ایام مبارکه ی امتحانات!

امروز اولین روزی هستش که بعد از 3 تا امتحان ریلکسم. خوب آخه شنبه امتحان آمار دارم و آریا هم که آقا معلم منه و حسابی بهم درس میده و نگرانی از این بابت ندارم.

خیلی این چند روز سخت گذشت بهم به خصوص این امتحان اخیر. جونم بالا اومد. اما همه شون خیلی خوب بود. بگذریم.

چند وقتی بود که به پوچی رسیده بودم. خیلی بهترم الان. البته با کمک یکی از دوستان خوبم. راستش این حادثه‌ی اخیر، سقوط هواپیما خیلی حالم رو گرفت. آنقدر قلبم سنگین شد که حد نداشت. چقدر دلم میخواست حقیقت نداشته باشه و همه‌اش یه خواب باشه. راستش تصمیم دارم از این به بعد که میخوایم بریم شیراز با اتوبوس بریم. جهنم.... عوضش صد بار نمیمیری و زنده شی.

..........

روزای منم میگذره با همسر مهربونم که فکر میکنم بیشتر از همیشه عاشقشم. حس میکنم باید قدر لحظه به لحظه بودن باهاشو بدونم.

ماجراهای زیادی برام پیش اومده که نمیدونم کدومشو بگم.

چقدر حس زنده بودن بهم دست میده وقتی از ترس آریا پالتومو میپوشم و میرم سر کوچه درش میارم و با یه لا مانتو، بدنم یخخخخخخخ میکنه. وای من عاشق این سرمام. عاشقشم. اصلاً نمیلرزم. من فکر میکنم گیرنده‌های سرماییِ بدنم جای خودشونو به گیرنده‌های گرمایی‌ام دادن. عوضش تابستونا از گرما مریض میشم. اون روزی که برف میاومد و میریخت روی موهام و صورتم، اینقدر لذت میبرم که نگو. اما خوب به قول معروف این سرما فقیر کشه.

............

این خانوم معروف همسایمون که یادتونه. من میگم بعضی از آدما خودآزاری دارن. چی میگن بهش؟...مازوخیسم...؟؟؟ اینم همونو داره. یعنی یه جورایی وقتی میبینن که یکی تحویلشون نمیگیره، هی بزوووووووور میخوان خودشونو تحمیل کنن. راستش بیشتر از همیشه ازش بدم اومده. از شوهرشم همین طور. آخه یعنی چی؟ همه‌اش فحش و بد بیراه و حرفای رکیک. شب و نصفه شب و صبح زود هم نداره. سر این امتحان آخریه خیلی خیلی عصبی و خسته بودم و از کمبود وقتم پر از استرس بودم، دیدم اس ام اس داد که میتونم یه زنگ کوچولو بهت بزنم؟ گفتم نه، شرمنده 1 دقیقه هم برام یک دقیقه‌اس. خیلی گرفتارم. خوب منکه میدونستم چی میخواد بگه. مزخرف میخواد بگه که علاقه‌ای به شنیدنشون ندارم. گفت من کشششته‌ی این همه رک بودن شمالیام!! منم پاسخی ندادم که بیش از این پررو نشه. راستش خودم هم وجدان درد میگیرم بعدش. اما بعضی از افراد آدمو مجبووور میکنن که اینجور باهاشون برخورد کنی.

.............

صبح زود بود و رسیده بودم به سر خیابون که ماشین بگیرم و از هیچ موجود زنده‌ای هم خبری نبود. یهو دیدم یچیزی فرو رفت تو ستون فقراتم. البته با ضرب‌ِ اولیه‌ی محکم. برگشتم.. پیرزنی رو دیدم که کمرش تا زمین خم شده و با عصاش داره بهم سیخونک میزنه. آروم آروم چیزی میگه که من نمیفهمم. میگه منو ببر شابدوالعظیم!! شابدوالعظیم کجا بود؟؟؟!! حدس زدم که فراموشی داشته باشه، وقتی دستش رو گرفتم از خیابون ردش کنم، یه پاش کفش بود و یه پای دیگه اش دمپایی. یه خانومی دوان دوان خودشو به ما رسوندو معلوم بود خیلی ترسیده. دستش رو گرفت و بردش خونه.

هوووم.... چه زندگی بدی. یکی اینجور توی این سن.... یکی در اوج جوانی و پر از امیدو آرزو تالاپ می‌افته میمیره.

.......

گفتم؟؟؟؟؟

نگفتم...... خواهرم داره بعد از 4-5 سال میاد ایران؟ گفتم چقدر خوشحالم؟ البته الان ‌نمی‌یادا، بهار میاد ایشالله. اونم نه برای همیشه، برای دیدار با خانواده. از اون ورم دوباره میرن یه کشور دیگه، ا*س*ت*ر*ا*ل*ی*ا.. دکتراشم که دیگه تموم شد.

راستش شوهر خواهرم، خیلی تلاش داره که منو آریا هم بریم پیششون. شوهر خواهرمو خیلی دوست دارم و انگاری خواهر کوچیکشم. وقتی بچه بودم و دانشگاه نمیرفتم وارد خانواده‌ی ما شد و یه جورایی انگار باهاش بزرگ شدم. این روزا داره این فکر رفتن برام پررنگتر میشه. با دیدن اینکه توی این کشور لعنتی هیچی براشون مهم نیست حتی جون آدما. وقتی پدرسوخته‌ها، عواقب و نتایج تحریم و بی مسئولیتی خودشون رو به مشیت الهی ربط میدن، چی داری برای گفتن؟! حالم دیگه داره بهم میخوره. از بس هرروز تو ب*ا*ل*ا*ت*ر*ی*ن پرسه میزنم حتی یه دقیقه، اخبار روز رو دنبال میکنم،خودم خسته شدم. خیلی وقته که حس خستگی رو دارم.

.......

تو بی آر تی بودم، یه نی‌نی به مامانش با صدای بلند گفت: ماماااااااان چرا دست خاله صورتیییه؟؟؟؟ یهو همزمان با مامان نی‌نی چند نفری برگشتن به من و دستام نگاه کردن..  آخه لاک صورتی زده بودم. مامانش  که نمیخواست پسرش با این قبحات آشنا شه، گفت نمیدونم پسرم . و خصمانه نگاهکی به من کرد. پسره گفت مامان شاید اگر تف بزنه پاک بشه............


پ.ن: همون قدر که عاشق گل نرگسم و دوست دارم همیشه تو گلدون خونه‌ام باشه، عاشق لاک‌ام. دیگه میز توالتم از اون همه لاک جای سوزن انداختن نیست. خیلی خیلی لاک دوست دارم.

یادمه روزای اول گفتم مثه آدم برم دانشگاه و لاک نزنم. اما نتونستم طاقت بیارم و رفتم کلکسیونی از انواع لاکهای کمرنگ تهیه کردم. چه میشه کرد دیگه، هر کسی یه جور محتاده (معتاد).....

.......

امتحانام تا 29 تمومه. خوشحالم که یه ترم از کارشناسی ارشدم گذشت... چه قدر زود ولی....