نود!

سلام و سال نو مبارک.

بالاخره ما هم از سفر درازمون برگشتیم. نیمه اول که شمال بودیم و نیمه دوم شیراز. خیلی خوش گذشت. به آریا میگم چون خونه‌ی پدر و مادرامون بودیم، اینقدر بهمون خوش گذشت والا خونه‌ی یه کسی غیر از پدر و مادر خودمون،ِ آدم نه میتونه زیاد بمونه و نه اینقدر راحته.

یکی از اتفاقای خوب توی این سال، نامزد کردن برادرشوهر کوچیکم بود. در واقع من دوباره جاری دار شدم. خیلی دختر نازیه و من خیلی ازش خوشم اومد. اما بگم از این یکی جاریم که گفتم دکتره: خیلی ماهه. خیلی با هم گرم گرفتیم و هر جا میرفتیم دستمون تو دست هم بود. اینقدر با هم رقصیدیم و خندیدیم و حال کردیم که نگو. دختر خوب  و مهربون و از همه مهم تر این که اصلاً خاله زنک نیست که کی چی گفت و کی چی کار کرد. همین باعث شد که خیلی بهش علاقه مند بشم. خانواده‌ی شوهرم به خصوص مادرشوهرم خیلی سعی میکردن که جوری رفتار کنن که مثلاً من حسودی نکنم و فکر نکنم که بین ما تبعیض قائل میشن. اتفاقاً احترامم هم بیشتر هم شده بود. برای جاریم خیلی خوشحالم که حداقل اون سختگیریهایی که اوایل، بابت حجاب برای من داشتن الان دیگه نه برای من دارن و نه برای اون. خط فکری و عقایدمون مثل همه. خوب گرچه شاید دقیقاً من و اون مثل هم نباشیم و شاید خیلی از ارزشهامون هم باهم فرق کنه اما خوب این طبیعیه و قرار نیست ما باهم زندگی کنیم. برای همین خیلی دوسش دارم.

جاری‌ِ کوچیکم هم دنیای مهربونیه. 5 تا خواهر دیگه داره که اونا هم همین طور مهربونن. خواهر کوچیکش که از سر و کول من بالا میرفت. خودش هم یه کم خجالتی اما آرومو مهربونه. اما خوب از لحاظ عقایدمون خیلی باهم تفاوت داریم. ولی به عنوان کسی که قراره توی فامیل باشه یه عمر، واقعاً مورد خوبیه.خدا رو شکر.

اوووه اینقدر خاطره دارم که نمیدونم از کدومشون براتون بگم. شمال که خیلی بهمون خوش گذشت و روز 4 اومدیم تهران و فرداش به مقصد خونه‌ی آریا حرکت کردیم. حدود 13 ساعت راه بود که اولین بار با اتوبوس فرست کلاس اومدیم (هر سال به هواپیما سفر میکردیم). خیلی اوتوبوسای خوبین و من واقعاً راضی بودم از راحتیش. فکر نمیکردم که اینقدر راحت باشه. خلاصه 4 صبح که رسیدیم به سر کوچه ی آریا، تمام بارهارو دادم به آریا که اون حمل کنه. خودم که کیف خودم و لپتاپم دستم بود.فکر کنین شب تاریک و سرررررد. یهو صدای سگ اومد. برگشتیم دیدم دو تا سگ ولگرد دنبالمون میدوان. آریا طفلک هر دو دستاش پر بود. منم دیدم اوضاع اینجوریه خم شدم و یه سنگ گنده برداشتم و خواستم به سمتشون  نشونه بگیرم که که انگار این سگا از ما ترسو تر بودن. دمشونو گذاشتن رو کولشون دِ برو. فکر نمیکردکم که سگ اینقدر از واکنش آدما بترسه. بابام همیشه میگفت از سگ نباید فرار کنی مگر اینکه بدونی هاره. خلاصه کلی تیریپ شجاعت برداشتیم و از پدر و شوهر و مادرشوهر و خود شوهر کلی تحسین شنیدیم. اما چند شب بعدش که توی حیاط بودم، یهو صدای سگ از فاصله‌ی خیلی دور اومد، منم یهو پریدم هوا از ترس. نمیدونین چقدر ترسیدم. اما روو نکردم...

جشن نامزدی برادرشوهرم هم خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت بهمون. خانواده‌ی نامزدش یکم حالت مرد سالارانه دارن. من و جاریم روی مبل نشسته بودیم و مردا که وارد میشدن انتظار داشتن که ما پاشیم و جامون رو بدیم به اونا. نگاه خیلی غضبناکی بهمون می‌انداختن. ما هم واقعاً میخواستیم پا شیم اما عموی آریا نمیذاشت و میگفت همونجا بشینین. میگفت هر کی خواست حرف بزنه با من. اصلاً بیخود کرده هر کی حرف بزنه. بشینین و خوش باشین. ما هم کلی تو دلمون به اون آقاهه که چپ چپ نگامون میکرد میخندیدم. البته بعدش مجبور شدیم برای رعایت ادب جامون رو به یه پیرمرد و پیرزن بدیم.

خلاصه اینکه برام خیلی بیشتر از سالهای قبل خاطره‌انگیز شد. امیدوارم که شما هم سال خوبی رو شروع کرده باشین. امیدوارم خدا سایه تمام عزیزانمون رو روی سرمون حفظ کنه. واقعاً پدر و مادر گوهر‌های بی نظیری هستن که باید قدرشونو دونست.

خوب من دیگه باید برم سراغ کارای عقب افتادم.

خوب و خوش باشین....

 

پ.ن: حتماً به تموم دوستای گلی که محبت داشتن سر خواهم زد. یا امروز یا فردا متنظرم باشین که میام عید دیدنی....