میداد. اصلاً دلیل خنده‌ و شوخیهای ما هم همین "بو" بود.

تا اینکه در باز شد و یکی از بچه‌ها وارد اتاق شد و بی خبر از همه جا و همه چیز، با صدای بلند اعلام کرد: اوغ، بوی گربه مرده میــــــــــــــــــــاد، اوغ ..این چه بوی گندیه؟! اوغ. شماها چرا تو اتاق خودتونو این ریختی کردین؟ اوغ اوغ....

بیچاره آقای تاسیساتی که مورد عطوفت این هم اتاقی عزیز ما قرار گرفته بود، تا بنا گوش سرخ شد. بماند وقتی که دوستمون متوجه حضور این آقا شده بود، چه جیغی کشید و فرار کرد و ما هم که دیگه اون موقع به ترک دیوار هم میخندیدیم، اصلاً نتونستیم جلوی خنده‌مونو بگیریم و یکی یکی از اتاق بیرون میرفتیم.

دلم براش سوخت و الان که فکر میکنم میبینم چقدر کارمون ناپسند بود. یعنی اگر من الان در اون شرایط بودم، عمراً اینجوری از خنده ولو میشدم وسط اتاق  اما خوب، تا اون آقا باشه وقتی میره جایی جوراب تمیز پاش کنه.








نتیجه ارشد!

قبول شدم. در یکی از دانشگاههای سراسری تهران. روزانه. همون گرایشی که میخواستم.

خوشحالم. خیلی خوشحال. احساس میکنم زندگیم وارد مرحله‌ی جدیدی شده. احساس میکنم زحمات سال قبلم بی نتیجه نبوده. احساس میکنم یه بار دیگه باعث افتخار خانواده‌ام شدم.

قربون بغض گلوت و دعای از ته قلبِ مهربونت برم بابای گلم، قربون دعاهای خیرت برم مامان مهربونم. قربون حمایتهای بی دریغت برم همسر نازنینم. خوشحالم. خیلی زیاد

سلام.

خوب من یه هفته‌ای رو شمال بودم و تصمیم داشتم از همونجا آپ کنم، اما آنقدر اونجا سرم به کارای مختلف گرم شد که آخر شب دقیقاً خسته و خوابالو، میرفتم می‌خوابیدم. این یه هفته جاتون خالی، خیلی خوش گذشت و آخرشم یه جشن خودمانی کوچولو برای سالگرد ازدواجمون گرفتیم و کلی شادی کردیم.. برای سالگرد ازدواج چیز خاصی کادو نگرفتم، کلاً زیاد برام مهم نیست که حتماً آریا برام باید چیزی کادو بده،خیلی پیش میاد در طول سال و بدون مناسبت برام چندین بار هدیه بخره، اما واقعاً برام مهم نیست که بخواد در روز معینی حتماً حتماً هدیه‌ای برام بخره. اما اگر گل بگیره برام خییییییییییییلی خوشحال میشم.

خلاصه این از این. به هر حال خیلی باید ببخشید که همینجوری بی خبر رفتم و خیلی ممنونم از تموم کسایی که بهم سر زدن.

روز جمعه‌ای رفتیم کوه. یه جایی که کمتر کسی بخواد 4 ساعت کوهپیمایی کنه و برسه اونجا، یه جای بکر و زیبا که هییییییییچ آدمی اونجا نبود. خیلی خوش گذشت با آریاو بابا و مامانم. اما برگشتنی، توی جنگل گم شدم.فقط به خاطر اینکه یه زاویه‌ی کوچیکی رو برای ادامه‌ی مسیر ادامه دادم که همون شد بلای جونم. دیدم یهو نه مامانو میبینم نه آریا رو نه بابا رو. اینقدر بابا و مامان و آریا داد زدن که راه رو پیدا کردم، مجبور شدم که شیب تندی رو از کوه بیایم پایین.. منی که بابام بهم لقب بز کوهی داده بود، واقعاً کم آورده بودم. وقتی به پشت سرم نگاه میکردم که چه شیب وحشتناکی رو اومدم، خودم تعجب کردم که چی‌جوری اومدم. شیبی که تهش به دره‌ی عمیقی منتهی مید و در بسترش رودخونه جریان داشت. با کمک باتوم، با زحمت زیاد به پایین رسیدیم. نترسیده بودم اما واقعاً احساس میکردم که کم آوردم. اگر لیز میخوردم واقعاً نمیتونستم خودم رو جمع و جور کنم و پرت میشدم. لعنتی مه هم بود و علفا لیز شده بودن. هر قدمی که بر میداشتم میگفتم من میتونم. تا بالاخره بابا رو دیدم و کلی آرامش ریخت تو دلم. کلی عصبانی شده بود که چرا راه رو اشتباه رفتم اما بعدش کلی دلداریم داد که گریه نکنم. البته منم گریه نکردم نمیدونم چرا؟!! واقعاً اون لحظه فقط به نجات خودم فکر میکردم. همین. اصلاً فرصت نکردم به این فکر کنم که چقدر در خطرم و گریه‌ام بگیره، یا اینکه اصلاً یه لحظه هم به این فکر نکردم که ببینم چقدر خسته‌ام و انرژی‌ام داره به تحلیل میره، حتی متوجه هم نشدم که دستم داره خون میاد. فقط و فقط به این فکر میکردم که باید از این مسیر بگذرم. ترسی نداشتم چون کاملاً به بابام مطمئن بودم که منو پیدا میکنه چون کوهستان و جنگل منتهی به اون رو کاملاً میشناخت، اما بابا میگفت که اگر خبری نمیشد مجبور بودیم از هلال احمر کمک بگیریم. خوب اینم بخیر گذشت و زنده و سرحال برگشتیم خونه.

آخر این هفته جوابای ارشد میاد. نمیدونم چرا استرس ندارم و کاملاً ریلکسم. هرچه بادا باد.

امیدوارم هرچی به صلاحمه همون بشه. کلی کار انجام نشده دارم، باید برم از ATM قبضای ساختمون رو پرداخت کنم چون آقامون مدیر ساختمونه

 به وبلاگ همه دوستان هم بزودی سر میزنم. دلم برای تموم نوشته‌هاتون تنگ شده. زود میام. زود زود