من این روزا یه حال دیگه‌ای دارم...

زمان چقدر زود میگذره. انگاری همین دیروز بود که با آریا تند تند وسایلمونو جمع میکردیم و مثل این بابا -مامان  ندیده‌ها میرفتیم پیش خانواده‌هامون. اردیبهشت هم گذشت و رسیدیم به خرداد.

این روزا یه حس خاصی دارم که از درون من رو راضی و خوشحال میکنه. یه حس خاصیه که احساس رضایت بهم میده. احساس بزرگ شدن البته از نظر روحی. میدونین دیگه خیلی خوب یاد گرفتم رفتار آدما رو نسبت به خودم کنترل کنم. نمیدونم چی جوری بگم. مثلاً تونستم باور کنم که آدما اگر بهم بدی هم کرده باشن، مطلقاً بد نیستن و میشه به یه سری از خوبیهای ذاتیشون دلخوش بود. یاد گرفتم که اگر کسی ناراحتم کرد، خوبیهاش (هر چند اندک) زود از یادم نره و این خیلی مهمه. واقعاً مهمه. اونم توی زندگی مشترک...

چند روز پیش به آریا میگفتم که ادم باید توی یه رابطه، بزرگ بشه. حالا اون رابطه میتونه رابطه‌ی دوستی باشه، زناشویی باشه یه هر چیزی. هر رابطه‌ای که موجب پس‌رفت آدم بشه، رابطه‌ی پر ثمری نیست. من و آریا خوب یاد گرفتیم که نذاریم زندگی مشترکمون دستخوش رفتارهای دیگران بشه و حالا این دیگران هر کسی میتونه باشه. از این بابت خیلی خوشحال و راضی‌ام. از اینکه ناخودآگاه از موفقیتهای دیگران دلم شاد میشه، خودم از خودم خوشم میاد.

یکی از همکلاسی‌هام دختر خوبیه اما دیروز که داشتیم با هم حرف میزدیم، مدام با حرص و طعنه‌ی خاصی در مورد یکی از بچه‌ها حرف میزد.. شخصاً خیلی ناراحت شدم. باهاش خیلی غیر مستقیم حرف زدم که درونش رو خالص کنه و اجازه بده که انرژی‌های مثبت رو جذب کنه. اما انگار داشتم بادمجون واکس میزدم...

حالا یه اخلاق گند دیگه‌ای دارم و خیلی سعی دارم اصلاحش کنم. اونم اینه که زود قاط میزنم. البته نه در مقابل هر کسی‌ها. مثلاً در شرایط خاص توی خیابون، حین کار،موقع رانندگی اگر یه مرد بی شخصیتی بی احترامی کنه یا زور بگه نمیتونم خودمو کنترل کنم. صد البته دهن به دهن هم نمیتونم بذارم اما اینقده دلم میخواد بزنمش که دلم خنک شه. اگر میشد میتونستم خونسرد باشم و با هر بی ادبی خودمو نخورم خوب بود. اون لحظه حالم از زن بودن خودم بهم میخوره که اونقدر توان ندارم که از پس یه موجود بی ارزش بر بیام. آریا درست میگه. میگه نمیتونی توی جامعه از همه انتظار داشته باشی که مثل یه آدم با شخصیت و با تحصیلات آکادمیک رفتار کنن. راستش من یکم حالتهای فمنیستی در وجودم هست و کلاً از جانب یه مرد نمیتونم زور بشنوم. 

بگذریم.....

یه اتفاق خیلی قشنگ برام افتاد چند وقت پیش. توی بی آر تی بودم که یه خانوم پیری وارد شد. تا ماشین دوباره حرکت کرد، خانومه کم مونده بود که بیاوفته و من رو هوا دستشو گرفتم (چقدرم طفلکی لاغر بود). خلاصه با یه خانومه حرف زدم و جاشو داد به این خانوم پیره. بعد دیدم که خانومه داره ته تهای ساکش رو میگرده و از تو ساکش یه نارنگی خوشگل در آورد و با دست لرزون داد بهم و گفت بیا دخترم.... آخیییییییی دلم میخواست گریه کنم. یعنی اوج محبتش رو خواست بهم نشون بده. دلم سوووووخت براش... اما نارنگیه رو نخوردم. گرفتم اما نخوردم. کلاً من از دست غریبه ها چیزی نمیخورم.

خوب دیگه باید برم دنبال کارام.. شنبه یه ارائه دارم که خیلی برام مهمه و باید حسابی روش کار کنم.

شاد و موفق و سر بلند باشید..

پ.ن: علیرضای عزیز درگذشت دوستتون رو بهتون تسلیت میگم. چون نظرات غیر فعال بود نخواستم در پست دیگه‌ای براتون کامنتِ تسلیت بذارم. بقای عمر شما و عزیزانشون...