زندایی جان ناپلئون!

آریا یه زن دایی داره که این بنده خدا خیلی خیلی علاقه به حرف زدن داره. و این پرحرفی به طرز وحشتناکی در ایشون قویه. تصور کنین وقتی با ایشون در یک جا قرار دارین، حتی برای 1 دقیقه، اصلاً برای 30 ثانیه هم ساکت نمیشه. از خوش شانسی یا بدشانسی،منو خیلی دوست داره. البته منم دوسش دارم اما به خاطر این صفت وحشتناک اخلاقی از ایشون گریزانم. شدیداً دوست داره که من بهش بگم بیاد خونمون. اصلاً خودش خودشو دعوت میکنه خونمون. حالا اگر با شوهرش بگم بیاد که من کارم راحتتره اما اگر تنها بیاد من حسابی خسته میشم. دقت کردین چقدر آدم بعدش دچار سردرد میشه؟ همیشه هر موقع خونه بابا و مامان آریا باشیم، سعی میکنم از ایشون دوری کنم چون عملاً دست و پای آدمو میبنده جز توجه کردن به افاضاتشون هیچ کاری دیگه نمیتونی بکنی. حتی توجه نداره که تو ممکنه حالت بد باشه، یا مریضی. دوست داره فقط و فقط حرف بزنه. از زمین و زمان حرف میزنه. از پری خانوم و آقا مصطفی و دختر و پسر عمه ای که من تا بحال به عمر خودم ندیدمشون. برای همین اینقدر خسته و کلافه میشم که دچار ضعف میشم، دلم میخواد اون لحظه فقط بخوابم. حتی آرایش هم روی صورتم نمیخوابه و چشام گودی میره. از طرفی یه اخلاقی هم که من دارم اینه که نمیتونم نسبت به حرف زدن یکی بی اعتنا باشم و بهش نگاه نکنم. باور کنین گاهی گلاب به روتون از شدت ج ی ش دارم میترکم و یه جورایی با کمال ادب یه کامنتی میدم وسط حرفاش و تعارفات الکی میکنم و میدوام میرم دسشویی اما تا خود در دسشویی هم دست بردار نیست.

بهم نخندید، اگر گیر همچین آدمایی افتادین میفهمین که من چی میگم. آریا باورش نمیشد اما یه باری که ایشون خونه ما بودن و شب هم موندن و آریا خان بعد از ظهر از سر کار برگشت، متوجه خستگی و بی رمقی من شد. فقط یک ساعت نشست کنار زنداییش. موهاش سیخ شده بود بیچاره. میگفت صبا تازه فهمیدم چی میگی.

نکته بعدی اینه که ایشون اصلاً اجازه صحبت به کسی رو نمیده. وقتی شما چنین عمل شنیعی مرتکب شدی نمیتونی از ایشون انتظار توجه داشته باشی. تازه اون موقع خانوم وقت میکنن که به اس ام اساشون جواب بدن و کوووووووووووووچکترین اعتنایی به افاضات شما نمیکنن و چه بسا جلوی چشمان از حدقه در آمده شما و بدون توجه به اینکه یه بنده خدایی داره باهاش نطق میکنه، پا میشه میره مثلاً کیفش رو میاره. یه بار به خاطر همین کارش خیلی بهم بر خورده بود. منی که این همه با ادب و احترام دارم به مزخرفاتش گوش میدم و چشم ازش بر نمیدارم، اما ایشون لحظه ای حاضر نیست به صحبتهای آدم توجه کنه. ازطرفی هم فقط 4 سال از من بزرگتره. (انصافاً منم دوستش دارم اما به خاطر این رفتارش نمیتونم تحمل کنم این شرایط رو) خلاصه از اون موقع به بعد هم دیدم که خیلی اذیت میشم مدام بهانه می آوردم و نه میرفتم پیشش ونه دعوت میکردم. وفتی اطرافیان از فامیلهای دیگر آریا از من میپرسیدم که فلانی هنوزم میاد خونتون و یک لبخندی مرموزانه تحویلم میدادند، من اما با بی تفاوتی خاصی میگفتم که متاسفانه فرصت نمیکنم که دعوتش کنم والا من دلم خیلی براش تنگ شده. خلاصه در که همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه که. یه روزی مجبورم کرد دوباره دعوتش کنم.(خونشون دماونده)  روز رو به سختی به غروب رسوندم و آریا اومد خونه. از قرار معلوم شب هم موندنی شدد. (چون همسرش کارش تو یه شهر دیگه است). یهو آریا  گفت صبا یه بازی جدید آوردم. گفتم چی هست؟ گفت انگری بردز (a*n*g*r*y b*i*r*d*s). زن دایی جان فرمودن آخ جون آریا من تعریفشو زیاد شنیدم. میشه بازیشو به منم بدی؟ منم از فرصت استفاده کرده و گفتم عزیزم الان برات لپ تاپو میارم خودت یکم باهاش بازی کنی. نمیدونستم این حقه ام میگیره. باورتون میشه از بس این بازی جذاب بود، از 8:30 که شاممونو خوردیم تا خود 12 شب سرش توی مانیتور بود و هراز چندگاهی که ما دلمان برای صدایشان میتنگید، یه کامنتی جهت خالی نبودن عریضه میداد . به زور من چای و میوه اش رو خورد.  نمیدونین چقدر من و آریا اشک شوق توی چشمامون جمع شده بود وقتی میدیدم مهمونمون اینقدر بهش خوش میگذره. خلاصه براتون بگم که میتونین از دست آدمای پر حرف از این طریق هم خلاص شییییییییییین.

این زندایی خیلی خوب و مهربونه. دوستش دارم و از طرفی دلم برای تنهاییش میسوزه. اما همیشه این دلسوزی کار دستم داده و باعث شده که خودم اذیت شم. اما نمیدونین چه حس خوبیه بعد از اینکه میره بهم اس ام اس میده و ازم تشکر میکنه، وقتی بهم میگه خیلی سبک شده، وقتی میگه از اینکه بهش گوش کردم احساس خوبی داره، وقتی میگه دلش باز شده وقتی اومده پیشم. انگار تموم خستگیهام از تنم بیرون میره. عجیب حسیه آقا. عجیـــــــــــــــــــــب....

نظرات 12 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:06 http://bonbasteaval.blogfa.com

منم گرفتار این اشخاص شدم.. خیلی حس کلافه کننده و سختیه..ولی همینطور که گفتی از بس ÷ر میشن فقط یه گوش میخوان برای شنیدن.. براشون مهم نیست که طرف اذیت میشه یا نه مهم اینه که میتونن خودشون رو خالی کنن..
البته روش خیلی خوبی پیدا کردی برای تنفس کشیدن.. هر کسی یه راهی برای خاموش شدن داره..
ولی من ترجیح میدم رابطه ام با اینجور افراد کنترل شده باشه..
شاد باشی خواهرم

به نظرم اینا مریضن علیرضا. اما دلم میسوزه براش. افسردگی شدید داره و خیلی خیلی تنهاست. من فکر میکنم همسرش هم برای همین ازش خودشو دور کرده. بس که من مهربونم. بس که من خوبم. بس که من ماهم، دلم میسوزه. اما به قول شما باید این رابطه رو بیشتر از اینا مدیریت کرد.

topoli یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:11 http://banoye0ordibehesht.blogfa.com

بارها اومدم خوندمت.ولی برات نظر نزاشتم.تو که اینقدر خوب و ماهی.چرا بقیه مثه تو نیستن؟میدونی من دارم از دست همشهریات میکشم؟خیلی ناراحتم سپیده.خیلی داغونم.نمیدونم باید چیکار کنم

فدات شم الهی. من شرمنده‌ام. واقعاً میگم. اما توروخدا همه رو اینجوری نبینی یه وقت. آدمای خوب و بد همه جا هستن. آبروی ما رو بردن این آدمای نا نجیب. دوست دارم برات کاری کنم اما نمیدونم چی جوری. فقط میتونم برای قلب مهربونو شکسته‌ات دعا کنم. بیشتر از اینا مراقب خودت باش. به نظرم یوگا میتونه خیلی موثر باشه

یه دختر یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:20 http://ye2khtarr.blogfa.com

عجب روش کارآمدی...
من یه جورایی دلم واسه این آدم ها که ذاتا آدم های خوبی هستن، اما توی رفتار با دیگران، ناخودآگاه آزارشون می دن، می سوزه...
دلشون پاکه ها، اما همه ازشون دوری می کنن... خیلی سختی می کشن...
اجرت با خدا عزیزم

سلام یه دختر خانومِ گل. مرسی که همیشه بهم سر میزنی.
آره روش خوبیه اگر گیر کردی امتحان کن. اما دوست خوبم باور کن نباید دلسوزی به این آدما کرد، چون آخرش بدجوری به خودت فحش و بد و بیراه میگی
چاکریم

باران(محمد) دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:40 http://bojd.blogfa.com


جالب بود...منم توی اقوام یه همچی کسی دارم منتهی اون آقاست سنش بالاست و گوشهاشم سنگین ! بعضی اوقات که خسته میشم راستش اون داره حرف میزنه و من توی ذهنم دارم برنامه ریزی کارامو میکنم که یکهو میگه خوب چی میگفتم !!!
کلن منم از آدمهای پر حرف فراریم و این روزا مردم کلن گرفتار خودشونن
بازم آفرین به آقا آریا که این پیشنهاد خوبو داد .

سلام محمد جان.
حالا میخواین شما یه بار این انگری بردز رو امتحان کنین شاید جواب داد.
موافقم. این روزا آدما اینقدر گرفتاری دارن که حوصله شنیدن اینکه دختر خاله و دختر عمه و همسایه و این و اون ِ فلانی چی کار کردن رو نداره و چه بسا عصبی هم بشه. به هر حال گاهی واقعاً نمیشه از این آدما فرار کرد و آدم مجبوره تحمل کنه. کاش بدونن چه ظلمی میکنن در حق ما

آرام دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18

آفرین میزبان گرامی تبریک میگم به مهمون نوازیتون من اگر بودم قطعا فرار میکردم

باور میکنی آرام جون دیگه این خرین بار میخواستم خرخره شو بجوام از بس عصبی شده بودم منم دوست دارم فرار کنم اما چه سووود .........

باران مامان ترانه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:20 http://www.tarlanak.persianblog.ir

جالب بود

ممنون مامان ترانه

ابجی سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:43 http://httphttp://noghtekhan.blogfa.com/

خدا نکشه تورووووووووووو
کلی حندیدم ... مخصوا بهاون داستان ج یش
ای خدا دختر
تی بل می سر .....
فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
با لهجه جنوبی بخون فدات کسره بده به ف
ای جان
ولی اون قسمت اخر به خدا حظ کردم درک کردم حست و .. بارها برام پیش اومده که سخت بوده و غیر قابل تحمل ولی وقتی ارامش و خوشی طرفه مقابل و رضایتشو که می بینی یه جورایی اون سختی بهت می چسبه
پفدایه تو بشم من
ای جانم
بوسسسسسسسس

دریا چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 http://mylittleangles.persianblog.ir/

خیلی بامزه بود ولی شاید اگه بتونی باهاش صادق باشی برای خودش بهتر باشه.

دوست چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
[گل][گل][گل]

شیرین خانومی پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 http://havooo.blogfa.com

طفلی زندایی
تنهایی خیلی سخته .. باعث میشه آدم دلش باد کنه
قبل از اینکه سنش رو بگی من فکر میکردم مسن باشه ولی بعد دیدم نه تنها بودن این بلا رو سرش آورده

Haj Reza1001 پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 http://1001wonderful.blogfa.com

سلام خدا خیرت بده خواهر که این بازی رو بهم معرفی کردی رفتم دانلودش کردم و دادمش به دوستم الان رفته تو بحر این بازی و خودش چند نوع دیگه از اون رو هم دانلود کرده خیلی از پسر خوبی شده بازم ممنون

خوشحالم. خیر ببینن اینایی که گیم رو طراحی کردند. خواهش میکنم من وظیفه دارم تجربیات خودم رو در اختیار دوستان بگذارم

حمیدرضا دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1398 ساعت 20:28

من زنداییم رو خیلی دوست دارم اسمش فاطمه اس خیلی مهربونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد