صبا و رویاهاش!

سلام
من برگشتم با یه بغل پر از انرژی و هوای تازه. البته ۵ شنبه برگشتم و کلی کار انجام نشده داشتیم با آریا.
شمال همه چیزش خوب بود جز هوای گرم و همیشه شرجیش. چیزی که هیچ وقت نتونستم در طول 18 سالی که اونجا زندگی کردم بهش عادت کنم. اما این گرما نتونست جلومونو بگیره که بیرون نریم و خوش نگذرونیم. کوه و هوای تازه‌اش، دریا و نسیم ملایمش، بازار و سبزی فروشهاش و ماهی فروشهاش، همه و همه حس زیبایی رو در من القا میکرد که باعث میشد دست مادرم یا آریا رو محکم تر بفشارم..آریا زودتر برگشت و من موندم تا ۵شنبه. والبته تا حدی گرما زده شدم و دکتر توصیه کرد که بیشتر خونه بمونم . همیشه دل کندن از اونجا برام سخت بوده و هست اما به نظرم شیرینی زندگی همینه.
موقع اومدن از شمال سوار یکی از این سمند زردا شدم. همه چیزش خوب بود جز این بوق زدنای مدام آقای راننده. اینقدر که عادت کرده بود به این بوق زدن که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و دیگه به جایی رسیده بود که حتی به جاده‌ی خالی هم بوق میزد، که با فریاد عصبانی زنی که پشت نشسته بود یکمی خودش رو جم و جور کرد اما من که جلو و کنار دستش نشسته بودم حس میکردم که تمایل عجیبی به بوق زدن داره :)) حس کردم که چقدر دلم میخواد جای "نانا" در سریال "آرزوی عروسک پارچه‌ای بودم" و با یه فوت به بوقش، اونو از کار میانداختم....
 
شمال رفتنمون یه مزیت دیگه داشت که باعث شد من با روحیات درونی مادرم بیشتر آشنا بشم. راستش یه کار زشت انجام دادم اما باید میفهمیدم که درونش چی میگذره. من دفترچه‌ی روزانه‌ی مادرم رو به طور اتفاقی دیدم و رفتم یه جای دنج نشستم و خوندمش... اغلب از دوری خواهرم گله میکرد و چقدر دلش میخواست بال داشت و یه سر میرفت پیشش و برمیگشت. چندتا جا هم اشاره کرده بود که چقدر به حضور من نیاز داشته و اگر من نبودم دیوونه میشد.
وای خدا چقدر مامانی تو، تو داری. چقدر غرور قشنگی داری و نمیخوای به خاطر دلتنگیهات بچه‌هات از آرزوهاشون باز بمونند. چقدر من اون روز راحت بهت گفتم که مامان ما تا دو سه سال دیگه کوچ میکنیم و میریم، و بعدش اونقدر تیز به نگاهت دقیق شدم که ببینم چی میگی ، اما تو گفتی برییییییییین و تجربه کسب کنین، این زندگی شماست....بریین و موفق باشین. اما ... حالا مرددم. دلم برای مادر و پدرم میسوزه. برم نرم؟...

اصلاً کو تا  دو سه سال دیگه. اصلاً قراره دنیا تا دوسال دیگه به طور کلی نابود شه... فعلاً سعی میکنم بهش فکر نکنم...

واسه مامانم یه گوشی خوشگل خریدم، خیلی دوسش داره و بهم گفت که واسش چند تا آهنگ اصیل بندازم و تا بتونه گوش کنه. اینقده از گوشیش خوشم اومده دلم میخواد خودم هم ازش بخرم...

خوب من به هییششششش کی سر نزدم این مدته. الان به تک تکتون سر میزنم.  دلم برای نوشته‌های همتون تنگ شده...
پ.ن: اون دوتا بالی که مامانم آرزوشو کرده بود که داشته باشه و بره به خواهرم سر بزنه، دلم میخواست بازم نانا بودم و یه فوت میکردمو و دو تا بال طلایی به مامانم میدادم، یا یه فوت میکردم و یه پل بزرگ متحرک از آمریکا تا اینجا درست میکردم تا مامانم سوارش بشه و بره پیش خواهرم... چقدر رویا پردازی گاهی اوقات خوبه...

نظرات 14 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 http://morghehava.blogfa.com

سلام صبا جان
همیشه به سفر
کاش آرزوی انسانها همون لحظه برآورده میشد. البته اگر اینجوری بود دیگه خیلی از موضوعات شیرینی و دلچسبی خودش رو از دست میداد.
ولی امیدوارم هر چه زودتر مادر خواهرت رو ببینه.
راستی من یه بسته پنج شنبه هفته ÷یش فرستادم. تقریبا ده روز پیش می خواستم ببینم به دستت رسیده یا نه؟
برات هفته خوبی رو آرزو میکنم.

سلام علیرضا جان. احوال شریف؟
ممنون و همچنین شما هم ایشالله همیشه خوش باشین.
اگر میشد که دنیا زیر ورو میشد :))
ممنونم علیرضای عزیز. اولش آریا فکر کرد که یکی از دانشجوهاش که همنام شما بوده براشون بسته فرستاده. برای همین شک تو شک بودیم. امروز میخواستم براتون ایمیل بزنم و بپرسم که خودتون زحمتش رو کشیدین. البته زودتر میخواستم بپرسم که هم سفر بودیم و هم خط تلفن اینجا خراب بود و تازه امروز صبح درست شد.. بله به دستم رسید و ازتون یه دنیا ممنون. راستی از کجا میدونستین که من عاشق این جور کتابام؟ وای خدا باید مواظب باشم مامانم نبینه که خوره‌ی اینجور کتابها رو داره..
مرسی. دست گلتون درد نکنه. بی اندازه خوشحال شدم...

Farhad شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:56

Salam abji!
Khobi?!Residan bekhayr!
Takhir kadia!
Montazer bodam beay ba abji layla beaim khunato chatr va konim!!
Abji layla ke nis ama man amadam chatr va konam!!Dash aria karesh edarie vagarna miraftam kheftesh mikardam!
(shokhy kasdam abji sang kob nakoni!)

سلام آقا فرهاد. مرسسسسسسسسسسی. آره خیلی سرم این چندروزه شلوغ پلوغ بود و تلفنمون هم خراب بود.
تشریف میاوردین، سنکوب که حتماً میکردم اما شما تشریف می‌آوردین :)) شوخی کردم.
الهی قربون آبجی لیلام بشم من...

آبجی شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:20 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

الهی دورت بگردم

فدای مهربونیات...

باران مامان ترانه شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:43 http://www.tarlanak.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوشحالم که اومدی
ممنون که به من سر میزنی و ترانه رو میدوستی
کاش نانا واقعا وجود داشت

سلام به روی ماهت. خواهش میکنم عزیزم. باعث افتخاره که دوستی مثل شما دارم..
من عاشق بچه‌هام...
آره واقعاً کاش وجود داشت، اصلاً کاش خودم نانا بودم :)

Farhad شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:16

(zizi golo ajibaji derakola ta be ta!)ino bekhon hale!Mese zizi golo!
Tarofo shokhi kardi?!Ajab!

یادش بخیر. زیزی گولو... ای هی.....

پــریـا شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:24 http://missparia2.blogfa.com

سلام صبای شیرین من
خوبی عزیزم ؟
خوشحالم که بهت خشوش گذشته و برگشتی پرازانرژی و هوای تازه
یه ذره هم به من میدی ؟ ازهمین هوای تازه دیگه ؟ میخوام بخورمش
دفترچه ی مادر ؟! مچی گیری دیگه ؟؟
دنیارو بی خیال ، دنیا همینجوریش دهن ملت رو به .. (ببببببببببببببببببببببیب) داده
دلم برات تنگ شده بوداااااااااااااااااااااااااا
بوووووووووووووووووووس

سلام پریای نازنینم. مرسی من خوبم. شما چطوری؟
ببببببببببببببببببله... جات خالی پریا جونم. اصلاً همه‌شو میدم بهت. هوا رو که نمیخورن آجی، نفس میکشن :)
راستی منظورت از بیب چی بوووووووووووووود؟ :)) آره دفترچه‌ی مامانم رو خوندم و برام عجیبه که چه قلم زیبایی داره، طوریکه خودم هم شک میکردم که این اشعار و نوشته‌ها از خودش باشه اما بعداً مطمئن شدم که از خودشه.
مرسی که بهم سر زدی قربونت برم...

سهره شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:00 http://www.ayy.blogfa.com

سلام عزیزم رسیدن بخیر خانوم..خوشحالم ک دیدارها تازه شد..خدا نکشه تورو گل دلم غش کردم از دست سمندیه..بهرحال خصلت مادر اینه خدا ایشالله شمارو خوش و موفق نگه داره تا مامانتون لذت ببره از دسته گلاش..براشون ارزوی سلامتی دارم..برا تو گلمم خوشبختی و سلامتی ارزو دارم..شاد باشی نازنینم..ممنون از محبتی ک داری ب من..میبوسمت گلم

سلام سهره‌ی نازم. خوبی؟
ممنونم گلم. هم دیدارها تازه شد و هم دلامون از دلتنگی تهی شد...
ممنو از این همه آرزوهای قشنگ قشنگت.. امیدوارم یه روزی برسه در آینده‌ای نه چندان دور، که از موفقیتها و سربلندیهای مبینای گلت، غرق لذت و حس افتخار شین. ببوسش از جانب خاله‌اش.
بوس بوسی...

باران شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 23:14 http://www.bojd.blogfa.com

سلام صبا خانم
رسیدن شما و آقای مهربانتان بخیر
خوشحالم که خوش گذشته
اما واااااای عجب کاری کردی ...دفتر خصوصی دیگران رو یواشکی خوندی
حتما حس کنجکاوی باعث شد
کاش همیشه میشد آدم یه فوت بکنه و خیلی چیزا بشه
مثلا من میتونستم فوت کنم و بابام زنده بشه و دوباره کنارم باشه

سلام محمد عزیز.... ممنون... ایشالله به شما هم خوش گذشته باشه.
نه منو دعوا نکنی، گاهی خوبه که بدونی توی دل طرفت چی میگذره. یه حس کنجکاوی شدییییییییییید :))
الهی، من نمیدونستم که باباتون فوت شدن، براشون طلب آمرزش میکنم.
متاسفانه یکی از تلخترین مراحل زندگی همینه، نبودن عزیزان در کنار آدم، که شاید عادت بشه اما هرگز فراموش نمیشه..
امیدوارم با خاطرات خوبشون، زندگی کنین و همیشه یادشونو زنده نگه دارین...

لیلی_مجنون یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:23 http://majnoonforever.blogfa.com

خوشحالم که بهت خوش گذشته واقعاً پدر و مادر چیز دیگه که هیچ وقت نمیشه درکش کرد من وقتی دلتنگیهای مادرم رو برای بردارم که تهران دانشجوست میبینم یا وقتی قورمه سبزی درسته میکنه همیشه میگه جاش خالی اصلاً دلم نمیخواد که از کنارش برم

سلام فدات شم. خوبی؟ حالت چطوره؟
ممنون، آره راست میگی شما، وقتی تو چشماشون نگاه میکنی، گریه‌ات میگیره. مامان منم سر ناهار خصوصاً، همه‌اش میگه جای بچه‌هام خالی. اونوقت من چطور دلم بیاد که ترکشون کنم؟!
راستی گفتی و قرمه سبزی و کردی کبااااااااااااابم.

علیرضا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 http://morghehava.blogfa.com

خواهش میکنم صبا جان.
شرمنده ام نکنید. معذرت می خوام که دیر شد.
از اینکه به دستت رسیده خوشحالم.
امیدوارم چراغ راه زندگیت باشه.
موفق باشی خواهر عزیزم.

دشمنتون شرمنده. نه بابا این چه حرفیه. ما که انتظاری نداشتیم. همین که یه هدیه با ارزش بهم دادین، یه دنیا برام می‌ارزه. قول میدم خوب خوب بخونمش و بقول شما چراغ راه زندگیم کنم.
مرسی...

پریا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 http://missparia2.blogfa.com

سلام صبای نازم
صبحت بخیر
خوبی ؟
نمی دونم چرا امروز همش دلم گرفته ست

صورتت رو بیار جلو ، جلوتر ، آهان ممممممممممممممممممممممممماچ

قربون دلت بشم من،الان از نانا دو تا بال طلایی میگیرم و میام پییییییییییشت :*

آبجی یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام خواهری کجایی تو
صبح زیبات بخیرو شادی و نور
کجایی تو دختر نگرانتنمااااااااا
نیومدی هنوز پیشم .....
راستی کاش کاش ما هم مثل نا نا بودیم
دو تا بال طلایی وای خدایه من .....

سلام آجویی. اومدم پیشت داشتم برات کلیییییییییییی نطق میکردم که مثل اینکه تو هم اومدی پیشم...
آره والله. اونوقت منم می‌اومدم بوشهر و کلی آجیمو ماچ ماچ میکردم :( از اون ور هم میرفتم پیش آجی پریا، کلی ماچش میکردم که دلش گرفته نباشه...

آبجی یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

این نظر در راستای همون سیاست قهر نبودن......
ای جانم نمی گی از این شعرا واسه من تو اداره می خونی من جنبه ندارم پا می شم وسطه سالن غر می دم هان ...
می خوای ابرویه من و ببری دختر .......
ای جانم فدایه مهربونیات گاهی خوبه ادم عصبانی باشه ....
می دوستمت
ای جانم بوس عزیزه دلم .

آبجی یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

اااااااااااااااا
چرا اخه
تازه می خواستم از بندری برم دسته همه همکارارو بگیرمو بریم تو کار کردی
می بینی نمی زاری من پیشرفت کنم وگرنه اضافه کاره این برجم 1 میلیون ساعت می شد .....
ای جانم چون اجوم گفته باشه چشم مثل دخترایه خوب و مودب می شینم پشته میزم دست به سینه تا اخر وقته اداری ... و با پاهام کارامو انجام می دم خوبه عزیزی ؟؟؟؟؟؟؟؟
ای جانم بوس

عوضش فردا میام یه بندری خوشگل برات میخونم حسابی قر بریزی :)
آفرین اگه دست بسینه بشینی و با پاهات هم کار انجام ندی، باز خوبه، خودم بهت 1 میلیون اضافه کار میدم :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد