توی گوگل پ*لاس عضوم. هم من هم آریا... خوب آریا که آخر این کاراست و خیلی خیلی به این شبکه های اجتماعی علاقه داره من اما بیشتر فی*س بو*ک رو دوست دارم. البته privacy در فی*س بو*ک بیشتره تا در گوگل پ*لاس. خلاصه یه روزی دیدم این آقا آریای ما سرش بدجوری گرمه و چشاش داره از شدت بیخوابی قرمز میشه و از سر کار که میاد و یه خورده باهم حرف میزنیم و چایی و اینا، بعدش میره سراغ کامپیوتر و تند تند داره روی یه چیزی کار میکنه. رفتم پیشش دیدم داره روی یه برنامه کوچولو که واسه گ*وگل مینوسه کار میکنه. چون عاشق این کاراست دوست نداشتم مزاحمش بشم. چند وقت بعدشم این برنامه با موفقیت نوشته شد و در سایت گ*وگل پ*لاس ثبت شد. همون موقع بود که سیل تشکرها و سوالات و پیشنهادها و انتقادهایی در مورد این برنامه کوچولو (add on) از طرف افراد مختلف از جاهای مختلف دنیا به سوی آریا روان شد. تند تند جواب سوالا رو میداد.... اگر بگم یهو آمار followerهاش چقدر بالا رفت خدا میدونه. دختر و پسر میومدند و نظر میدادند. این وسط دخترایی بودند با اون قیافشون میاومدن و مثلاً از آریا تشکر میکردند. منم خوب بیشتر فعالیتم تو ف*یس بو*ک بود چندان در گو*گل پ*لاس فعالیت نداشتم. دیدم اینجوریـــــــــــــــــــــــــــه، بد جوری اون رگه همون رگی که قلمبه میشه و ازگردن آدم میزنه بیرون من رو به تک و تا انداخت. اولش یه عکس خوچگل از صورتم برداشتم و گذاشتم روی پروفایلم و بعدش رفتم واسه آریا یه کامنت خوشگل گذاشتم (انگلیسی و فارسی که در بلاد کفر همگان بخوانند) که آفرین بر تو همسر باهوشم و......

آریا هم یه لایک خوشگل زد به کامنتم و پاسخم رو به گرمی داد. از اون موقع ناخودآگاه یه حس رقابت در من شکل گرفته. کلاً در مورد آریا شاید ظاهرم نشون نده اما شدیداً حسودم. فعالیتم رو زیاد کردم و کلاً خودی نشون دادم و البته آریا هم این وسط منو تو جمعشون راه داد. از طرفی هم آریا خیلی هوامو داره و یه جورایی مثل گربه‌ها هستنا که برای خودشون قلمرو دارن و نمیذارن کسی پا به قلمروشون بذاره، در مورد ما هم اینجوری شده. هم آریا برای من و هم من برای آریا. جالبه که هیچ کدوم هم بروی خودمون نمی‌آریم و کاملاً زیرپوستی (نه لوس و تابلو مثل این عقده‌ایها) اتحادمونو توی این دنیای مجازی حفظ کردیم. اینقده باحاله همه بدونن زن یکی هستی که یه کار در خور توجه انجام دادهههههه. خیلی باحاله... فداش بشم من تو کله‌اش فقط فسفره.... کاش آریا من میتونست توی اون رشته‌ای که دوست داره درس بخونه یعنی کامپیوتر اما متاسفانه با اینکه رتبه‌ی عالی داشت به خاطر اشتباه و عدم اطلاع کافی اون زمان مهندسی یه رشته دیگه رو قبول شد. گرچه در این کارش هم موفقه اما عشقی که به این رشته داره به رشته ی خودش نداره...

تازگیها هم که گویا محل کارش قراره یه سری پژوهشگر رو تعدیل کنه.البته من چندان نگرانی از وضعیت موجود ندارم چون میدونم اگر هم این کارش رو از دست بده بیکار نمیمونه چون به اندازه کافی خودش رو خوب نشون داده و مافوقهای قبلی پیشنهاد دادن که اگر از اینجا ناامید شد بره تو شرکت اونا. آریا خیلی پرتلاشه و اونجور که به نظر میاد همه روش حساب میکنن. اما اون چیزی که من رو اذیت میکنه استعداد و تواناییهای آریاست. من فکر میکنم آریا خیلی خیلی جای پیشرفت داره و به عنوان یکی از نخبگان این کشور دوست ندارم خودش رو وفق زن و زندگی کنه. دوست دارم به اون چه که لایقشه برسه. برای همین خیلی دوست دارم بعد از اتمام درسم بریم خارج از کشور تا اگر خدا خواست دکترای اون رشته‌ای رو که میخواد رو بگیره..آخه در ایران یکمی سخته. نمیدونم. این روزا اینقدر فکر کردم حس میکنم مغزم باد کرده...

کاش میشد کشور ما کمی به این نیروهای جوون و باهوشش اهمیت میداد و امکاناتی رو در اختیارشون میذاشت. فقط یه امکانات کوچیکی که اینا دغدغه زندگیشونو نداشته باشن و بتونن پیشرفت کنن. کاش میشد... اونوقت چه ایرانی داشتیم مااااا.. حیف حیــــــــــــــــــــف....


پ.ن: گاهی خدا زندگی دوباره به آدما میده. زن‌داداشم با ماشینش تصادف کرد که البته مقصر نبود اما ماشینش کلاً مچاله شد. خدا رو شکر خودش چیزیش نشد. امروز صبح فکر میکردم اگر یه مو از سرش کم میشد من حتماً میمردم... خدایا ممنونم ازت که زنداداش گلمو حفظ کردی

این روزا همه خانواده یه شورو حال عجیبی دارن. دوس دارن زودتر روزا بگذره و آبان ماه برسه. راستی چقدر کش میاد این مهر ماه. اخه قراره ماه دیگه خ و ا ه ر م (اینجوری نوشتم که توی سرچ پیدا نشم ) رو بعد از 5 سال و اندی ببینم. قراره از دیار کفر راهی بشه به ا ی ر ا ن عزیزمون. خیلی خیلی دلم براش تنگ شده و مامان و بابام هم که کلاً رو ابران.

این آبجیمون (البته فقط همین یکی رو دارما) یه 6 سالی از من بزرگتره و حکم بزرگترِ ریش سیفید رو برام داره یکمی اخلاقش تنده اما دنیای مهربونیه. اونم وقتی تند میشه که به حرفش گوش ندم. کلاً همه‌اش میخواد من همه چیزم اوکی باشه. مثلاً موقع کنکورم ازش مثل *** میترسیدم که از بابا و مامانم اینقدر نمیترسم. مدام چکم میکرد از اون سر دنیا. وقتی هم که هردومون اینجا (تهران) دانشجو بودیم از اون سر تهران با کلی مشغله و درگیریهای کاری می‌اومد این سر تهران و خورد و خوراکم رو چک میکرد و لباسامو میشست و یه سری توصیه و نصیحت و برمیگشت. دوستش دارم چون میدونم خیلی در قبال من احساس مسئولیت میکنه اما گاهی از دستش دلگیر میشم چون بدجوری دعوام میکنه. منم نمیدونم چه سریه اینقدر زبون درازم در مقابلش کلامی نمیتونم حرف بزنم. شدیداً آدم رکی هست و کلاً رودرباسی تو کارش نیست. عاشق آریاست و خیلی خیلی دوستش داره با اینکه فقط یه بار دیدتش و توی مراسم ما حضور نداشته. همیشه میگه مثل داداشه براش. گاهی این رک بودنش برام خیلی آزاردهنده‌اس و اینکه نمیتونم جوابی بهش بدم منو بیشتر ناراحت میکنه. یه جورایی هنوز انگار قبول نداره من بزرگ شدم و اشتباهاتم رو گوشزد میکنه اونم گاهی خیلی تلخ و گاهی بیش از حد هوامو داره. گاهی اوقات دلم ازش میشکنه اما چون خیلی خیلی دوستش دارم از دلم بیرون میکنم. میخوام جوری باشم که این چند ماهی رو که میاد ا ی ر ا ن براش بهترین خواهر روی زمین باشم البته هستما. اما بیشتر......

الان باید برم اما در پست بعد به شیرینکاریهای خانوم همسایه‌! معروفمون خواهم پرداخت.......


رفیق نوشت: سالومه جان اگر اینجا رو میخونی باهام تماس بگیر، در دسترس نیستی چرا؟ توی فیس بوک پیغامت به دستم نرسیداااا. یا بهم زنگ بزن یا اینجا پیغام بذار یا فیس بوک.. قربانت

سلام

جای همه دوستای گلم خالی. شمال واقعاً هوا عالیه و خوش میگذره. سرم یکمی اینجا گرمه و سرعت اینترنت من مزید بر علت که نتونم بیام خونه هاتون. انشالله بزودی بر میگردم.....

شاد باشید و سرافراز

زندایی جان ناپلئون!

آریا یه زن دایی داره که این بنده خدا خیلی خیلی علاقه به حرف زدن داره. و این پرحرفی به طرز وحشتناکی در ایشون قویه. تصور کنین وقتی با ایشون در یک جا قرار دارین، حتی برای 1 دقیقه، اصلاً برای 30 ثانیه هم ساکت نمیشه. از خوش شانسی یا بدشانسی،منو خیلی دوست داره. البته منم دوسش دارم اما به خاطر این صفت وحشتناک اخلاقی از ایشون گریزانم. شدیداً دوست داره که من بهش بگم بیاد خونمون. اصلاً خودش خودشو دعوت میکنه خونمون. حالا اگر با شوهرش بگم بیاد که من کارم راحتتره اما اگر تنها بیاد من حسابی خسته میشم. دقت کردین چقدر آدم بعدش دچار سردرد میشه؟ همیشه هر موقع خونه بابا و مامان آریا باشیم، سعی میکنم از ایشون دوری کنم چون عملاً دست و پای آدمو میبنده جز توجه کردن به افاضاتشون هیچ کاری دیگه نمیتونی بکنی. حتی توجه نداره که تو ممکنه حالت بد باشه، یا مریضی. دوست داره فقط و فقط حرف بزنه. از زمین و زمان حرف میزنه. از پری خانوم و آقا مصطفی و دختر و پسر عمه ای که من تا بحال به عمر خودم ندیدمشون. برای همین اینقدر خسته و کلافه میشم که دچار ضعف میشم، دلم میخواد اون لحظه فقط بخوابم. حتی آرایش هم روی صورتم نمیخوابه و چشام گودی میره. از طرفی یه اخلاقی هم که من دارم اینه که نمیتونم نسبت به حرف زدن یکی بی اعتنا باشم و بهش نگاه نکنم. باور کنین گاهی گلاب به روتون از شدت ج ی ش دارم میترکم و یه جورایی با کمال ادب یه کامنتی میدم وسط حرفاش و تعارفات الکی میکنم و میدوام میرم دسشویی اما تا خود در دسشویی هم دست بردار نیست.

بهم نخندید، اگر گیر همچین آدمایی افتادین میفهمین که من چی میگم. آریا باورش نمیشد اما یه باری که ایشون خونه ما بودن و شب هم موندن و آریا خان بعد از ظهر از سر کار برگشت، متوجه خستگی و بی رمقی من شد. فقط یک ساعت نشست کنار زنداییش. موهاش سیخ شده بود بیچاره. میگفت صبا تازه فهمیدم چی میگی.

نکته بعدی اینه که ایشون اصلاً اجازه صحبت به کسی رو نمیده. وقتی شما چنین عمل شنیعی مرتکب شدی نمیتونی از ایشون انتظار توجه داشته باشی. تازه اون موقع خانوم وقت میکنن که به اس ام اساشون جواب بدن و کوووووووووووووچکترین اعتنایی به افاضات شما نمیکنن و چه بسا جلوی چشمان از حدقه در آمده شما و بدون توجه به اینکه یه بنده خدایی داره باهاش نطق میکنه، پا میشه میره مثلاً کیفش رو میاره. یه بار به خاطر همین کارش خیلی بهم بر خورده بود. منی که این همه با ادب و احترام دارم به مزخرفاتش گوش میدم و چشم ازش بر نمیدارم، اما ایشون لحظه ای حاضر نیست به صحبتهای آدم توجه کنه. ازطرفی هم فقط 4 سال از من بزرگتره. (انصافاً منم دوستش دارم اما به خاطر این رفتارش نمیتونم تحمل کنم این شرایط رو) خلاصه از اون موقع به بعد هم دیدم که خیلی اذیت میشم مدام بهانه می آوردم و نه میرفتم پیشش ونه دعوت میکردم. وفتی اطرافیان از فامیلهای دیگر آریا از من میپرسیدم که فلانی هنوزم میاد خونتون و یک لبخندی مرموزانه تحویلم میدادند، من اما با بی تفاوتی خاصی میگفتم که متاسفانه فرصت نمیکنم که دعوتش کنم والا من دلم خیلی براش تنگ شده. خلاصه در که همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه که. یه روزی مجبورم کرد دوباره دعوتش کنم.(خونشون دماونده)  روز رو به سختی به غروب رسوندم و آریا اومد خونه. از قرار معلوم شب هم موندنی شدد. (چون همسرش کارش تو یه شهر دیگه است). یهو آریا  گفت صبا یه بازی جدید آوردم. گفتم چی هست؟ گفت انگری بردز (a*n*g*r*y b*i*r*d*s). زن دایی جان فرمودن آخ جون آریا من تعریفشو زیاد شنیدم. میشه بازیشو به منم بدی؟ منم از فرصت استفاده کرده و گفتم عزیزم الان برات لپ تاپو میارم خودت یکم باهاش بازی کنی. نمیدونستم این حقه ام میگیره. باورتون میشه از بس این بازی جذاب بود، از 8:30 که شاممونو خوردیم تا خود 12 شب سرش توی مانیتور بود و هراز چندگاهی که ما دلمان برای صدایشان میتنگید، یه کامنتی جهت خالی نبودن عریضه میداد . به زور من چای و میوه اش رو خورد.  نمیدونین چقدر من و آریا اشک شوق توی چشمامون جمع شده بود وقتی میدیدم مهمونمون اینقدر بهش خوش میگذره. خلاصه براتون بگم که میتونین از دست آدمای پر حرف از این طریق هم خلاص شییییییییییین.

این زندایی خیلی خوب و مهربونه. دوستش دارم و از طرفی دلم برای تنهاییش میسوزه. اما همیشه این دلسوزی کار دستم داده و باعث شده که خودم اذیت شم. اما نمیدونین چه حس خوبیه بعد از اینکه میره بهم اس ام اس میده و ازم تشکر میکنه، وقتی بهم میگه خیلی سبک شده، وقتی میگه از اینکه بهش گوش کردم احساس خوبی داره، وقتی میگه دلش باز شده وقتی اومده پیشم. انگار تموم خستگیهام از تنم بیرون میره. عجیب حسیه آقا. عجیـــــــــــــــــــــب....