تولدی دوباره!

سلامی دوباره به همه دوستان و همراهانم.

خوب من حالم خوبه و احساس یه بچه‌ای رو دارم که تازه متولد شده. مشکلم هم برطرف شد و پس لرزه‌هاشو یه چند روزی تحمل کردم و الان، خوبم.

شاید بعد از اون روزهایی که مادرم رو توی بیمارستان پرستاری میکردم، این هفته‌ی اخیر، جز بدترین روزای عمرم بود و احساس میکردم تحملش از حد من خارجه.

همون طور که گفتم اون شب تا خود صبح خواب به چشمام نیومد، صبح هم چشمای پف کرده‌امو از آریا پنهون کردم و نذاشتم چیزی بفهمه. نمیخواستم فکرشو مشغول کنم چون خیلی سرش شلوغ بود و ضمن اینکه نمی‌خواستم موقعی که خیلی عصبانی هستم باهاش صحبت کنم. میدونین موقع عصبانیت آدم فقط میخواد خودش رو تخلیه کنه و روح آسیب دیده‌شو. همین. اما نمیتونه راه درست رو پیدا کنه. اون روز از آریا خواستم زود بیاد خونه. وقتی اومد، خیلی کنجکاو بود که چرا ازش خواستم زود بیاد. بهش پیشنهاد دادم که بریم یه جای آروم. دلم میخواست بریم یه جایی که آروم باشه و بتونم با آرامش حرفم رو بزنم، در و دیوار خونه داشت منو میخورد. آریا هم با نگاه کنجکاوانه‌اش، پیشنهادم رو قبول کرد. توی این فلاسک کوچیکا به اندازه دونفر، چای گیاهی دم کردم و با خودمون بردیم طرفای ونک. خاطره‌انگیز ترین مکان عمرم. من عاشق ده ونکم و آب و هواش بهم جونی دوباره میده و منو میبره به گذشته‌ها. خلاصه رفتیم اونجا و آروم آروم شروع کردم به صحبت کردن. ذهنمو قبلش جمع و جور کرده بودم و به خودم قول داده بودم که نذارم خشم به سراغم بیاد. دستای آریا تو دستام بود. خودم هم نمیدونم چطور شد، اما یک آن متوجه شدم که صورتم خیس از اشکه و آروم آروم دارم تموم دلمو میریزم بیرون. آریا خیلی متین و آروم به همه‌اش گوش داد. خیلی بعدش با هم حرف زدیم و به یه نتیجه‌ی مشترک رسیدیم. احساس آدمی رو داشتم که دوباره متولد شده. سبک بال شده بوده بودم گرچه هنوز یکمی مغموم بودم اما اصل بار از روی دوشم برداشته شده بود. باهم چای گیاهی رو خوردیم. لامصب آب روی آتیشه اینقدر آروم بخشه. چایی که مامان و بابای نازنینم با دستای خودشون از بالای مرتفع‌ترین کوهها چیده‌اند.

ببینین عزیزان، مهم  نیست که مشکل من چی بوده، مهم اینه که الان حلش کردم. مهم اینه که تونستم خونسرد باشم و فهمیدم باید در مقابل مشکلاتت آروم باشی و با آرامش پیش بری، عصبی نشی و خوب فکر کنی. آریا بعدش بهم گفت که از رفتار آروم و منطقی و خانومانه ات خیلی خوشم اومد. البته من هم کلاً آدم پر سر و صدایی نیستم.

راستش الان واقعاً خوبم . اما هفته ی پیش قلبم خیلی درد میکرد، خودم هم ترسیده بودم، به آریا چیزی نگفتم و یواشکی رفتم اورژانس و خواستم فشارمو بگیرن. دکتره وحشت کرده بود از فشار بالای خونم و سریع یه قرص صورتی داد بهم و خوردم، گفت از فشار عصبیه  باید آروم باشی و حتماً حتماً گریه کنی. گفتم گریه کردم آقای دکتر. با خودکارش یه ضربه ای زد به پیشونیم و گفت، نه کم بود. خواست برم نوار قلب بگیرم که نرفتم.

الان خوبمو از مهمون های یه شبه هم خبری نیست. 28 همین ماه هم سالگرد ازدواج من و آریاست. سومین سالگرد ازدواجمون. خدایا چقدر دوستش دارم.....

خیلی سخته که یه شبه، همه چی جلوی چشمات فرو بریزه. یادتونه بچه که بودیم از این وسایل خونه سازی داشتیم و باهاش یه خونه می‌ساختیم و بعد میزدیم خرابش میکردیم؟! آره به همون راحتی فرو ریخت و من در بهت فرو رفتم.

دلم میخواد برم و فریاد بزنم تو روی اون پدر و مادری که فقط بلدند بچه بیارن و هیییچ مسئولیتی در قبال تامین روحی فرزندشون نکردند جز سیر کردن شکم و وادار کردنشون به واجبات.

متنفرم از همه چیز. از تموم اون آدمای متظاهر. از تمومشون متنفرم. دلم میخواد با انگشتام چشماشونو اونقدر کش بیارم که بتونن اطرافشونو ببینین. دلم میخواد اونقدر باز کنم اون چشماشونو که ببینن چه کردن! ببینن که رسالت پدر و مادری رو بجا نیاوردن. ببینن و از خواب خرگوشیشون بیدار شن و بفهمن که با گفتن و وادار کردن بچه‌هاشون به واجبات مذهبیشون، مسئولیتشون تموم نمیشه.

خیلی امشب خرابم. داغونم. خواب به چشمام نیومده و فقط اشکه که ریزان و افتان، میون هق هق هام گم میشن. آخه به کی بگم؟ چی جوری بگم که بار غم دلم کمی سبک شه.

خدایا تا صبح زنده میمونم؟ چرا عقربه‌ها تند تر حرکت نمیکنند؟

خدایا کاششششششششش یه احمق بودم. کااش.........

برام دعا کنین و نپرسین که چی شده، خواهش میکنم دعام کنین....

بعداً نوشت: الان خیلی حالم بهتره. دیشب فکر میکردم دنیا به آخر رسیده، احساس خفگی میکردم. معذرت میخوام که چیزی از مشکل پیش اومده نگفتم،می دونین گاهی مشکلات رو نمیشه گفت، حتی اگر تو دنیای مجازی باشی. دیشب ساعت 5 خوابم برد و ساعت 6 از خواب بیدار شدم و دوباره فقط اشک بود که همراهیم میکرد. فقط یک ساعت خوابیدم و برای همین الان خیلی خسته‌ام. فقط اینو بگم که بعد از ظهر با آریا رفتیم پارک برزیل طرفای ونک. همون‌جایی که چندین سال زیباترین خاطرات رو با هم داشتیم. اونجا کلی باهاش در مورد این مشکل صحبت کردم. خیلی الان سبکم و خدا رو شکر میکنم که همسری من آدم منطقی‌ایه که میتونم همیشه روش حساب کنم.

خدا رو شکر. مرسی از همه‌تون که برام دعا کردین. واقعاً دیشب حال و روز خوبی نداشتم و تا بحال همچین رنجی رو متحمل نشده بودم. خیلی سخت بود اما گذشت و من شدم همون صبای قبلی...

دوستت دارم خدا،، دوستت دارم آریا، دوستتون دارم دوستای نازنینم....

دیرکرد!

چند روزی نیستم. با اینکه خیلی دوست دارم بیام و آپ کنم اما واقعاً نه میرسم آپ کنم و نه میرسم وبلاگ بخونم.

ایشالله به زودی دوباره به خونه‌هاتون سر میزنم.

دوستتون دارم...