خیلی سخته که یه شبه، همه چی جلوی چشمات فرو بریزه. یادتونه بچه که بودیم از این وسایل خونه سازی داشتیم و باهاش یه خونه می‌ساختیم و بعد میزدیم خرابش میکردیم؟! آره به همون راحتی فرو ریخت و من در بهت فرو رفتم.

دلم میخواد برم و فریاد بزنم تو روی اون پدر و مادری که فقط بلدند بچه بیارن و هیییچ مسئولیتی در قبال تامین روحی فرزندشون نکردند جز سیر کردن شکم و وادار کردنشون به واجبات.

متنفرم از همه چیز. از تموم اون آدمای متظاهر. از تمومشون متنفرم. دلم میخواد با انگشتام چشماشونو اونقدر کش بیارم که بتونن اطرافشونو ببینین. دلم میخواد اونقدر باز کنم اون چشماشونو که ببینن چه کردن! ببینن که رسالت پدر و مادری رو بجا نیاوردن. ببینن و از خواب خرگوشیشون بیدار شن و بفهمن که با گفتن و وادار کردن بچه‌هاشون به واجبات مذهبیشون، مسئولیتشون تموم نمیشه.

خیلی امشب خرابم. داغونم. خواب به چشمام نیومده و فقط اشکه که ریزان و افتان، میون هق هق هام گم میشن. آخه به کی بگم؟ چی جوری بگم که بار غم دلم کمی سبک شه.

خدایا تا صبح زنده میمونم؟ چرا عقربه‌ها تند تر حرکت نمیکنند؟

خدایا کاششششششششش یه احمق بودم. کااش.........

برام دعا کنین و نپرسین که چی شده، خواهش میکنم دعام کنین....

بعداً نوشت: الان خیلی حالم بهتره. دیشب فکر میکردم دنیا به آخر رسیده، احساس خفگی میکردم. معذرت میخوام که چیزی از مشکل پیش اومده نگفتم،می دونین گاهی مشکلات رو نمیشه گفت، حتی اگر تو دنیای مجازی باشی. دیشب ساعت 5 خوابم برد و ساعت 6 از خواب بیدار شدم و دوباره فقط اشک بود که همراهیم میکرد. فقط یک ساعت خوابیدم و برای همین الان خیلی خسته‌ام. فقط اینو بگم که بعد از ظهر با آریا رفتیم پارک برزیل طرفای ونک. همون‌جایی که چندین سال زیباترین خاطرات رو با هم داشتیم. اونجا کلی باهاش در مورد این مشکل صحبت کردم. خیلی الان سبکم و خدا رو شکر میکنم که همسری من آدم منطقی‌ایه که میتونم همیشه روش حساب کنم.

خدا رو شکر. مرسی از همه‌تون که برام دعا کردین. واقعاً دیشب حال و روز خوبی نداشتم و تا بحال همچین رنجی رو متحمل نشده بودم. خیلی سخت بود اما گذشت و من شدم همون صبای قبلی...

دوستت دارم خدا،، دوستت دارم آریا، دوستتون دارم دوستای نازنینم....

نظرات 28 + ارسال نظر
لیلی_مجنون یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 http://majnoonforever.blogfa.com

صبا جان نمیدونم چی شده ولی برات دعا میکنم

یه دنیا ممنون... خیلی احتیاج دارم...

المیرا یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 http://www.limonaz.com

گفتی نپرسین منم سوال نمیکنم.ولی امیدوارم خیلی این ناراحتی ومشکل طول نکشه.ایشالا هرچی که هست خیر باشه عزیزم

مرسی المیرای نازم.... ایشالله...

آبجی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

خدایه من ...........
چرا
کاش تهران بودم امروز
به خدا تخته گاز پیشت بودم عزیزه دلم
الهی دورت بگردم با کلی امید و ازو دلتنگی اومدم پیشت
گفتی نپرس ولی من و می شناسی مگه می تونم نپرسم .....
الهی فدات بشم اروم باش اروم
به خدا منم خیلی خرابم
دارو ندارمو تو روزه اول تو تهران زدن ...
همه جیزو
کله ساک و وسایله من و همسری رو از صندوق عقب ماشین تو پارگینک زدن .....
اجویی تو رو خدا بیا یه چیزی بگو ؟؟؟
دارم دغ می کنم از دلشوره...
چی شده
خدایا خفه شدم .....

آبجی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:35 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

الهی فدات بشم من
به خدا این چند روز که تهران بودم واسم صد سال گذشت از بس مشکل پشت مشکل
چند بار خواستم شمارت بگیرمو باهات حرف بزنم ولی دلم نیومد ناراحتت کنم...
یه جایی هم زدم به سیمه اخر که بیام پیشت .ولی دلم نیومد بازم ناراحتت کنم...
اگه بدونی چی بهم گذشت..
حالا سر فرصت می نویسم
هی خدااااا
نمی دونم چی بگم
فقط این و می دونم بعضی مسائل اینقد سنگینی می کنن تو دله ادم که نمی شه به کسی گفت
می دونم عزیزه دلم
با اینکه خیلی ناراحت و نگرانم ولی اگه می دونی کاری از دستم بر نمی اد
دعا که می تونم بکنم...
خدا جون نمی دونم موضع چیه فقط از ته ته دلم ازت می خوام ...ازت می خوام که صبر و تحمل به اجوم بدی و مشکل و حل کنی
خدا جون من اون روز تو ماشین و تویه پارگینک خیلی صدات کردم خیلی دستت و فشار دادم ولی عینه این بچه هایه لوس انگار باهام قهر کرده بودی و روت و از من گرفته بوید ولی بیا و این بار آشتی کن باشه ؟؟؟؟؟
عززبزه دلم هرجور صلاح می دونی ...
من منتظرم خواهری قشنگه من
می بوسمت

باران جان یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:55 http://rainy-memories.blogfa.com/

عزیز دلم بگو همه از نگرانی داریم می میریم
بگو تا یه کم سبک بشی
به خدا حرف زدن سبک ترت می کنه
من به یادت هستم برات دعا می کنم اما بگو چی شده
الهی بمیرم برای اجوی خودم که چه بلایی سرش امده اینجا . تو تهران !!!
چرا این طوری شدن همه
ای خدااااااااااااااااااا به دادمون برس

زنده باشی عزیز دلم. همین که دوستای گلی مثل شما در کنار منند، برام قوت قلبند.
گاهی بعضی چیزا رو نمیشه گفت حتی اگر خیلی هم زور بزنی نمی‌تونی.
تا حدی مشکلم بر طرف شد شکر خدا. فردا حتماً بهت سر میزنم.
میبوسمت...

باران یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:26 http://www.bojd.blogfa.com


دنیا گاهی سر نا سازگاری داره
و گاهی اصلاً جفاکاره
و گاهی هم غیر قابل تحمل
اما الماس در اثر فشار و تحمل بارهای سنگین بوجود میاد.
آرزوی رفع مشکل برای شما را دارم.

سلام محمد عزیز. ممنون از شما برادر خوبم. مثال الماس خیلی زیبا بود و بهش فکر نکرده بودم.
ممنون از دعای خوب شما.. بی نهایت سپاسگزارم...

شیرین خانومی دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 http://havooo.blogfa.com

صبا جون وقتی اومدم دیدم اینجوری هستی خیلی ناراحت شدم و نگران . گفتی نپرسین ... چشم نمیپرسم ولی برات دعا میکنم که هر مشکلی داری هر چه زودتر رفع بشه .عزیزم هیچ چیزی توی دنیا ارزش غصه خوردن رو نداره . چشمای خوشگلت رو به خاطر هیچ چیر اذیت نکن
توی کامنتا دیدم که حالت بهتره ... خیلی خوشحالم . امیدوارم زوده زود خوبه خوب بشی

سلام شیرین خانومی. معذرت میخوام که شما رو ناراحت و نگران کردم. ایقدر حالم بد و خراب بود که فقط میخواستم یه جورایی تخلیه شم.
درسته که مشکلم حل شده اما هنوزم به دعا احتیاج دارم که دوباره مشکل ساز نشه برام. ممنون از نصیحتت خواهر خوبم.
خیلی خوشحالم کردی که اومدی پیشم. خیلی وقته که اصلاض به هیش کی سر نزدم و اصلاً به نت نیومده بودم. حتماً بهت سر میزنم.
میبوسمت...

باران جان دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 http://rainy-memories.blogfa.com/

عزیز دلم راست میگی بعضی حرفا رو نمیشه گفت
خوشحالم که حالت بهتره و مشکلت حل شده
خدا رو شکر
همین که اومدی اینجا و گفتی که حالت بده و همین قدر هم درد دل کردی خوبه
خوشحالم که خوبی
بات آرزوی خوشبختی دارم عزیزم

ممنونم از خوشحالیت... چقدر خوبه که دوستای نازنینی مثل شما دارم که خواهرانه در کنارم هستین. باور کنین تک تک کلماتتون برام آب روی آتیش بود و هست..
میام پیشت، حتماً. امروز روز مهمانی به وبلاگ بچه‌هاست.... دوستت دارم خواهری

آفرینش دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:19

انشالله که مشکل رفع بشه ...
ناراحت شدم از اینکه ناراحت نوشتی و ناراحت خوندمت .... دعا می کنم ختم به خیر بشه

صبا یه چی بگم خوشحال بشی؟

بالاخره از تنهایی درومدم ! یکی هست الانکه بی پرده و منطقی حرفام رو میشنوه و البته میشنومش ...

کاش دنیا اینجوری نبود ! به مامان گفتم اما نگرانی هاشو داره به صورت بدبینی بهم القا میکنه . دلمون می خواد فقط چند سال با هم باشیم نه بی هدف ! هدفمند ... اما شرایط بیرونی از ما باعثشه ....
صبا دعا کن خدا با لبخند نگاهمون کنه

وااااااااای سلام آفرینش جونم. ممنون از دعای خیرت.
بابا تو که منو شوکه کردی خانوووم. واقعاً خوشحال شدم. میدونم با توجه به خصوصیاتی که ازت سراغ دارم، بیخودی و احساسی تصمیم نمیگیری...
عزیزم مامانها همیشه نگرانند و این جزئی جدایی ناپذیر از اخلاقشونه. مامان منم همیشه از این بابت استرس بهم وارد میکرد. مهم اینه که خودت چقدر اعتقاد داشته باشی به انتخابت.
خیلی خوبه که میخواین چند سال اول با هم باشین خیلی سازنده‌است. اینو بدون، که بدون تحمل سختیها عشق معنایی نداره.
دعا میکنم که خدا با لبخند نگاتون کنه. مرسی که اومدی پیشم... میبوسمت..
بهت تو وبلاگت پیغام دادم... بوووس بوووسی

بابای آرتاخان دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 http://artakhan.blogfa.com

سلام
ظاهرا یه رفت و برگشت روحی و احساسی داشتید . در هر صورت خوشحالم که خیلی گریپاچ نکردین . بازگشتتون رو تبریک می گم و من تظر پست های زیباتون هستم .

سلام دوست عزیز.... این گریپاچ رو خوب اومدین
ممنونم از شما برادر خوبم....
آرتای نازنین رو ببوسید

باران مامان ترانه دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:12 http://www.tarlanak.persianblog.ir

خوشحالم که بهتر شدی عزیزم
ولی تحت هیچ شرایطی همه تقصیررها رو به گردن پدر و مادر نینداز

سلام دوست گلم. ممنون از مهر و محبتت عزیز دلم.
در مورد تقصیر باید بگم اتفاقاْ باید در بعضی از شرایط، همه تقصیرهارو گردن اونا انداخت.... وقتی یه بچه‌ای ۴ سال یا ۵ سال سن داشته باشه و نتونه خوب و از بد تشخیص بده، این پدر ومادرند که باید در کنار بچه‌شون باشن و راهنماییش کنن نه اینکه ولش کنن به امان خدا...
نمیدونم خودم اگر مادر شدم همین کاررو میکنم. سعی میکنم که اینطور باشم حداقل تا زمانی که بچه‌ام از آب و گل در اومده... و این رو هم قبول دارم که بعضی اوقات شرایطی پیش میاد که از کنترلش دست ما خارجه، من به شرایطی اشاره دارم که میتونیم کنترلش کنیم...
میبوسمت خواهر خوبم. میام پیشتون... بووس بوووسی

سهره سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:20

سلام نازنینم..خوبی ؟نبینم ناراحت باشی خانوم..خداروشکر ک با صحبت کردن سبک شدی..ایشالله همیشه پر نشاط باشی.ببخش نتونستم ب خواهرم سر بزنم..ی عالمه دوست دارم و برات شادی میخوام صبا جون..خدا یارت باشه همیشه

سلام سهره‌ی نازنینم. ممنون خواهر گلم. در محبت و خوبی شما شکی نیست که فراموشم نمیکنی، ببخش من بی معرفت شدم و کمتر میام... این روزا مشغول مهمون داریم شدید. این میره، اون میاد... کلاْ خیلی سرم شلوغه وقت نمیکنم بیام وب..
ممنون از دعای خیرت. خوبی و خوشی رو برات از خدا خواستارم :*

آبجی سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سیلام خواهری من
سلام عزیزه دلم
نمی دونی چقد دلشوره داشتم
خدا رو شکر اس که دادی کلی خوشحال شدمو هم اسارو هم جواباشو نشونه شوشو دادم
گفتم که می دونه وب دارم
نمی دونم هیچ مقاوممتی نداره
نمی گه هم می خوام بخونمش...
با دوستامم هیچ مشکلی نداره
و خیلی عادی بدون هیچ سین جینی بر خورد کرد
این که اسارو نشونش دادم کاره همیشگی نیستا فقط می خواستم بگم ببین چقد رتبطه قشنگیه .....
و اونم استقبال کرد.....
می بوسمت خواهری
راستی داستان و تعریف کردم .....

عرفان از شیراز پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:34

سلام
خوبید؟
مدتی است نیومدم و حالا هم که امدم ناراحتی شنا را می بینم خدا نکنه چی شده؟

سلام عرفان عزیز. نبودید چند وقتی....... ایشالله هر جا که بودید، به خوشی و خیر بوده باشه.
شکر خدا مشکلم بر طرف شد. راستش جز به آریا، به هیش کی نگفتم که مشکل چی بوده.
از شما دوست و برادر خوبم می‌خوام که برام دعا کنین..
پاینده باشین....

آفرینش پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:33

صبا جان نیاز به یه راهنما دارم ....
میتونم آدرس ایمیلتو داشته باشم ؟
وبلاگم هنوز کامنت دونی پست تعطیلی بازه .... اونجا برام بذارش اگر امکان داره

آره فری جونم. برات گذاشتم تو اون وب قبلیت.
امیدوارم بتونم کمکی به تو خواهر گلم کنم. میبوسمت :*

آفرینش پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 http://avaze-goghnoos.blogfa.com

اینم آدرسش ....

حسین پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 http://golegilas.blogfa.com

پدر مادر ما متهمیم
دکتر علی شریعتی

یعنی بخونمش؟

سهره پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:31

درک میکنم فصل مهمون داری رفت وامد..اما دلم برات تنگ شده..قربونت بشم..مراقب خودت باش گل خانوم بوس

منم دلم برات یه ریزه شده. حتماً میام پیشت مهربونم. دوستت دارم خواهری

متحرک شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 http://motaharrek.mihanblog.com

سلام.ممنون که حستو گفتی

سلام...قابل نداشت...

پیران شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 http://piran89.blogfa.com

سلام
قبل از هر چیز باید بگم نوشته های خیلی زیبا ست و از روی صداقت نوشته شده است .اگه تونستی به ما هم سر بزنید

سلام. ممنون از حسن توجه شما. چشم حتماً بهتون سر خواهم زد...

ندا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 http://13571363.blogfa.com

سلام صبا خانمی

ممنونم اومدی پیشم امیدوارم بتونم دوست خوبی واست باشم[
این ادمای متظاهری که می گی پدر شوهر مادر شوهرت نیستن کاملا احساستو درک می کنم حالا خوبه باز اینا این دوتا کارو انجام دادن والدین سامان اون واجباترو هم بی خیالی کردن
کار خوبی کردی به همسررت گفتی
ایشالا که همیشه خوش باشین

سلام ندا جانم. خوبی؟
خوشحالم کردی که اومدی پیشم فدات شم. نه عزیزم منظورم پدرومادرشوهرم نبودن. قضیه خیلی پیچیده‌ تر از این حرفاست
مهم اینه که الان آقا سامان یه همسر گل و آقا برای شما هستن که دوستت دارن و باهم خوشین، بقیه‌ی مسایل رو باید با بی‌خیالی طی کرد، یعنی دیگه چاره‌ای نیست گلم.
آره من معتقدم که همیشه زن و شوهر‌ها باید باهم حرف بزنن و مسایلشونو به هم بگن تا هیچ چیزی ناگفته باقی نمونه.
مرسی که سر زدی، امیدوارم خوشبختی از در و دیوار خونه‌تون بالا بره

آبجی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام جوجویه من
من نمی دونم چرا صبحا دستم نمی ره تا قبل از ساعت 11 واست نظر بزارم
همش فک می کنم خوابی و بیدار می شی
الهی فدایه اجوم بشم ...
اشکایه شوشو به خاطر یه چیزی به نام غیرت عصبانیت و نمی دونم همدردی بود ....
نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم ....

مثل یه برادر بزرگتر واسه مهرنوش و یه پسر واسه خواهرمو شوهر خواهرم بود ....
خواهرم همین یه دونه بچه رو داره ....
بگذریم ....
غم به دلت راه نداشته باشه ناز بانمویه من
می بوسمت
÷اشو ÷اشو از اون غذا خوشمزه شمالیات واسه داداش ما درست کن
÷اشو یالله تنبلی بسههههههههه...
اوه اوه تنبل اونمکی اجو من
بوسسسسسسسسس

شیرین خانومی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 http://havooo.blogfa.com

مرمر یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:38 http://manoa30sam.blogfa.com

سلام خوشحال میشم منو به اسم دلتنگی های بی پایان دو عاشق لینک کنی به وبم بیا و حتما خبرم کن به چه اسمی لینکت کنم
بای مهربونم

ممنون از حضورتون...

باران مامان ترانه دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:41 http://www.tarlanak.persianblog.ir

موفق باشی عزیزم

ممنونم گلم :*

پریا چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:28 http://missparia2.blogfa.com

سلام صبای نازم
سلام عزیزدلم
میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟
میدونی چقدر مشتاق بودم دوباره بودم
خوب راستش فرصت داشتم بیام نت اما میخواستم یه مدت به خودم استراحت بدم
سرفرصت میام و همه چی رو تعریف می کنم .
و راجع به پست هات
اون همسایه تون خیلی پرروئه ، خداروشکر همسایه منم که خیلی شبیه همین بوده ، چندماهی یه که از مجتمعمون رفته .
و پست بعدت ، همیشه همین کارو بکن ، وقتی لبریزی از نگفته ها ، وقتی سرشاری از تلخی ها ، برو به جاهایی که یادآوره خاطرات خوبی یه برات ..
مادرت بیمارستان بود ؟؟؟؟؟؟؟ صبا کلی حرف دارم راجع به همین بیمارستان ، راجع به بستری شدن مامان و ...
خوشحالم که دوست خوبم میتونه توی بدترین شرایط آرامش خودشو حفظ کنه ، منم دارم تمرین میکنم صبا که بتونم ، که خونسرد باشم ...
قربونت بشم ، پیشاپیش سالگرد ازدواجتون مبارک باشه ، امیدوارم لحظات خوبی رو در کنار هم تجربه کنین .
ببینم شب جمعه که نیست ؟ هست ؟
ای جونم ، بخند که خنده هاتم دوست داشتنی یه
دوستت دارم دوستم
ممممممممممممممممممممممممممممممماچ

سلام پریای گلم. الهی قربونت برم. من این چند روزه فقط سوسوک میکردم و میرفتم. خوبی خواهری؟ منم دلم تنگت شده بود. الانم شمالم و در اسرع وقت به تو آبجی لیلا سر میزنم. عزیزم مامان من حالشون خوبه، من به گذشته اشاره داشتم فدات شم.
میشه حرفاتو بهم بگی در مورد بیمارستان؟ کی بیمارستان بوده؟ حتماً میدونی که سخت ترین شبها تو بیمارستانه. خیلی وحشتناکه. امیدوارم همیشه خودت و اطرافیانت سالم و سر حال باشید....
بله عزیز دلم خونسردی خیلی خوبه اگر که بتونی داشته باشیش. من کلاً ادم خونسردی نیستم زیاد، زود قاطی میکنم، اونم در شرایطی که یکی بهم زور بگه. اما در مقابل آدمایی که دوسشون دارم، خییییییییییییییییلی آروم میشم.
آخیش... نبودی یه مدت دلم تنگیده بود و کلاً منو لیلایی دل و دماغ نداشتیم.
حتماً بهت سر میزنم. الانم تند تند دارم تایپ میکنم که برم نصفه شبی کلی کار و تدارکات داریم برای استقبال از بابام، آخه رفته بودن ترکیه کوهنوردی.
بله این پنجشنبه هم که میشه سالگرد ازدواجمون. خودمونیم عجب به نکته ی خوبی اشاره کردی، خودم یادم نبود
میبوسمت. عزیزمی

پــریـا سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 http://missparia2.blogfa.com

کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ؟؟؟

ببخششششششششید.. توضیح میدم در پست بعدی حتماً..

مامان گلپونه یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:42 http://zanmardkoodak.blogfa.com

همین یدونه شکلک هم برام یه دنیا ارزش داره. مرسی که پیشم اومدی عزیز دلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد