سلام.

خوب من یه هفته‌ای رو شمال بودم و تصمیم داشتم از همونجا آپ کنم، اما آنقدر اونجا سرم به کارای مختلف گرم شد که آخر شب دقیقاً خسته و خوابالو، میرفتم می‌خوابیدم. این یه هفته جاتون خالی، خیلی خوش گذشت و آخرشم یه جشن خودمانی کوچولو برای سالگرد ازدواجمون گرفتیم و کلی شادی کردیم.. برای سالگرد ازدواج چیز خاصی کادو نگرفتم، کلاً زیاد برام مهم نیست که حتماً آریا برام باید چیزی کادو بده،خیلی پیش میاد در طول سال و بدون مناسبت برام چندین بار هدیه بخره، اما واقعاً برام مهم نیست که بخواد در روز معینی حتماً حتماً هدیه‌ای برام بخره. اما اگر گل بگیره برام خییییییییییییلی خوشحال میشم.

خلاصه این از این. به هر حال خیلی باید ببخشید که همینجوری بی خبر رفتم و خیلی ممنونم از تموم کسایی که بهم سر زدن.

روز جمعه‌ای رفتیم کوه. یه جایی که کمتر کسی بخواد 4 ساعت کوهپیمایی کنه و برسه اونجا، یه جای بکر و زیبا که هییییییییچ آدمی اونجا نبود. خیلی خوش گذشت با آریاو بابا و مامانم. اما برگشتنی، توی جنگل گم شدم.فقط به خاطر اینکه یه زاویه‌ی کوچیکی رو برای ادامه‌ی مسیر ادامه دادم که همون شد بلای جونم. دیدم یهو نه مامانو میبینم نه آریا رو نه بابا رو. اینقدر بابا و مامان و آریا داد زدن که راه رو پیدا کردم، مجبور شدم که شیب تندی رو از کوه بیایم پایین.. منی که بابام بهم لقب بز کوهی داده بود، واقعاً کم آورده بودم. وقتی به پشت سرم نگاه میکردم که چه شیب وحشتناکی رو اومدم، خودم تعجب کردم که چی‌جوری اومدم. شیبی که تهش به دره‌ی عمیقی منتهی مید و در بسترش رودخونه جریان داشت. با کمک باتوم، با زحمت زیاد به پایین رسیدیم. نترسیده بودم اما واقعاً احساس میکردم که کم آوردم. اگر لیز میخوردم واقعاً نمیتونستم خودم رو جمع و جور کنم و پرت میشدم. لعنتی مه هم بود و علفا لیز شده بودن. هر قدمی که بر میداشتم میگفتم من میتونم. تا بالاخره بابا رو دیدم و کلی آرامش ریخت تو دلم. کلی عصبانی شده بود که چرا راه رو اشتباه رفتم اما بعدش کلی دلداریم داد که گریه نکنم. البته منم گریه نکردم نمیدونم چرا؟!! واقعاً اون لحظه فقط به نجات خودم فکر میکردم. همین. اصلاً فرصت نکردم به این فکر کنم که چقدر در خطرم و گریه‌ام بگیره، یا اینکه اصلاً یه لحظه هم به این فکر نکردم که ببینم چقدر خسته‌ام و انرژی‌ام داره به تحلیل میره، حتی متوجه هم نشدم که دستم داره خون میاد. فقط و فقط به این فکر میکردم که باید از این مسیر بگذرم. ترسی نداشتم چون کاملاً به بابام مطمئن بودم که منو پیدا میکنه چون کوهستان و جنگل منتهی به اون رو کاملاً میشناخت، اما بابا میگفت که اگر خبری نمیشد مجبور بودیم از هلال احمر کمک بگیریم. خوب اینم بخیر گذشت و زنده و سرحال برگشتیم خونه.

آخر این هفته جوابای ارشد میاد. نمیدونم چرا استرس ندارم و کاملاً ریلکسم. هرچه بادا باد.

امیدوارم هرچی به صلاحمه همون بشه. کلی کار انجام نشده دارم، باید برم از ATM قبضای ساختمون رو پرداخت کنم چون آقامون مدیر ساختمونه

 به وبلاگ همه دوستان هم بزودی سر میزنم. دلم برای تموم نوشته‌هاتون تنگ شده. زود میام. زود زود

نظرات 14 + ارسال نظر
شارژ 1690 تومانی ایرانسل دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:05 http://www.tejarate-interneti.blogfa.com

سلام
شما سیم کارت ایرانسل دارید ؟
می خواین شارژ 2000 تومانی رو با قیمت 1690 تهیه کنید ؟
کلیه کارت های عضو شتاب پذیرفته می شن

ندارم

آبجی دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:34 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام اجویی من
استرس گرفتم وقتی گفتی تو جنگل گم شدی
زیاد ادم منفی بازی نیستم و همش می گفتم به خودم بعدی ....
خدا رو شکر ... ولی این فیلما که شب می شه و ادم هنوز گمه تو جنگل همش تو ذهنم می اومد وای خدا رو شکر که پیدا شدی .....
الهی فدات بشم
خوشحالمک ه ۱ هفته بهت خوش گذشته مطمئنی یه هفته بود بیشتر بودا کلک که نمی زنی انگار ۲-۳ هفته بود .....
می بوسمت عزیزه دلم

نه عزیز دلم استرس چرا؟ خودم یه ذره هم استرس نگرفتم اما خوب، شاید هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودم آره دقیقاً مثل این فیلما بود. بابام از ترس رنگ روش، زرد شده بود طفلکی
نه بابا همون یه هفته بود اما به قول تو انگاری کلی گذشته... دوباره خواستم امروز برات نظر بذارم نشد که نشد. فردا صبح دوباره امتحان میکنم.
میبوسمت آجی حونم

شیرین خانومی دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:27 http://havooo.blogfa.com

سلام خانومی
سفرا بی خطر
دلمون واست تنگ شده چقده دیر آپ کردی

سلام عزیز دلم. ممنون گلم. منم دلم برای تو و نوشته‌هات تنگ شده. واقعاْ میگم. میام پیشت زودی

باران دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:11 http://www.bojd.blogfa.com

خوب خدا رو شکر که نبودن شما بخیر بوده و شادی

مرسی برادر خوبم. همیشه شاد باشید

ندا دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:36 http://13571363.blogfa.com

به به صبا خانمی
رسیدن به خیر خداروشکر بهت خوش گذشته یه صدقه هم بده

ایشالا هم که قبول می شی توکل به خدا

قبول نشدی سال دیگه

سلام ندا جونم. خوبی؟ ممنون. آره صدقه همون روز گذاشتم کنار. ممنون از لطفت. امیدوارم که با خبرای خوب برگردم اینجا و بگم که قبول شدم.
میام پیشت خانومی. بووس بووس

بابای آرتاخان سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:42 http://artakhan.blogfa.com

من سابقه ی گم شدن تو جنگل رو دارم . خیلی ترسناکه . مخصوصا وقتی جنگلش اینطوری کوهستانی باشه و مخصوصا اگر دم دمای غروب باشه . واقعا تنهایی آدم رو می گیره و فلج می کنه .

سلام بابای آرتا خان/ احوال شریف؟
پس شما حس وحال اون موقع منو درک میکنین.
بله غروب که هوا تاریک میشه واقعاً خیلی خطرناکه، اصلاً چشم چشمو نمیبینه.
امیدوارم دیگه هیچ وقت این حس و حال رو تجربه نکنیم

پــریـا چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 http://missparia2.blogfa.com

سلام آجویی نازم
انقدر خوشحال شدم که بهت خوش گذشته قربونت برم
همیشه همینجور باش
بخند اینجوری
ای جانم
دیگه تنها نری ها ، گم میشی ، دلواپست میشیم
مشتاقانه منتظر آخر هفته هستم ، ایشالا که خبرای خوبی داشته باشی ....
مرسی صبای گلم ، ممنون از همدردیت مهربونم ، خوشگلم
مممممممممممممممممممممممممممممممممماچ

پــریـا چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 http://missparia2.blogfa.com

راستی منم عاشق جنگلای شمالم
عــــــــاشـــــــق درختام
خاطره های خوبی باهاشون دارم

قربونت برم با خاطره‌های خوبت. کاش بیای با هم بریم اون ورا یه روزی. یعنی میشه؟

آبجی چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:38

ای جانم
سلام عزیزه دلم
خوبی قشنگیااااااااااااااا
الهی
چه خانومه خانومی ....
کاره خوبی کردی که غافلگیرش می خوای بکنی ... عالیه ....
ووووووووووی
تولدش مبارک
از طرفه منم تبریک بگو......
وای خدایه من یه مرد شهریوری ...
عالیه عالی بگو چرا یه سری کاراش شبیه شوشویه منه
شوشو ۱۳ شهریور دنیا اومده
الهی یادت نره ها از طرفه منم تبریک بگو .....
فدات بشم ان شالله یه روز عالی و به یاد موندنی داشته باشی ....
کادویی چی می خوای بخری ؟؟؟؟؟؟؟
هوم این مردا خیلی محدوده واسشون کادو خریدن ....
یا لباسه یا عطر ....
نه حالا که فکر می کنم می بینم چیزایه یگه ای هم هست ...
ان شالله هر چی هست مبارکش باشه .....
وای کیک و شام تولد منم دلم خواست .....
بدو بدو بدو تا زود بتونی همه ارات و انجام بدی بدو ....
مواظب باش نفهمه هاااااااااااا
می بوسمت

آبجی چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:01

خیلی بدی
...
من عاشقه لهجه داشتنه ادما هستم
یعنی یه جوری حسه صمیمیت به ادم می ده ......
وقتی با کسی راحت باشم خودمو ملزم نمی دونم که فارسی صافه صافه صاف باهاش حرف بزنم .....
حالا بد بود یا خوب .....
مخصوصا داشتم تو یه شرایطه سخت دیروز باهات حرف می زدن از لحاظ محیط کاری واسه همین سعی کردم لهجه داشتم باشم که فکر نکنن دارم با یه ادم از کره مریخ حرف می زنم .......
هوم منم دوست داشتم باشم
خوب اونوخت ما واسه داداش شلوار اون بلوز رو می خریدیم که ست بشه ...
دسته گله اجوم درد نکنه .....
سنگ تمام گذاشتی واسه شوشو ....
اینقد دوست دارم منم برم خونهخودمون از این کارا واسه شوشو بکنم
ما تقریبا همه مناسبتا از هم دور بودیم
بزار فکر کنم بعله دقیقا همشون
یه کم داستان ته لهجه فکرمو مشغول کرد ......
می دوستمت عزیزه دلم بوس بوس

هم دانشگاهی چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:40

سلام دوست عزیز
امیدوارم هر روز زندگیتون پر از شادی و سرور باشه و صفا و صمیمیت بر زندگیتان حکمفرما باشه

انشاالله که خبر قبولی ارشدتون را بشنوم
از سمیه در مورد دوستیتون زیاد شنیدم هر وقت سمیه جون اومد این طرفا خبرت میکنیم، فرصت کردی به دانشگاه سابقت سری بزن ما در خدمتیم

سلام عزیزم. ممنون از لطف و محبت شما. من هم برای شما آروزی خوشبختی و سرزندگی میکنم. نمیدونم شما رو دیدم یا نه، اما به هر حال خوشحال میشم که یه بار با سمیه جون که اومد این طرفا، از نزدیک باهاتون آشنا شم.
احتمال خیلی خیلی زیاد، بنده دوباره امسال در دانشگاه سابق مشغول به درس در مقطع ارشد خواهم شد.
تا خدا چی بخواد
میبوسمت..... و مرسی که اومدی

علیرضا پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 http://morghehava.blogfa.com

سلام صبا جان
ممنونم زحمت کشیدی و مشکل رو درستش کردی. البته میدونم مشکل از من بود و من باید درستش میکردم ولی شما زحمت کشیدین.
راستی امیدوارم دیگه هیچ مشکل حادی تو زندگیت وجود نداشته باشه که انقدر بریزتت بهم. خوشحالم که رفع شده.
جنگل نوردی خیلی جالبه. مخصوصا با اهلش باشی. مواظب خودت باش خواهر گلم.
بازم مننونم ازت. و خوشحالم که میتونم نظر بزارم.

سلام برادر خوبم. خیلی خوشحالم که دوباره به خونه‌ی مجازی من قدم رنجه کردین.
خواهش میکنم، مشکل از قالب من بود، من باید درستش میکردم. ازتون ممنونم که بهم اطلاع دادین.
و بازهم ممنونم از دعا و آرزوی خیرتون برای من. متقابلاً سلامتی و خوشبختی شما رو از خدای بزرگ خواهانم. راستی علیرضا جان، کتاب رو دارم همچنان میخونم و لذت میبرما. بعضی از نکات جالبش رو هم به save میکنم.
در مورد جنگل نوردی هم باید بگم که بابا و مامان من دیگه زیادی اهلشن
مرسی علیرضای عزیز.
شاد باشین همیشه و امیدوارم دیگه هیچ مانعی برای نوشتنتون پیش نیاد..

پریا پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:03 http://missparia2.blogfa.com

صبا
یه تفاهم بزرگِ دیگه
دیروز تولد همسر منم بود اما نشد که براش چیزی بخرم ، بخاطر مامان . نمی دونم کارم درست بود یا نه اما بعدا جبرانش میکنم

سلام عزیز دلم. قربونت برم، تولد آقاتون مبارک. پس مثل همن این دوتاها. پس باید خیلی هسر گلی داشته باشی.
نه بابا مگه باید حتماً چیزی خرید. همون یه تبریک از صمیم قلب هم خیلی ارزشمنده.
شاد باشی خواهر خوبم.

آمنتیس جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:46

سلام عزیزم امیدوارم که فردا که نتیجه هاتونو میدن خنده به لبات بشینه

برات آرزوی شادی را دارم

راستی جواب نتایج استخدامی منم تو همین روزا میاد برا منم دعا کن.میبوسمت و برات دعا میکنم.

زنده باشی عزیز دلم. بهت اس ام اس میدم حتماً

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد