خانوم سین!

سلام . خوب آره میدونم این مدته خیلی کم کار شدم. دلیل خاصی نداره، فقط بی حوصله‌ام و پر از استرس. از همین جا میگم اگر دیدین از جمعه به بعد خبری از من نیست، میتونین از اطلاعات بهشت زهرای تهران سراغمو بگیرین  حالا نه دیگه تا اون حد، اما فکر کنم اگر اونی رو که میخوام نشه خیلی افسرده شم. از دیشب همه‌اش از خواب میپریدم. حرصم در اومده بود. دیدین گاهی اوقات یه چرخه‌ی خواب تکرار میشه، اونوقت حس کلافگی به آدم دست میده؟ منم همون طور شده بودم و داشتم همه‌اش توی سایت سنجش دنبال اسمم میگشتم. تا اینکه سر صبح، حس تهوع شدیدی منو از جام کند. چقدر بدم میاد از این حس. رفتم یه کم آبلیمو خوردم و بهتر شدم. اومدم روی مبل درازکشیدم تا اگر حالم بد شد بپرم گلاب به روتون دسشویی همونجا خوابم برد، آریا اومد بالا سرم گیر داده که امروز دیرتر میره سرکار تا مطمئن شه که حالم خوبه. میگفتم به خدا من حالم خوبه اما قبول نمیکرد بگذریم..... چون این نیز بگذرد....

یادمه یه خانومی چند سال پیش بهم گفت هر موقع دیدی یه چیزی فکرش، تورو ناراحت میکنه، دستتو بزن زیر چونه‌ات و هی بهش فکر کن، هی فکر کن، اون‌وقت ذهنت پسش میزنه و دیگه حال نداره بهش فکر کنه. نمیدونم والا در مورد من که این جوری صدق نکرد. گفتم این خانوم، یادِ خاطره‌ی جالبی از ایشون افتادم. ایشون اهل تهران بودند و دوران دانشجویی خودشونو توی شمال میگذروندند. دختر خوبی بود و پدرم خیلی خیلی هواشو داشت و مثل دختر خودش حواسش بهش بود، به  طوری که پدر فوق‌العاده سختگیرش گذاشته بود سالها توی خونه ما مستاجر باشه. عاشق ما بود دختره.البته ما زیاد عادت نداریم صمیمی بشیم با همسایه یا مستاجر و حد و حدود خاصی قائلیم براشون. یه بدی‌ای داشت،‌این بود که خیلی اهل رفتن پیش دعا نویسا بود. یه بار یه مسئله‌ای پیش اومد برای مادر و پدرم که مجبور شدند برن تهران. منم اون زمان کنکور داشتم و حاضر نبودم با کسی جایی برم. خواهرم که شهر دیگه‌ایی دانشجو بود و برادرم خدمت سربازی.. برای همین من یه 2 روزی رو خونه تنها میموندم. کلاً به تنهایی عادت داشتم و نمیترسیدم از چیزی و راضی نمیشدم که کسی بیاد پیشم یا من برم پیش کسی. اینطوری بهتر میتونستم درس بخونم.

خلاصه، مادر و پدرم به این خانوم سپردن که  حواسشون به من باشه که  چیزی احتیاج نداشته باشم. ماماینا رفتن و من تا سر شب درسمو که خوندم دیدم در هال رو یکی تق تق میزنه. دیدیم این خانومه (که از این به بعد بهشون میگم خانوم س.). گفت چیزی احتیاج نداری و اینا گفتم نه. گفت برات شام درست کردم. گفتم که خوردم. گفت نمیترسی تنهایی گفتم نه عادت دارم. گفت ولی امشب من میخوام بیام پیشت بخوابم. رووم نشد که بگم نه. از طرفی اعتماد کامل بهش نداشتم. با اینکه 4 سالی میشد که خونه‌ی ما بود. اما به قول مادرم بالاخره یه غریبه بود. دست آخر راضی شدم که بیاد و کلی  توی دلم به مامانم غر زدم که چرا گفتین که نیستین و اینم به زور میخواد بیاد اینجا. دوست داشتم تنها باشم و برای خودم درس بخونم. خانوم س. اومد داخل. خیلی هم مهربون بود خداییش. منم دیدم زشته و تخت کنار تخت خودم رو براش ملافه‌ی تمیز زدم و بالیش . غیره. گفتم بیا بخواب.

خونه‌ی پدریم خیلی بزرگه و حیاط جلویی و پشتی داره. چون اتاق من ته سالن بود، برای همین علاوه بر قفل کردن در، موقع خواب یه میله‌ی آهنی گذاشتم پشت در و طوری تکیه‌اش دادم اصلاً تکون هم نمیخورد. جون اون زمان دزد تو محله‌ِ ما زیاد شده بود خواستم با این کار اگر کسی قصد ورود به خونه رو داشته باشه، متوجه بشم جون خودم. خلاصه ما خوابیدیم. خانوم س. هم پوست خیلی خیلی تیره‌ای داشت و حالا چهره‌ِ بدون آرایشش برام خیلی عجیب تر مینمود. یه لباس خواب سبز رنگ هم تنش بود. حدود ساعتهای 4 صبح بود و هوا هنوز تاریک بود، که از صدای عجیبی از خواب پریدم. وقتی بلند شدم دیدم خانوم س. روی تخت خودش نشسته و زل زده به من. حالتش طوری بود که انگاری مدت زیادیه که اونجوری نشسته و داره به من نگاه میکنه. زانوهاش به سمت شکمش جمع کرده بود و موهاشو روی شونه‌هاش افشون. چند لحظه‌ای بی اختیار بهش زل زدم و بعدش گفتم صدای چی بود س. جون؟ با صدای آرومی گفت نمیدونم. پا شدم سریع رفتم توی هال، دیدم میله‌ی آهنی‌ای که پشت در گذاشته بودم افتاده، میله رو گذاشتم سر جاش و خواستم بر گردم توی اتاق، حالا ترس برم داشته که ای داد بیداد خانوم س. چرا اونجوری به من زل زده بود. با ترس وارد اتاق شدم، دیدم اینبار دراز کشیده، به سقف زل زده. پرسید که چی بودو منم بهش گفتم .

ولی گفت نگران نباش به خاطر رعد و برق بود!!!!! (چه ربطی داشت من نمیدونم، گرچه اون شب هم اصلاً بارونی نبود). خلاصه تا خود صبح خوابم نبرد و از زیر پتو میپاییدمش. وقتی صبح آماده شد که بره دانشگاه، پریدم در رو قفل کردم و تا ساعت11 خوابیدم.

هنوز که هنوزه تو کف اون شبم. از فرداش بهش گفتم که نمیخواد زحمت بکشه بیاد چون دخترعموم اومده پیشم (الکی).. آخه میدونین چی منو خیلی میترسوند؟ توی جلسات احضار روح خیلی شرکت میکرد. کلاً فکر میکنم یه مازوخیسم و سادیسم خاصی داشت.

ای هی، دلم برای خانوم س. تنگ شده. گرچه الانم توی تهرانه، اما اصلاً سراغش رو نگرفتم. فکر میکنم هنوز که هنوزه ازش میترسم....

نظرات 15 + ارسال نظر
اسپریچو چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 18:45 http://esperichoo.wordpress.com

تو که نابود کردی این خانوم سین رو!
وای سپیده این توصیفاتی که از خونه پدریت کردی منو وسوسه کرد برم اونجا! عاشق همچین خونه هایی هستم! هنوز هم همونجا زندگی می کنند؟ اصلا نگران نتیجه کنکور نباش، زندگی ارزش اینهمه نگران شدن و گذروندن وقت تو نگرانی رو نداره. توصیه خانوم سین هم به درد عمه اش می خوره!!! یک گیلاش از اون شرابای بابا ساز بزن به سلامتی حالت جا میاد! اگه خودت نمی خوری بده من! عقش منی تو! راستی عکس گرفتی؟ بگیر دیگه

سلام عزیزم. خوبی قربونت برم؟ آره هنوزم همونجان و من هنوزم عاشق اونجام. تموم کودکی‌ام هم اونجا بودم. :)) بیچاره ی عمه‌ی خانوم سین. اما راست گفتیا، شراب تلخ می‌خواهم که مرد افکن بود زورش تا که یکدم بیاسایم ز دنیا و شر وشورش... البته به شما هم میدم، چرا که نه :)) بلا می سر. تو هم عقش منی تو :))
عکس میگیرم عزیزم، حتماً اما تموم اونجاهای رو که گفته بودی رو نمی‌شناسم. تا اونجاهایی رو که بلت بودم رو میرم. رو جفت چشام بانووو....

گلبرگ چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:03 http://golbarg31.blogfa.com/

سلام خانمی خوبی؟ از آشناییت خوشحالم. چی شد این جواب کنکور؟

سلام عزیز دلم. مرسی که بهم سر زدی. منم خوشحالم از داشتن دوست خوبی مثل شما. هنوز که نیومده، اما جمعه میاد... مرسی از حضور و توجهت..
میبوسمت...

عرفان چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:17

سلا م
خسته نباشید
اگرچه میخواسته مهربانی و محبت کنه ولی باعث دردسر شده براتون ولی معمولا انسان ها وقتی مورد لطف و عنایت قرار میگیرند یه احساس شیرینی دارند که از این بابت خیلی حظ میکنند ولی شما هم حق داشتید که بترسید چون قطعا نگاهای این بنده خدا ترسناک بوده.
در هرحال باید از پدرتون هم نامی برد که لطف و محبتشون به این خانم بسیار بوده وانشالله که خیر ببینند و عاقبت بخیر .
موفق باشید

سلام دوست عزیز. ممنون از نظرتون. بله، شایدم بنده ی خدا منظوری نداشته اما من پیش زمینه‌ی ذهنی خوبی ازش نداشتم.
در مورد پدرم هم باید بگم که خیلی از مشکلاتشون رو حل میکرد و مثل دختر خودش دوستش داشت... ممنون از حضورتون...
شاد و پاینده باشید...

حمید چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:33 http://hshida.blogfa.com

سلام.خوبی خواهرجونم.خوش اومدی بعد این همه مدت که دلتنگ حضورت بودیم.خاطره جالبی بود که شهامت و ترس را در پارادوکسی زیبا به نمایش میگذارد.یکطرف یک دختر خانم تنها ی تنها در یک حیاط درندشت بدون هیچ هراسی قلبن خود را بی نیاز از همراه احساس میکند و حتی ابا دارد امری که استثنایی است و از طرفی از یک همنوع و عم جنس چنان هراسی بلش می افتد که بیا و ببین.نکته مهم و تامل برانگیز این تناقض ترسی است که از انسان داری حال آنکه بر عکس نه تنها از شب و سکوت و تنهایی نمی ترسی که شجاعت بخرج داده و تازه استقبال میکنی.دلم میخواد بدونم الان هم اگر در همان شرایط قرار بگیری همان احساس رو داری؟اگه پاسخنون مثبت باشه باید بگم شما از این حیث بین جماعت نسوان استثنا هستید.

سلام برادر عزیزم. منم دلتنگ دوستام گلم بودم. به هر حال خیلی خیلی ممنونم که همیشه به من سر میزنید.
راستش خوب اشاره کردید. وقتی ماجرا رو بعدها برای پدرم تعریف کردم، اونم همینو گفت. میگفتن که تو که دختر شجاعی بودی چرا ترسیدی؟!! منم گفتم که آخه چشماش یه برق خاصی داشت که توی دلمو خالی کرد..
خوب راستش باید بگم که نه، الان خیلی ترسو شدم. البته ممکنه تنها هم شبا بمونم ولی با اکراه. بچه‌تر که بودم، خیلی شجاعتر بودم. حتی با یه چوب افتادم دنبال یه دزد.. که البته اونم ماجرای جالب داره که خالی از لطف نیست که تعریفش کنم. اما باور کنید الان اینقده ترسو‌ام که با یه صدا میپرم. پس من جزء استثنائات نیستم :))
ممنون از توجهتون. همیشه شاد باشین و سلامت...

آبجی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام سلام
100 تا سلام بیا بیا اول بزار یه بوسه خوشملت بکنم نازی خانوممم
که چقد دلم واست تنگ شده بید
ای الهیی من اگه بودم در جا سکته می کردم چون من واقعا از این چیزا خیلی می ترسمو خیلی حساسم
یعنی تو عمرم همیشه از این چیزا ترسیدم
حالا ماجراهاش بماند واسه بعد منم از این موردایه اینجوری زاید داشتم که گاهی کلی سیتمه بدنمو هورمون مورمونو غرو قاطی کرده
نگی ترسوام یه وقتا نه حساسمو خوب حالا اگه گفتی تروسام اشکال نداره چون خواهرمی اشکال نداره
کجاییییییتو تو رو خدا
کی دقیقا چه ساعتی
ای خدا به خدا منم استرس گرفتم بزار برم تو وبلاگمم بنویسم
وای ولی این می شه مثل وقتی که طرف داره می زاد ولی اطرافیان سفره حضرت ابوالفضل نظر می کنن که بچش پسر بشه.
بچه رشته تجربی هستی دیگه و زیستی .........
ای خدا فصب 13 زیست جانوری ساله سوم دبیرستان چهقد بهش می خندیدیمو منتظر که کی درس می رسه به اونجااااااااااااا

خبو اوجویی قشنگ زود زود زود بهم خبر بدیااااااااا
من مطمدن همونی که می خوای میشه دلم روشنه می شه می شه می شه اصلا باید بشه..........
می بوسمت

آبجی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

وای 8 شب جمعه خفه می شم تا اونموقع که
می تونم حدود یه نیم ساعت بعدش اسام اس بزنم
ببینم نتیجه چی شده ؟
اشکال نداره ؟
اخه می ترسم بگم خودت بهم بگی اونوخت یادت بره......
خوب من منتظره خصوصیماااااااا چشمام به دره وبلاگ خشک شد
ای الهی فدایه مهربونیات
ای خدا چی میشه جمعه همونی بشه که باید بشه.
می بوسمت

پریا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:48

سلام عزیزدلم
خوشگلم
برات از ته دلم دعا میکنم ، فردا خبر خوبی بشنوی و بیای بگی که قبول شدی
من دلم روشنه باور کن
قربونت برم ممطئنم فردا خبرای خوبی بهمون میدی
الان فقط اومدم پیش لیلایی ماهم و شما
فردا حتماً حتماً میام دوباره
مواظب خودت باش گل نازم

سلام پریای نازنینم. مرسی. یه دنیا مرسی که به یادم بودی واومدی. ممنون که با قلب پاکت برام دعا میکنی.
منم برات بهترینا رو دعا میکنم. ایشالله که با دست پر برگردم پیشتون..
میبوسمتون...

سوگل پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 http://voroodmamnoe.persianblog.ir/

جالب توصیفش کرده بودی آدم واقعا شک می کنه به این جور آدمها
راستی به روز کردم خوشحالم میشم عطر مهربونیتون رو در خانه ام حس کنم[گل]

سلام عزیزم. ممنون که شما هم صفا رو با خودتون به خانه‌‌‌ی مجازیم میارین.
چشم حتماً خدمت میرسم..

سهره پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 http://ayy.blogfa.com/

سلام خواهر شجاع من خوبی اخی ایشالله ک نتیجه بده تلاشت ..اروم باش گلم خودتو اذیت نکن..یادمه ک چقد تلاش کردی ..ایشالله ک ب هدفت میرسی..ووی صبا جونمنم ب تنهایی عادت داشتم چون پدر مادرم هر دو شاغل بودن و هیچ وقت نمترسیدم اما الان خیلی ترسوام باورت میشه وقتی تنهام دلم نمیخواد خونه باشم یا اگه باشم شوهرم تا دخی برگرده چند بار زنگ میزنه..البته زن بی دست و پایی نیستما اما مثل قبلک از شش سالگی تنها بودم و ترسی نداشتم نیستم..الهی فدای دلت شم ک از نگاش هول ورت داشت..دوستت دارم اینا خاطرهای شیرین زندگی دیگه ..از بچگیام دلم میخواد بنویسم و خاطراتش اخه هروقتی برا شوهرم تعریف میکنم و کلی میخندیم ..بچه ای بودم برا خودماموفقیتت ارزومه خوبم صبا

سلام سهره‌ی نازنینم. خوبی؟ دخمل گلت خوبه؟
مرسی عزیزم از دلداریت. رو چشمم سعی میکنم که سرم رو گرم کنم که کمتر بهش فکر کنم. خیلی بهتر شدم از دیروز...
پس شما هم مثل منی؟! منم بچگی خیلی شجاع بودم. الان با یه تقی میپرم وقتی تنها باشم. ولی باز هم به قول شما بی دست و پا هم نیستم و میتونم از عهده‌ی خطری بر بیام. خوب خاطراتت رو تعریف کن ببینیم سهره‌ وقتی کوچک بود چی کارها که نمیکرد :)
خیلی از بچه‌ها ترسواندها، همین داداش خودم آخر ترسو بود من ازاون شجاعتر بودم :)) الان بهش میگم ، اخماش میره تو هم :))
قربونت برم. برام عزیزی عزیز دلم، دوست وخواهرک مهربونم. همیشه بخندی و تنتون سالم باشه...

دختر بیچاره پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:23 http://havooo.blogfa.com


سلام عزیزکم
خانوم سین ترسناک میگفتی بهتر بود آخه واقعا نمیشه به اینجور آدما اعتماد کرد هر روزی یه جور رفتار دارن

سلام عزیزم. راست میگیا اما فکر میکنم اون لحظه به خاطر زمینه ذهنی‌ای که داشتم از ایشون، خیلی بیشتر ترسیده بودم. اما اینکه میگی این آدما قابل اعتماد نیستند رو قبول دارم، چون در طول این مدتی که مستاجر ما بود،رفتارای غیر نرمالی رو ازش دیدم.
مرسی که اومدی بهت سر میزنم.. بوووس

باران پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:17 http://www.bojd.blogfa.com

سلام
عجب خانمی بوده این س خانم

سلام دوست عزیز و گرامی. رسیدنتون بخیر. امیدوارم سفر بهتون خوش گذشته باشه...
مرسی که بهم سر زدین...

آمنتیس جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:26

اینماجرا رو که تعریف کردی یاد احضار روح واین جور چیزای خودمون تو خوابگاه افتادم یادته یه بار قرار شد من دراز بکشم وشما باخوندنه دعا منو از زمین بلند کنین ومنم کلک زدم و خودمو یه خورده از زمین بلند کردم و شما از ترس جیغ زدین یاد اون موقع ها واقعأ به خیر چقدر دلم برا اون زمونا تنگ شده.

:)) ای جانم. خدا پدرتو بیامرزه خنده رو لبام نشوندی. خیلی باحال بود اون دوران. واقعاً چه روزهایی که که دیگه هرگز بازنمیگردند.. یادشون بخیر..
تو هم یادته یه بار منو زهرا رو ترسوندی؟ زهرا از ترس گریه‌اش گرفته بود؟
کلاً موجودی بودیا. یادته چقدر من دختر خوبی بودم و اصلاً با هم دعوامون نمــــــــــــــــــــــــــــــی شـــــــــــــــــــــــــــــد؟ :)) میدونم یادته.
الهی قربونت برم... دلم برات خیلی تنگ شد. خیلی زیاد...

حمید جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:53 http://hshida.blogfa.com

سلام. بی تعارف وظیفه خود میدانم در هر فرصتی که میام نت با قید اولویت به وب زیبا و پر بار و جالب شما سر بزنم و کسب فیض کنم. توام با آرزوی نیکبختی و سعادت برای آن خواهر مهربان و فرزانه خالصانه موفقیت همه دوستان و همنوعان را در جمیع ابعاد زندگی از درگاه خداوند بزرگ آرزومندم و صد البته نسبت به موفقیت و شادکامی شما بیشتر از سایر دوستان مقید هستم و خالصانه دعا میکنم که به هر چه آرزو داری نائل شوی و برایت بهترین ها رقم بخورد که الحق شایسته و لایق ترینی. از اینکه با همه مشغولیت هایی که دارید بنده نوازی را فراموش نفرموده و قدم رنجه داشتید سپاسگزارم. از رویت کامنت محبت آمیزت بسی مشعوف و خرسندم . همیشه شاد و شادی بخش باشید .

سلام دوست و برادر عزیزم. از اینکه قدم رنجه میفرمایید و به خانه‌ی مجازی من قدم میذارید، بی نهایت خوشحال میشم. از این همه دعای خیر شما سپاسگزارم. من همیشه به یاد دوستان عزیزم و مطالب زیبای وبلاگشان هستم، شاید در این لحظات پر دلهره (کمتر از یک ساعت دیگر)، سر زدن به دوستان بهترین تسکین دل بیتابم باشد..
ممنون که به یاد خواهر کوچکترتان بودید....
برای شما هم شادی را دنیا دنیا آرزو میکنم....

آفرینش شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:51



در مورد رهایی از فکر ... من برعکس میگم همیشه ... میگم هروقت فکر آزاردهنده ای میاد سراغت بهش بگو الان درگیرم و مشغولم برو بعدا بیا تا بهت فکر کنم ... انقدر موکولش کن به بعدا تا دیگه حل شده باشه !

در مورد خانومه کلا نظری ندارم

سلام آفرینش جونم. خوبی؟ یعنی واقعاً جواب میده این راه؟ فکر میکنم نیاز به یه اراده‌ی قوی باشه چون من هرچقدر هم اینطوری بگم باز ناخودآگاه ذهنم میره طرفش، اما راه حل خوبیه :)

علیرضا شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:08 http://morghehava.blogfa.com

چه خانم مرموز و جالبی بوده.
من اگر جای تو بودم همون شب یه برنامه احضار روح باهاش اجرا میکردم.
به هیجانش می ارزید.
البته ترسش از هیجانش بیشتره.
جالب بود صبا جان.

اوه اوه، دیگه همینم مونده بود که دیوونه شم. نه داداش من، من خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــی ترسوتر از این حرفام... البته اگر 2 تا آدم پایه باشن، به هیجان ناشی از ترسش می‌ارزید.... :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد