خاطرات خوابگاه!

کسایی که توی خوابگاه زندگی کرده باشن، میدونن من چی می‌گم. زندگی توی خوابگاه خیلی بزرگت میکنه. شاید به اندازه چندین سال تجربه‌ی خودسازی هستش. 

اولین بار که وارد خوابگاه شدم، خوابگاه دانشگاه تهران بود. اونم توی بخش فوقها و دکتراها. خیلی آروم بود و همه سرشون به درس خودشون بود.یه ماهی اونجا پیش خواهرم بودم که مثل یه مادر با وجود مشغله های زیادی که داشت ازم نگهداری میکرد. بعد رفتم خوابگاه خودم. وای وای... خوابگاه بچه‌های لیسانس زمین تا آسمون با بچه‌های ارشد و دکترا فرق داشت. سر و صدا و توی سرو کله‌ی هم کوبیدن. خوب من خودم خیلی شیطون بودم اما خیلی روی خوابم و درس خوندنم حساس بودم و این اصلاً دست خودم نبود. خانواده‌‌ی کم جمعیت و خیلی آرومی داشتم و عادت به سر و صدا نداشتم. ماشالله کسی هم رعایت کس دیگه‌ای رو نمیکرد که مثلاً خوابه. حتی ساعت 2 شب هم عمراً اگر رعایت میکردند. تقصیری نداشتن خودشون در بدترین سروصداها خوابشون میبرد و من به کوچکترین تقی از خواب میپریدم.

اوج عذاب من، ماه رمضونا بود. من روزه نمیگرفتم و اونا روزه میگرفتن. وای خدا ساعت 3 صبح تا 4:30 بیدار بودن و خنده و شوخی. با اینکه خیلی باهم صمیمی بودیم اما به هیچ وجه رعایت من و افراد دیگه رو نمیکردن. سعی کردم کم کم خودم رو وفق بدم . با انداختن چند تا بالیش رو سرم، کمتر سر و صداها رو میشنیدم. یادمه اینقدر کمبود خواب داشتم که میرفتم خوابگاه خواهرم و اونجا 5 ساعت یا 6 ساعت یه دل سییییییییر میخوابیدم. یادش بخیر.

برای درس خوندن هم مکافاتی داشتیم. خوب درسای من و یکی دیگه از بچه‌ها خیلی سنگین بود اما افرادی که باهاشون هم اتاق بودم، رشته هایی میخوندن که با یه دور خوندن الکی و چهارتا توضیح من در آوردی، میتونستن نمره بیارن البته به گفته ی خودشون. برای همین رعایت مای بیچاره رو عمراً نمیکردن. اینا همه در حالی بود که خود من همیشه هوای همه‌ی بچه‌ها رو داشتم و هر موقع خواب بودن یا درس داشتن، همیشه آرامش رو رعایت میکردم. با اینحال وقتی یه بار به یکی از دوستای صمیمی‌ام تذکر دادیم، چنان ناراحت شد و گریه و زاری راه انداخت که پشیموون شدیم. امکان تعویض اتاق هم به دلایل متعددی نداشتم، در ضمن با بچه‌های اون اتاق خیلی خیلی باهم صمیمی هم بودیم.

خلاصه از اون به بعد ما دنبال هر سوراخ موشی بودیم برای درس خوندن. کتابخونه‌ که نگو، آنقدر بچه‌ها صحبت میکردن و خنده شوخی راه میانداختن که نمیشد. از اون گذشته بوی پا و عرق حسابی مشامت رو آزار میداد. گفتیم بریم نمازخونه، اونجا هم عرق و بوی پا حالت رو بد میکرد. با این حال سعی میکردم تحمل کنم و ازیه ذره سکوت اونجا نسبت به اتاق شلوغ خودم استفاده کنم. یه شب امتحان خیلی سنگینی داشتم. پدرم داشت در می‌اومد. دونه به دونه ساختمونا رو گشتم تا یه جایی پیدا کنم برای درس خوندن. همه جا پر بود و بچه‌های دیگه داشتن به بحث و تبادل نظر میپرداختن. به همکلاسی ها گفتم که من میرم توی حیاط درسم رو میخونم با استفاده از چراغ قوه. ازشون جدا شدم و رفتم یه جای دنجی توی محوطه پیدا کردم و با استفاده از چراغ شروع کردم به درس خوندن. ساعت 12 درهای ساختمون رو میبستن و مجبور بودیم بریم دوباره توی ساختمون. بالاجبار وارد شدیم و حالا بگرد بازم جا پیدا کن. یهو یادم افتاد به شوفاژخونه، توی زیر زمین ساختمون. با ترس و لرز بساطم رو جمع کردم و رفتم به اونجا که صد البته اگر من رو میدیدن کلی دعوا میشدم. خلاصه تا صبح با صدای غیژ غیژ شوفاژخونه که صد البته خیلی بهتر از سر و صدای بچه‌ها بود، و در کنار کش و قوس گربه‌هایی که از سرما اونجا پناه آورده بودند، درس خوندم. درس خیلی خیلی سختی بود اما نمره‌ی بالایی بدست آوردم که تموم سختیهاش از بین رفت.

جدای تموم این مکافاتهایی که شبای امتحان ما داشتیم، اما روزهای خیلی خوبی هم در کنار دوستانم داشتم و برام یادآور بهترین خاطرات زندگیم هستن. دلم برای همه‌شون تنگ شده.

خوابگاه بهم یاد داد، زندگی اونی نیست که خونه ی باباجونت داشتیا.... کسایی هم هستند که با وجود اینکه دوستت هستند اما سختیهایی رو بهت تحمیل میکنند که باید تحملشون کنی و غر نزنی. بهم یاد داد میشه گاهی اوقات بعضی شبا رو گرسنه خوابید، حتی یاد داد وقتی گرسنه‌ای، سوسیس پلو خوشمزه ترین غذای دنیاست



نظرات 21 + ارسال نظر
آبجی دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام خواهری من اره والله به خدا
خوب گفتی خواهری
وای بزار اول یه کم قوربون صدقت برم که خیلی دلتنگتم.....
ئلم واسه اجو پریاهو زن تنها هم تنگ شده ولی نمی دونم چه جوری از طریقه وب ......
هی خواهری
خوابگاه خوابگاه
عالی بود عالی بود
حاضرم همه چیزمو بدم تا دوباره برگردم به اون 4 سال......
خیلی چیزا خیلی چیزا
گرگان گرگان نقطه شروع و ÷ایان خیلی چیزا بود....
و واقعا دانشگاهو خوابگاه ادم بزرگ می کنه بزرگ اونقد بزرگ که خودتم این بزرگ شدن و بر خلافه تمامه قد کشیدنایه سنیت درک می کنی .....
ای جانم
چقد جالب ....
منم تقریبا همین جوری بودم
من تو خونه خوب چون بچه اخر بودم تنها بودم حتی برایه تمرکز بیشتر درو هم پشته سرم قفل می کردمو درس می خوندم اما خوابگاهههههههههه
خوابیدن و درس خوندن.....
اونم منی که تا یکی نفس می کشید بیدار می شدم گاهی دلم واسه بچه ها می سوخت که من اینقد حساسم ولی هیچ وقت چیزی بهشون نمی گفتم ..اونا خودشون ناراحت می شدن.....چ
در مورد درسخوندنم همیشه منم مشغوله ÷یدا کردنه یه جا بودمو ....
تو نمازخونه تو سالن مطالعه و چند تا امتحان و زیر نور چراغ تو زمین ورزش و یه بارم تو محوطه تو اون سرما تو خوده صبح درس خوندیم.....
ای جانم یادش بخیر
یاده تمامه خوبی و سختی هاش و دعواهاش و دلخوریامون بخیر ....فقط یه چیزش بد بود اینم تقسیم اتاق بود
یعنی اول سال که می خواستیم بگیم کی با کی ؟؟؟؟
وای بدترین روزایه خابگاه اون روزا بود
فقط همونااااااااااااااااااااااا
یاده همه همش بخیر
یاده داشکدمون اتاقه کلاسه 106 وای خدایا اگه بخوام بگم خوش یه دفتر 200 بر می شه
احساساتیم کردی و بردیم تو اون روزا
هییییییییییی
بوس

سلوووووووووووووووم سلااااااااااااااااام. خوشگله خواهر من خوبه؟
ای الهی. خواهر منم دوره لیسانسش رو توی گرگان بوده و خوابگاه اونجا... برای فوقش اومد بود تهران...
آره واقعاً آجی. این 4 سال که میگذره، آدم فقط خوشیهاش یادش میمونه. چه دورانی، چه شبهایی که روح احضار میکردیم، چه آتیشی سوزوندیم.. وای وای.
میام پیشت آجی جونم.

بابای آرتاخان دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 http://artakhan.blogfa.com

در کتاب خاطرات خانه ی اموات داستایووسکی خاطرات مردی رو تعریف می کنه که بعد از سالها از سیبری آزاد شده ( که البته خود داستایووسکی هم مدتها در سیبری زندانی بود ) .قسمتی از خاطرات هست که عینش رو براتون می نویسم :
با گذر ایام متوجه شدم که در زندگی چیزی وجود دارد که تحملش خیلی سخت تر از تحمل عدم آزادی و یا انجام اعمال شاقه است و آن عدم امکان تنها بودن است حتی برای یک لحظه . اطمینان کامل دارم هر محکومی این امر را احساس می کند و از آن رنج می برد گو اینکه علت رنج و ناراحتی خود را نداند .

واقعاً ممنونم ازتون به خاطر این نوشته‌ی زیبا. تنهایی خیلی اوقات موهبت بزرگیه...
واقعاً فکر میکنم خوابگاه هم یه نوعی زندانه به خصوص برای دخترا که کنترل شدید و بیمنطقی پشتشه.
مرسی از حضورتون...

لیلی_مجنون دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:22 http://majnoonforever.blogfa.com

من خوابگاه نبودم ولی برای استخدام چهار ماه آموزش داشتیم اونم تو اراک چهار ماه خیلی عالی بود چون نه درس داتشیم نه مشغله فکری کار هم که داشتیم خیلی دوستهای خوبی اونجا پیدا کردم به قول شما با فرهنگهای مختلف دوست شدیم جنوبیها دیر میخوابیدن ما شمالیها زود وای چه روزهائی بود

شما هم شمالی‌ای؟ ای جانم، یه دوست جنوبی داشتم که همیشه هوامو داشت. از دست این خراسانیها چه کشییییییییییدم من :))
بله واقعاً روزهای خوش زیاد داره...

باران دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:09 http://bojd.blogfa.com

منم خوابگاه طرشت که متعلق به دانشگاه شریفه بودم حدود 4 سال
هم خوبه هم بد
هم خاطرات خوب و هم بد
در مجموع روزای خوب و دلتنگی بود
مشکلات مالی دانشجوهای شهرستانی غذای خوابگاه
شهرداری اتاق و تحمل بعضی اخلاق ها
اماتو اتاق ما جالب بود یکی سنتور میزد که رشته عمران بود یکی تمبک میزد رشته مکانیک بود و یکی سه تار میزد که رشته مکانیک بود منم رشته مکانیک بودم اما هیچی نمیزدم جز غر !
آخه همشون مبتدی بودن و صداها اعصاب خرد کن

واای از غذای خوابگاه نگین که همون سوسیس پلو شرف داشت پیشش :))
چه دوستای جالبی داشتین و چقدر مرتبط با رشته‌شون کار میکردن :) اتاق بغلی ما هم هنری بودن یکی تنبک میزد و یکی میخوند و ما سرسام میگرفتیم. حالا اگر خوب میزدند و خوب میخوندند یه چیزی... درکتون میکنم :))

فرفر دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:55

سوسیس و پلو ؟؟؟؟؟؟؟؟

دوستای خوابگاهی من گوجه فرنگی و پلو براشون خیلی خوشمزه است

دو ساله دارم از خوابگاهی شدن فرار می کنم ... امسال که میاد معلوم نیست هنوز ...

من اگر برم خوابگاه بی شک یا گندترین اخلاق عمرم رو نمایش میدم یا سر از تیمارستان در میارم به خاطر سر و صدا .... با تقی بیدار میشم ... کلا هم به صدا حساسم ... تو خونه وقتی اتاق بغلی صدای تی وی بلند باشه من به صورت جیغ : صداشو کم کننننننننننننن

الان بزرگترین معضا من هم همین سر و صداهای چرنده و پرنده دم صبحه که یه ساعت بیشتر خواب دلچسب رو برام عین یه آرزو کردن ... هرچیم هی میگم عادت می کنی گوش نکن بهشون بگیر بخواب اما نمیشه صداشون اصلا پرده شنواییمو میلرزونه
دیگه برم تو خوابگاه چه شوددددددددد

بعید میدونم خاطرات دانشجویی جالبی نصیب من یکی بشه !

سلام فرفر جونم. خوبی؟ من از شما بدتر بودم و هر صدایی اذیتم میکرد. هیشکی توی خونه جرات نداشت بلند بلند حرف بزنه تا مبادا خوابم بپره یا تمرکزم رو روی درس خوندن از دست بدم. الان هم همینطورم البته اما با یکمی تغییر اونم توی خوابیدن. اینقدر مجبور شدم با کسایی زندگی کنم که آرامش دیگران براشون بی معنی بود و با پوزخند از کنارش در میشدند،دیگه مجبور شدم عادت کنم. البته هنوز اون حساسیت رو روی درس خوندنم دارم ولی توی خوابیدن بهتر شدم... کاش نری خوابگاه. چون این مدته رو عائت کردی به فضای خونه..درسته خاطرات شیرینی داره اما سختیهاش به مراتب زیاده، از طرفی اگر بری خیلی تعدیل میشی...
امیدوارم بهترینها برات پیش بیاد و از هر موقعیتی هر چند سخت، برای خودساختگی استفاده کن گلم.
میبوسمت...

شیرین خانومی دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:30 http://havooo.blogfa.com

من تا حالا خوابگاه نبودم و خوابگاه کسی هم نرفتم ولی از خیلیا شنیدم که اولش خیلی سخته . من خوابگاه نرفتم ولی جوری درس خوندم که از ده تا خوابگاه موندن بیشتر تجربه به دست آوردم میشه گفت برای من سختیش تا آخرش ادامه داشت اونم به خاطر فشار کاریه زیادم یود ولی خاطرات خوبش هنوزم باهامونه

آره اولش خیلی سخته... اما عادت میکنی. البته کسانی رو هم دیدم که عیییییییین اون 4 سال رو شب و روزشون با گریه همراه بود و بیتابی میکردن.
امیدوارم که دیگه هیش وقت سختی و فشار تحمل نکنی عزیز دلم...

عرفان دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:41

سلام
خسته نباشید
هیچ میدونی کذشته را نمیشه برگردوند؟
ای کاش همه کسایی که دارند زندگی میکنن قدر لحظات زندگی خودشون را میدونستند و براشون همه ثانیه ها ارزش داشت .
اره دورانی مثل سربازی و دانشجویی و ....و جوانی و ...دیگه برنخواهد گشت .
با همه وجودی که سخت بود ولی بازهم ادم دوست داره برگردندو باز شروع کنه.
موفق باشی
من ر ابه یاد لحظاتی شیرین بردی
دستت درد نکنه

سلام عرفان عزیز. سلامت باشید.
بله هرگز اون دوران خوش برنمیگردند. دورانی که تنها استرست درس خوندن بود که اونم موکول میشد به شبای امتحان و بقیه‌اش هم میگذشت به دورهم بودن با هم سن و سالایی که شاید دیگه هیچ وقت در طول عمرت باهاشون یه جا جمع نشی. آره منم گاهی خیلی دوست دارم که برگردم به اون دوران.
خواهش میکنم، امیدوارم زندگیتون سراسر شادی و لحظات شیرین باشه...

سیما سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 http://alamatetaajob.blogfa.com

یعنی اشکم رو دراوردی...شاید باور نکنی اما من تو تمام عمرم فقط حسرت بازگشت به 4 سال زندگی خوابگاهیم رو دارم.بهترین سالهای زندگیم بود از بس که خوش گذشت و من لذت بردم.هنوز با هم اتاقی هام رفت و امد دارم ولی روزی که داشتم جل و پلاس رو جمع میکردم که برگردم اونقدر با بچه ها گریه کردیم که به هق هق افتادیم...تا چند ماه هم حالت افسردگی داشتم..راستی گلم من دوره لیسانسم رو خوابگاه چمران بودم.فاطمیه 2.خوابگاه بالا.ته امیر اباد.می دونی که کجا بود؟ ساختمون 72 .تو کجا بودی؟ فاطمیه بودی؟کدوم ساختمون؟ مثل اینکه ما راستی راستی داریم آشنا درمیایم!

ای جانم. راست میگی هیچ دورانی دوران دانشجویی اونم دوران لیسانس نمیشه. خوشحالم که خاطراتش برات خوب بوده گلم. برای ما هم جدایی خیلی سخت بود. دلمون داشت از توی سینه در می‌اومد.
نه عزیزم من دانشگاه تهران درس نخوندم. من یه دانشگاه سراسری دیگه بودم که معذوریت دارم اسمشو اینجا بگم. بهت توی خصوصی میگم خوب؟
مرسی فدات شم که سر زدی:*

باران مامان ترانه سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 http://www.tarlanak.persianblog.ir

خوبه . حالا که خونه هستی قدر این روزات رو بهتر میدونی عزیزم. ممنون که به من سرزدی

آره واقعاً خیلی زیاد.... خواهش میکنم عزیزم باعث افتخاره...

آبجی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

وای احضار روح اینقد من می ترسیدم از این مقوله ولی ادمه نترس تو خوابگاه زیاد داشتیم عزیزم.......
یاد باد آن روزگاران یاد باد .......
نیستی نونو
بچه هات حجت و قدرت چه طور مطورن ؟
هنوز جوجه کبابشون نکردی ؟؟؟؟
ای جانم
بگردم این ابجیمو که کم پیداست

منم اولش نمیترسم اما بعدش که تنها میشم از یه صدای کوچیک پریشون میشم :)) آخه بگو مگه واجبه؟
اون کوچولوها هم خوبن و شیطونو بازیگوشو جیک جیکوان. آخه جونی ندارن که جوج کبابشون کنم اونم با اون دل نازک آریااا. :))
امروزم کم پیدا میشم آخه دارم میرم کلاس نقاشی...

مهدی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:27 http://eshtebahe.blogfa.com/

سلام
وبت زیباتر شده
به اشتباه مجنون دیگه سر نمیزنی

سلام دوست عزیز. ممنون از لطف شما. یادم نمیآد که به وبتون تا به حال سر زده باشم. اما با اینحال رو چشمم. حتماً مزاحم میشیم...

آبجی چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام اجویی
خوبی عزیزم
هنوز کم پیدایی که اینکه رخ نمودی عزیزه دله من
ای جانم کلاس نقاشی
سفارشم قبول می کنی حالا ؟
بیا دیگه بدو بدو بدو بدو دلمون تنگیده اصلا از وقتی نی نی دار شد یو حجت و قدرت دار شدی دیگه من و دوست نداری اونا رو بیشتر تر دوست داریم داشتیم............

آمنتیس جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:01

سلام خوبی جیگر؟من برعکس اونایی که راجع به خوابگاه موندن حس بد دارند ونمی خوان اونجا بمونن معتقدم همچین افراد قدرت بزرگ شدن واینکه مستقل بار بیان وفردی مسئول باشند و ندارند و به شخصه حاضرم یک سال از عمرم و بدم ولی حداقل به مدت یک ماه به همون دوران که سرشار از خوبیها و بدیها و نشاط و هیجان و گرسنگی وبیخوابی ودرد دوری از عزیزان است وداشته باشم .هرچند من از اون دوران الان فقطو فقط خوبیها وخوشیها یادم مونده ومطمئنم که هرجا هم باشم بدیهایی هم همراهش هست پس سعی میکنم بدیها رو از یادم ببرم.راستی اون موقع من یادم رفته بود تو شمارتو به داداشت واگذار کردی و براش جوک فرستاده بودم شرمنده.

سلام عزیز دلم. خوبم ممنون. تو خوبی؟ خبری نیست ازت... آره اون شماره که واگذار شد به داداشیم. اشکالی نداره عزیزم. اونکه نمیشناسه کیه... نمیدونم اس ام اس من به دستت رسید یا نه که شماره ی جدیدم رو برات فرستادم...
راست میگی واقعاً دوست داری برگردی خوابگاه؟ من فقط دوست دارم به اون روزایی برگردم که با بچه‌ها میرفتیم توی محوطه و آتیش میسوزوندیم. یادته چقدر تو از دست مصی حرص میخوردی؟
آمنتیس جونم، خیلی دلم میخواست که تا آخر با خودت هم اتاق بودم. خیلی دلم میخواست. اتفاقاً بچه‌ها هم این نظر رو داشتن. چقدر خوب میشد.. اما میدونی که به خاطر کی فرار کردیم از اونجا...
راستش با تموم کَل کَل هایی که با هم داشتیما، اما خیییییییییییییییییلی دوستت دارم.... خیلی زیاد....

فاطمه چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 16:59 http://nashenavayan4.blogfa.com/

سلام خاطراتتون قشنگ بود به دلم نشست خیلی منو یاد اون روزهای قشنگ مینداخت
خیلی دوست دارم بیایید آپ جدیدمو که درباره خاطرات خوابگاهم است بخونید و نظرقشنگتون را واسم یادگاری بذارید
سپاس

سمیه دوشنبه 8 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:20

سلام دوست جون.منوبردی یاد 4سال پیش خودماااااااا
شیطونی بودم که دومی نداشتم.نمیدونم چه مرضی داشتم 2 شب به بعد تازه با دوستام هماهنگ میکردم واسه کرم ریختن.
ینی2طبقه خوابگاهو میریختیم به هم.اصولا شبا یادمون می افتاد مریض بشیم تا به این بهونه بتونیم بریم بیرونو شبای محلاتو ببینیم. واسه یه مریض یه لشگر آدم آماده میشدن تا همراهش برن که بیشتر اوقاتم منو دوستم زهرا موفق به رفتن میشدیم. ی سرپرست داشتیم یه کم گیج میزد شبایی شیفت اون بود منومهتا و فرنوش و نیره و زهرا اعصاب برای این بنده خدا نمیزاشتیم جالبه هرشبم میگفت فردااسمتونومیدم حراست ولی هیچکاری نمیکرد.اهی بگردم چقد اذیتش کردیم چون بچه بی ابی نبودم سرپرستا باهام خیلی جور بون منم که اهل سوءاستفاده.شب امتحانم که میشد استرسه همچین می ا اومد سراغمون که نگو تنها کارماام به غلط کردن افتادن بود.خلاصه اینکه دوران خیلیییییییییییییییییییییی خیلیییییییییییییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییییییییییییی خوبی بود واقعا حیف که زوووووووووووود تموم شد.الانم که با بچه ها میحرفیم یا قرارمیزاریم میریم محلات یاد اون موقع ها می افتیم هم گریه میکنم هم میخندیم.یادش بخیر

عزززززززیزم. واقعا درک میکنم این دوران طلایی اند و هرگز تو زندگی آدم تکرار نمیشن. امیدوارم همیشه در زندگی شاد و پیروز باشید :* :* :*

حسین پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 17:35

جالب بود منم اگه تایید کنن خوابگاهی میشم و واسه دانشگاه میرم شیراز من خودم از استان بوشهر شهر آب پخش هستم:)
فقط موقع ساعات خاموشی همه خواب باشن ههه

امیدوارم موفق باشید. روزای اولش خیلی سخت ممکنه بگذره اما بعدها میشه جزیی از زندگیتون. و بعدتر ها میشه بهترین دوره زندگیتون. با آرزوی موفقیت برای شما...

Koli پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 21:05

سلام پر انرژی باشید و خدا قوت
من امسال دومین کنکورمه اما میخوام امسالم پشت کنکور بمونم و ۱۴۰۰ کنکور بدم که پزشکی تهران قبول شم
وقتی توی نت دنبال خاطرات خوابگاهی میگردم دلم ضعف میره واسه اینکه هرچه سریع تر دانشگاه قبول شم من فقط پزشکی تهران میخوام
عاشق زندگی خوابگاهی هستم
کاش خاطرات بیشتری رو به اشتراک بزارید دوست عزیز
موفق و سلامت باشید

امیدوارم موفق باشی

علی یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 04:35

مطلب مال سال ۱۳۸۹ و امسال ۱۴۰۰ :) قشنگ حس میکنم برگشتم به اون دوران . نویسنده این مطلب الان معلوم نیست و چکار میکنه ادبیات حرف زدن مردم تو فضای مجازی چقد فرق کرده

سلام.
ممنون از نظرتان
من هراز گاهی به وبلاگ قدیمی ام سر میزنم و هر بار خواندن نظرات عزیزانی چون شما برای من مسرت بخش هست.
پایدار باشید و مرسی که همراه بودید.

Fatemeh سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 21:02

خواندنش واقعا حس خوبی داد..به عنوان کنکوری ۱۴۰۱

موفق باشی

مریم چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 00:13

سلام
من تازه انتخاب رشته کردم خونمون کرجه کنکور ریاضی شیش هزار آوردم و ممکنه جای دور قبول بشم حقیقت من به مامانم خیلی وابستم
و خیلی به صدا حساسم
میترسم برم خوابگاه
من به نظم و نظافت هم حساسم
واقعا نگرانم
میترسم

سلام تبریک میگم. امیدوارم موفق باشی.
اینو بدون همه این ها رو منم بودم، هر چقدر از سن کمتر شروع کنی به تغییر و مستقل شدن، راحتتر آداپته میشی. میگی صدا ؟! من پرنده پر میزد میپریدم از خواب. میگی وابستگی ؟! من دیوانه وار می‌پرستیدم مادرم رو. نظافت ؟؟؟ وسواس شدید داشتم (این مورد خیلیییی درست نشد البته

اتاق دلتنگی دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 21:48

دوران کارشناسی در خوابگاه دانشگاه بودم. اتاقی ۵ نفره که هر چهار نفر در یک طرف دنیا مشغول به دکتری خوندن هستند.فقط من مانده ام.

از همان سال ها معتقد به این جمله بودم که :
وطن هتل نیست که خدماتش بد بود ترکش کنیم.
ما می‌مانیم و می‌سازیم.

بعد از سال ها به قصد ادامه تحصیل در مقطع دکتری به دانشگاه مقطع کارشناسی ام برگشتم.

سری به اتاق شماره ۲۴۵۶ طبقه چهارم خوابگاه رفتم. وقتی وارد اتاق شدم. تمام خاطرات به یکباره برایم تداعی شد. انگار برگشتم به سال ها قبل.

خودم را با اون دوران مقایسه کردم.در این ایام برام زندگی و دنیا مفهوم دیگری دارد.

چه معنا و مفهوم متفاوتی داره الان زندگی براتون ؟! جالبه برام بدونم. و اینکه بله، بهترین خاطرات من هم متعلق به خوابگاه دوران کارشناسی هست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد