بعد مهمونی نوشت!

سلام

انگاری کتکم زده باشن تموم تنم خسته و بی رمقه. دیشب مهمونی داشتم، کلی از صبحش کار کردم. البته جناب آقاهه هم کمکم میکرد اما خوب غذا که نمیتونست درست کنه میتونست؟!

خیلی خوش گذشت،اما چه کنم که الان خیلی خسته ام. با این حال باید برم جمع و جور کنم. به همه سر میزنم و با پست جدید میام خدمتتون.

پ.ن: عاشق فسنجونم، دیشب یکی از غذاهایی که درس کرده بودم فسنجون بود. خیلی عالی شده بود.

پ.ن: برام یه گلدون فانتزی ناز کادو آوردن، عاشقشم.

فعلاً.........

دوست نما!

دیروز به من ایمیل داده و کلی حال و احوال کرده ، دست آخر هم گفته کاراشو راست و ریس  کنم. گفته تو بهتر میتونی و واردی چون برای خواهرت همه‌ی این کارارو کردی...

نه..نه.. اگر واقعاً فکر میکنین که مثل احمقها گفتم باشه و رفتم ساعتها توی این ترافیک وحشتناک تهران دنبال کار این خانم، اشتباه میکنین. گفتم اون خواهرم بود تو که خواهرم نیستی. تو حتی دوست هم نیستی. از من سراغی نمیگیری به ایمیلام  حتی جواب هم نمیدی. اما هر موقع کار داری من میشم رفیق گرمابه و گلستان؟. نه رفیق اشتباه گرفتی. خودت میخواستی کاراتو بکنی وقتی میخواستی از ایران بری. یه رابطه‌ی دوستی باید دو طرفه باشه نه یک طرفه و پوشالی.

واقعاً چرا بعضی ها فکر میکنن هر رفتاری رو بخوان میتونن پیش بگیرن در عوض مخاطبشون حیّ و حاضر آماده به خدمت باشه؟!! رو پیشونی من چی نوشته؟!!

پ.ن: دلم نمی خواد با کسی این جوری رفتار کنم اما گاهی برای اثبات شخصیت خودت لازمه که این طور واکنش نشون بدی.

پ.ن 2: عاشق این ترانه‌ی yasmin levy ام. هر چقدر که گوش بدم خسته نمیشم.

روزانه من!

قراره از اول اردیبهشت برم کلاس نقاشی. تازگی هم میخوام در کنسرواتور تهران ثبت نام کنم برای کلاس موسیقی.

خیلی بی سلیقگیه که اگر کلاس زبان هم نرم نه؟ نمیدونم. آخه من وقتی ۸ سالم بود رفتم موسسه‌ی شکوه. اونجا همینطور ادامه دادم تا آخر آخرش. وقتی میگم ۸ سالم بود نه اینکه فکر کنید که خوندن و نوشتن فارسی رو بزور بلد بودما، نه... از ۵ سالگی بلد بودم. 8 سالگی هم بابا و مامان دیدن که حوصله‌ام داره سر میره فرستادنم کلاس زبان. که البته درسته که الان زبانم خوبه اما خیلی بهم فشار اومد و اثراتش همچنان هست که گفتنش و خوندنش از حوصله خارجه. پس کلاس زبان نمیرم

روزها که میگذرن از پی هم، هرروز بیشتر به نگرانیم اضافه میشه. از اینکه نتونم توی ارشد موفق شم بیشتر عذابم میده. بری همین میخوام تا اونجایی که میتونم سرم رو گرم کنم تا کمتر بهش فکر کنم. الانم که لامصب انگار بهار نیست. بیشتر حال و هوای تابستون رو داره. چه قدر از تابستونو گرماش بیزارم. کجا میشه فرار کرد از دست این هوای گرم؟ الانش که اینقدر گرمه، بدا به حال تابستونش.

ببخشید یه کم پراکنده حرف میزم. نمیدونم دوس دارم بنویسم فقط.

از چند روز پیش که وبلاگ گیلی رو خوندم، به سرم زد که منم برم یه جوجه اردک بگیرم. آخ که چقدر من عاشق این حیوونم. اما آقاهه نمیذاره. البته حق هم داره. حیوون که گناه نکرده که من دوسش دارم و باید مدام توی یه جای تنگ و تاریک باشه. از طرفی نمیتونم توی خونه ولش کنم. پس بهتره بیخیال شم و برم عکسای جوجه اردک گیلی رو نگاه کنم.

میدونین الان چی دلم میخواد؟یه جای آروم و دنج. به رسم کودکیهام با خانواده میرفتیم وسط جنگل یا چادر میزدیم یا یه کومه اجاره میکردیم و چند روز و چند شب توی دل جنگل میموندیم. چه هوایی داشت کودکی. چه قدر دلم تنگش شده....

پ.ن: عکسای نوروز رو نذاشتم. یعنی میخواستم بذارم امابعد کلی آپلود کردن، لینکا همه پرید.منم کلاً بیخیالش شدم.

پ.ن2: خیلی کرختم و افسرده. نمیدونم چرا! شاید چون مامان و بابام تازه امروز رفتن. دلم تنگشونه.

پ.ن3: زندگی خیلی بی ارزش تر از اونی هست که نخندی. مدام در خشم و اعتراض و غرغر سیر کردن، یعنی کلاه گشادی سرت رفتن. پس همیشه بخندید.


مهمان داری!

الان ساعت ۲ شبه و من دارم با تنی خسته و کوفته تایپ میکنم (آخه بگو مگه واجبه!!)

راستش سرم خیلی گرمه. برادر شوهرم اومد خونه مون. به محض اینکه امروز رفت، مامان زنگید که با خاله دارن فردا میان تهران برای دیدن این یکی خاله‌ام (که توی چند پست قبلی گفتم که سرطان داره.)

خلاصه منم چون خیلی با این خاله‌ام رودرباسی دارم، افتادم به جون خونه.شست و روفتو خلاصه خرید و همه چی... کمرم داره میشکنه... خوب شد که تموم شد بالاخره....

دیشب با برادر همسرم که اینجا بود، داشتیم حرف میزدیم موضوع جالبی رو مطرح کرد. گفت یه استادی داشته توی دانشگاه، که البته دانشجوی دکترا بودش. اولین باری که اومده سر کلاس اینا، خواسته بهشون بگه برن دنبال تحقیق. بعد به قول خودش خواسته راهنمایی کنه که برن از کجا سرچ کنن. این استاد، حتی بلد نبود یه سایت معتبر اینترنتی رو بخونه.یعنی به آدرس www.google.com  گفته:‌" وِ.وِ.وِ. گوگلی. سُم"

گریه کنیم یا بخندیم؟؟؟! به خدا این اولین باری نیست که همچین افاضاتی رو میشنویم از یکسری افراد تحصیل کرده.

همین دوست من بدون کنکور ارشد وارد مقطع فوق لیسانس شد. پس باید آدم باهوشی باشه. اما باور میکنید حتی بلد نیست یه سرچ ساده بکنه. جالب اینجا بود که حتی نمیتونست وارد سایت دانشگاه بشه و نمراتش رو ببینه. همیشه من براش اینکار رو میکردم و با اینکه اصرار داشتم که بهش یاد بدم، از یاد گرفتنش ابا داشت. میگفت دوست ندارم. من فقط درس میخونم.

واقعاً سیستم آموزشی ما داره به کجا میره؟؟؟!!! چرا یه دانشجوی خوب دانشجویی معرفی میشه که صرفاً نمره بالایی رو در امتحانات بدست بیاره؟!! چرا نباید به تواناییهای دیگر دانشجویان یا حتی دانش آموزان توجه کنیم؟! این است سیستم آموزشی نمره محوری!!

آنقدر متاسف میشم وقتی میبینم که کسی با داشتن تحصیلات بالا، سرچ کردن در اینترنت رو وقت گذرونی میدونه، و مسئولیت اینکار رو به عهده افراد دیگه میذاره. الانم که ماشالله کلی این موسسات ترجمه و غیره کارای تحقیقاتی در اینترنت رو هم انجام میدن و دانشجوها میتونن به راحتی به این مکانها مراجعه کرده، موضوع مورد نظر استادشون رو بدن و یه تحقیق کامل تحویل بگیرن.

اینه که سواد افراد تحصیل کرده‌ی ما روز به روز نم میکشه چون با اطلاعات روز خودشونو آپدیت نمیکنن.

باور کردنی هست براتون؟؟

نعمت سلامتی!

خوب دارم خودمو به یاد میارم که چه حال بدی داشتم ۲ سال پیش. وقتی که بهم خبر دادن که مامان دچار یه حادثه کوهنوردی شده و پاش آسیب دیده و توی بیمارستان بستریه. مردم و زنده شدم تا فردا صبحش صبر کنم. تا صبح صد بار تلفنی با مامان صحبت کردم. دلم داشت میترکید. مامان من؟ بیمارستان؟ سابقه نداشت. مامان میگفت نیا و من حالم خوبه. اما قبول نکردم و صبح زود با همسری رفتم سواری های آزادی رو سوار شدم و رفتم به سمت شمال. تموم اون ۴ ساعت اعصابم خورد بود. یه چیزی بهم میگفت که چیزی بدتر از اونی میشه که همه فکر میکردن.

رسیدم خونه. در کمال ناباوری دیدم که مامان توی ماشین نشسته و ماشینم توی پارکینگه. رنگ به چهره نداشت. دلم ریخت. همیشه مامان رو سر حال میدیدم. اما اون موقع... هنوز هم از یادآوریش قلبم چروک میشه... مامان رو از بیمارستان جواب کرده بودن و گفته بودن باید بره تهران. میگفتن باید پاش قطع بشه. گریه نکردم. مامان رو دلداری دادم. گفتم این دکترا یه چیزی میگن. هنوز نیم ساعت نمیشد که رسیده بودم، بابا گفت "بریم تهران. از همون اولشم باید میبردمش تهران". بزور زن داداشم یه لقمه غذا خوردم و رفتیم تهران. داداشم گریه‌اش گرفته بود. بابا هم گریه میکرد. نخواستیم با آمبولانش ببرنش چون مامان خودش راضی نشد. میگفت حالم خوبه. اما چه خوبی؟؟!! میگفت من اگر دیگه کوه نرم، میخوام دیگه نباشم. اگر پامو قطع کنن.........

ضعف زیادی کرده بودم. استرس، گرسنگی، خستگی راهی که دوباره باید بر میگشتمش. به آریا تلفن کردم که ما داریم میاییم تهران. فقط برای آریا گریه کردم. اونم دلداری میداد. کاری دیگه‌ایی نمیتونست بکنه.

از درون داغون بودم اما برمیگشتم هراز گاهی مامان رو که چهره‌اش تکیده شده بود رو نگاه میکردم، بزور به روش لبخند میزدم در حالیکه توی دلم گریه میکردم. خیلی دلداریش میدادم. بابا عینک آفتابی زده بود و کلاه آدی‌داس روی سرش گذاشته بود، اما با تمام این حرفا نمیتونست اشکش رو پنهان کنه. رد اشکش رو میدیم. خیلی خسته بودم. ضعف زیادی داشتم اما سرسختانه مقاومت میکردم.

قربون مامان برم که با اون حالش به بابا گفت این دختر ضعف کرده یه جا واستا یه چیزی بخوره. بابا انگاری که تازه یادش اومده باشه که من از صبح توی جاده پیچ واپیچ کندوانم ترمزی زد و چند سیخ جیگر تازه خرید. منم وقتی که ضعف کنم، بعدش عمراً بتونم چیزی بخورم چون تهوع میکنم.

رسیدیم تهران، مستقیم بیمارستان شرکت نفت. تا رسیدیم نگهبانی زنگ زد ویلچر آورد. مامان رو نشوندیم روش. بردیمش اورژانس. یهو 3 تا دکتر اومدن بالا سرمون. پای مامان رو معاینه کردن. باهاش شوخی میکردن که روحیه‌اش رو حفظ کنه، دل توی دل هیچ کدوممون نبود. هر سه متف‌القول گفتن که چیزی نیست، اما باید بستری شه تا آنتی بیوتیک های قوی بهش تزریق کنیم. گفتم یعنی قطع نمیشه؟ گفتن نه اما اگر یه روز دیرتر مشد ممکن بود این اتفاق بیافته.

دلم میخواست بپرم بغل آقای دکتر و ماچش کنم. از خوشحالی گریه میکردم. به داداشم زنگ زدم به همسری و همه‌ی کسایی که نگران ما بودن. دیگه خسته بودم و توان نداشتم. خوابم میاومد و ضعف سر تا پامو گرفته بود، برای همین تا اومدن از مامان خون بگیرن برای آزمایش، تا خون رو دیدم، غش کردم و ولو شدم (خیر سرم میخواستم مثلا دکتر شم)

مامان بستری شد توی بخش. به مدت 12 روز. روز و شب باهاش بودم. بمیرم الهی، برای کسی که تا حالا یه لیوان آب از بچه‌هاش نخواسته بود، حالا حتی نباید برای انجام شخصی ترین کارش از تخت پایین می اومد. عذاب میکشید، خجالت میکشید. اونموقع دلم میخواست گریه کنم از گریه‌هاش. اما تموم محبتم رو میریختم توی چشام و میپاشیدم توی صورت خسته و بی رمقش. با شوخی و خنده، به زور یه لبخند به لبش می آوردم. بدترین بدشانسی این بود که کنار تخت مامان یه خانم پیری رو بستری کرده بودن که از بس عذاب میکشید دم به لحظه طلب مرگ از خدا میکرد. این روحیه‌ی مامان رو به شدت خراب کرده بود و حالا واسه‌ی اون پیرزنه هم دعا میکرد و هم گریه. تا اینکه پیرزن روز هفتم مرد. جلوی چشمای من. آخه باهاش دوس شده بودم، یه بار از من خواست که برم دستشو ماساژ بدم. چشماش جایی رو نمیدید. خیلی پیرزن خوشگلی بود. به آرومی ماساژش دادم، بهم گفت که روح پدر و مادرش توی اتاق حضور دارن. بهم گفت که پدر و مادرش از منی که دارم دستشو ماساژ میدم تشکر میکنن. بعد یهو تموم کرد. وحشت کردم. مامانم میگفت نترس برو پرستار رو صدا کن. رفتم. اینبار غش نکردم. واستادمو نگاه کردم. پیرزن انگار سالها بود که مرده بود.

حال مامان روز به روز بهتر میشد اما دیگه رگهاش جوابگوی آنژیو نبودن. خدا رو شکر بعد 12 روز مرخص شد.  کم خوابی شدیدی داشتم چون شبا توی بیمارستان خوابم نمیبرد. وقتی ریسیدیم شمال، بابای مهربونم دستمو بوسید. مامانم رومو بوسید. دلم شاد شد. خوشحال بودم که من، من دختر کوچولو تونستم کاری کرده باشم واسه مامانم. اما همون جا از ته دل دعا کردم که دیگه هیچ وقت نه خودم نه عزیزانم دچار عذاب و بیماری نشیم. الان شکر خدا مامانم کوه میره و من خوشحالم که مامانم ماشالله سالمه و سرحال. تجربه‌ی سختی بود. از اون موقع تا حالا، قدر سلامتیمو میدونم. قدر راه رفتنمو، قدر دیدن، خندیدن....

اینم عکس مامانم که زمستون امسال از رشته کوههای سیالان گرفته. بگو ماشالــــــــــــــــلٌه

http://img146.imageshack.us/img146/6720/picture2252000.jpg


*****

بعداً نوشت: با عرض پوزش از اسپریچوی نازنینم که محبت کرد و من رو به بازی وبلاگی "هفت کین کتاب" دعوت کرد. راستش نوشته بودمش اما پابلیشش نکرده بودم. اینجا 7 تا از بهترین کتابایی که تا حالا خوندم رو میذارم: (به ترتیب اولویت البته)

جنگ و صلح نوشته‌ی لئو تولستوی: 2 جلد حجیم و مفصلی بود که 2 ماه طول کشید تا تمومش کنم. واقعاً زیبا بود.

جنایت و مکافات نوشته‌ی دکتر شجاع الدین شفا: اولین بار 12 سالم بود که خواستم بخونمش. خیلی برام سخت بود درکش برای همین نصفه نیمه رهاش کردم. وقتی دوباره خوندمش حدوداً 16 سال داشتم. مطمئنم که اگر الان بخونمش درک بیشتری از مطالبش خواهم داشت.

قبل از طوفان نوشته‌ی الکساندر دوما رمان هفت جلدی زیبایی بود که زمانی که کنکور داشتم یواشکی میخوندمش

بینوایان نوشته‌ی ویکتور هوگو: خیلی مفصل تر از کارتونش بود. 2 جلدی بود و جلد 1 حدود 600 صفحه و جلد دو حدود 400 صفحه. اولین بار که عاشقش شدم و بزور و به سختی خوندمش کلاس پنجم بودم.
گوژپشت نتردام نوشته‌ی ویکتور هوگو: که هنوزم دلم برای اون دخترک کولی میسوزه.

جراح دیوانه نوشته‌ی یوگن توروالد: واقعاً پیشنهاد میکنم این رو بخونید. نبوغ همراه با دیوانگی.
سینوهه نوشته‌ی میکا والتاری: شرحی ندارد. هر کسی که اینو خونده باشه، خیلی چیزها رو میتونه در زمان معاصرش درک کنه.

از دوستای نازنین دیگه دعوت میکنم هر کی دوس داره توی این بازی شرکت کنه. حداقلش اینه که با کتابایی که نخوندیم آشنا میشیم. مثلا خود من رفتم کتاب "چراغها را من خاموش می کنم" رو پیدا کردم که حتما بخونمش.

مرسی اسپریچوی عزیزم.

http://img146.imageshack.us/img146/6720/picture2252000.jpg

بهار دل!


سلام. یه سلام پر انرژی و پر از بوی بهاری واسه همه‌ی دوستای گلم.

راستش یه سرما خوردگی کوچولو باعث شد که این همه از وبلاگم دور بمونم. البته الان خیلی خوبم.

اگه از تعطیلات بپرسید که باید بگم خیلی خوش گذشت. تا ۴ فروردین که شمال بودیم، و ۶ فروردین هم که پرواز داشتیم به سمت شیراز سمت خونه‌ی خانواده‌ی همسرم...

نمیدونم تا حالا براتون اتفاق افتاده که از کسی دلتون گرفته باشه، از کسی خیلی رنجیده باشین؟!

خوب واسه من اتفاق افتاده بود و تا سالها این حس خشم همراهم بود و آزارم میداد. برای من امسال اگر یادتون باشه سالی بود که میخواستم افق دیدم رو گسترده‌ترش کنم، میخواستم دلمو خونه تکونی کنم. واقعا موفق شدم. سخت بود اما من تونستم.

امسال تونستم در برخورد با آدمایی که قلبمو شکسته بودن، طوری رفتار کنم که انگاری تازه دیدمشون و باهاشون آشنا شدم چون تموم کینه‌های قدیمی رو دور ریخته بودم.. سعی کردم از ته قلبم محبت کنم. باور کنید، باور کنید خیلی احساس خوبی داشتم. احساس بزرگی، احساس پیروزی درونی. هر چی بود خیلی تاثیر گذار بود. اینکه بتونی آدمهایی رو ببخشی که حتی فکرشم نمی کردی، باعث میشه که عزت نفست رو بالا ببره.

اگر آدمها رو همون جور که هستن بپذیری، خودت راحتتری و درواقع به خودت و روحت و قلبت، بزرگترین لطفو کردی.

فقط اینو بگم که وقتی همسرم ازم تشکر کرد، وقتی پیشونیمو بوسید به خاطر این کارم، انگار بزرگترین خوشی دنیا رو بهم داده باشن. چقدر خوشحال شدم.

خوب اومدم این احساس زیبا رو با همه‌تون در میون بذارم، خواستم بگم شعار نیست بلکه یه واقعیت شیرینه.

خوب دیگه اینکه... آها اون دوستی که گفته بودم میخواد از همسرش جدا شه به خاطر یه سری دلایل مذهبی، خدا رو شکر مشکلشون حل شد. و من هم چون اولین کسی بودم که از آشتی کردن اونها با خبر شدم، با دادن این خبر یه مشتلق توووپ از مادر شوهر جان دریافت نمودم (چون این دوست از فامیلای همسری بودش).

و دیگه اینکه کلی برنامه دارم واسه‌ی سال جدیدم. میخوام فعلا که مجبور به کار کردن نیستم و وقتم آزاده، برم دنبال چیزایی که عشقمه. اولیش کلاس نقاشی که از اول اردیبهشت میرم. خیلی سرش ذوق دارم. اوووه وکلی کارای نا تموم دیگه.

خیلی هم از همه‌ی شما دوستای گلم ممنونم که بهم سر زدین و دیدن و خوندن دوباره‌ی شما، منو سرزنده میکنه. به زودی یه پست جدید میذارم به همراه یک سری عکس. الان باید برم استراحت کنم تا حالم بهتر شه..

شاد باشین.. همیشه.....

پ.ن: به همه تون سر میزنم. حتما....

من اومدم!

‌سلام به همه‌ِ دوستای نازنینم. من حالم خوب خوبه. چون تازه دیروز رسیدم دارم وسایل رو جابجا میکنم و خونه رو مرتب. ممنون که سر میزنین. امروز و فردا با یه پست جدید در خدمتم.