همسایه2

اون خانوم همسایه‌هه که یادتون هست وصفشون رو گفته بودم.

از اون موقعی که اومد خونه‌مون و در نهایت بیخیالی من رو 6 ساعت تمام علاف خودش کرد حتی این فکر رو نکرد که من میخوام ناهار بخورم و استراحت کنم،،،،، دیگه بهش رو ندادم.

فردای اون روز دوباره اومد جلوی در ورودی، زنگ زد. وای خدا رووو که نیست. منم داشتم روی دستگاه ورزش میکردم. اعتنایی نکردم و به کارم رسیدم.

غروب همان روز از اف اف زنگید که کجا بودی چرا جواب ندادی، گفتم داشتم ورزش میکردم نتونستم وسطش بیام پایین. در پاسخم گفت:واااااااااااااااااااااااااا....

پس فردا دوباره ساعت 3 اومد جلوی در و زنگ زد. تازه کتاب خونده بودم و چشمام داشت سنگین میشد. دلم میخواست بهش فحش بدم. اما بازم اعتنایی نکردم و به خوابم رسیدم. غروب همان روز، از اف اف زنگید: کجا بودیییییییییییییییییی؟ البته با لحنی طلبکارانه که من باید به ایشون توضیح میدادم. گفتم من بعد از ظهرا میخوابم و دوست ندارم استراحتم مختل بشه.

پسون فردای همون روز (دقت کنین که از روو نمیرفت و برای غرور خودش ارزشی قائل نمیشد)، از اف اف زنگید. گفت احساس میکنه که دوست ندارم باهاش رفت و آمد کنم، منم گفتم ببین عزیزم من برای زندگیم برنامه دارم، زیادی رفتن و اومدن باعث میشه، وقتم به بطالت بره. بازم با پررویی بدون اعتنا به حرفای من گفت:

- میخوام بیام بالا لباسی رو که تازه خریدم رو نشونت بدم.

منم پرروتر گفتم ببخش منو عزیزم الان سرم درد میکنه، بذارش برای یه وقت دیگه...

دیگه از اون موقع مزاحمم نشد. تا اینکه یه شب ساعت 10:30 اومد بالا، گفت شوهرش خوابه و دلش گرفته میخواد بیاد پیشم و باهم حرف بزنیم. اما از خودش نمیپرسید که شوهر من که خواب نیییست. لجم گرفته بود، آخه ساعت نزدیک به 11 شب؟؟؟ اصلاً تو چیزی هم میفهمی؟؟؟

دعوت نکردم که بیاد تو و با صدای بلند رو به آریا گفتم، عزیزم یه دقیقه صبر کن الان میام و نشون دادم که همسرم منتظرمه. تازه فهمید و گفت که وای شوهرت خونه‌اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست؟ گفتم آرههههههههههه. گفت پس میشه شماره‌ی موبایل و خونه تون رو بهم بدی؟ گیر کردم. اما دادم و رفت.

فردا شبش ساعت 11:30 شب اس ام اسی به این مضمون برام اومد: بهم زنگ بزن یکم باهم بحرفیم. محل نذاشتم بهش. فردا صبحش زنگ زد به خونه و گفت چرا زنگ نزدم و براش توضیح دادم که شبا که همسری خونه‌است، دوست دارم تمام وقتم رو در کنارش باشم و اصولاً موبایل رو بیخیال میشم...........

برام عجیبه. یه آدم چه اصرای داره که اینقدر سبک شه. مثل روز برام مشخص شد که دلیل بی احترامیهای شوهرش بهش، همینه که هیچ غروری نداره. منم دوست دارم با خانوم همسایه‌ام دوست باشم، اما دوست ندارم مدام از مادر شوهرم بگم و پشت سر خانواده‌ی همسرم حرف بزنم، دوست ندارم از موارد چیپ و بعضاً مزخرف حرف بزنم.

دوست دارم در مورد چیزای جدید حرف بزنم. دوست ندارم وارد زندگی کسی بشم، وقت و زمان هم نشناسم و مدام مزاحمت ایجاد کنم. برام خیلی جالبه که خانوم طبقه اولی هم همین رفتار رو باهاش داشته، اما هنوز نفهمیده....

هنوزم صداهای این زن رو که مورد بی حرمتی شوهرش قرار میگیره، گاه و بی گاه میشنوم و اشکم در میاد. ای کاش میتونستم کمکش کنم، اما این زن هیچ کمکی رو نمیخواد، الزاماً یه گوش مفت میخواد تا مباحث خاله زنکی خانواده‌ی همسرش رو یه ریز توضیح بده....

الان میفهمم، که دلمون نباید به حال خیلیها بسوزه که بدبختن و این حرفا. خیلی اوقات (نه همه موارد) رفتار دیگران با ما، آیینه رفتار خود ماست...

صبا و رویاهاش!

سلام
من برگشتم با یه بغل پر از انرژی و هوای تازه. البته ۵ شنبه برگشتم و کلی کار انجام نشده داشتیم با آریا.
شمال همه چیزش خوب بود جز هوای گرم و همیشه شرجیش. چیزی که هیچ وقت نتونستم در طول 18 سالی که اونجا زندگی کردم بهش عادت کنم. اما این گرما نتونست جلومونو بگیره که بیرون نریم و خوش نگذرونیم. کوه و هوای تازه‌اش، دریا و نسیم ملایمش، بازار و سبزی فروشهاش و ماهی فروشهاش، همه و همه حس زیبایی رو در من القا میکرد که باعث میشد دست مادرم یا آریا رو محکم تر بفشارم..آریا زودتر برگشت و من موندم تا ۵شنبه. والبته تا حدی گرما زده شدم و دکتر توصیه کرد که بیشتر خونه بمونم . همیشه دل کندن از اونجا برام سخت بوده و هست اما به نظرم شیرینی زندگی همینه.
موقع اومدن از شمال سوار یکی از این سمند زردا شدم. همه چیزش خوب بود جز این بوق زدنای مدام آقای راننده. اینقدر که عادت کرده بود به این بوق زدن که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و دیگه به جایی رسیده بود که حتی به جاده‌ی خالی هم بوق میزد، که با فریاد عصبانی زنی که پشت نشسته بود یکمی خودش رو جم و جور کرد اما من که جلو و کنار دستش نشسته بودم حس میکردم که تمایل عجیبی به بوق زدن داره :)) حس کردم که چقدر دلم میخواد جای "نانا" در سریال "آرزوی عروسک پارچه‌ای بودم" و با یه فوت به بوقش، اونو از کار میانداختم....
 
شمال رفتنمون یه مزیت دیگه داشت که باعث شد من با روحیات درونی مادرم بیشتر آشنا بشم. راستش یه کار زشت انجام دادم اما باید میفهمیدم که درونش چی میگذره. من دفترچه‌ی روزانه‌ی مادرم رو به طور اتفاقی دیدم و رفتم یه جای دنج نشستم و خوندمش... اغلب از دوری خواهرم گله میکرد و چقدر دلش میخواست بال داشت و یه سر میرفت پیشش و برمیگشت. چندتا جا هم اشاره کرده بود که چقدر به حضور من نیاز داشته و اگر من نبودم دیوونه میشد.
وای خدا چقدر مامانی تو، تو داری. چقدر غرور قشنگی داری و نمیخوای به خاطر دلتنگیهات بچه‌هات از آرزوهاشون باز بمونند. چقدر من اون روز راحت بهت گفتم که مامان ما تا دو سه سال دیگه کوچ میکنیم و میریم، و بعدش اونقدر تیز به نگاهت دقیق شدم که ببینم چی میگی ، اما تو گفتی برییییییییین و تجربه کسب کنین، این زندگی شماست....بریین و موفق باشین. اما ... حالا مرددم. دلم برای مادر و پدرم میسوزه. برم نرم؟...

اصلاً کو تا  دو سه سال دیگه. اصلاً قراره دنیا تا دوسال دیگه به طور کلی نابود شه... فعلاً سعی میکنم بهش فکر نکنم...

واسه مامانم یه گوشی خوشگل خریدم، خیلی دوسش داره و بهم گفت که واسش چند تا آهنگ اصیل بندازم و تا بتونه گوش کنه. اینقده از گوشیش خوشم اومده دلم میخواد خودم هم ازش بخرم...

خوب من به هییششششش کی سر نزدم این مدته. الان به تک تکتون سر میزنم.  دلم برای نوشته‌های همتون تنگ شده...
پ.ن: اون دوتا بالی که مامانم آرزوشو کرده بود که داشته باشه و بره به خواهرم سر بزنه، دلم میخواست بازم نانا بودم و یه فوت میکردمو و دو تا بال طلایی به مامانم میدادم، یا یه فوت میکردم و یه پل بزرگ متحرک از آمریکا تا اینجا درست میکردم تا مامانم سوارش بشه و بره پیش خواهرم... چقدر رویا پردازی گاهی اوقات خوبه...

سلام به همه‌ی عزیزانی که به خانه ی من سر میزنند. من فعلاْ شمالم و تا سه شنبه هم میمونم. به زودی در این مکان یه پست، نصب خواهد شد. 

به تمام دوستان گلم هم سر خواهم زد، خیلی دلم برای نوشته هاتون تنگ شده. اما به دلیل ویروسی بودن کامپیوتر، نشد که بیام به همتون سر بزنم.  

برمیگرم... حتماً (به روش سنجدی)

صبای بد اخلاق!

خیلی این روزا به خودم و اطرافیانم فکر میکنم. به رفتار اونا با من و رفتار من با اونا.... به آدمایی که دوسشون دارم و بعضاْ عاشقشون هستم و به آدمایی که رنجوندنم و گاهی که یادم میاد، دلم سخت میگیره.. اما به یه نتیجه‌ای رسیدم که که وجود آدما خیلی با ارزشتر از اونی هست که بخوای با حرفای صد من یه غاز آزارش بدی.. حتی اصلاً دوست ندارم که اون رنجشی به دل من گذاشتن، به دل خودشون بیاد... اصلاً برام خیلی چیزا، دیگه مهم نیست و خیلی حرفا برام پشیزی ارزش ندارن.

از طرفی عاشق کسایی شدم که دوسشون دارم. باورش برام سخته... اینروزا با شنیدن صدای پدرم که حالا خش میانسالی به صداش نشسته، براحتی بغض میکنم و دلم براش پر میکشه. دلم میخواد ساعت‌ها به صدای مادرم گوش بدم... دلم میخواد وقتی آریا خوابه، بهش نگاه کنم و بازهم بغض عجیبی گلومو فشار میده و بزور میخواد بزنه بیرون.... همون قدر که دل نازک شدم، به همون اندازه هم پوست کلفت شدم نسبت به آدمایی که سعی دارن منو برنجونن یا زمانی منو رنجوندن... اینروزا دلم زیاد میگیره، این روزا شاید یهو بزنم زیر گریه. چم شده؟؟؟؟ نمیدونم والله. من که این همه دختر شادیم و به قول مامانم وقتی میای خونه، با خودت شادی و هیجان میاری! حالا تبدیل شدم به آدمی که دیگه بزور میخنده... دیگه حتی از یادآوری قبولی‌ام توی کنکور دلم قنج نمیره... دیگه از اینکه همسری میخواد لپ‌تاپ برام بخره هم خوشحال نیستم... البته رفتارم با آریا کاملاً عادیه، چون حضورش رو در کنار خودم دوس دارم...

به یکی که قبلاً افسردگی داشته زنگ زدم، در لابلای حرفام ازش علایم افسردگی رو پرسیدم.

گفت یهو میزنی زیر گریه و خودت هم دلیلش رو هم نمیدونی که چرا....

راستی چرا؟ من واقعاً دارم افسردگی میگیرم؟؟؟؟ دیگه حتی کششی هم به بیرون از خونه ندارم (نه که قبلاً خیلی داشتم)....

قول میدم به خودم که فردا که از خواب پا شدم، بشم همون صبای قبلی. همونی که با خنده‌ها‌ش همه میخندند. همونی که دلش به خاطر کوچکترین چیزی، شاد شاد میشد... قول میدم به خودم...

راستی قراره پس فردا با همسری بریم شمال خونه‌‌ی مامان بابام.. اینم آریا اصرار کرد و من زیاد حال و حوصله‌ی سفر رو نداشتم... گرچه دلم برای مامان و بابام و یکی یدونه داداشم لک زده...

میام. اما این بار با یه بغل پر از شادی و انرژی مثبت....


این‌روزهای من!

خدایی این خدا هم خیلی باحاله، یهو میزنه و یه حالی بهت میده و چنان همون لحظه ته دلت رو میخونه و دعاتو برآورده میکنه که خودن هم شاخ در میاری.

دیروز کلاس نقاشی رفته بودم. یه تیکه راه رو ماشین گرفتم. کرایه‌ی همیشگی رو دادم به راننده، اونم با بد اخلاقی گفت 100 تومن دیگه بده. خیلی زورم اومد که داره اضافه میگیره اما  حوصله نداشتم جوابشو بدم، یه صدی در آوردم و گذاشتم روی داشبورد ماشین، همزمان تو دلم گفتم، بدبخت، این 100 تومن برای من پولی نیست، اما برا تو که از همه اضافه‌تر میگیری، کلی میشه، ایشالله از دماغت در بیاد... هنوز این "بیاد" آخرِ جمله‌ام که توی دلم میگفتم، تموم نشده بود که یارو پلیسه، گفت بزن کنار... یه آقای تپل مپل بامزه با یه عینک دودی اومد گفت باید به خاطر کمربند نبستن، جریمه‌ات کنم. حالا خداییش این آقای راننده بسته بود کمربندشو. حالا از این راننده اصرار از پلیس انکار. پلیسه میگفت الان منو دیدی بستی، فکر کردی با هالو طرفی؟

آقای راننده هم رو کرد به من گفت آبجی شما بگو من همین الان بستم؟ منم بدجنسیم گل کرد و گفتم نمیدونم روووم اینوری بود ندیدم نگین بدجنسما. اما خوب منم میگفتم آقا پلیسه اینقدر عصبانی بود قبول نمیکرد. آخرشم عمو راننده 4 تومن جریمه شد... اما حالا در پس این حرفا میخوام بگم، خدا جون زورت به این راننده رسید؟ این همه دزد توی این م*ملکتند، پس اونا چی؟ چی بگم والله...

میدونم خیلی کم کار شدم توی این مدت و کمتر دیگه آپ میکنم، کلاً دیگه خیلی کم میام نت و وقتم رو سعی میکنم به نحو دیگه‌ای بگذرونم مثل نقاشی و کتاب خوندن.  راستش از مهر ماه که کلاسای ارشدم ایشالله شروع شن، فکر نمیکنم دیگه وقت کافی داشته باشم برای این کارا و حسابی دلم برای بیکاری الانم تنگ خواهد شد. چی بگم، خیلی دلم میخواست برم سر کار اما آریا میگه به خاطر 300 400 تومن نرو سر کار و خودتو توی این کارا فسیل نکن. میگه باید به کارای مهمتری بپردازی... اما خیلی دوست دارم کار کنم. از وقتی یادم میاد، همینطور خر میزدم و خر میزدم.

راستش اصلاً حوصله‌ی مهمون هم ندارم چون مجبورم تاپ  رو بذارم کنار و لباس پوشیده‌تر مثل یه بلوز آستین کوتاه بپوشم، اونم با این طبع گرمایی من واقعاً دق میکنم. نمیدونم چه مرگمه به خدا، حتی زیر کولر هم باشم نمیتونم تحمل کنم. صبحا آریا از خواب پا میشه میلرزه از سرمای کولر من اما دارم خفه میشم از گرما.

راستی خیلی خوچحالم، آخه قراره جاری دار بشم تابستون، همون دختر خانومی که دانشجوی دکتراست و از من یه دوسالی بزرگتره... اینقده ندیده دوسش داررررررررررررررررم. وقتی برادر شوهرم بهم گفت کلی ذوق کردم. خوب شد یه سفر به اصفهان هم افتادیم که بریم. خیلی دوست دارم که بشه. نمیدونم چرا اینقدر اشتیاق دارم، حتی وقتی مادر همسرم گفت شاید ما دختره رو نپسندیدیم و برای آرمان از اینجا یه دختری انتخاب کردیم خیلی دلم گرفت... کلی مخ آرمان رو زدم که دوست دخترش رو ول نکنه یه وقت بره با یکی از این دخترای کاندید مامان و باباش ازدواج کنه‌ها... خدا کنه جور شه  و منم یه جاری درست حسابی این وسط گیرم بیاد گرچه کلاً هیچ شناختی ازش ندارم....

خوب اینم از این پست، زیاد حرفم نمی‌اومد،‌آخه یه روز دوست دارم دو تا دو تا پست بنویسم از بس حرف دارم یه روزم اینجوری هنوز یخم باز نشده لامصب.

پ.ن1: برای دوست عزیزم علیرضا دعا کنیم که گره از مشکلشون زودتر باز شه.

پ.ن2: فردا میریم کوهنوردی یه صفایی به روحمون بدیم.

پ.ن3: شاد باشین.....



یعنی دیگه شور همه چیو در آوردن... یعنی چی؟ مردم چه گناهی کردند که به خاطر عقاید پوچ شماها این همه عذاب بکشن؟

امروز رفته بودم چهارراه ولیعصر.. ماشین گشت عین جن یهو سر رسید، میخواستم برم سر تخت‌طاووس ومنتظر ماشین بودم. تا یه ماشین بگیرم فکر میکنم چندین بار دستامو مشت کردم. آخه لاک داشتم. اونم چه لاکی؟ پوست پیازی کمرنگ. معمولا آرایش هم خیلی کم میکنم و مانتوهام هم نه کوتاهه نه بلند. در کل ساده‌ام. اما دلم به حال خودم سوخت. به حال همجنسام سوخت.. این چه وضعشه آخه؟ چقدر خفقان آخه؟ منکه کار خودمو میکنم. میدونین چیه؟ هر چی بیشتر گیر بدن، بدتر میکنم. چون دارن زور میگن و زیادی نباید زیر بار زور اینا رفت.

بگذریم. کلاس نقاشیم امروز خیلی خوب بود، اما وقتی برگشتم خونه خسته‌ی خسته بودم و نا نداشتم. اومدم یه کم خیر سرم بخوابم که قصابی سر خیابونمون زنگ زد که خانوم مهندس، جیگر تازه دارم شییییییییییشه، بیا بگیر. منم گفتم نگه دار بعدازظهر شوهرم بیاد ازتون بگیره. خودم حال نداشتم برم بیرون. راستش از تصور جیگرها دهنم آب افتاده...

حجت و قدرت هم خوبن و دست‌بوسن حجت خیلی خیلی عاطفیه. وقتی غروب که میشه و خوابش میاد، بالهای کوچکش رو آویزون میکنه و جیک جیکی سر میده که آدم دلش کباب میشه. بعد اگر یه متر اونورتر دستت یا پاتو ببینه میدوه سمتت تا کله‌ی کوچولوشو فروکنه لای انگشتای پا یا دستت بعدش به چنان خواب عمیقی فرو میره که دلت نمیاد بیدارش کنی... اما قدرت، شیطون و بامزه‌ است. کاری نداره که نازش کنی یا نه، بلکه فراری هم هست. فقط میگه باید کنارم باشی وقتی من دون میخورم والا دنبالت میگرده و یه جورایی از تنهایی میترسه.

اینم چند تا عکس. قهوه‌ایه قدرته و زرده حجته...