سلام.

تا چند وقت پیش شاید زیاد در مورد اینکه یه جامعه‌ی کاری چی جور میتونه باشه تجربه‌ای نداشتم. آدمای مختلف با شخصیتای مختلف تجربه‌های زودگذری بودند که چیزی توی ذهن من باقی نذاشتن اما این روزا تازه دارم معنی خیلی چیزا رو میفهمم. معنی دو رویی، معنی بی‌شعوری بی فرهنگی.

خیلی فشار روم زیاده. گاهی اونقدر که باید و شاید از کارم لذت نمیبرم. باورم نمیشه بعضی از آدما باید اینقدر برای هم دیگه بدی بخوان. ایکاش فقط خستگی کار روی دوشام بود اونوقت خیالی نبود اما خستگی ذهنی از همه چیز بدتره. کلاً آدم بی سر وصداییم. دوست ندارم از هر چیزی در اطرافم برداشت سوء کنم. یعنی حوصله‌اشو ندارم. سرم به کار خودم گرمه اما باید خیلی مواظب کلمه به کلمه حرفی که از دهنم خارج میشه باشم چون ممکنه خیلی‌ها مثل من بی حوصله نباشن

خوب بسه.. خیلی غر زدم. برای من مشکلی پیش نیومده واقعاً. توی اطرافیانم دیدم و تجربه گرفتم.

امروز که جمعه بود رو از دست استادم در رفتم و نرفتم آزمایشگاه. واقعاً به خواب کافی و استراحت نیاز داشتم. خیلی جالبه. اینقدر کار ما زیاده که الان 3 هفته پشت سرهم اتفاق میافته که یکی از بچه‌ها از شدت خستگی غش کنه. البته نه هرروز‌ها. یه بار در هفته این اتفاق می‌افته و بعد آمبولانس میاد . یا میبرنشون یا همون‌جا یه کاری میکنن که بتونن از جاشون پا‌شن. این پنج شنبه‌ای که گذشت فرصت نکردم صبحونه و ناهار نوش جان کنم. بعدش ساعت 5 که شد احساس ضعف بدی کردم اما به دور و برم که نیگا کردم دیدم هنوز کلی کار مونده باز بی خیالش شدم. با بی حسی تمام و تلاشی که میکردم تا من چهارمین نفری نباشم که آمبولانس آژیر کشان به سمتش حرکت کنه، کارامو رو به راه کردم تا راه بیافتم برم خونه. دیدم نمیتونم راه برم. یکمی سرم رو گذاشتم روی میز و در حالیکه آب دهنم رو تند تند قورت میدادم تا حالم بهم نخوره یه آبنبات چپوندم توی دهنم. تا آروم آروم روبراه شم احساس خلسه عجیبی کردم. چشام سنگین شد و عجیب اینجاست که منی که اینقدر بدخوابم همون‌جا خوابم برد. البته فقط نیم ساعت. توی همون نیم ساعت خوابای وحشتناکی دیدم. اینکه امتحان دارم و هیچی نخوندم، یا زدم یه نفر رو از بالای پله‌ها پرت کردم.... رسماً خل شدم دیگه. از خواب که پریدم تا چند ثانیه نمیدونستم کجام. گیج میزدم. یهو یادم افتاد که اوووه من نیم ساعت پیش به آریا زنگ زدم بیاد دنبالم با هم بریم خونه و اونم حتماً کلی الافم شده طفلکی. با سرعتی باور نکردنی وسایلمو برداشتم و پالتومو روی روپوش سفید آزمایشگاه پوشیدم و راه افتادم. هوای سردی که به صورتم میخورد حالم رو جا آورد. حس زندگی بهم دست داد. حس اینکه با اینکه این روزا سخت  میگذره اما قطعاً دلم براشون تنگ خواهند شد. میدونم که این روزا سکوی پرتاب من به آینده هست. میخوام تا آخر آخرش برم...................






نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 http://bonbasteaval.blogfa.com

جامعه کاری ما صبا جان خیلی وضعیت بغرنجی داره.. پر از کلک و دو روئی و زیرآب زنی و ... هستش.. خیلی مراقب باش..
تو این دوره ای که همه یجوری از بیکاری پنهان رنج میبرن این خیلی خوبه که از وقتت بهترین استفاده رو میبری.. اون کاری که با عشق انجامش میدی.. این یکی از شانسهای زندگیه.. ولی یه چیزی رو بدون که سلامتیت از کارت مهم تره.. کارو همیشه میشه انجام داد ولی اگه خدائی نکرده دچار مشکل جسمی بشی دیگه از همه چیز دور میشی.. حتی کاری که بهش عشق و علاقه داری..
در ضمن میبینم که داری از سرما لذت میبری.. از خدا میخوام زمستونم بهار بشه.. چه میدونی شاید شد.. کار خداس دیگه.. شایدم رفتم جنوب.. به احتمال زیاد.. دلم برای گرما لک زده.. خدایا این زمستون زودتر تموم شه.. آمین..

ممنون از نصیحتت علی جان. درست میگی شما. کلک دورویی. امروز از بس پر شده بودم توی ماشین زدم زیر گریه. حس میکنم دیگه طاقتم تموم شده.. اگر آریا نبود شاید خفه شده بودم تا الان.
ممنون از نصیحتت. واقعاً به حرف شما رسیدم. البته تمام اینا رو جمله به جمله مامانم و آریا هم بهم گفته بودم اما امروز واقعاً به این حرف رسیدم.


راستی.... گرما هم دلش واسه شما سرمایی ها لک زده فقط امیدوارم جنوب هم یهو بزنه وسرد شه ""کار خداس دیگه " خدا نکنه تموم بشه... آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــین

علیرضا یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:21 http://bonbasteaval.blogfa.com

نخیر جنوب سرد نمیشه.. کاسه کوزه ما بهم ریخته میشه..
ولی بنده خداها دارن میان که دخترشون و ببرن دکتر.. یه دختر ۷ ساله است.. البته فقط همسر و دختر کوچولوش میان..
فکر کنم یه چند وقتی پی کاراشون باشم.. تو که دعات گیراست دعا کن دختر کوچولو مشکل خاصی نداشته باشه..
ولی تابستون تلافی میکنم.. حالا ببین تو چله گرما بیام و از گرما تعریف کنم..

آخی نازییییییییییییی. الهی که خوب بشه علی جان. واقعاً دلم براش سوخت. بچه‌ها همه برگ گل‌ان. دعا میکنم که حالش زود زود خوب بشه اما دعا هم میکنم که امسال و سال بعد به عصر یخبندان بپیونده حالا کو تا تابستووووووووون

بهار(بوسه ی تقدیر) چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:45 http://gozashtehagozashte.blogfa.com

گاهی وقتا فکر می کنم اگه پاش بیفته من ظرفیت این همه تلاش و خستگی را دارم؟

اگر عاشق کارت باشی حتما عزیزم چرا که نه.........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد