من و سازمان سنجش!

سلام دوستای گلم. خوب یه کمی گیجم و یه حس خاصی بهم دست داده.

رتبه‌‌ام 141 شد توی گرایشم. خوشحالم؟؟ خوب معلومه دلم میخواد جیغ بکشم. اما نکشیدم. عوضش زنگ زدم به دوستام که پارسال توی دانشگاههای سراسری تهران قبول شدن. اونا گفتن تا 250 هم توی تهران، پارسال قبولی داده. خدا کنه امسال هم همینطور باشه. همه میگن هست.. اما من نمیتونم تا شهریور ماه صبر کنم..

از اولین دوستانی که در این حس زیبا شریکم شد، آجی لیلا بود. ای الهی من قربونش بشم. بهم زنگ زد و کلی فریاد خوشحالی سر دادیم و وسطای حرفمون تازه فهمیدیم که به هم سلام نکردیم مرسی عزیز دلم با اون صدای گرمت. کلی آرامش ریختی توی دلم با صدای مهربون و پراز انرژیت.

وای حتی برای آریا غذا نذاشتم برای فرداش. از ساعت 8 پای کامپیوترم تا الان که ساعت 11 هستش.. آخه طفلک خیلی از بچه‌ها هنوز نتونستن وارد سایت بشن. دارم براشون تلاش میکنم میدونم که چه حس و حال بدی دارن الان.

نمیدونم الان باید چی کار کنم. به آجی لیلا هم گفتم، انگاری که درونم خالیه. آریا میگه بشین یه جا و آروم باش. اما مگه میشه. کلی باید تلفن و ایمیل و اس ام اس جواب بدم.

همین دیگه، خواستم بهتون خبر بدم که دیگه نرین از اطلاعات بهشت زهرا سراغمو بگیرین فعلاً حالم خوبه و فکر کنم از هیجان سکته کنم....

دعام کنین که شهریور ماه هم به همین اندازه خوشحال بشم و با دست پر برگردم پیشتون...

خانوم سین!

سلام . خوب آره میدونم این مدته خیلی کم کار شدم. دلیل خاصی نداره، فقط بی حوصله‌ام و پر از استرس. از همین جا میگم اگر دیدین از جمعه به بعد خبری از من نیست، میتونین از اطلاعات بهشت زهرای تهران سراغمو بگیرین  حالا نه دیگه تا اون حد، اما فکر کنم اگر اونی رو که میخوام نشه خیلی افسرده شم. از دیشب همه‌اش از خواب میپریدم. حرصم در اومده بود. دیدین گاهی اوقات یه چرخه‌ی خواب تکرار میشه، اونوقت حس کلافگی به آدم دست میده؟ منم همون طور شده بودم و داشتم همه‌اش توی سایت سنجش دنبال اسمم میگشتم. تا اینکه سر صبح، حس تهوع شدیدی منو از جام کند. چقدر بدم میاد از این حس. رفتم یه کم آبلیمو خوردم و بهتر شدم. اومدم روی مبل درازکشیدم تا اگر حالم بد شد بپرم گلاب به روتون دسشویی همونجا خوابم برد، آریا اومد بالا سرم گیر داده که امروز دیرتر میره سرکار تا مطمئن شه که حالم خوبه. میگفتم به خدا من حالم خوبه اما قبول نمیکرد بگذریم..... چون این نیز بگذرد....

یادمه یه خانومی چند سال پیش بهم گفت هر موقع دیدی یه چیزی فکرش، تورو ناراحت میکنه، دستتو بزن زیر چونه‌ات و هی بهش فکر کن، هی فکر کن، اون‌وقت ذهنت پسش میزنه و دیگه حال نداره بهش فکر کنه. نمیدونم والا در مورد من که این جوری صدق نکرد. گفتم این خانوم، یادِ خاطره‌ی جالبی از ایشون افتادم. ایشون اهل تهران بودند و دوران دانشجویی خودشونو توی شمال میگذروندند. دختر خوبی بود و پدرم خیلی خیلی هواشو داشت و مثل دختر خودش حواسش بهش بود، به  طوری که پدر فوق‌العاده سختگیرش گذاشته بود سالها توی خونه ما مستاجر باشه. عاشق ما بود دختره.البته ما زیاد عادت نداریم صمیمی بشیم با همسایه یا مستاجر و حد و حدود خاصی قائلیم براشون. یه بدی‌ای داشت،‌این بود که خیلی اهل رفتن پیش دعا نویسا بود. یه بار یه مسئله‌ای پیش اومد برای مادر و پدرم که مجبور شدند برن تهران. منم اون زمان کنکور داشتم و حاضر نبودم با کسی جایی برم. خواهرم که شهر دیگه‌ایی دانشجو بود و برادرم خدمت سربازی.. برای همین من یه 2 روزی رو خونه تنها میموندم. کلاً به تنهایی عادت داشتم و نمیترسیدم از چیزی و راضی نمیشدم که کسی بیاد پیشم یا من برم پیش کسی. اینطوری بهتر میتونستم درس بخونم.

خلاصه، مادر و پدرم به این خانوم سپردن که  حواسشون به من باشه که  چیزی احتیاج نداشته باشم. ماماینا رفتن و من تا سر شب درسمو که خوندم دیدم در هال رو یکی تق تق میزنه. دیدیم این خانومه (که از این به بعد بهشون میگم خانوم س.). گفت چیزی احتیاج نداری و اینا گفتم نه. گفت برات شام درست کردم. گفتم که خوردم. گفت نمیترسی تنهایی گفتم نه عادت دارم. گفت ولی امشب من میخوام بیام پیشت بخوابم. رووم نشد که بگم نه. از طرفی اعتماد کامل بهش نداشتم. با اینکه 4 سالی میشد که خونه‌ی ما بود. اما به قول مادرم بالاخره یه غریبه بود. دست آخر راضی شدم که بیاد و کلی  توی دلم به مامانم غر زدم که چرا گفتین که نیستین و اینم به زور میخواد بیاد اینجا. دوست داشتم تنها باشم و برای خودم درس بخونم. خانوم س. اومد داخل. خیلی هم مهربون بود خداییش. منم دیدم زشته و تخت کنار تخت خودم رو براش ملافه‌ی تمیز زدم و بالیش . غیره. گفتم بیا بخواب.

خونه‌ی پدریم خیلی بزرگه و حیاط جلویی و پشتی داره. چون اتاق من ته سالن بود، برای همین علاوه بر قفل کردن در، موقع خواب یه میله‌ی آهنی گذاشتم پشت در و طوری تکیه‌اش دادم اصلاً تکون هم نمیخورد. جون اون زمان دزد تو محله‌ِ ما زیاد شده بود خواستم با این کار اگر کسی قصد ورود به خونه رو داشته باشه، متوجه بشم جون خودم. خلاصه ما خوابیدیم. خانوم س. هم پوست خیلی خیلی تیره‌ای داشت و حالا چهره‌ِ بدون آرایشش برام خیلی عجیب تر مینمود. یه لباس خواب سبز رنگ هم تنش بود. حدود ساعتهای 4 صبح بود و هوا هنوز تاریک بود، که از صدای عجیبی از خواب پریدم. وقتی بلند شدم دیدم خانوم س. روی تخت خودش نشسته و زل زده به من. حالتش طوری بود که انگاری مدت زیادیه که اونجوری نشسته و داره به من نگاه میکنه. زانوهاش به سمت شکمش جمع کرده بود و موهاشو روی شونه‌هاش افشون. چند لحظه‌ای بی اختیار بهش زل زدم و بعدش گفتم صدای چی بود س. جون؟ با صدای آرومی گفت نمیدونم. پا شدم سریع رفتم توی هال، دیدم میله‌ی آهنی‌ای که پشت در گذاشته بودم افتاده، میله رو گذاشتم سر جاش و خواستم بر گردم توی اتاق، حالا ترس برم داشته که ای داد بیداد خانوم س. چرا اونجوری به من زل زده بود. با ترس وارد اتاق شدم، دیدم اینبار دراز کشیده، به سقف زل زده. پرسید که چی بودو منم بهش گفتم .

ولی گفت نگران نباش به خاطر رعد و برق بود!!!!! (چه ربطی داشت من نمیدونم، گرچه اون شب هم اصلاً بارونی نبود). خلاصه تا خود صبح خوابم نبرد و از زیر پتو میپاییدمش. وقتی صبح آماده شد که بره دانشگاه، پریدم در رو قفل کردم و تا ساعت11 خوابیدم.

هنوز که هنوزه تو کف اون شبم. از فرداش بهش گفتم که نمیخواد زحمت بکشه بیاد چون دخترعموم اومده پیشم (الکی).. آخه میدونین چی منو خیلی میترسوند؟ توی جلسات احضار روح خیلی شرکت میکرد. کلاً فکر میکنم یه مازوخیسم و سادیسم خاصی داشت.

ای هی، دلم برای خانوم س. تنگ شده. گرچه الانم توی تهرانه، اما اصلاً سراغش رو نگرفتم. فکر میکنم هنوز که هنوزه ازش میترسم....

بو شناسی!

اگر خدا به حرفم گوش میداد،ازش قول می‌گرفتم که تابستونو از فصول سال حذفش کنه.. چی میشد که همیشه زمستون بود؟ گرما خیلی سست و بی حالم کرده و فکر میکنم باید زودتر کولر رو سرویسش کنیم. دلم هوای منطقه‌ی ییلاق رو کرده. چه لذتی...

خوب در پست پیش در مورد "بو" صحبت کردیم. اگر توجه کنین بیشتر این خانومها هستند که از بوی بد شاکی‌اند. استادی داشتیم که میگفت "حس بویایی در زنان خیلی بیشتر از مردان هست و این قوه، حتی به هفتاد برابر هم در دوران بارداری میرسد". میگفت به دلیل یه سری از ویژگیهای تکاملی، این حس در زنان افزایش پیدا کرده چرا که در دوران قبل از پیدایش انسان (البته اگر به داروین اعتقاد داشته باشیم که من دارم) این ماده‌ها بودند که جفت خودشون رو با استفاده از بو انتخاب میکردن. اگر موجود نری بوی بد میداد، این دلیل بر بیماریش بوده و جهت جفت‌گیری انتخاب نمیشده.

خوب در طول تکامل این حس پیشرفت کرده و به ما انسانها رسیده. زنان در دوران بارداری، به بو خیلی حساس میشن و این باعث ایجاد حالت تهوع میشه در اونها. حتی اینکه بوی نوزادشون رو بعد از تولد میتونن حس کنند.

نمیدونم اما این حس در من که خیلی قوی هست چه برسه زمانی که قراره باردار هم بشم به کوچکترین بو واکنش نشون میدم. این باعث میشه که وقتی میرم بیرون، نمیتونم بوی سیگار یا عرق رو تحمل کنم و به شدت حالت تهوع بهم دست میده. خدا رو شکر که آریا تمیزه، واِلّا بیچاره می‌شدم. با این حساسیت بیش  از حدم خیلی حواسم به پیراهناش هست که کوچکترین بوی عرقی نده. الان هم که با اومدن انواع وسایل بهداشتی مثل پمادها یا یه سری از مامها، زیاد آدم بوی عرق نمیگیره.

بعضی از آقایون نسبت به بهداشت خودشون خیلی بی‌توجهند که صد البته در خانومها هم این حالت دیده میشه. یک بار توی ماشین نشسته بودم خانومی با کلی بزک ودوزک اومد کنارم نشست. بوی تند عرقش حالم رو داشت بهم میزد،بوی عرقی که با کلی ادکلن مزخرف بد بو سعی در پوشوندنش داشت و  اونم منی که اون روز حالم زیاد خوش نبود و مدام حالت تهوع داشتم (بذارین به حساب "دورانی"که خانومها در آن بسر میبرن). دیگه عصبی شده بودم و از راننده خواستم که نگه داره، خواستم پیاده شم و دلم میخواست اون زن رو خفه کنم. موقع پیاده شدن به آرومی بهش گفتم  حمام هم بد چیزی نیستا عزیز من... و در رو محکم بستم.

بماند که بعدش چقدر حالم بد شده بود و کلی به خانومه لعنت میفرستادم.

میگم شما خانومی که این‌همه به آرایشت میرسی، خوب سعی کن یه کم هم وقت بذاری واسه بهداشتت... یا شما آقایی که از بیرون میای، بخدا به هیچ جا بر نمیخوره که بری یه دوش بگیری یا اگر هم نمیگیری، پاهاتو خوب بشوری و پیراهنت رو عوض کنی.

یادمه خواستگاری داشتم که به اسم مسعود. پسر خوبی بود و استاد دانشگاه بود و از لحاظ مالی خیلی بالا بود. وقتی نشست کنارم بوی عرقش داشت دیوونه‌ام میکرد. البته معلوم بود که بوی عرق کهنه‌ای بود که مربوط به چند روز میشد. اینقدر خورد توی ذوقم. به همین خاطر رد کردم.

بعضی از آقایون هستن که تغییر پذیرند، یعنی اگر بخوای در مورد اصولی بهداشتی و اجتماعی، توصیه‌ای بهشون کنی، به راحتی قبول میکنند. اما بعضی از افراد این جور نیستن و زنشون خودش رو میکشه که همسرانشون تمیز و مرتب باشن اما حاضر به قبول نیستن که هیچ تازه بادی هم به غبغبشون می‌اندازن که "همینی که هست، مرده و بوی عرقش... اوغ نخواستیم بابا

خوب ببخشید که با این پست خوشبو وقتتون رو گرفتم. میخوام برم پای سیب درست کنم که آقاهه تا یک ساعت دیگه پیداش میشه.

پ.ن1: نمیدونم تا جمعه‌ی هفته‌ی بعد که جوابای کنکور میاد چی جوری  تحمل کنم. انگاری زمان کش میاد و همراه باهاش قلبم میخواد بیاد تو دهنم.

پ.ن2: وای خدا چرا اینقدر تابستون زود شروع شد .. خدا جون تو هم با این کارات


بعد از سفر!

سلام به همه عزیزانی که این چند روزه تنهام نذاشتین و با همه‌ی نظرات ارزشمندتون کلی ذوق زده‌ام کردین.راستش ما جمعه برگشتیم و به قول دوست عزیزم حمید، کنگر خوردیم و لنگر انداختیم بذارید بگم که خیلی خوش گذشت، و جای همه‌ی شما عزیزان رو اونجا خالی کردم.

اینقده اون وسط رقصیدیم که فکر میکنم کل انرژی‌مو خالی کردم، تازه‌شم به نظر من باید تا صبح ادامه پیدا میکرد. اینقده از داماد خوشم اومد، اینقده گوگوری مگوری بووووووووود. بیشتر از خاکی بودنش خوشم اومد، که با وجود ثروت خیلی زیادی که داشت، بسیار این پسر، افتاده و خالص بود و حتی کوچکترین تکبری در اخلاق و رفتارش دیده نمیشد و در یک کلام خیلی اصیل بود که صد البته این ویژگیهایی که گفتم شامل حال مادر و خواهران دوستداشتنی‌شون هم میشد. خلاصه امیدوارم که خوشبخت باشند و کامیاب.

آقاهه تا بحال تبریز رو ندیده بود، خیلی خوشش اومده بود. وقتی از اینجا میخواستیم بریم فرودگاه، هوا گرم بود با این حال من بارانیمو پوشیدم، هر چی هم به آریا گفتم که تو هم بارانیتو بپوش، زیاد جدی نگرفت. وقتی توی فرودگاه تبریز نشستیم، اینقده هوا سرد بود (8 درجه بالای صفر) که آریا داشت یخ میزد. هنوز بخاریها روشن بود اونجا. همیشه هوای تبریز که به جونم میشینه احساس زیبایی دارم، احساس سرزندگی. من عاشق زندگی توی تبریزم. خیلی خوبه. خیلی آرامش داره. یه روزی یه وقتی، حتماً میرم تبریز زندگی میکنم... هی هی..

خوب معمولاً وقتی که جایی هستی که خیلی خوش میگذره، زود هم میگذره. انگاری همین دیروز بود که توی هواپیما نشسته بودیم به سمت تبریز پرواز کردیم. هواپیمای بویینگ بود، راستش میخواستیم اول با توپولوف بریم که خانومه، رأی‌ام رو زد و گفت با بویینگ برین بهتره. چشمتون روز بد نبینه. با اینکه هواپیمای خیلی خوب و تر و تمییز و بزرگی بود، اما از شانس بدمون، از هر طرف، من و آقاهه ، عطرافشانی میشدیم. یکی بوی تند عطر مشهد(از اون عطرهای تندی که به شدت سردرد میاره) میداد، یکی بوی دهن، یکی بوی عرق... به آقاهه گفتم آدم اگر با هواپیمای توپولوف سقوط کنه بمیره، شرف داره که توی بویینگ از بو بمیره.. خلاصه اینکه با هرهر و کرکر و همچنین با غرغرهای من و به آرامش دعوت‌کردنای آقاهه، رسیدیم تبریز.

از دیروز هم که خونه رو مرتب کردم، چون قراره برام مهمون بیاد. جالبه از فروردین تا الان خیلی مهمونداری کردم. قبلاًزیاد خبری نبود.

راستی یه چیزی،فکر کنم خانوم همسایه‌مون فهمیده من زیاد رفتاراشو نمی‌پسندم دیگه نمیاد پیشم. هرروز و هر لحظه و هرساعتی میومد جلوی در و ول کن نبود. آخرین بار از اف‌اف زنگ زد که میخوام بیام پیشت، منم گفتم بببخش عزیزم سرم درد میکنه. دیگه فکر کنم فهمید دارم دست به سرش میکنم. دلم نمیخواست اینجوری شه، یعنی اصلاً دلم نمیخواد کسی رو از خودم برونم، اما خوب برنامه‌های زندگی من چی میشه؟! من رو از کار و زندگی و حتی ناهار خوردن هم می‌انداخت، و کاملاً آدم بی‌توجهی بود. ای چی بگم. گاهی اوقات(نه همیشه) آدما خودشون باعث رفتاری میشن که باهاشون میشه. وقتی من به حریم کسی احترام نذارم و براش حقی قائل نشم، نباید هم انتظار روی خوش داشته باشم از کسی. اونقدر دوست داشتم که توی زندگیش کمکش کنم، اما حیف که باید از خودم و زندگیمو برنامه‌هام میگذشتم... اصلاً الان دیگه بیخیالش شدم.

الان میخوام به همه‌ی دوستان سر بزنم. دلم خیلی براتون تنگ شده....

پ.ن1: چه قدر کیف میده که بری توی مراسم عقد دختر خاله‌ات، با کارد کیک برقصی و 50 تومن کاسب شی، البته بیشتر از اینا رو هم میتونستم بگیرم از داماد، دلم سوخت

پ.ن2:فکر میکنم دچار فوبیای چاق شدن، شدم. وسواس زیادی گرفتم وقتی میخوام یه چیزی رو بخورم. این اصلاً خوب نیست.ضعیف شدم باید برم دکتر. ورزش هم میکنم البته.

پ.ن3: تا بعد...................

سفر!

خوب خیلی وقته که دارم به یه سفر فکر میکنم. چون واقعاً بهش نیاز داشتم.  و خیلی اتفاقی دخترخاله‌ی عزیزم، مراسم عقدکنانه‌شه. همونی که از خصوصیات باباش در پست "سید حسین یا حسین آقا" یه چیزایی گفتم. خوب خیلی براش خوشحالم و از ته دل براش آرزوی خوشبختی دارم. وقتی امروز باهاش صحبت میکردم، شادی محسوسی توی صداش بود، که از درون شادم کرد...

اصرار داشت که این هفته باید به جشن عقدش برم، و خیلی دلگیر میشه که اگر نرم. منکه اصلاً روی اومدن آقاهه حساب نمیکردم. چون میدونم خیلی سرش شلوغه، و از همه مهمتر، چون توی دانشگاه هم تدریس میکنه، به سختی میتونه کلاسهاشو لغو کنه. بهش گفتم باشه میام اما آریا نمیتونه بیادا...

تا اینکه امشب:

من: آریااااااااااااااااااااااا، نمیخوام اصرار کنم، هیچ وقت هم اصرار نکردم، اما... بیا بریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم..(همزمان با این کشش صدا، چشمها هم به طرز بسیار "دل ریش کنی" تنگ می‌شوند.)

آقاهه: نه نه اون جوری نگاه نکن. خواهش میکنم. من نمیتونم در برابر این نگاه مقاومت کنم. نه نه میدونی که.... آه... باشه اصلاً... کی بریم؟؟؟!!!... [آیکون عجز فراوان]...

اصلاً باورم نمیشد که این چشمها اینقدر قدرت دارند، والّا زودتر از این قدرت استفاده میکردم

خیلی خوشحال شدم که ایندفعه آریا همراهم میاد. اینقده خوشحال شدم... خیلی خسته‌ام الان. تموم برنامه‌ها، توی سرم رژه میرن و از هم پیشی میگیرن. دونه دونه‌شون رو، روی کاغذ آوردم. اینقده کار دارم که باید انجامشون بدم. رفتن به یه آژانس هوایی برای رزو بلیط، خوشگلیزاسیون خودم، برداشتن لباسهای مورد نیاز خودم و آقاهه، رفتن به بانک برای یه سری امور بانکی...

وای.... امیدوارم به همه‌شون برسم. اما همچنان خوشحالم. الانم دارم به آهنگ " همه چیز آرومه من چه قدر خوچحالم" گوش میدم....

قبل رفتن خبر میدم، رفیق............


بعداْ نوشت: ساعت ۱۸:۰۰ پرواز به سمت وطن مادری، تبریز. با هواپیمای بویینگ... به امید دیدار دوستان گلم....

بیوگرافی من!

خوب الان که بچه ‌های کوچیک رو که می بینم، شاید اغراق آمیز به نظر بیاد اما، میخوام 2 تا شاخ در بیارم. دختر کوچولوها الان میخوان که لباسشون با کیف و کفششون و حتی سنجاق سرشون ست باشه.خیلی دنبال این ظواهرن. بچگی خودمو که یادم می‌یاد میبنم چقدر تفاوت وجود داشت.

یادمه خیلی آروم بودم. خیلی خیلی. به طوری که حرف نمیزدم . مادر و پدرم خیال میکردن که مشکلی توی حرف زدن دارم. منو بردند پیش یه پزشک معروف که الان مرحوم شده. آقاهه باهام صحبت کرد. خودم زیاد چیزی به خاطر ندارم فقط میدونم که دور سرم رو اندازه گرفت. بعد به مامانم گفت که خیلی باهوشه و اصلاًمشکلی نداره توی صحبت کردن. منتها آرومه. البته الان میدونم چرا آروم بودم. این برمیگرده به زمانی که مادرم منو باردار بود. خوب نمیخواست بچه‌ی سومی هم داشته باشه، اما من بدجوری اصرار داشتم که بیام خوب استرسی که بهش وارد شده بود اون زمان، و بیماری پدربزرگم، همه و همه باعث تاثیر بارزی رو جنین شد. هنوز هم با اینکه ظاهرم نشون میده که خیلی پر شر و شورم، اما اگر توی یه جمعی باشم، جیکم در نمی‌یاد. مگر اینکه دوستان خیلی خیلی صمیمی‌ام باشن.

خلاصه این شد که ما به دنیا اومدیم با تفاوت سنی تنها 9 ماه کوچکتر از برادرم.

یه روز با برادرم دعوام شد. اون موقع خیلی کوچیک بودم و هنوز مدرسه نمیرفتم. برادرم نمیدونم از کجا فهمیده بود اما شروع کرد به من گفت: ناخواسته. بعد بازم گفت ناخواسته. بعد هی گفت. دید خیلی خوشش اومده بازم گفت.ناخواسته ناخواسته.... گفتم ناخواسته یعنی چی؟! اونم گفت نمیدونم، اما فکر کنم مامان بابا تو رو نمیخواستن، ناخواسته، ناخواسته.. هی هی.. هوی هوی (بدجنسی بود اون موقع). منم اینقدر غصه‌ام شد. سریع رفتم آلبوم‌مون رو آوردم و عکسای نوزادیمو نگاه کردم. مادرم همه جا لبخند زده بود، اما تو یه عکس، نمیخندید. خلاصه سرتونو درد نیارم. از اونی هم که بودم، ساکت تر شدم. اینجا بود که مامانم و بابا دوباره وارد صحنه شدند. کلی گولم زدند تا تونستن از دهنم بکشن که مشکل من چیه. خیلی ناراحت شدن. قیافه‌ی درهم بابام هیچ وقت یادم نمیره. داداش رو خواستن، و مجبورش کردن که از من عذرخواهی کنه. مامان تهدیدش کرد که اگر یه بار دیگه از این حرفا به من بزنه، توی دهنش فلفل میریزه... بعدش اینقده حال داد اینقده حال داد. بابام اون موقع‌ها رنو داشت. منو نشوند رو صندلی و با مامانم، 3 تایی رفتیم کلی ذوق مرگم کردن. برام کلی لباس خریدن، اسباب بازی، خوراکی، حتی بردنم رشت توی یه پارک بزرگ کلی بازی کردیم... دیگه باورم شد که داداشی بی تربیت بوده و یه چیزی گفته...

القصه، جونم براتون بگه که روزها میگذشت و من در ۴ سالگی با پدیده‌ای به نام تلویزیون آشنا شدم. چون اتاقم یه جای دنج خونه بود و یه تلویزیون قدیمی سیاه سفید هم توی اتاقم بود.

یه روز صبح فکر میکنم خیلی صبح زودی بود، مثلاً ساعت5. تلویزیون رو روشن کردم. دیدم یه خانم مهربون که هرگز قیافه‌اش با اون چوب بلندی که توی دستش بود رو یادم نمیره، داره یه چیزای میگه توی تلویزیون. اون موقع فکر میکردم که اون میتونه منو ببینه، برای همین در کمال ادب به همه‌ی حرفاش گوش کردم. اون داشت حروف الفبا رو یاد میداد. یه جور برنامه‌ی تلویزیونی نهضت سوادآموزی بزرگسالان. ما هم که رو در باسی گیر کردیم و به خیال اینکه خانم منو میبینه و زشته که از جام پاشم، به حرفاش گوش دادم. دیدم نه... همچینم بیراه نمیگه. اینقده از چیزایی که میگفت خوشم اومد... بله من سواد رو تو 4 تا حدود 5 سالگی به طور کامل از اون خانم و از یه برنامه‌ی تلویزیونی یاد گرفتم. حتی تمرینایی هم که میداد انجام میدادم. هرروز صبح راس ساعت از خواب پا میشدم و یه حرف الفبایی جدید یاد میگرفتم و دوباره میرفتم میخوابیدم. از اونجایی هم که آروم بودم، اینو به هیچ کسی نگفته بودم. مامانم هم صبحا اینقده سرش شلوغ تدارکات صبحانه و روانه کردن برادرِ تا مغز استخوان شیطانم و خواهرم و پدرم بود، که اصلاً متوجه‌ی این قضیه نبود.همچنین بنا به توصیه‌ی دکتر نباید زیاد به پر و پای من میپیچیدن و اصرار میکردن که من حرف بزنم چون اینجوری ممکن بود اصلاً اونی رو هم که میخوام نگم.یادمه میرفتم توی انباری خونه‌مون میشستم و مشق مینوشتم و این راز هیجان انگیز رو پیش خودم حفظ کردم.

به یاد دارم اولین کلمه‌ای که تونستم بنویسم "اصفهان" بود که اونم اشتباهی نوشتم "اصفاهان"

خلاصه این جور شده بود که سوات (شما بخونین سواد)دار شدیم. همون روزا که به یه سفر رفته بودیم، بابا داشت رانندگی میکرد. پشت یه کامیونی حرکت می کردیم که روش نوشته بود "گمرک". من هم با زور و بلا و البته باصدای بلند خوندم "گمرَک"... چشمای همه 4 تا شده بود. هی کلمه مینوشتن برام و میخواستن که بخونمشون، اما من فقط ترسیده بودم و هیچی نمیگفتم و هیچی رو هم نمیخوندم.

خلاصه، رازمون از پرده برون فتاد و بعله دیگه همه چیز شروع شد.  باباینا زنگ زدن تهران با چند نفر مشورت کردن و هی اینور و هی اونور اما نتیجه این شد که بذارن من روند طبیعی خودم رو طی کنم و از الان فشار زیادی رووم نباشه. دیگه هر کتابی رو توی سن 5 سالگی میتونستم بخونم البته اگر علامتهای اَ، اِ، اُ رو میذاشتن برام، روانتر میخوندم... میدونم الان توی این دوره و زمونه شاید بگین خوب خیلی از بچه‌هااینجوری هستن. اما اون موقع من بدون کمک هیچ کسی و بر اساس میل خودم به اون سمت رفتم. متاسفانه با وجود اینکه پدر و مادرم خیلی دنبالش بودن، اما امکانات الان وجود نداشت.

کلاس اول دبستان برام خیلی مزخرف بود چون چیزی برای یاد گرفتن نداشتم. از تهران یه تیمی اومدن تو مدرسه منو ببرن استعدادهای درخشان توی تهران. اما نمیشد شرایط کاری پدرم و داشتن 2 تا بچه‌ی دیگه، این امکان رو ازمون گرفته بود. اما جور دیگه‌ای این امکان برام فراهم شد، آموزش از راه دور و رفتن به کلاس زبان خارجی وقتی تنها 8 سالم بود. خیلی فشار رووم بود. من اینو نمیخواستم. برای همین دقیقاً موقعی که به سن 18 سالگی رسیده بودم و درس فوق‌العاده خوبی داشتم و کنکور میخواستم بدم، کم آوردم. خسته شده بودم. نه اینکه نتونم. نمیخواستم دیگه درس بخونم. حالم از آموزش بهم میخورد. اصلا خوب درس نخوندم. اینو اینجا میگم. من الکی توی اتاقم بودم به بهانه‌ی درس. اما خوب نمیخوندم. خودم هم ناراحت بودم. اما چه کنم. در شرایطی که همه مطمئن بودن که من در پزشکی دانشگاه سراسری تهران قبول میشم، زد و زیست شناسی یکی از دانشگاههای سراسری تهران قبول شدم. اون زمان اوج افسردگی من و مادر وپدرم بود. رشته‌ام رو نمیخواستم اما قدرت دوباره برگشتن رو هم نداشتم. به تمام معنا خسته شده بودم از این همه فشار. اما خوندم، 4 سال از بهترین سالهای عمرم رو تلف کردم. کجدار و مریض طی کردم تا لیسانسمو گرفتم. اون موقع با آقاهه دوس بودم و اون زمان ایشون دانشجوی ارشد مهندسی بود. خیلی کمکم کرد. توی تهران تنها بودم اما اون همیشه کنارم بود. تنها کسی بود که بدون اینکه بهم فشاری بیاره بهترین راه رو میذاشت جلوی پام. الانش هم همینجوره. حالا اگر فوق قبول شم میخوام به بهترین نحو  ازش استفاده کنم... اما همچنان از خودم راضی نیستم. من سالهایی رو صرف آموزش کردم که شاید کمتر بچه‌ای اونقدر سرش وقت میذاشت. اما موقعی که باید خودم رو نشون میدادم، نشد و تبدیل شدم به یه آدم تنبل. البته الان دیگه اینجوری نیستم و خیلی سعی میکنم نباشم.

از پدر و مادرم گله‌ای ندارم چون همیشه بهترینا رو میخواستن برای من. اما شاید وقتی خودم بچه دار شدم، اجازه بدم یه کمی از وقتشو صرف ست کردن رنگ و کیف وکفشش کنه، نه صرفاً آموزش. مگه مامانش چی شد که بخواد اون بشه! میذارم از بچگیش و از زندگیش لذت ببره اما در حد کاملاً متعادل.

هی هی... جوانی..........

زلزله!

چی شد یهو این مساله‌‌‌ی زلزله اینقدر مهم شد و ذهن همه‌ی مارو به خودش مشغول کرد؟ این خبر زلزله‌ی شدید تهران، از مدتها پیش مطرح بوده اما تا بحال کسی بهش توجه نمیکرده. اما حالا....

خوب دروغ چرا؟! ذهن من رو هم به خودش مشغول کرده. حتی یه شب خواب دیدم که خونه به شکل وحشتناکی داره میلرزه و من هر کاری میکنم نمیتونم از تخت پایین بیام و حتی نمیتونم فریاد بزنم. این قدر این خواب ملموس و واقعی بود که وقتی پریدم، عرق روی پیشونیم نشسته بود.

یاد چند سال پیش (نمیدونم چند سال) افتادم که زلزله‌ی تقریباً شدیدی شمال رو لرزوند (حدود 6.3 ریشتر فکر میکنم سال 83 بود). یادمه اون روز من توی خونه-شمال- تنها بودم. روز جمعه بود. و پای کامپیوتر هم بودم. یهو دیدم صندلی‌ام داره تکون میخوره و یک آن فکر کردم که برادرمه که یواشکی اومده خونه و داره منو اذیت میکنه. دیدم نه. همه جا داره تکوون میخوره. پریدم بین 2 تا تخت (چون اون موقع تخت من و خواهرم 2 طبقه بودش) و کاملاً این ور اون ور میشدم. کیس کامپیوتر از روی میز افتاد و منم فقط خدا خدا میکردم که زودتر تموم شه. به محض اینکه تموم شد پریدم شیرهای گاز رو بستم و تلفن بیسیم رو برداشتم و پله‌ها رو 4 تا یکی کردم و رفتم پایین توی پارکینگ خونه‌مون نشستم. اما راستشو بخواین نترسیدم. چرا هول کرده بودم. و تا مدتها حس میکردم که زمین داره واسه خودش میلرزه. اما اون لحظه نترسیدم و فقط چشمامو بسته بودم و گوشامو گرفته بودم.

حالا چم شده که هنوز زلزله نیومده، ترس برم داشته؟!! اصلاً وقتی بیرون میری توی اتوبوس و ماشین،همه‌اش حرف از زلزله‌ است. حتی امروز یکی از کارمندای بانک که یه آقای جوانی هم بود  میگفت دست ودلش به کار نمیره چون هر لحظه احتمال میده که زلزله بیاد.!!!

نمیدونم والله. البته از وقتی که پست باران عزیز رو خوندم یه کم آروم شدم و فهمیدم مردن هم همچین سخت نیست




خانم همسایه!

سلام. خوب من تازه از یه سری کارای روزمره فارغ شدم و البته یه کوچولو مهمون داری هم کردم، حالا که مهمونام رفتند و همه جا رو مرتب و تر و تمیز کردم اومدم نشستم اینجا.

پست قبلی یادتون هست؟! همون خانم همسایه‌هه. فردای اون روز وقتی ورزش صبحگاهیم تموم شد، خواستم بپرم یه دوش بگیرم که احساس کردم یکی زنگ خونه رو زد. فکر کردم گوشام زنگ زده اهمیتی ندادم. اما وقتی دوباره تکرار شد فهمیدم خودشه و همین خانومه‌است و من تا حالا هم ندیده بودمش. اما گفتم وقتی کارم تموم شد میرم در خونه‌اش ببینم چی کاری داشت یه وقت فکر نکنه من عمداً در رو باز نکردم. خلاصه ساعت 12 که شد و من همه‌ی کارامو راست و ریس کردم،  رفتم طبقه‌ی پایین. زنگو که زدم، دیدم پرید در رو باز کرد. بوی مشمئز کننده‌ی سیگار مشامم رو آزار داد. قیافه‌ی سیه‌چرده‌ای داشت و بسیار رنجور. فهمیدم که داشت سیگار دود میکرد، منم که عاشق سیگااااااااااااااااااااااااااار حالم داشت بد میشد. آخه از بوی سیگار نفسم میگیره. حالا اگر از این سیگار خوبا بود باز خوب بود، یه چیزی تو مایه‌های از این سیگار نارنجی سفیدا. توی این افکار بودم که، پرسید کجا بودی؟ اعصابم خیلی خرابه، داغونم. دلم میخواست بیام پیشت و باهات حرف میزدم.

نمیدونستم چرا این قدر باهام صمیمیه، با اینکه تازه منو دیده و من هم اولین باره که دیدمش.

دیدم جوانب ادب رو رعایت کنم و گفتم میتونین تشریف بیارین بالا. اینقده خوچحال شد که خودم موندم. کلی حجاب گرفت و اومد بالا. اولین کاری که کرد پرید اتاق‌خوابم رو نگاه کرد. بعد گفت چایی دارین؟ بعد وقتی که آروم گرفت و تمام خونه رو از نظر گذروند، نشست و یه بسم‌اللهی گفت و آستینا رو بالا زد و شروع کرد از شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر تموم قوم شوهر بدگویی کردن 

منم هاج و واج نگاش میکردم. انتظارشو نداشتم و اعصابم کلاً بهم ریخته بود هی با خودم میگفتم کی میره، کی میره... خوب راستش نرفت و از ساعت 12:30 تا ساعت 5:30 خونه‌ی من موند.

دوست نداشتم اینجور باشه. کاش آدمی بود که میشد باهاش 2 کلمه حرف درست و حسابی زد نه اینکه تموم حرفاش در این چیزا خلاصه شه. راستی گفتش که چقدر از شوهرشم متنفره.

چیزی که برام جالب بود، این بودش که توی این مدت که اومده بودن اینجا که تقریباً یه ماهی میشه، هیچ اطلاعی ازشون نداشتم و ندیده بودمشون. اما اون و شوهرش تا ریزترین مسائل مربوط به من و همسرم رو در آورده بودن. حتی از موهای صاف آقاهه هم تعریف و تمجید به عمل آورد و به من هم گفت که خیلی قرتی هستم فکر میکرد که ما هم مستاجریم که خوشبختانه این یکی رو اشتباه فهمیده بود.

نمیخوام کار همسرش رو مبنی بر کتک زدن زنش توجیه کنم چه بسا به سختی هم محکومش میکنم. اما این زن یه 5 ساعت اومد پیش من نشست، داشتم منفجر میشدم از کلافگی.  واقعاً خیلی دوس داشتم بهش کمکی میکردم و به مشاور معرفیش میکردم ، اما توی یه دنیای دیگه‌ای به سر میبرد. دنیایی که خودش با دستای خودش برای خودش ساخته بود. غیر مستقیم حالیش کردم که حواسش به زندگی خودش باشه نه به موی آقای همسایه، یا قرتی بازیهای زن همسایه. حواسش به خودسازی خودش باشه نه به کارایی که در طول روز همسایه‌اش انجام میده. وقتی من سرم به زندگی خودم گرم باشه، صد در صد میتونم نقاط ضعف و قوتش رو پیدا کنم. میتونم زندگیم و روابط خودم و همسرم رو بهبود ببخشم.

کو گوش شنوا؟؟؟



خشونت خانگی!

سلام. ببخشید که یه کم تنبل شدم تو جواب دادن به نظرات و همچنین آپ کردن.

دیشب آقاهه رفته بود روی پشت بوم GPS موبایلشو تنظیم کنه.ما طبقه‌ی چهاریم و آخرین طبقه و فقط طبقه‌ی سوم ما یه زن و شوهر جوون دارن زندگی میکنن و بقیه‌ی واحدها خالیه منکه داشتم تلویزیون نگاه میکرم، یهو پاشدم لباس پوشیدم که منم برم پشت بوم.همین طوری از در که اومدم برم بیرون دیدم سر و صدا و بوم بوم میاد از واحد پایینی. کنجکاو شدم یه کم تو راه پله مکث کردم. شنیدم خانومه داره گریه میکنه و آروم آروم حرف میزنه. گفتم خوب زن و شوهرن دیگه باهم بحثشون میشه. تا خواستم دوباره برم بالا، صدای بوم بوم دوباره اومد. این دفعه خانومه با صدای بلندتری التماس میکرد که شوهرش نزندش. باورم نمیشد. باورم نمیشد. وقتی التماسای زنه رو میشنیدم، قلبم مچاله شد. وقتی میگفت که توروخدا تنم داره میسوزه نزن، قلبم درد گرفت. سر جام خشک شده بودم و گریه‌ام گرفت. آقاهه اومد پایین و گفت چه خبره. وقتی بهش گفتم سریع منو برد داخل، صدای تلوزیون رو هم بلند کردیم که بیش از این ناراحت نشیم. آقاهه میگفت عجب آدم بی شرفی. کاش میتونستیم کاری کنیم. اما چی کار میتونستیم بکنیم؟ سرم درد گرفته بود و التماسای خانومه توی گوشم بود.

با خودم فکر کردم اگر من به جای اون زن بودم، عمراً همچین چیزیو نمیتونستم تحمل کنم؟ مگه میشه تو به خودت اجازه بدی زنت رو بزنی، حتی بچه‌ات رو. چرا زنا تحقیر رو قبول میکنن؟ نمیدونم. اما غرور و شخصیت خورد و له شده‌ی آدم، دیگه درست بشو نیست مگر اینکه از خودت دفاع کنی. از حقت.

اصلاً نمیفهمم. نمیخوام هم بفهمم. من زندگی خودمو دارم و عاشقانه همسرم رو میپرستم و به جا و به موقع هم از حقم دفاع میکنم. من باید بپذیرم که همچنان همچین آدمای وحشی صفتی پیدا میشن که زور بازوشون بیشتر از زور عقلشونه. باید بپذیرم که وقتی در همسایگی من زنی التماس میکنه که کتک نخوره، اعصابم این چنین بهم نریزه. اما.. التماسای اون زن هنوز توی گوشمه.

هیهات.........................