خاطرات خوابگاه!

کسایی که توی خوابگاه زندگی کرده باشن، میدونن من چی می‌گم. زندگی توی خوابگاه خیلی بزرگت میکنه. شاید به اندازه چندین سال تجربه‌ی خودسازی هستش. 

اولین بار که وارد خوابگاه شدم، خوابگاه دانشگاه تهران بود. اونم توی بخش فوقها و دکتراها. خیلی آروم بود و همه سرشون به درس خودشون بود.یه ماهی اونجا پیش خواهرم بودم که مثل یه مادر با وجود مشغله های زیادی که داشت ازم نگهداری میکرد. بعد رفتم خوابگاه خودم. وای وای... خوابگاه بچه‌های لیسانس زمین تا آسمون با بچه‌های ارشد و دکترا فرق داشت. سر و صدا و توی سرو کله‌ی هم کوبیدن. خوب من خودم خیلی شیطون بودم اما خیلی روی خوابم و درس خوندنم حساس بودم و این اصلاً دست خودم نبود. خانواده‌‌ی کم جمعیت و خیلی آرومی داشتم و عادت به سر و صدا نداشتم. ماشالله کسی هم رعایت کس دیگه‌ای رو نمیکرد که مثلاً خوابه. حتی ساعت 2 شب هم عمراً اگر رعایت میکردند. تقصیری نداشتن خودشون در بدترین سروصداها خوابشون میبرد و من به کوچکترین تقی از خواب میپریدم.

اوج عذاب من، ماه رمضونا بود. من روزه نمیگرفتم و اونا روزه میگرفتن. وای خدا ساعت 3 صبح تا 4:30 بیدار بودن و خنده و شوخی. با اینکه خیلی باهم صمیمی بودیم اما به هیچ وجه رعایت من و افراد دیگه رو نمیکردن. سعی کردم کم کم خودم رو وفق بدم . با انداختن چند تا بالیش رو سرم، کمتر سر و صداها رو میشنیدم. یادمه اینقدر کمبود خواب داشتم که میرفتم خوابگاه خواهرم و اونجا 5 ساعت یا 6 ساعت یه دل سییییییییر میخوابیدم. یادش بخیر.

برای درس خوندن هم مکافاتی داشتیم. خوب درسای من و یکی دیگه از بچه‌ها خیلی سنگین بود اما افرادی که باهاشون هم اتاق بودم، رشته هایی میخوندن که با یه دور خوندن الکی و چهارتا توضیح من در آوردی، میتونستن نمره بیارن البته به گفته ی خودشون. برای همین رعایت مای بیچاره رو عمراً نمیکردن. اینا همه در حالی بود که خود من همیشه هوای همه‌ی بچه‌ها رو داشتم و هر موقع خواب بودن یا درس داشتن، همیشه آرامش رو رعایت میکردم. با اینحال وقتی یه بار به یکی از دوستای صمیمی‌ام تذکر دادیم، چنان ناراحت شد و گریه و زاری راه انداخت که پشیموون شدیم. امکان تعویض اتاق هم به دلایل متعددی نداشتم، در ضمن با بچه‌های اون اتاق خیلی خیلی باهم صمیمی هم بودیم.

خلاصه از اون به بعد ما دنبال هر سوراخ موشی بودیم برای درس خوندن. کتابخونه‌ که نگو، آنقدر بچه‌ها صحبت میکردن و خنده شوخی راه میانداختن که نمیشد. از اون گذشته بوی پا و عرق حسابی مشامت رو آزار میداد. گفتیم بریم نمازخونه، اونجا هم عرق و بوی پا حالت رو بد میکرد. با این حال سعی میکردم تحمل کنم و ازیه ذره سکوت اونجا نسبت به اتاق شلوغ خودم استفاده کنم. یه شب امتحان خیلی سنگینی داشتم. پدرم داشت در می‌اومد. دونه به دونه ساختمونا رو گشتم تا یه جایی پیدا کنم برای درس خوندن. همه جا پر بود و بچه‌های دیگه داشتن به بحث و تبادل نظر میپرداختن. به همکلاسی ها گفتم که من میرم توی حیاط درسم رو میخونم با استفاده از چراغ قوه. ازشون جدا شدم و رفتم یه جای دنجی توی محوطه پیدا کردم و با استفاده از چراغ شروع کردم به درس خوندن. ساعت 12 درهای ساختمون رو میبستن و مجبور بودیم بریم دوباره توی ساختمون. بالاجبار وارد شدیم و حالا بگرد بازم جا پیدا کن. یهو یادم افتاد به شوفاژخونه، توی زیر زمین ساختمون. با ترس و لرز بساطم رو جمع کردم و رفتم به اونجا که صد البته اگر من رو میدیدن کلی دعوا میشدم. خلاصه تا صبح با صدای غیژ غیژ شوفاژخونه که صد البته خیلی بهتر از سر و صدای بچه‌ها بود، و در کنار کش و قوس گربه‌هایی که از سرما اونجا پناه آورده بودند، درس خوندم. درس خیلی خیلی سختی بود اما نمره‌ی بالایی بدست آوردم که تموم سختیهاش از بین رفت.

جدای تموم این مکافاتهایی که شبای امتحان ما داشتیم، اما روزهای خیلی خوبی هم در کنار دوستانم داشتم و برام یادآور بهترین خاطرات زندگیم هستن. دلم برای همه‌شون تنگ شده.

خوابگاه بهم یاد داد، زندگی اونی نیست که خونه ی باباجونت داشتیا.... کسایی هم هستند که با وجود اینکه دوستت هستند اما سختیهایی رو بهت تحمیل میکنند که باید تحملشون کنی و غر نزنی. بهم یاد داد میشه گاهی اوقات بعضی شبا رو گرسنه خوابید، حتی یاد داد وقتی گرسنه‌ای، سوسیس پلو خوشمزه ترین غذای دنیاست



my little kids

هر کاری کردم که از این 2 تا وروجک یه عکس درست و حسابی بگیرم مگه شد؟ اینقدر ورج و وورجه میکنند، عمراً یه لحظه توی دستت بمونن. وای خدا نزدیک نیم ساعت من و آریا تلاش داشتیم ازشون عکس بگیریم نشد که نشد. یعنی میشدا اما از بس تکون میخوردن تار میشد.

خیلی ناز و کوچولو و دوستداشتنی اند. حیوونای زبون بسته کاملاً مشخصه که نیاز به مادر دارن. ای الهی چنان توی دستای من و آریا آروم میگیرن، یا وقتی فقط برای یه لحظه ازشون دور میشیم، چنان مرثیه‌ای از جیک جیک راه می‌اندازن که آدم دلش کباب میشه.

یکیشون خیلیییییی قلدره. دیروز براشون شب‌پره‌ای شکار کرده بودم و دادم اون مظلومه(حجت) بخوره اما اون قلدره (قدرت) رفت از دهنش گرفت. منم اومدم از دهن قدرت بزور کشیدم بیرون که تو سهم گوشتتو خوردی، اما این فسقلی با اون سنگدون یه وری‌اش چنان بال و پری بهم نشون داد و داد و فغانی راه انداخت و کم مونده بود منو بکشه. تا اینکه با دو دست ادب تقدیمش کردم که میل کنه. وقتی ازم گرفتش اینقدر ازم دور شد که انگاری من میخوام شب‌پره‌اش رو بخورم. خسییییس... وقتی هم خورد اومد نشست روی پای منو نوکِ شب‌پره‌ایشو با پای من پاک کرد (چندش)

آریا هم که دیگه نگو. همیشه از سر کار که می‌اومد بعد یه کم استراحت مستقیم میرفت پای کامپیوتر تا خود شب... اما الان، انگار داره با بچه‌هاش بازی میکنه. از توی جعبه اینقدر باهاشون بازی میکنه که منم یادش میره.

خلاصه اینکه روزگاری داریم از دست این دو تا کوچولوی شکمو با کارای بامزه شون. از بس دستامو شستم که دستام خشک شده، تصمیم دارم که کمتر بهشون دست بزنم تا مجبور نشم دستامو هی بشورم..

دیروز یه پارچه‌ی گنده پهن کردم روی زمین و جوجه‌ها رو ول دادم رووش. خودم رفتم پای کامپیوتر نشستم. یهو دیدم صداشون در نمی‌آد. نگو اومده بودن دم پای من نشسته بودن رو پارچه و من حواسم نبود. برگشتم که ببینم کجان، پام خورد به حجت و یه متر پرت شد اون ور. آخی اینقده ناراحت شدم.. اعصابم خورد شد حیوونکی. اینقدر نازش کردم و براش دون اضافی ریختم. راستش هیچی‌اش نشد اما دلم ریش شد. داشتم فکر میکردم پس چه‌طور بعضی از آدمای قصی‌القلب یه آدم رو به طرز فجیعی شکنجه میدن؟؟؟ وای خدا یعنی قلب ندارن؟ آدم یه حیوون رو دلش نمی‌آد اذیت کنه چه برسه به یه آدمو... فقط اون لحظه چشمام پر از اشک شد و برای همه دعا کردم.

خوب خوب، دیروز در یه اقدام انتحاری رفتیم  کفش ورزشی خریدیم و فردا قراره بزنیم به دربند. البته صبح خیلی زود... از روز جمعه از همون اول صبحش متنفرم تا آخر شبش.. ترجیح میدم بزنم بیرونو کمتر خونه باشم. امیدوارم که همه‌ی دوستان آخر هفته‌ای خوبی داشته باشن...

پ.ن1: آجی لیلای نازنینم عروسی داداشت مبارک...

پ.ن2: دوست دارم یه جای تمیز پیدا کنم برای شنا. کاش بشه...


دریا!

بچه که بودم عاشق دریا بودم. میرفتم تا جایی که آب دریا به شکمم میرسید اونم منطقه‌ای که سالم‌سازی هم نشده بود و احتمال گرداب در هر نقطه‌ای وجود داشت. مامانم میترسید اما بابا مراقبم بود. توی آب  کیف میکردم. با دامنم ماهی‌های ریز ریز سیاه میگرفتم و میاوردم توی ساحل. اما با اتفاقی افتاد که از دریا ترسیدم. حتی تا الان هم رغبتی به دیدنش ندارم.

پدر یکی از بهترین دوستام به نام غزاله توی دریا غرق شد. روزی که غزاله اومد و با نفس نفس جلوی در خونمون و گفت که بابا داریوشش توی آب غرق شده و 3 روز بعد آب پسش زده به ساحل.آخ اونروز رو یادم نمیره... با مامانم که با مادر غزاله دوست بود دویدیم به سمت خونشون. مامانش شیون میکرد و به سختی آروم میشد.

در تمام لحظه به لحظه‌ی مراسم تدفین با غزاله بودم و دستای همو محکم گرفته بودیم. اون موقع کلاس پنجم بودم. غسالخانه هم در کنار دریا قرار داشت. اولش با غزاله رفتیم کنار دریا واستادیم. اون یه بطری آب دریا رو گرفت توی دستش و با خشم بهش گفت چرا بابا داریوشمو ازم گرفتی؟ حالا منم توی این بطری زندونیت میکنم. بعد رفتیم سمت غسالخونه و بهش گفتن برو آخرین بار باباتو ببین. مامانم نذاشت منم همراهش برم. اما از شیشه‌ی غسالخونه جسد کفن پوشش رو دیدم، و دیدم که فقط چونه‌‌ی اونو نشون زن و بچه‌هاش دادن از بس صورتش به خاطر تعفن و ورم توی آب دریا، داغون شده بود.

وقتی بابا داریوش غزاله رو دفن کردن، یه مدت بعدش غزاله و مامانش بی خبر از شهرمون رفتن طالقان. اینکه میگم بیخبر به خاطر یه سری مسایل خاصی بود... دلم برای غزاله تنگ شده. کاش اینجا رو بخونه و منو یادش بیاد و بدونه یکی هست که سالهاست به فکرشه و لحظه به لحظه بودن باهاش رو یادشه. یکی هست که دیگه هیچ وقت پاشو توی آب دریا نذاشت....

پ.ن1: گفتم غسالخونه نزدیک آب دریا و یاد یه چیزی افتادم. آریا این دفعه که رفته بودیم سر خاک مادربزرگم، گفت چه جالب دریا هم به اینجا نزدیکه. اومدم سر کارش بذارم و گفتم آخه دلیل داره عزیزم. اینجا مرده‌ها رو با آب دریا میشورن. چشماش گرد شد بچه‌ام. تازه بابام گفت آره به گردن مرده‌ها یه طناب می‌اندازن و پرت میکنند توی آب دریا و میکشوننشون بیرونبابام هیچ وقت اهل شوخی کردن نیست و همیشه جدیه، برای همین آریا شک کرد یه لحظه و این جوری شد: خلاصه اینکه پسر مردمو سر کار گذاشتیم گرچه خودش بعدها گفت که عمراً رفته‌باشه سر کار. اما من که میدووووووووووووووووووووونــــــــــــم.

پ.ن2: ماجرای خریدن همستر من با وجود موافقت آریا کنسل شد به دلیل مسایل حاشیه‌ای. چون باید حیوون آزاد باشه و شیطونی کنه، منم دوست ندارم توی خونه ولش کنم و همه‌جا رو پی‌پی‌ای کنه و اونوقت من سکته کنم و لب به هیچی نزنم. اگر حیاط داشتم یه چیزی. حالا برو به پ.ن3....

پ.ن3: از اونجایی که من عاشق حیوونا هستم، به همون خریدن دو تا دونه جوجه کوچولو راضی شدم و آریا هم به زووووووووووووووووور راضی شد. امروز میخرمشون و اسماشونم میذارم حجت و قدرت...

تا بعد.....

آریا نوشت!

کتکم میزنه وبعد التماس میکنه که ببخشمش. تا رد خون رو تو یه جای صورتم نبینه دست از لگد‌پراکنی هاش نمیکشه، اگر جیغ بکشم بدتر میکنه و باید بی‌صدا دردِ خورد شدن استخوان‌هامو تحمل کنم...

اشک توی چشمام جمع میشه اما میخوام محکم به حرفاش گوش بدم که بتونه تکیه کنه و حرفشو بزنه. اونقدر توی صداش ردِ ناله دیده میشه که قلبم یه جورایی میشه. ادامه میده:

بعد می‌افته به غلط کردن و گ..ه خوردن و اینکه منو ببخش. به خدا عاشقتم.

گفتم چرا تحمل میکنی دختر؟ ارزشش رو داره؟ دوستش داری یعنی واقعاً؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد پیش خودم فکر میکنم که وقتی یه بار آریا باهام تند حرف زد، فقط تند حرف زد، چقدر غرورم شکست. چقدر براش خط و نشون کشیدم که حق نداره باهام اینجوری حرف بزنه و الّا براش دارم. اونروز باهاش قهر کردم و اون چقدر عذر خواهی کرد. چقدر به غرورم برخورده بود و همه‌اش از خودم میپرسیدم که من که همیشه بهش احترام میذارم چرا باید به خودش اجازه بده باهام اینجوری تند و با صدای بلند حرف بزنه. و چقدر توی اون 2 ساعتی که باهاش قهر کردمو رفتم روی تخت دراز کشیدم به صورت مقطعی ازش متنفر شدم و به سختی بخشیدمش و دوباره عاشقش شدم. و حالا.....با شنیدن صحبتای دوستم با خودم فکر کردم، مگه میشه آدمی کتک بخوره و هنوز شوهرش رو دوست داشته باشه و ازش متنفر نشده باشه؟ مگه میشه اجازه بدی که کسی اینقدر خوردت کنه؟!! آخرشم با یه گل خرت کنه؟ این دوست داشتنه؟ نه این دوست داشتن نیست ترسه از خراب شدنه تموم آینده‌اته. این انکاره..

وقتی میون صحبتاش به زور و به تلخی میخنده و میگه خوب کتکاری تو زندگی همه هست! میگم: نیست. چرا باید باشه؟ مگه بچه‌ی مهدکودکی هستین که همو میزنین؟ بشینین مثل آدم حرف بزنین. چرا کتک؟ بازهم به زور میخنده و میگه ای بابا چقدر سخت میگیری... ولش کن. دیگه چه خبر؟...

هنگ میکنم. شاید من مشکل خاصی نداشته باشم توی زندگیم و من شانس آوردم ،شاید منم اگر جای اون دختر می‌بودم، میخندیدم.

یه آن، آریا و تموم رفتاراش باهام، میاد جلوی چشمم. تموم مهربونیاش و احترام گذاشتناش. حتی بعضی از کاراش و خونسردیاش که حرصم میداد و لجم رو در می‌آورد. یه بار بهم گفت که خوشش میاد که از خودم دفاع میکنم و نمیذارم بهم زور بگه. یادمه گفته بود که اون کسی که زور می‌شنوه به اندازه همون کسی که ظلم میکنه مقصره. یادمه بهم گفت که از آدمای ضعیف خوشش نمیاد.

آریا جون ممنونم ازت که بهم فرصت دادی عشق رو تجربه کنم. دوستت دارم...


شمال نوشت!

چقدر سکوت و آرامش اینجا رو دوست دارم و براش جون میدم. آقاهه هم اومده اینجا و حسابی خوش میگذرونیم. دیروز که رفتیم تله‌کابین رامسر و امروز هم رفتیم باغ بابا. کلی خودمو تکوندم و از انرژی تخلیه کردم.

اینجا جلوی یه مغازه‌ی "حیوون خونه فروشی"، یه مکعب شیشه ای گذاشتن و توش پره از همستر. از این موش کوچولوها. همه اش جلوی مغازهه وای می ایستم و همستر را رو نگاه میکنم و چشم مامان رو که دور میبینم، تو دستم هم میگیرمشون. اینقده ناززززززززززززززززززززززززززززززززن. نرم و کوچولو. خیلی دلم میخواد یه حیوون کوچولو داشته باشم. آقاهه که به کل مخالفه چون میگه حیوون رو نباید توی 4 دیواری خونه زندونی کرد اما من با اینکه دلم میسوزه اما اون حس خودخواهی به این دلسوزیا غلبه میکنه. دلم میخواست یکی از اون همستر ها رو بخرم اما بابا پیشنهاد داد که برم مولوی، سنجاب بخرم. خودم که عاشقشم، اما از کثیف کاریش میترسم. میترسم یهو توی خونه ام جیش کنه و نتونم جمع و جورش کنم. دلم میخواد از سر و کولم بالا بره. از طرفی جوجه هم خیلی دوست دارم اما موندم وقتی که بزرگ شد چی کارش کنم؟!؟؟!! کجا ولش کنم؟!!؟!

حالا فعلاً آریا رو راضی کردم که یه حیوون خونگی بخرم. تا تصمیم بگیرم که چی میخوام بگیرم. اینقده دوست دارم یکی داشته باشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم که نگو. از بلبل و قناری و این حرفا هم خوشم نمیاد.. اگر کسی پیشنهادی داره میشه بهم بگه؟؟؟!!! ممنون میشم...

قراره امروز برگردیم تهران. گرچه دلم نمیخواد که برگردم اصلاً اما خوب چه میشه کرد؟!
این مسخره بازیا چیه این پدرسوخته ها در میارن؟ خاک بر سرشون. میان کسایی که عینکشونو روی سرشون میذارنو تا 200 تومن جریمه میکنن. ای خاک بر سر ما که عینکی که روی سر میذارن، باعث تحریک جنس مخالف میشه. دلم میخواد برای بدبختی خودمون گریه کنم. حالا منم که عادت به این عمل قبیحه ی عینکه گذاشتن  روی سر دارم.. فکر کنم هی باید جریمه شم. چرااااااا؟ من موندم.. مردم رو گاو و گوسفند گیرآوردن.... چه قدر ماها خوشبختیم و مملکتمون در امنیت و آرامش بسر میبره و تنها مشکلمون فقط عینک آفتابی روی سر خانومهاست. الان آی جون میده که آهنگ همه چی آرومه من چقدر خوچبختم رو گوش بدیم. آی حال میده..
پ.ن: خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است............

از هر دری سخنی!

  • دیروز با مامان به کنار دریا رفتیم و یک ساعتی رو روی سنگها نشستیم و از هر دری حرف زدیم. حرفهاشو میبوییدمو و با تمام وجودم حس میکردم. چقدر دوست داشتم در آغوشش بگیرم و توی بغلش گریه کنم. گریه شادی از اینکه خدا بهم یه همچین مادر نازنینی رو عطا کرد و من رو از نعمتش بی نصیب نذاشت و گریه از اینکه هیچ وقت طاقت از دست دادانش رو خدای نکرده ندارم. 
  • دیشب با مادرم خودمون رو به یه شام خوشمزه دعوت کردیم و کلی خندیدیمو خوش گذروندیم و تازه ساعت 10 شب برگشتیم خونه. 
  • دیروز به یاد کودکیها و نوجوانیهایم روی تاب سفید حیاط جلویی تاب خوردمو تاب خوردم. اما بر خلاف اون موقعها  از فرط شادی، زمانی که نوک دمپاییم به نوک برگهای نخل زینتی حیاط میرسید، از شرم از پسر مستاجرمان،جیغ نکشیدم و تنها چشمهام رو بستمو خودم رو در اون زمان تصور کردم. 
  • دیروز، حوض آبی رنگی که در کودکی پدرم برای منو برادرم ساخته بود رو پر از آب کردم و پاهام رو درونش گذاشتم و در هیاهو و فریادهای کودکی گم شدم.دیروز خیلی دلم تنگِ لحظات از دست رفته ی کودکی بود. 

 سلام به دوستان عزیزم. از اینکه این مدت با نظرات ارزشمندتون منو تنها نذاشتین برام یه دنیا ارزش داره و ازتون ممنونم به خاطر این همه مهربونی...
خیی اینجا هوا خوبه. دیروز کنار دریا از بس هوا خنک بود گونه هام یخ کرده بود. اینقده با مامان پیاده روی کردیم که کلی احساس سرخوشی دارم... اصلا دلم نمیخواد از اینجا جم بخورم. این روزا دارم به همه بیشتر از قبل محبت میکنم. به تنها برادرم که نگاه مشکی و گیراش دلم رو میبره به خاطرات کودکی، به مادر و پدرم، به مادر و مادر همسرم، به آدمایی که بیرون میبینمشون...
تهران که بودم، رفته بودم به بانک.. دو تا خانوم پیر خیلی ناز و با موهای انبوه سفید، ازم خواهش کردند که براشون فرم پر کننم چونکه خودشون سواد درست و حسابی نداشتند... عجله داشتم و گرمم بود و کلافه بودم. با اینحال زبونم نچرخید که نه بگم. براشون فرم رو با دقت و حوصله پر کردم. وقتی که فرم رو بهشون تحویل دادم و راهنماییشون کردم یکیشون بهم گفت دستت رو بده بهم. منم به خیال اینکه این خانم میخواد از سر جاش پاشه و به دلیل کهولت سن نمیتونه دستش رو گرفتم، اما بر خلاف تصورم دستم رو بوسید و گفت خیر از جوونیت ببینی. خیلی ناراحت شدم که با اون موی سفیدش دستمو بوسید. فقط سریع دستمو کشیدم کنار و نذاشتم ادامه بده. .
تازه وقتی داشتم از روی پل هوایی رد میشدم، و مشغول صحبت با موبایلم بودم، دستی نحیف مچم رو گرفت. خانوم پیری بود که ترس از پله ی برقی داشت. حالا مگه میاد؟؟؟؟! داشت من رو از روی پله ها پرت میکرد پایین. با بدبختی  تعادلم رو حفظ کردم و نذاشتم هر دومون بیافتیم، حالا مگه خودم چقدر جون داشتم که بتونم یکی دیگه رو هم روی پا نگه دارم. خلاصه وقتی به آخر پله ها رسیدیم، گفت خیر از جوونیت ببینی... دلم پر شد از آرامش و با خودم گفتم زمونی خیر از جوونیم میبینم که سایه ی پدر و مادر خودمو همسرم روی سرمون باشه و تا عمر داریم بتونیم از محبتاشون بهره ببریم.
خوب روز مادر هم که هست و منو برادرم تصمیم گرفتیم یه سیمکارت همراه اول  و یه گوشی به مادرم هدیه بدیم. میدونم مامان خیلی ناراحت میشه از این کار به خصوص اینکه دوست نداره برادرم پولهاشو خرج کنه و همه اش میگه باید پولاتو برای زندگی مشترکت پس انداز کنی... ولی چه کنم، مرغ این آقا داداش ما یه پا داره. برای همین برای اینکه کمتر پول خرج کنه، سیمکارت خودم رو که خط شمال بود رو دادم به داداشی (در واقع بهش فروختم) اونم زیر قیمت که نره 400  یا 500 بده یه خط خوب بخره. ازش 150 تومن گرفتم و بقیه اش رو هم خودم روش میذارم و میرم یه خط تهران میخرم... بعداز ظهر هم برم یه گل خوشگل برای مامان گلم بخرم و این روز رو جشن بگیریم. به مادر همسرمو مادربزرگش زنگ میزنم و این روز رو بهشون تبریک میگم.
در مورد روز زن خاطره ی جالبی دارم از آقای گیجولی همسری.. ایشون روز زن رو انگار فقط روز مادر میدونست. پارسال روز زن،  صبحی به همسرم زنگ زدمو گفتم که امروز روز زنه و یادش باشه  به مادرش و مادربزرگش و مادر من زنگ بزنه تبریک بگه....
غروبی وقتی خسته و کوفته از سر کار برگشت، پرسیدم زنگ زدی. گفت آره دستت درد نکنه یادآوری کردی خیلی سرم شلوغ بود و یادم رفته بود به کل که روز مادره. گفتم خووووووووووووووووووب، فکر نمیکنی که باید به یکی دیگه هم تبریک بگییییییییییییی؟ گفت: من که دیگه مامان ندارم کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.... و متفکرانه به فکر فرو رفت ...
چشمام4 تا شد... گفتم خوب پس من چیییییییییییییییی؟
طفلکِ من، مثل فنر از جاش پرید و گفت وای به خدا من همه اش فکر میکردم که امروز همه اش باید به مادرا تبریک گفت... کلی بهش خندیدم. قربونش برم که از بس خسته ی کاره، جز روز تولدم (که اون رو هم تو بوق و کرنا میکنم)، هیچ مناسبت دیگه ای رو عمراً یادش بیافته حتی روز تولد خودش رو...
بببببببببببببببببعله. ببینیم امسال تبریک میگه بهمون یا نه :))
خوب من برم یه کم به کارای خونه برسم که همه چیز برای شب آماده باشه....  ببخشید پر حرفی کردم.
...امیدوارم  خدا اگر مادراتون در قید حیات هستند و براتون حفظ کنه و اگر هم به رحمت خدا رفتند رو، قرین رحمت الهی کنه. بدونین مادرامون توی دلامون زنده هستن و همیشه نظاره گر ما هستند....
روز زن مبارک

....

سلام دوستای عزیزم. از من ناراحت و عصبی نباشید. راستش از تنبلی نیست که نمی‌نویسم. نمیخواستم بگم اما راستش خیلی افسرده‌ام این روزا. فکر نمیکردم که اینقدر خاله‌امو دوست داشته باشم. خیلی ناراحتم که حالش داره روز به روز بدتر میشه. هیچ امیدی نیست که از این سرطان بدخیم لعنتی رها بشه. فقط باید دعا کرد که به کما نره. اگر به کما بره، زجرکش میشه.

شاید بیرحمی باشه اما از خدا میخوام اگر خوب شدنیه که زودتر خوب شه و اگر که نه، زودتر خلاص شه. اینجوری کمتر درد میکشه و آزار میبینه. دلم میخواد برم ببینمش، اما رفتن من همانا و داغونتر شدن همان. آخرین باری که دیدمش، مثل یه تیکه گوشت بیجان افتاده بود روی تخت و به زور نفس میکشید حتی من رو هم نشناخت. یعنی الان از این هم بدتر شده؟! تلفنی جویای حالشونم.سعی میکنم زمونایی که آریا میاد خونه، خودمو کنترل کنم و ناراحتیمو بروز ندم، نمیخوام خستگی کار به تنش بمونه.

شاید برم شمال. میدونم که خیلی تاثیر داره، دلم برای مامان بابام هم تنگ شده و حالا قدرشون رو و همچنین قدر سلامتیشونو بیشتر میدونم.

به همه سر میزنم...

پ.ن: رفتم شمال آپ میکنم، شاید این شنبه برم.

پ.ن 2: قدر سلامتیتون رو بدونین..... خیلی زیاد.