این روزا سخت میگذرند البته نه به اون سختی که فکرشو میشه کرد اما خوب یه روزم خوبه و دو روز دیگه ام گندِ گند. یعنی طوری که همه چیز روی مخمه و نمیتونم هیچ چیز و هیچ کسی رو تخمل کنم. به خصوص اینکه این دوستی که دارم هفته ی پیش چنان حالی از من گرفت که خودم صدای خورد شدن قلبم رو شنیدم.

راستش این زورا احساس میکنم خیلی بزرگتر شدم. تحمل و صبرم بیشتر شده. در مقابل آدمایی که نمیفهمن خیلی خیلی صبورتر شدم. نه اینکه عصبانی نشم ها اما کلا سعی میکنم دیگه تلاش زیادی نکنم که برای بعضی از آدمها که حقوق دیگران رو نادیده میگرن که بهشون بفهمونم که دارن اشتباه میکنن. یاد گرفتم که مسالمت آمیز مسایل خودم رو حل کنم. باور کنید که دیگه انرژیشو ندارم. همین دوستم که گفتم هفته ی پیش چه نامردی در حقم کرد، حتی برای اونم دیگه وقت نذاشتم که بهش بفهمونم که خیلی دلمو شکوند. خیلی منو رنجوند. دوروز حالم گرفته بود اما سعی کردم خوبیاشو یادم بیارم و فراموش کنم. راستش من اگر واقعا متوجه بشم که کسی رو با حرفم یا کارم رنجوندم حتما ازش عذر میخوام اما بعضی آدما اونقدر ترسو اند که جرات عذر خواهی ندارن حتی اگر بدونن چقدر کارشون بد بوده و چه ضربه ای به طرف مقابلشون زدن. ولش کن...... دیگه حس میکنم سنگ شدم و چیزی ناراحتم نمیکنه.


این روزا "رفتن" برام پررنگتر شده. اگر قبلا زمزمه شو میکردم الان دارم فریادش میزنم. اما هر موقع به نگاه مادرم فکر میکنم سست میشم. بابام اونروز بهم به شوخی و خنده گفت "دختر مگه من میذارم بریییییییییییییییی".. آخ دلم گرفت. تو دلم گفتم بابا سخت ترش نکنین برام


آریای منم خوبه. طفلک منم داره پا به پای من میاد و غر نمیزنه. اگه نداشتمش چی میشد خدا؟ حتما میمردم. حداقل وقتی خسته و کوفته سوار ماشین میشم و کمربندم رو میبندم میدونم یه جفت گوش اونجاست که تمووووووووووووووم غرغرهامو میشنوه. نه همشو اما بالاخره میشنوه چون حواسش به رانندگی هم هست منم فقط میخوام خالی شم. دلم فقط و فقط به حضور ارزشمند و مردونش خوشه. خدا جونم برام حفظش کن. مرسی...


خاطره نوشت:

دیروز حدود یک ساعت و نیم توی سردخونه بودم و داشتم کار میکردم. تموم انگشتای دست و پام کرخت کرخت شده بود و حس نداشت. بیرون که اومدم آقای دکتر صدام کرد و خانوم فلانی میشه یه کمکی بهم بکنین؟ گفتم حتما... گفت میشه این سبدها رو کمک کنین ببریم توی اون آزمایشگاه. سریع رفتم سمتش و سبد رو از دستش گرفتم . دیدم یارو رنگ به رنگ میشه. هی این پا اون پا میکنه که نه...نه شما اون یکی رو بردارین. آقایی که شما باشین تا خواستم سبد رو ول کنم، یهو متوجه شدم که جفت دستام دستای آقای دکتر را در بر گرفته بود. یعنی واقعا من هییییییییییییییییچ هییییییییییییییییییچی حس نکردم اون لحظه. با پروویی زیاد هم به رو خودم نیاوردم. اما مرده بودم از خنده. بیچاره خودشم اینقده آدم محجوبیه الان فکر میکنه بهش نظر دارم نیست که ازدواجم نکرده و سنش یکمی بالاست برای همین


امکانش هست که دومین مقاله ام هم توی سمینار کرمان پذیرفته شه. یه سفر دیگر هم به کرمان میافتییییییییییییییم


خدایا شکرت به داده و نداده ات... شکرت به خاطر سلامتی و همه نعمتهات. دوستت دارم خدااااااااااااااااااااااااا

هفته‌ای که گذشت برای حضور در یه سمینار مربوط به رشته‌ام به جزیره زیبای کیش سفر کردیم. موقعیت خیلی خوبی بود که یکمی از فضای کار و بدو بدوهای روزانه فاصله بگیریم و به خودمون استراحت بدیم. اصولا سمینار بهانه‌ای بیش نبود و تمام وقت ما در اون هوای گرم و شرجی کیش به گشت و گذار میگذشت. فقط زمانی که ارائه داشتم حاضر شدم و به محض گرفتن سرتیفیکیت جیم فنگ شدم. هیییییییی میدونم اصلا علمی برخورد نکردم اما چه کنم دیگه با این که این ۳ روز رو سفر بودم اما این هفته از اولش برام زیاد خوب نبود. خیلی خسته بودم کلا. احساس ضعف شدید دارم تپش قلب و یهو نفسهام به شماره میافته. فکر میکنم مربوط به کمبود خواب و خوراک نامناسب باشه. گرچه من سعی میکنم خوب بخورم اما گاهی از فرط خستگی بی خیالش میشم. اما حالا که فکر میکنم زیاد هم از خستگی نمیتونه باشه. من دچار وسواس شدم. همه‌اش فکر میکنم الان شیکمم بزرگ میشه و پرخوری نکنم. دوست ندارم حتی یه ذره گوشت اضافی به تنم باشه. هر موقع خیلی گرسنه‌ام و زیادی غذا میخوردم از خودم متنفر میشم و دوست دارم بالا بیارم. (گلاب به روتون). همه‌اش میترسم تناسب اندامم رو از دست بدم. این خیلی بده. میترسم شبیه اون دختره که مدل بود و از غذا نخوردن و وسواس فکری از دنیا رفت بشم. (البته خدای نکرده). دارم روی خودم کار میکنم اما روزی نیست که جلوی آیینه نرم و نیم رخ جلوش واینستم و به شکمم خیره نشم. هرروز چک میکنم که چاق نشم و این خیلی اذیتم میکنه و صد البته با برخورد و دلخوری آریا روبرو میشم که زیادی دارم به خودم فشار میارم. باید باید باید سعی کنم به خودم بیام و هر موقع که خواستم برم جلوی آیینه یکاری کنم که نرم. عوضش برم و اون بستنی رو که آریا هرازچندگاهی برام میخره و من بشدت دوست دارم بخورمش اما از ترس نمیخورمش رو بخورم. (چقدر بخور در بخور شد. مثل این میمونه که میگی یه دوست دارم که دوست داره با دوست تو دوست بشه تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟؟!!). میدونم میدونم که الان شووت میزنم و این پست رو دارم در حالی مینویسم که چشام داره هم میاد از خواب. باید به خودم قول بدم که تغییر کنم.

راستی جاریم همون که دکتره رفت پاریس. وقتی برای بدرقه‌اش رفتیم فرودگاه و موقعی که میخواست ازمون جدا بشه یاد خواهرم افتادم که داشت میرفتو بغض به گلوم بدجوری چنگ میزد. دلم گرفت و چشام پر از اشک شد. خدا جونم هرجا که هست هم خواهرم و هم جاریمو که خیلی دوستش دارم به سلامت دارش. امیدوارم موفق باشند.

خوب دیگه من برم که خیلی دارم چرت و پرت میگم. فقط دلم خواب میخواد... بقول meredit در سریال آناتومی گری: خدایا خیلی ممنون که خواب رو آفریدییییییییی.........