بیوگرافی من!

خوب الان که بچه ‌های کوچیک رو که می بینم، شاید اغراق آمیز به نظر بیاد اما، میخوام 2 تا شاخ در بیارم. دختر کوچولوها الان میخوان که لباسشون با کیف و کفششون و حتی سنجاق سرشون ست باشه.خیلی دنبال این ظواهرن. بچگی خودمو که یادم می‌یاد میبنم چقدر تفاوت وجود داشت.

یادمه خیلی آروم بودم. خیلی خیلی. به طوری که حرف نمیزدم . مادر و پدرم خیال میکردن که مشکلی توی حرف زدن دارم. منو بردند پیش یه پزشک معروف که الان مرحوم شده. آقاهه باهام صحبت کرد. خودم زیاد چیزی به خاطر ندارم فقط میدونم که دور سرم رو اندازه گرفت. بعد به مامانم گفت که خیلی باهوشه و اصلاًمشکلی نداره توی صحبت کردن. منتها آرومه. البته الان میدونم چرا آروم بودم. این برمیگرده به زمانی که مادرم منو باردار بود. خوب نمیخواست بچه‌ی سومی هم داشته باشه، اما من بدجوری اصرار داشتم که بیام خوب استرسی که بهش وارد شده بود اون زمان، و بیماری پدربزرگم، همه و همه باعث تاثیر بارزی رو جنین شد. هنوز هم با اینکه ظاهرم نشون میده که خیلی پر شر و شورم، اما اگر توی یه جمعی باشم، جیکم در نمی‌یاد. مگر اینکه دوستان خیلی خیلی صمیمی‌ام باشن.

خلاصه این شد که ما به دنیا اومدیم با تفاوت سنی تنها 9 ماه کوچکتر از برادرم.

یه روز با برادرم دعوام شد. اون موقع خیلی کوچیک بودم و هنوز مدرسه نمیرفتم. برادرم نمیدونم از کجا فهمیده بود اما شروع کرد به من گفت: ناخواسته. بعد بازم گفت ناخواسته. بعد هی گفت. دید خیلی خوشش اومده بازم گفت.ناخواسته ناخواسته.... گفتم ناخواسته یعنی چی؟! اونم گفت نمیدونم، اما فکر کنم مامان بابا تو رو نمیخواستن، ناخواسته، ناخواسته.. هی هی.. هوی هوی (بدجنسی بود اون موقع). منم اینقدر غصه‌ام شد. سریع رفتم آلبوم‌مون رو آوردم و عکسای نوزادیمو نگاه کردم. مادرم همه جا لبخند زده بود، اما تو یه عکس، نمیخندید. خلاصه سرتونو درد نیارم. از اونی هم که بودم، ساکت تر شدم. اینجا بود که مامانم و بابا دوباره وارد صحنه شدند. کلی گولم زدند تا تونستن از دهنم بکشن که مشکل من چیه. خیلی ناراحت شدن. قیافه‌ی درهم بابام هیچ وقت یادم نمیره. داداش رو خواستن، و مجبورش کردن که از من عذرخواهی کنه. مامان تهدیدش کرد که اگر یه بار دیگه از این حرفا به من بزنه، توی دهنش فلفل میریزه... بعدش اینقده حال داد اینقده حال داد. بابام اون موقع‌ها رنو داشت. منو نشوند رو صندلی و با مامانم، 3 تایی رفتیم کلی ذوق مرگم کردن. برام کلی لباس خریدن، اسباب بازی، خوراکی، حتی بردنم رشت توی یه پارک بزرگ کلی بازی کردیم... دیگه باورم شد که داداشی بی تربیت بوده و یه چیزی گفته...

القصه، جونم براتون بگه که روزها میگذشت و من در ۴ سالگی با پدیده‌ای به نام تلویزیون آشنا شدم. چون اتاقم یه جای دنج خونه بود و یه تلویزیون قدیمی سیاه سفید هم توی اتاقم بود.

یه روز صبح فکر میکنم خیلی صبح زودی بود، مثلاً ساعت5. تلویزیون رو روشن کردم. دیدم یه خانم مهربون که هرگز قیافه‌اش با اون چوب بلندی که توی دستش بود رو یادم نمیره، داره یه چیزای میگه توی تلویزیون. اون موقع فکر میکردم که اون میتونه منو ببینه، برای همین در کمال ادب به همه‌ی حرفاش گوش کردم. اون داشت حروف الفبا رو یاد میداد. یه جور برنامه‌ی تلویزیونی نهضت سوادآموزی بزرگسالان. ما هم که رو در باسی گیر کردیم و به خیال اینکه خانم منو میبینه و زشته که از جام پاشم، به حرفاش گوش دادم. دیدم نه... همچینم بیراه نمیگه. اینقده از چیزایی که میگفت خوشم اومد... بله من سواد رو تو 4 تا حدود 5 سالگی به طور کامل از اون خانم و از یه برنامه‌ی تلویزیونی یاد گرفتم. حتی تمرینایی هم که میداد انجام میدادم. هرروز صبح راس ساعت از خواب پا میشدم و یه حرف الفبایی جدید یاد میگرفتم و دوباره میرفتم میخوابیدم. از اونجایی هم که آروم بودم، اینو به هیچ کسی نگفته بودم. مامانم هم صبحا اینقده سرش شلوغ تدارکات صبحانه و روانه کردن برادرِ تا مغز استخوان شیطانم و خواهرم و پدرم بود، که اصلاً متوجه‌ی این قضیه نبود.همچنین بنا به توصیه‌ی دکتر نباید زیاد به پر و پای من میپیچیدن و اصرار میکردن که من حرف بزنم چون اینجوری ممکن بود اصلاً اونی رو هم که میخوام نگم.یادمه میرفتم توی انباری خونه‌مون میشستم و مشق مینوشتم و این راز هیجان انگیز رو پیش خودم حفظ کردم.

به یاد دارم اولین کلمه‌ای که تونستم بنویسم "اصفهان" بود که اونم اشتباهی نوشتم "اصفاهان"

خلاصه این جور شده بود که سوات (شما بخونین سواد)دار شدیم. همون روزا که به یه سفر رفته بودیم، بابا داشت رانندگی میکرد. پشت یه کامیونی حرکت می کردیم که روش نوشته بود "گمرک". من هم با زور و بلا و البته باصدای بلند خوندم "گمرَک"... چشمای همه 4 تا شده بود. هی کلمه مینوشتن برام و میخواستن که بخونمشون، اما من فقط ترسیده بودم و هیچی نمیگفتم و هیچی رو هم نمیخوندم.

خلاصه، رازمون از پرده برون فتاد و بعله دیگه همه چیز شروع شد.  باباینا زنگ زدن تهران با چند نفر مشورت کردن و هی اینور و هی اونور اما نتیجه این شد که بذارن من روند طبیعی خودم رو طی کنم و از الان فشار زیادی رووم نباشه. دیگه هر کتابی رو توی سن 5 سالگی میتونستم بخونم البته اگر علامتهای اَ، اِ، اُ رو میذاشتن برام، روانتر میخوندم... میدونم الان توی این دوره و زمونه شاید بگین خوب خیلی از بچه‌هااینجوری هستن. اما اون موقع من بدون کمک هیچ کسی و بر اساس میل خودم به اون سمت رفتم. متاسفانه با وجود اینکه پدر و مادرم خیلی دنبالش بودن، اما امکانات الان وجود نداشت.

کلاس اول دبستان برام خیلی مزخرف بود چون چیزی برای یاد گرفتن نداشتم. از تهران یه تیمی اومدن تو مدرسه منو ببرن استعدادهای درخشان توی تهران. اما نمیشد شرایط کاری پدرم و داشتن 2 تا بچه‌ی دیگه، این امکان رو ازمون گرفته بود. اما جور دیگه‌ای این امکان برام فراهم شد، آموزش از راه دور و رفتن به کلاس زبان خارجی وقتی تنها 8 سالم بود. خیلی فشار رووم بود. من اینو نمیخواستم. برای همین دقیقاً موقعی که به سن 18 سالگی رسیده بودم و درس فوق‌العاده خوبی داشتم و کنکور میخواستم بدم، کم آوردم. خسته شده بودم. نه اینکه نتونم. نمیخواستم دیگه درس بخونم. حالم از آموزش بهم میخورد. اصلا خوب درس نخوندم. اینو اینجا میگم. من الکی توی اتاقم بودم به بهانه‌ی درس. اما خوب نمیخوندم. خودم هم ناراحت بودم. اما چه کنم. در شرایطی که همه مطمئن بودن که من در پزشکی دانشگاه سراسری تهران قبول میشم، زد و زیست شناسی یکی از دانشگاههای سراسری تهران قبول شدم. اون زمان اوج افسردگی من و مادر وپدرم بود. رشته‌ام رو نمیخواستم اما قدرت دوباره برگشتن رو هم نداشتم. به تمام معنا خسته شده بودم از این همه فشار. اما خوندم، 4 سال از بهترین سالهای عمرم رو تلف کردم. کجدار و مریض طی کردم تا لیسانسمو گرفتم. اون موقع با آقاهه دوس بودم و اون زمان ایشون دانشجوی ارشد مهندسی بود. خیلی کمکم کرد. توی تهران تنها بودم اما اون همیشه کنارم بود. تنها کسی بود که بدون اینکه بهم فشاری بیاره بهترین راه رو میذاشت جلوی پام. الانش هم همینجوره. حالا اگر فوق قبول شم میخوام به بهترین نحو  ازش استفاده کنم... اما همچنان از خودم راضی نیستم. من سالهایی رو صرف آموزش کردم که شاید کمتر بچه‌ای اونقدر سرش وقت میذاشت. اما موقعی که باید خودم رو نشون میدادم، نشد و تبدیل شدم به یه آدم تنبل. البته الان دیگه اینجوری نیستم و خیلی سعی میکنم نباشم.

از پدر و مادرم گله‌ای ندارم چون همیشه بهترینا رو میخواستن برای من. اما شاید وقتی خودم بچه دار شدم، اجازه بدم یه کمی از وقتشو صرف ست کردن رنگ و کیف وکفشش کنه، نه صرفاً آموزش. مگه مامانش چی شد که بخواد اون بشه! میذارم از بچگیش و از زندگیش لذت ببره اما در حد کاملاً متعادل.

هی هی... جوانی..........

نظرات 23 + ارسال نظر
حمید پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 http://hshida.blogfa.com

سلام.اول از هر چیز عارضم که کادوی احراز مقام اول من نزد سرکار عالی محفوظ باشه و به صلاحدید خودتون صرف امورخیریه و عام المنفه گردانید بعدش اینکه زندگی شاید همین باشد. شما بسلامتی و استعانت از درگاه خداوند لم یزل با آن شرایطی که فرمودید همت نموده و بهترین موفقتها را کسب کردید لذا الان که امکانات رفاهی و آموزشی از همه مهمتر همسر گرامی مهندس عالی رتبه و با سلیقه و همراه و همدل در کنار خود دارید بی تردید موفقیت های بیشتری کسب خواهید کرد مشروط به اینکه بخدا توکل نمائید و همت بلند دارید. انشااله که سایه والدین مکرم و همسر محترمتان بر سر شما و فرزندان جاودانه و مستدام باشد و چرخ روزگار بر وفق مرادتان بچرخد و صحیح و سالم و خوشدل و شاد و شادی آفرین باشید و پرحرفی مرا هم به بزرگواری ببخشید..خدا نگهدار...

سلام حمید جان. نه دوست عزیز پرحرفی نفرمودید بلکه باعث افتخار است که کامنت سراسر مهر و محبت شما رو دریافت کنم. ممنون از لطف شما...
تک تک کلماتی که فرمودید، تاثیر گذار بودن و بهترین قسمتش، همانا همت عالی و شرایط آموزشی بهتر در حال حاضر بود.
میدونم که اگر بخوام میتونم موفق بشم، فقط باید اراده کنم. به خصوص اینکه همسری دارم که همه جوره من رو درک میکنه و باهام راه میاد. ممنون از این همه دعای خیر. من هم برای شما و عزیزانتون بهترین آرزوها و دعاهای خیر رو دارم.
پاینده باشید دوست خوبم.

عرفان پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:48

سلام
اوقات شما بخیر و خوشی و شادابی
مطلب زیبایی بود و نشانه ای از بروز استعدادهای خارق العاده ای که در وجود همه کس نیست لیکن از این نعمت خدادادی باید بتونیم بنحو شایسته ای استفاده کنیم و لذا علیرغم اینکه شما تا حالا خوب پیش رفتی ولی اگر موفق بشی بازهم اامه بدی قطعا توفیقات بیشتری نصیب میشه
در هرحال براتون ارزوی توفیق و سربلندی دارم
موفق باشی

سلام دوست عزیز. ممنون از محبت شما.
من هم به این نتیجه رسیدم که نباید افسوس گذشته رو خورد و حالا که بهترین امکانات رو چه از لحاظ مالی و چه به لحاظ معنوی در اختیار دارم، باید بجنبم و و از فرصتهای باقیمانده استفاده‌ی لازم رو ببرم..
ممنون از دعای خیرتون.
پاینده باشید....

علیرضا پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 http://morghehava.blogfa.com

سلام صبا جان
خیلی قشنگ و خوندنی بود. اگر ÷نجاه ÷اراگراف دیگه هم بود میخوندمش. اصلا حوصله ام سر نرفت.
راست میگی اون موقعها انقدر امکانات زیاد نبود و یه بچه مثل تو اگر این حالات رو بروز میداد نابغه میشد.
من از روی کتاب فارسی خواهرم عین کلمات رو مینوشتم و وبعد نشونش میدادم و اونم ذوق میکرد که من از کجا بلدم بنویسم. بعد که بهش گفتم چکار کردم گفت این که فایده نداره باید بلد باشی. ولی کاش نمیگفتم و اونم میموند که من چه نابغه ای هستم..
به هر حال این که فشار زیاد خسته میکنه و یه جایی میرسه که دیگه میخواهی رهاش کنی رو کاملا موافقم. نباید رو بچه فشار آورد باید براش ضمینه و اشتیاق رو فراهم کرد که به میل خودش انجام بده.
شاد باشی دوست خوبم.

سلام علیرضا جان، ممنونم ازتون. واقعاً همه‌اش فکر میکردم نکنه حوصله‌ی خواننده‌هام سر بره و نتونن بخونن.
چه بچه‌ی بامزه‌ای بودینا :)) واقعاً خنده‌ام گرفت. اما خوب حتماً یه علاقه ای بود که میرفتین سراغش،‌ خیلی از بچه‌ها اصلاً نگاه هم نمیکنن بهش.
ایشالله وقتی خودم مادر شدم، میذارم بچه‌ام روند طبیعی خودش رو طی کنه و از هیچی براش کم نمیذارم، به نظر من اینجوری خودبخود استعداداش شکوفا میشه.
مرسی علیرضای عزیز. ترنم کوچولوی نازنین و معصوم رو از جانب من ببوسید.
شاد باشید..

سوگل پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 http://voroodmamnoe.persianblog.ir/

وقتی بچگیت رو گفتی دیدم چقدر بهم شباهت داشتیم راستی اون آقاهه انگاری یه جورایی بابا لنگ دراز رو تو نظرم مجسم کرد...موفق باشید

خوب خدا رو شکر که یکی مثل من پیدا شد که بتونه درکم کنه. :*
بابا لنگ درااااااااااااااااااااااااااااز؟!!‌:)) :))
راست میگی از مهربونیاش مثل بابالنگ درازه. اینکه هوامو خیلی داره. :))
مرسی که اومدی. بهتون سر میزنم...

آفرینش پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 19:16

آخی نازی

منم بچه بودم اصلا شر و شیطون نبودم ... هروقت بزرگتری باهام بود 100% پشت سر بزرگترم پنهون میشدم نه اینکه خجالتی باشما یه جورایی زیادی مودب بودم .
الانم همینجوریه مثلا با مامان یا داداشم بخوایم بریم خرید من یه کلمه جیک نمیزنم واسه تخفیف اما حالا خودم تنها با دوستم باشم مغز مغازه دار رو تیلیت می کنم
یادم نمیاد توی بچگی یه خط به دیوار کشیده باشم !
البته منم ناخواسته بودم ... پزشک مامانم میگفته معلوم نیست این چی می خواد از دنیا که با این شرایط داره میاد !
بچه های امروز همچینم بچه نیستن .. من که میگم دچار بلوغ زودرس میشن اینا ...
همیشه میگفتم خوش به حال بچه ها که ظاهر براشون مهم نیست ... یه بچه زشت رو مثل دوستشون میدونن ، زمان من و بین دوستام که اینجوری بود و اصلا ظاهر برای هیچکسی مهم نبود هیچ اونی که فقیر هم می خورد باشه بیشتر ازش پذیرایی می کردن ! اما الان میبینم اینجوری نیست ....

یه پا نابغه بودیا !

راستش یادم نمیاد تو بچگی هیچ رازی داشته باشم ... یعنی هیچی ها


خدا آقاهه رو برات نگه داره

ووی ووی، میبینم که تو هم مودب بودیا و البته مث من ناخواستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه :((
بچه‌های الان زبون دارن این هواااا. نمیتونی حرف بهشون بزنی، یکی بگی 4 تا تحویل میگیری :)) به قول شما بلوغ زودرس... اصلاح جالبی بکار بردی...
راستی منم در نبود یکی از اعضای خانواده‌ام کمتر خجالتی ام.
داشتن یه راز توی بچگی خیلی هیجان انگیزه. حیف که تجربه‌اش نکردی. :))
مرسی سر زدی قربونت برم.
میبوسمت : muaaaaaaaaaaaaaaaaaah

باران پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 22:56 http://www.bojd.blogfa.com

چقدر جالب بود .
نمیدونستم دوست ما یه بچه تیزهوشه
بچه های حالا زمین تا آسمون با ما بچه های بیچاره قدیم فرق دارن
قدیما همون تلویزیون سیاه و سفید چه جالب بود برامون اما الان ... ماهواره - کامپیوتر و اینترنت و ...
اما به عنوان یه دوست نصیحت میکنم که زود به فکر بچه نباشید وگرنه بعدا پشیمون میشید
حداقل باید یه 5-6 سالی بعد ازدواج زن و شوهر بدون بچه راحت باشن و همدیگه رو پیدا کنن .

:)) اینکه تلویزیون سیاه و سفید رو با ماهواره و کامپیوتر الان مقایسه کردی، بی اختیار خنده‌ام گرفت. نمیشه گفت حقیقت تلخ، چون من به همونش هم راضی بودم.
نه بابا، فعلاً که اصلاً قصد نداریم نی نی دار شیم. تازه مرداد امسال میشه 3 سال که ازدواج کردیم. باید درسمو بخونم و خونه‌مونو بزرگ کنیم، ایشالله اون موقع.
مرسی از توصیه‌ات دوست عزیزم.
شاد باشی محمد عزیز....

سهره جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 00:26

سلام جیگرتو برم من وای دختر ماه ما چه خانمی بوده برا خودش مثل حالا..قربونت برم زمان ما این شکلی بود دیگه اما ما هم دورانی داشتیم حالا خوب یا بد ..بچه های الان خیلی ماشالله باهوشن..همه چیزو درک مکنن توو سنی ک یکمی بزرگترن..اما شما ک نابغه بودی ماشالله ..ایشالله ک ی کودک سالم و بانشاط و دلخواهت پرورش میدی هر وقت ک صلاح باشه عزیز دلم..باز خدروشکر ک الانمیتونیم ما هم لذت ببریم از این دوران باید بالاخره قبل رو جبران کنیم..و زندگی رو برا بچه هامون مهیا کنیم..قربون قلب قشنگت بشم ک ماه منی..خدا اهمسر عزیزت رو سلامت نگه داره و در کنار هم سلامت و شاد زندگی کنید وپیر شید باهم..خوشحالم ک یارت بوده همه جا..خیلی خوشحال میشم زن و شوهرا کمک هم باشن و زندگیشون محکم باشه..ایشالله ک تمام زندگیا پایدار باشه ..بین خواهر برادرا هم پیش میاد عزیزم ولی مطمینا پدر مادر بچه هاشونو میپرستن..وقتی ک مادر بشی بیشتر متوجه میشی خوشگلم..الهیی فدات شم اگه ناراحتت میکنه برش دارم اخه جیگرم سال مامانم بود دوم..دلم میخواست بیشتر بزارم اما نمیخواستم دوستام ناراحت شن ب همین رضایت دادم دلم نیومد از نازنینم نگم بیادش بخاطر زحمتاش ننویسم..قربون بغضت شم اشکمو دراوردی ک دختر..بوست میکنم. خدا ایشالله عزیزاتو حفظ کنه تروخدا صبا جونم قدر پدر و مادرتو داشته باش ک هیچ کس جاشونو نمیتونه بگیره هیچ کس..شاد باش و بخند جون من..و ب اینده ی قشنگی ک پیش روته فکر کن..یه عالمه دوستت دارم خواهر خوش قلب و مهربونم..جمعه ی قشنگی برات ارزو دارم خیلی مراقب خودت باش ملوسم

سلام عزیز دلم.
قربونت برم سهره جانم، خوبی و ماهی از خودته. خدا کنه منم وقتی خواستم نینی دار شم، یه دختر ماه مثل مینی داشته باشم، یعنی میشه؟
مرسی عزیزم، خداوند همسر نازنین شما رو هم برای شما و مینی کوچولو حفظ کنه.(خیلی مینی رو دوسش دارم به خدا)
آره الان عاشق داداشمم اون موقع هم خیلی شیطان بود، اما الان عاقلی شده ماشالله واسه خودش.
نه عزیزم ور ندار اون شعر رو. فقط خواستم احساس قلبیمو بهت بگم، که بدونی که یکی هست در کنار عزیزان دیگه‌ات، غم‌ات رو میفهمه. که البته ایشالله غم نداشته باشی.
خدا رحمتشون کنه، و شما رو برای مبینای نازنین حفظ کنه. قدرشونو میدونم سهره جان، حتی گاهی از دیدن نگاه مهربونشون، بغضم میگیره. از فکر نبودنشون قلبم به درد میاد. خدا حفظشون کنه.
قربون این همه انرژی مثبتی که بهم دادی بشم من. چشم من هم شادم . شادی تو رو هم آرزومه.
میبوسمت خواهر گل و مهربونم.

سهره جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 00:49

راستی مهربونم من و مبینا داریم بازی میکنیم خاله بازی وقتی قالب وبلاگتو مینی دید گفت وای مامان خاله چ قالب خوشگلی گذاشته چ عروسکای قشنگیواسا واسا مامان بزار نگاه کنم الان میام و دید زد..وایی نمیدونی ک اسباب بازیشو دور اطاق چیده و منو مجبور کرده معلم بازی کنم باهاش توو کلاسش از عروسک نشستن تا من و عروسکای شامپوش وویییییییی نمیدونی چ معلم سخت گیریه..الان هم با ی عروسک کیتی ک ماله سنجاق سرش بوده و درش اورده در حال صحبت کردنه..سلام میرسونه وبوست میکنه نمیدونی چ شکلی گفت ک بوس میفرستم واسه خاله..شب ارامی داشته باشی و خوابای خوب ببینی نازنین

الهی من قربونش برم. از طرف من یه بووس آبدارش کن. قابل نداره قالبم مینی خانوم. اگه میخوای برای شما هم درستش کنم. اینو جدی میگم، کافی فقط بخواد ازم.
ای جانم، سهره جان این طور که میگی دلم غش میره که یه دخمل داشته باشم. خدا برات حفظش کنه. کاش منم اونجا بودمو 3 تایی خاله بازی میکردیم. واااااااااای من عاشق خاله بازیم. چه شیرینه این دختر. منم هزار تا بوس میکنمش. هزار تا کمه. خیلی زیاد. یه دنیا دوسش دارم. قربون محبتش.
شما هم شب خوشی داشته باشین. مرسی سهره جانم.
(راستی بهش بگو: خانم معلم این قدر سخت گیر نباش عروسکات گونا دارنا)

عرفان جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:57

سلام
خسته نباشید
ایشالله که جمعه خوبی را گذرانده باشی
نیستید که؟
مواظب خودتون باشید

...thanks my friend

آبجی لیلا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام قشننگیا
خوبی اجو سپیده
چه خبرا ؟
راستی صبح زسبات بخیرو شادیو نور
خوبی گلم خوبی
عزیزم
اینقده حرف دارم که بگم
بزار از اول اولش بگم
ممنونم
ممنونم که شما و اجو پریا نگرانم بودید و از همدیگه حاله من و می پرسیدید
ببخشید تور و خدا خیلی شرمندم ولی به خدا گاهی شرایط به ادمتحمیل می شه و خودت به وجودشون نمی اری .
الهی دورت بگردم ای گفتی از زلزله سال 83 دقیقا اون موقع ما هم گرگان دانشجو بودیم .
ساله سوم ترمه اول ساله سوم
یادش بخیر یه هفته کله 1000 نفر خوتابگاه تویه باغ خابگاه خوابیدیم
یعنی کله مردم گرگان تو خیابون می خوابیدن اون شبا
مدام زلزله می زد
پشت سر هم
چقد از اون روزا عکس و خاطره داریم
چقد حرف و حدیث بود
یادش بخیر
همه وسایلمونو وسایل مورد نیازمونو جمع کرده بودیم تو یه ساک زیر سرمون شبا هم با مانتو شلوار می خوابیدیم که اگه زلزله اومد ب÷ریم تو خیابون اسلام در خطر نیفته
وای فوق العاده یخ بندون بود اون شبا همیشه می گفتیم اگه از زلزله نمیریم سینه ÷هلو می کنیمو می میریم
خیلی خوش گذشت شب تا صبح می خوردیم دور همو حرف می زدیمو می خندیدیم....
حالا جالبیش به این بود که تو اون همه زلزله من هیچکدومو نمی فهمیدم
طبقه دوم بودیم تختا هم که دو طبقه ولی من نمی فهمیدم
اینقد ناراحت بودم دوست داشتن اون لرزش طزمین و حس کنم
فک کن اینقد شدید بود که گاهی صدا دار هم بود علاوه بر لرزش
ولی من اصلا و ابدا متئوجه نمی شدم
بچه ها همش می گفتن چون بندری هستی و ویبرت به خاطر بندری رقصیدن بالاست اینجور لرزشا رو اصلا درک نمی کنی
تا اینکه یه بار داشتم سفره رو جمع می کردم که زلزله زد ای کیف داد تمامه وجودم لرزید پهن شدم کفه اتاق از خوشحال یو خنده
بچه همه بدو بدو بیرون رفتن دیدین من نمی ام به زور کشون کشون اومدن جمعم کردن حالا بیرون همه در حال گریه و استرس و ناراحتی من در حال خنده و خوشحالی از اینکه بالاخره فهمیدم زلزله اومدم
هی یادش بخیر شبا هم که زلزله می اومد اول همه بچه هامو (من نه نه شون بودم تو خابگاه) از خواب بیدار می کردم از اتاق بیرونشون می کردم بعد اخر سر خودم می رفتم
گاهی اتاقایه کناریمونم صدا می کردم
هی مادر نبودی نه نه نمی دونی چه حسی داره ؟؟؟؟؟؟؟
اینم از داستان زلزله ما
بماند که کلی تو این حجومامون به سمته بیرون واحدها و اتاقا کای زخم و زیلی و مجروح داشتیم .
ما خوابگاعهمون از این مدلایه جدید راهر.ویی نبود
واحدی بود
مستقل
مدل آپارتمان
3 تا اتاق داشتیم
با حال و آشپزخونه و حمام و دستشویی
کلی حال می داد
حالا هر ساختمون چیزی حدود 6 تا از این واحدها داشت در سه طبقه دوتایی
تو یه باغ عالی عالی
دنیایی ب.ود اونجا واسه خودش
با همه امکانات
هی جوونی یادش بخیر
سعی می کنم زیادی یاده خابگاه نیفتم
خیلی دلم می گیره وقتی نمی تونم به اون دوران برگردم همش مثل یه فیلم از جلو چشمام رد می شه.
بزار اینو بفرسام برم نظر بعدی

آبجی لیلا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

اینم دنباله نظر قبلی
اینقد واسم جالب بود دوران بچگیتون اینقد جالب که وقتی یکی از همکارام اومد بهم گفت که برگه سفید می خواد من هرهر بهش خندیدیم.
البته داشتم نوشته شما رو می خوندم به اون نخندیدیم ولی اون فک کرد دارم به اون می خندم
اونجاش بودم که هر روز صبح پا می شدی و از اون خانوم درس یاد می گرفتی و فک می کردی اونم شما رو می بینی و کاملا مودب می نشستی .
همش تصورت می کردمو تو عالم بچگی و می خندیدم
ای الهی قربونه اجو باهوشم برم
واقعا مشخصه
از الان هم مشخصه
چی بگم خواهری
زیه جورایی خیلی از ماها درگیر همین افکار هستیم
که چی بودیمو چی در موردمنون فک کردن و چی شدیم
حالا هر کدوم به یه نحوی
نمی خوام بگم پزشکی خیلی مخ می خواد قبول شیا نه ولی یه زمانی همه معلما رومون قسم ی خوردم که پزشکی و شاخشه و داشتن راهنمایت می کردن که تخصصتو چی بخونی
ولی چی شد ؟
یکی اینجوریمثل شما یکی هم مثل من که بابا فقط 5 روز قبل از کنکورت اونم تو بغل خودت در یه چشم بهم زدن بدون هیچ سابقه بیماری فوت کنه و تمام.
و کله اون 5 روز خونه شما غلغله مهمون باشه و عزاداری
و تو 5 شنبه ای که بری سر جلسه کنکور ر.وز هفت بابا ت بالشه
و کله وقته زمین شناسی رو فقط سرت و بزار رو میزو گریه کنی
و وقتی بیشتر ئواسه خودت دلت بسوزه که بین اون همه داوطلب تو سره همشون نشسته باشی
یعنی چی ؟
خوب صندلی چیدنبر اساس معدل بود دیگه
از بالاترین معدل
یعنی ما همه شاگرد اولایه شهرستان تو یه کلاس بودیم
مدل چیدمان کنکور اینجوریه
و من اول اول اول بودم با معدل ....
بگذریم
چی گذشت به ماند
من چی جواب دادم بماند فقط یادم می اد که هیچی تو مغزم نبود
هیچی هیچی
هنگه هنگ انگار نه انگار که اون تستا و سوالات و یه زمانی از بر بودم
فقط یه چیز همش جلو چشمام رزه می رفت لحظه ای که بابام تو حال بغلم بودو داشتم قلبشو ماساز می دادمو می گفتم بابا پاشو پاشو من می ترسم.
هیچکسم جز من و مامان خونه نبود.
مامانم رفته بود با پایهخ برهنه سر کوچه واسه اومدن امبولانس
همینننننننننننننننن
هر چی گفتن بمون امسال انتخاب ر=شته نکن
گوش نکردم چون می دونستم اگه به ساله دیگه بکشه اصلا با این چیزی که تو خونمو پیش اومده من دیگه حتی به سر جلسه کنکورم نمی رسم
واسه همسن انتخاب کردم
رتبم اون موقع تو اون شرایط شد 1200
گند ترین انتخاب دانشگاهیمو کردم
تحت تاثیر جو مزخرف
با همون رتبه هم می تونستم عالی انتخاب کنم عالی ولی چی زدم چی
فقط سرنوشت بود
که اونجا باشمو شهرامم باشهو مابقی ماجرا ...
گاهی خیلی چیزا دسته خودمون نیست خیلی چیزا
ما فقط باید بایستیمو به روند زندگیمون لبخند بزنیم لبخند
خیلی داستانه زندگی و درس خوندنتون واسم جالب بود
ولی از یه چیز مطمئنم
ادمایی مثل ما ادمایه زرنگی هستیم
از بدترین شرایطم بهترین شرایطو می سازیم
درسته
نگاه مکن مثل الان
مطمئنم حتما
حتما امثال فق قبول می شی
از الان نگرانم که قبول که شدی اینقد سرت شلوغ می شه که کنر می ای اینجا
ولی خیالی نیست تا اونجایی که بتونیم ما هم کمکت می کنیم گلم
بازم ممنون که نگرانمی
راستی اقایه شوشو خوبن
سلام برسون خدمتشون
خبری ت.و این چند روز از زنه همسایتون نشد ؟
خدمته اونم سلام برسون
شاد باشی گلم همیشه همه جا
ممنون بابته تمامه مهربونیات
یه خصوصی هم برات می زارن
این دو تا مطلب و عمومی کن ولی سومی رو نه ؟

هزار تا بوس واسه آجی خودم. بهت اس ام اس میدم شب. کلی هم برات پیغام گذاشتم تو وبت. میبوسمت....

آبجی لیلا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

راستی عروسک خانوم قالبه نو مبارک
قشنگه
یه کممم متفاوت

مرسی قشنگم. آخه دارم HTML نویسی یاد میگیرم (با کمک آقاهه). خود قالب رو عوض نکردم، فقط تغییراتی در عکسها دادم. عکس "بکگراند" و ""RSS و "آرشیو" و "دوستان من". اینقده کیف داره. هی دستکاریش میکنم..
اون شب کلی باهاش کار کردم، نگو زدم یه کد رو از بین بردم. هدیه(رختخواب دوشیزگی) اس ام اس داده که وبلاگت چرا اینجوریه. نمیشه نظر گذاشت. به آقاهه گفتم، اونم اومد درستش کرد. میگه آخه عزیزم ، با کد ها کار نداشته باش. کو گوش شنوا؟!! : ))

آبجی لیلا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

این از خصویات خرگوش بودنته گلم
همین الانه الانه الان مطلب جدید می زارم که از نگرانی همه دربیاید
فقط اینکه خوابتون خلیلی واسم جالب بود همینوطر عکس العمل اقایه داداش شوشو.......
کیف کردم کلی
یه حسه خوب .....

بوووس بوووسی هزار تا....

بابای آرتاخان شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 http://artakhan.blogfa.com

سلام
کاملا حرفتون قابل درکه . البته برای کسی که به رشته ای که خونده اعتقاد نداره دقیقا قابل درکه . وقتی می بینی وقتتو تلف کردی که چیزی یاد بگیری که دونستنش برات جالب نیست و یا اینکه شاید بهش اعتقاد نداری و مهمتر از اون اینکه صاحب تخصصی شدی که چندان کاربرد مادی - و معنوی حتی - نداره بیشتر سرخورده می شی .
آره تو درد مشترکی خودت را فریاد کن !
ولی من تو این سن به این نتیجه رسیدم که همه ی کسایی که تو زندگی موفقند چه مادر و چه معنوی و چه هنری و . . . کسانی هستند که در زندگی خونوادگیشون طغیان کردن . چون پدر و مادرا همیشه یه راه سرراست و کم خطر و مطمئن رو می خوان ولو اینکه نتیجه اش یک آدم متوسط در بیاد . برای پدر و مادرا متوسط بودن بچه هاشون به این خاطر که کم خطره خواستنیه اما . . . شما می دونید بدترین چیزی که ممکن هست یک نفر رو آزار بده خصوصا در دوران بزرگسالی متوسط بودنه .
بنابراین حتما باید روی حس طغیانگری بچه هامون دقت بیشتری کنیم . بچه ای که طغیان می کنه درسته که امکان داره به قهقرا بره اما امکان هم داره به اوج موفقیت برسه .
با تشکر از اینکه به وبلاگ آرتاخان سر می زنید .

سلام بابای آرتا کوچولو. از لطف شما ممنونم که سر میزنین، برای من هم جای خوحالی داره که مطالب جذاب شما رو در مورد آرتای نازنین و معصوم بخونم. بله شما درست میفرمایید. این ترس پدر و مادرها، گاهی از فرزندانشون در بزرگسالی حتی آدمی کمتر از متوسط هم میسازه.
من هم میتونستم موفق‌تر بشم، اما امکانات اون زمان اینقدی نبود که با روشهای اصولی پیش بریم.
امید که برای خودمون از این به بعد و در آینده بچه‌هامون این اصول رو بکار ببریم.
مرسی از حضورتون.

دختر بیچاره شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 http://havooo.blogfa.com

سلام دوست گل باهوشم
من وقتی بچه بودم خیلی شیطون بودم و به قولی بیش فعال به شدت باهوش بودم ولی بیشتر از اون حواس پرت هیچوقت نمیتونستم خیلی درس بخونم میتونم بگم دقیقا یادمه که تا قبل از دانشگاهم هیچوقت درس یه امتحان رو یه دور کامل نخوندم و باتوجه به اینکه توی طول سال هم درس نمیخوندم اطلاعاتم محدود میشد به همون چیزایی که سرکلاس نصفه نیمه گوش کرده بودم ولی خب خدارو شکر نمره هام خوب بود برا کنکور هم کلا یک ماه ونیم روزی 2 یا 3 ساعت درس خوندم ولی نتیجه ش بد نبود البته دانشگاه آزاد رفتم
البته منم موقع دانشگاه همه توقع داشتن سراسری قبول بشم . که شدم ولی رشته ش خوب نبود .ریاضی کاربردی و نرفتم در مورد رفتار با بچه حتما همین کارو بکن به هر حال بچه ها هم نیاز به کمی آزادی دارن

سلام عزیز دلم. معمولاً بچه‌های هایپر اکتیو همین طورین، باهوشند اما فوق‌العاده شیطون و بازیگوش. خوشحالم که رشته‌ای رو رفتی که بیشتر بهش علاقه داشتی.
مرسی از حضورت. خوشحالم کردی عزیز دلم.

آبجی لیلا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:16 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

ووووی
یا به قوله ما بوشهریا بوووووی
فدایه تی قربانه گفتنت عزیزووووم
ای روده جونیم اجو فدات شه
خوب ببین بدیه زبونه ما اینه که باید کسره فتحه بدی که با این کیبوردا نمی شه گذاشت شما لهجه بوشهری بگیرو بخون کلمات بالا رو
به جایه فدات بخون
فدات
.....


هی خواهر بیا بیا با هم پاک کنیم
می دونم چه زجریه سبزی پاک کردن اصلا خوشم نمی اد از سبزی پاک کردن فقط دوئست دارم با غذا سبزی بخورم
این مامانه ما از بس از این مامانایه روشنفکره ÷در مارو از بچگی با اصول تربیتیشو تغذیه ایش در اورده بود اگه می مردی از تشنگی سر سفره یه چیکه اب پیدا نمی شد که کوفته وجودمون بکینم
این سبزی خوردن هم یکی از واجباته سفره ما بودو تاکید موکد که باید بخوریم واسه سلامته معده
هی خواهر بیا بیا کمکت کنیم
چه کنیم دیگه باید به خواهر کوچیکه کمک کنیم.
در مورده شوشو هم راست می گی
منم همش می ترسم نکنه یه روز یه چیزی رو تو گوگل سرچ کنهو برسه به وبلاگه خودمون.
می گم که وقتش نمی شه که بهش توضیح بدم از پشته تلفن که نمی شه اونجوری تاثیر گذاشت
وقیت هم که می اد اینقد کوتاه مدت مکه به هیچ کارو هیچ حرفمون نمی رسیم.
خودمم خسته شدم از این همه ترس
اینجا رو دوستدارم دوست ندارم که بگم که خونه ای وجود دارهو اون بخواد مخالفت کنه که حق نداری ادامهخ بدی
واسه همین همش گذاشتم واسه یه فرصت خوب
البته گاهگداری از وبلاگایه بچه ها واسش می گم
مثلا وبلاگه چند تا از بچه ها که مشغول جهاز خریدمن بودن
حتی عیده سال چند از عساشونو خونه شوشواینا به خواهر شوهرامو شوشو نشون دادمو یه خورده از وبلاگاشون گفتم
همشم به اسم صدا می کردن وبلاگاشونو
یکی دوبارم ادرسه چند تا وبلاگو قبلن ترا واسه دیدن یه سری وسایل که می خواستم بخرم بهش داده بودم
ولی باز ....
می گم باید سر فرصت حرف بزنم
وای نمی دونی چه بویه قلیه میگویی ÷یچیده تو سالن .
می بینی تو رو خدا
اینا (مردا )هر روز از این کارا می کنن
منم کهتنهام روم نمی شه با خودم غذا بیارم و همش از 7 تا 4 مشغوله کارم
ولی اینا یه 2 ساعتی و صرف غذا خوزدن و پختن می کنن.
گاهیم می ارن یه چیزی اینجا دور هم درست می کنن.
آشپزخونه اینجا مجهزه از گاز فردارو تا ماکروفر و چه می دونم هر چیزی که تو خونه هایه ما هست این اداره برقی ها هم واسه شکمه خودشون خریدن
هی خواهر
در مورد این مهرنوش نه بابا چرا ناناحت بشم خوب
تا قبل از این دسته خواهرمینا می رفت که واسش بخرن ولی طی دو تا ورشکستگی اونم تو 1 سال واقعا داغون شدن
از طرفی چون همین یه دونه بچه رو دارن زیادی لوسش کردن.
نمی دونم چی بگم هم دلم واسه مهرنوش می سوزه هم خواهرمینا.
اونم با هزار امیدو ارزو
هی می گفت خونمو اینجوری می کنم این و اینجا می زارم اونجا می زارم. این اتاقشو این رنگی می کنم.
سر اینکه واسه دستشویی رفتنه صبحشونم واسه اینکه ÷وله ابه خونشون زیاد نشخه می ان خونه مامانشینا و کلی حرف دیگه همیشه با هم شوخی می کردیم ولی الان......
نمی دونم چی بگم.....
دعا کن هیچ کس هیچ وقت غم تو دلش نباشه
که نمی شه نباشه
و اگرم هست غمه بزرگی نباشه
می بوسمت گلی خانومی
خیلیل خیلیل خیلیل امروز خوشحالم به خاطر بعد جدید دوستیمونو خواهریمون

ایییییییییییییییی سبزی پاک کردن، تنفرانگیز ترین کار دنیا، اما سبزی خوردن باحال ترین کار دنیاست.
حق میدم بهت عزیزم، منم خیلی رو در باسی گرم. اگر منم جای شما بودم،نمیتونستم وارد آشپزخونه شم. گرچه این درست نیست، مگه میخواییم چی کار کنیم که خجالت بکشیم.
متاسفانه اکثر خانمها اینجورین.
عزیزم، الان در این شرایط بهترین تصمیم رو گرفتین. اینو مطمئن باش، پدر و مادر الان احتیاج به آرامش دارن. اونا جوونن و حالا حالاها وقت دارن برای پیشرفت.
(در مورد وبلاگ هم، من هم از همین ترس دارم که با سرچ پیدات کنن) اما حضوری اگر که بگی، تاثیرش بیشتره. ماشالله خودت یه پا استادی رووده جونیم _به فتح اَ گفتما- : ))

حمید شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:31 http://hshida.blogfa.com

سلام دوست گرامی.خیلی وقته به روز نکردی و همچنان دلتنگ رقص قلم شیوا و تراوشات ذهن خلاقت را به انتظار نشسته ایم.مشتاقان قلم و قدمت را بیش از این منتظر نذار مهربان.

خدمتتون رسیدم. مرسی دوست عزیزم.

ستایش شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:40

سلامممممم صبای باهوش
خیلی متنت باحال بود.
خیلی روون مینویسی.
به قول معروف تو وبلاگ نویسی پیشرفت کردی عزیزم.
ایشالا که فوق قبول بشی.
منتظر خبرای خوبم.

قدم رو چشمم گذاشتی ستایش نازنینم... مرسی از حضورت...
ممنون. با داشتن شما دوستای گل، و تشویقای شما سعی میکنم روز به روز بهتر شم. ممنون از دعای خیرت
میبوسمت. بازم بیا پیشم...

حمید شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:00 http://hshida.blogfa.com

سلامی دوباره. بنده و دوستان از سر صدق و صفا خالصانه بدرگاه ایزد تعالی دعا می کنیم و استدعا می نمائیم که همه طالبان حقیقی علم و دانش بالاخص شما دوست خوب و مهربان را در رسالت خطیری که در پیش دارید موفق و موید گرداند و کامروا باشید تا کام دوستان نیز با خبر خوش قبولی و موفقیت سرکارعالی شیرین گردد که قطعن همینطور خواهد شد. شیرینی ما نزد شما محفوظ تا انشاء اله تعالی متعاقب ابلاغ خبر قبولی با سرور و شادکامی میل گردد.آمین یا رب العالمین.

سلام مجدد به شما برادر عزیزم.
واقعاْ نمیدونم در برابر این همه لطف و محبت شما چی بگم. فقط اینکه ممنون بابت این همه دعای خیر و انرژی مثبتی که بهم دادید. انشالله که با دست پر و با خبرهای خوبی بیام خدمتتون.
حتماْ آپ خواهم کرد بزودی....
شاد باشید...

المیرا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:44 http://limonaz.blogfa.com

21سالگی ، دلم برایت عجیب تنگ خواهد شد !


احساس میکنم

دستانم دیگر به قدر کافی جوان نیستند

نشان به آن نشان

که روز های خوب

آرام آرام

از کف دستانم سُر میخورند

و پرت می شوند به زمان های ماضی

احساس میکنم کمی از زندگی را کم آورده ام

مثلا از ازل تا آغاز را !

حالا هی تلقین کنم به خودم ماه و ستاره وآسمان و بهار را

روزی عاقبت همه چیز، پاییز خواهد شد

نه ؟ . . .

من وحشت دارم . . .

من که چیزی نمیخواستم

من که نمیخواستم بهار ، همیشه باشد

فقط میخواستم

گل سرخی که از دخترک سر چهار راه میخرم

تاآخر پاییز همان قدر قرمز بماند

فقط میخواستم دستانم به قدری جوان باشند

که حتی اگر پیر شدم

بوی روزهای خوب را لابلای روزهایم پخش کنند

همین

من . . . فعلا . . . میترسم . . .







وقعاً زیبا بود. مرسی المیرای عزیزم....

سیما شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:35 http://alamatetaajob.blogfa.com

صبا جون خیلی قشنگ نوشته بودی...واقعا خیلی بده که به زور بخوایم به بچه های کوچولو چیزی یاد بدیم...من قبول دارم که هر فشاری باعث میشه ادم از درس زده بشه...من خودم هم وقتی برای فوق می خوندم سال اول دقیا بخاطر زده شدن از درس قبول نشدم...ولی سال دوم کمی استراحت کردم بعدش قبول شدم....تو هم اصلا واسه فوق فشار زیادی به خودت نیار.این طوری خیلی بهتره...

سلام سیمای گلم. مرسی عزیزم به شیوایی و روانی قلم شما نمیرسه عزیزم.
خوشحالم که الان موفقی و داری در دانشگاه مادرِ ایران، یعنی دانشگاه تهران قبول شی و یه دنیا ممنون بایت توصیه‌ات. برام دعا کن.
میبوسمت.

عرفان شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 19:06

سلام
خسته نباشید
خوب هستید؟
امید که سلامت و پویا و کامیاب باشی
میخواستم ازت احوالی بپرسم .
موفق باشی
مواظب خودت باش

سلام دوست عزیز. مرسی از اینکه سر زدید.
به زودی با آپ جدید در خدمت دوستان خواهم بود انشالله...

سهره یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 00:30

سلام خواهر خوبم مرسی از محبتت عزیزم مبینا هم تشکر کرد و خیلی خوشحاله ک خالش یادش بوده دوستت داریم ..و این از لطف شماست و چشاتون قشنگ خوشگلم..خانمی هم از خودته گل من..بوسیدم صورت ماهت رو

مرسی سهره‌ی نازنینم. از اینکه میببینم دوستان گلی مثل شما دارم، ‌به خودم میبالم.
میبوسمت عزیز دلم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد