سید حسین یا حسین آقا؟!

یادتونه توی این پست نوشته  بودم که یه شوهر خاله‌ی خیلی متعصبی دارم که به دختراش خیلی گیر میده.


یادمه چند وقت پیش که رفته بودیم تبریز، عروسی دختر خاله‌ام بود. این آقا به یکی از آقایون فامیل حساسیت زیادی داره و معتقده که این بنده خدا آدم چشم ناپاکیه در حالیکه این بیچاره فقط آدم شوخیه(آدمی که بیمار باشه همه رو به چشم بد نگاه می کنه و به طور کلی از هر 5 نفر آدم اطراف این آقا، به 4 نفرشون شک داره) . اسم این آقای محترم که شوهر خاله جان بهشون حساسه ،حسینه. از قضا اسم داماد شوهر خاله‌ی گرامی هم حسینه. از طرفی شوهر خاله جان مقرر فرمودن که برای این که اسمها قاطی نشه و خدای نکرده و زبونم لال ، کسی این حسین رو با اون حسین اشتباه نگیره، به اون حسین منفور گفته بشه "حسین آقا" و به این حسین عزیز دل و داماد خانواده گفته بشه "سید حسین". همه هم اطاعت کرده بودند الا من که از همه جا بی خبر بودم و نمی دونستم همچین قانونی در خونه خاله گذاشته شده. تا اینکه یه روز سید حسین به من و دختر خاله‌هام پیشنهاد میده که بریم همگی جوانانه برای خودمون پیک نیک. ما هم خوچحال و شاد و خندان شدیم و 100 البته با کله قبول کردیم. روز موعود رسید. بابام با شوهر خاله جان روی مبل نشسته بودن و با هم گپ می زدن و قابل ذکره که از تمام فامیل فقط بابای منو قبول داره و خیلی روش حساب می کنه.برای همین بابای من با ایشون صحبت کرده بود که مرحمت بفرمایند اجازه بدن که دخترای عزیزتر از جانش برن پیک نیک که آقا هم قبول کردند.

ما هم با شعف بس زیاد آماده شدیم. دیدم زنگ در رو زدند و بچه ها به من گفتن تو که آماده شدی برو پایین به حسین بگو الان ما هم میاییم. منم داشتم میرفتم از در بیرون که لطفعلی خان (قیافه‌ی شوهر خاله‌ام عین لطفعلی خانه  با اون سیبیلای تاب داده و کلاه کجی که همیشه روی کله‌ی کچلش میذاره) پرسید: کجــــــــــــــــــــــــــــا؟؟

منم با تعجب گفتم اِ مگه شما نمی دونین حسین آقا اومدن دنبالمون بریم دیگـــــــــــــه. یهو دیدم لطفعلی خان سرخ شد چشماشو خون گرفت و به خیال اینکه ما سرشو کلاه گذاشتیم می خوایم با اون حسین منفور بریم بیرون داد زد: غلط کردــــــــــــــــی.

من که سر جام میخکوووب شدم و از فریادش مو به تنم سیخ شد. جالبه که جلوی بابام اونطور سرم داد زد. خلاصه اینکه بابا اومد جلو و دست شوهر خاله رو گرفت و براش توضیح داد که صبا از همه چیز بی خبره و نمی دونه. والّله بخدا اینا می خوان با سید حسین برن بیرون. اینم گفت: نـــــــــــــــــــــــع. هیچ کس هیجا نمی ره تا من برم پایین خودم از نزدیک ببینم که سید حسین اومده دنبالشون یا حسین آقا.

 خلاصه ایشون رفتن پایینو منم خیلی بهم بر خورده بود که باهام این جوری برخورد شده بود و کلی خاله و بابا و مامانم داشتن می گفتن که اشکال نداره و این حرفا و تو به دل نگیر. خلاصه این آقا میرن و مطمئن میشن که اشتباه لپی بوده و حسین همان سید حسین گوگوری مگوری و عزیز دلشان می باشد و اجازه خروج ما را صادر فرمودند. وقتی داشتیم می رفتیم چنان اخمی بهش کردم که خودش جا خورد اومد دست منو گرفت و کشیدم یه کناری که مثلا از دلمان در بیاورد. اما اون روز چه قدر بعدش خوش گذشت و چقدر هم سوژه‌ی خنده‌ی دختران خاله شدیم. از همه جالبتر اینکه رفتیم در خونه‌ی حسین آقا اینا و ایشون رو با خانومش برداشتیم و رفتیم پیک نیک.  اینقده خوچ گذشت اینقده خوچ گذشت.... وقتی هم برگشتیم خونه کلی تو دلم برای شوهر خاله‌ام تاسف خوردم که با این بدبینی شدیدی که به اطرافیانش داره فقط داره خودشو داغون می کنه والّا که همه کار خودشونو می کنن. راستشو بخواین دلمم براش سوخت و اینقدر لیاقت نداره که خانواده و اطرافیانش باهاش صداقت داشته باشن. بــــــــــــــــــــــــعله

این بود انشای من...

نظرات 14 + ارسال نظر
عروس بیچاره دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 13:54 http://poorme.blogfa.com

کاشکی بازم بنویسی : (

آبجی لیلا دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 14:29 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

سلام
سلام عزیزه دلوم
دله مونم سیت تنگ واویده ای الهی قربونه اجویه زرنگه باهوشم برم
چقد این شوهر خالت لج در اره خدا رحم کنه به خانوادشو بچه هاش خالت چی می کشه از دستش.....
بی ادب چرا اجویه منو ناناحن کرده ؟
بیام بزنمش ؟
الهی دورت بگردم به خدا خیلی سعی می کنم ارون باشم به خدا کبود شد صورتم از بس سیلی زدم که سرخ بمونه جلو دیگران
به خدا دیگه تحمل این فشاره 100 پاسکالیو ندارم
الان که دارم می نویسم بغض دارمو چشمام گرمه اگه هی ابه دهنمو قورت ندم می اد پاایین اون اشکا مثل دیشب مثل صبح مثل هر لحظه وه ر ثانیه........
چقد خوبه چقو خوبه که .....
ولش کن اجو بزار همه فکر کنن ما هم خوشیمو خوشبخت
اگه مگه بدونن عکسش صادقه کاری واسمون می کنن جز اینکه تحقیرمون می کنن.....
هی خواهر
الان دارم سکوت می کنم شاید خدا حرفی برایه زدن داشته باشه.
دیشب به بابام (خدا) گفتم که تو باش وکیله منو جام حرف بزن بهش گفتم من دیگه چیزی نمی گم......
دیشب بهش گفتم مگه بابا منیستی خوب کی میمیری به من ارث برسه
بهش گفتم نه نمیر چون اگه بمیری مثل بابا قبلیم دیگه هیچی نمی رسه حتی محبت ....
گفتم نمی شه الان تقسیم کنی ارثیمو....
ای خدا
...............................
نه فکر کنی درموندما نه به خدا فقط خستم خستم
فقط متعجبم فقط قدرته پردازشه مغزم پایین اومده از بس چیزایه غیر منطقی دیدم...
مادرایی رو دیدم که مادر نیستن مهر مادری ندارن
فقط بدی می خوان بدی بچه هاشونو و مادرایی رو دیدم که می خوان نباشن ولی بچه هاشون باشن
اینقد ناعدالتی و نامردی دیدم که ترجیح دادم سکوت کنم فکر نکنی یه وقت از رویه صبر دارم سکوت می کنما نه از رویه هنگ کردنم چند وقته سکوت کردم.
ولی همه چیز ارومه
من چقد خوشبختم و
به خودم می بالم .....
که هنوز هستم........
خدایا تعز و من تشاء و تظل و من تشاء
کمکم کن

بابا این شوهر خاله‌ی من جون به لب کرده خاله‌منو.یک زورگوییه که نگو. یعنی من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنوی. هیچی خاله جانم الان به همه نوع بیماری جسمی و روحی مبتلاست و بچه هاش هم همه عصبی اند.
جوابتو تو خصوصیات دادم عزیزم قربون اون قدرت پردازش مغزت بشم من.

علیرضا دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 15:39 http://morghehava.blogfa.com

صبا جان همیشه همین جوریه. خدایی نکرده توهین نباشه. به قول مولوی:
بد گمان باشد همیشه زشت کار
نامه ی خود خواند اندر حق یار

یه اصلی میگه هر کسی رو هرچیزی حساسه رو همون موضوع مشکل داره. ولی امیدوارم ایشون متوجه بشن. واقعا بیشترین صدمه رو خودشون می خورن.
این خیلی بده که آدم انقدر بد تا کنه که همه بهش دروغ بگن.
من به خانومم گفتم اگر جلوی فامیلت یا هرکسی که خودت میدونی چیزی سرت نمیکنی. نکن. من ناراحت نمیشم و خودت میدونی. ولی از اینکه بعضیها جلوی فامیل روسری سرشون نمیکنن ولی تا شوهرشون میاد سریع دنبال روسری میگردن و سرشون میکنن خیلی بدم میاد. این یعنی فریب کاری. و خوب نیست.
حتی من بهش گفتم که من با دختر خاله هام و عموهام و حتی بعضی از دوستان خانوادگی روابطمون مثل خواهر و برادره. با هم دست میدیم و میرقصیم و... . اگه برات قابل پذیرش نیست همین ابتدا بگو تا بعدها به مشکل نخوریم.
خلاصه اینکه بدبینی تو زندگی تمام عواقبش به خود شخص برمیگرده.

درست می گی علیرضای عزیز، اصلش هم همینه. اینم مطمئنم کسی که همیشه به زشتی ها فکر می کنه، دیگران رو به همون زشتی ها متهم می کنه. صداقت توی زندگی بزرگترین اصلیه که باید رعایت بشه. خوبه که آدم از اول سنگاشو وا بکنه بعد مجبور به دورویی و دروغ نشه اونم با نزدیکترین آدم زندگیش.
زندگیتان پایدار. ممنون که حضور پیدا کردی.

آفرینش دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 16:13

چشم هارا باید شست / جور دیگر باید دید

منم یه شوهر خاله دارم که یادمه وقتی دختر خاله ام سوم دبستان بود حق نداشت بدون مقنعه اونم مشکی پاشو از در خونه بیرون بذاره ! یا خالم حق نداشت جوراب نازک بپوشه ... همین الا بیاو ببین که دختر خله بنده که 20 سالشه با موهای رنگ کرده و چهره کاملا زنونه ( مجرده ! ) و با چه تیپی توی خیابونا وول می خوره و البته عروس های این شوهر خاله جفتشون آرایشگر تشریف دارن
روی هرچی حساس باشن هم به سرشون میاد هم خودشون اون نقطه منفی رو دارن و می خوان یه جورایی دست پیش بگیرن که پس نیوفتن !!!

:‌)) چه با حال، چقدر شبیه دختر خاله‌های منند. عروس آرایشگر و دختران فشن. واقعا آدم از هر چی بدش بیاد سرش میاد.
ممنون عزیزم که سر زدی. می بوسمت.

آفرینش دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 16:31

برای تغییر رشته نمی خواستم کنکور بدم . می خواستم کنکور رو برای قبول شدن توی شهر خودم و رشته فعلی خودم بدم ... که متاسفانه نمیشه دیگه ..

آهـــــــــــــــــــــــــــان، تازه فمیدم. امیدوارم که بتونی راه دیگه‌ای پیدا کنی عزیزم. ایشالله که موفق باشی.

رختخواب دوشـــیزگی دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 19:13 http://akasha.blogfa.com

وای من اگه بودم دیگه تو چشم اون شوهر خاله نگاه نمیکردم بی ادب!!!
بالاخره تو صبایی یا سپییییییییید؟؟؟

بالاخره به خاطر خاله و دیگران ما گذشت کردیم، بخشش از بزرگانه D:
منو تو خوابگاه بچه‌ها صبا صدا میکردن و خونه سپیده. شوما هر جور راحتی صدام کن آبجی اما اسم اصلیم سپیده‌است.

چشم بیدار دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 23:33 http://cheshm-bidar.blogfa.com

ای ول
ای ول ای ول ای ول ای ول
دمت گرم خیلی باحالی
خوشم اومد مطلب جالبی بود و تو هم خیلی جالب بیان کردی عزیزم......
خوشحال میشم به من سر بزنی

سهره دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 23:38

سلام نازنینم ای وای چه بد منو یاد دایی گلم انداخت اخه من از دختراش یه سه چهار سالی بزرگترم دایی عزیزم وقتی خونه ی ما تشریف میاوردن وقت مدرسمون که میشد اخم میکرد میگفت به خواهرش به دخترت بگو اینهمه به خودش نرسه بیرون میدونی چه خبره ایشون در دانشگاه مشغول هستند ما دانشجوهایی داریم که با چادر دور از خونوادهاشون توی شهر غریب هستن و اتفاقی هم نمیوفته براشون..و اما من خیلی سنگین با خواستگارم ازدواج کردم و ارایشی نداشتم اما امان از دخترای گل ایشون که الان حریفشون نیست توی لباس پوشیدن بماند مامان بیچاره ی مارو بگو که میگفت مادر کمی مراعات کن توو لباس پوشیدن داییته ناراحت میشم میبینم اینطور از وضعیت جامعه میگه..حتی میخواست بزور چادریم کنه و خریده بود اما هرگز سرم نکردم..خدا رحمتش کنه ..خدا تمام مادرای مهربونو حفظ کنه ..خوشگلم سرتو درد اوردم دلتنگت بودم یه عالمه مراقب صبا جونم باش. کار قشنگی کردی که گذشت کردی ..میبوسمت

سلام سهره‌ی گلم. خدا رحمتشون کنه و بهشت زیر پاشون.
آره عزیزم راست میگی، آدما به هر چیزی حساسیت بیش از حد نشون بدن در واقع دارن خانواده رو سوق میدن به اون سمتی که دوست ندارن برن، اما یهو چشم باز می کنن که ای دل غافل درست نشد که هیچ بدتر هم شد.
شما هم خوب کاری کردی که زیر بار نرفتی، چون به وجود و ذات خودت اطمینان داشتی، به قولی طلا که پاکه چه منتش به خاکه. منم دلم برا شما و نوشته‌هات تنگ شده بود.
همیشه پاینده باشی گلم....

آبجی لیلا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:24 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

لام اجو صبایی
خوبی گلم
ممنونم عزیزم
واقعا ممنونم که من و زندگیم واست مهمه که روش وقت می زاری
واقعا به خاطر داشتن همچین دوستایی خوشحالمو خدا رو شکر می کنم.
اجو صبایی نمی دونم چقد از من می دونی شاید من خودم اینقد سر بسته گفتم که شما نتونید درست قضاوت کنید
اجو صبایی به خدا مشکل من با اطرافیانم مالی نیست.
ما یه خانواده متوسط هستیم یعنی مامان بابام که یه خونه دارن که توش نشستن و حقوقی که گذرانه اموره
که یه زندگی ابرومند واسه خودشونو بچه هاشون داشتن خدا رو شکر بچه ها با سعی و تلاش تونستن حتی خیلی خیلی بیشتر از ÷در مادر داشته باشن.
به خاطر همین من هیچ وقت توقع مالی از کسی ندارمو نداشتم
همیشه سعی کردم کمترین فشار باشم برایه خانوادم
به خاطر همین تا دانشگاه تموم کردم به هر دری زدم که برم سر کار
حالا بماند که من کجاها که نرفتم و از چه جاهایی شروع نکردم و با چه حقوقایی
البته وضع مالی خانوادم بد نیستا عادیه عادیه شایدم خوب
به هر حال همیشه گفتم ادم زیر بار دینه کسی نباید باشه حتی ÷در و مادر اونا چه گناهی کردن که تا اخر عمر جوره بچه هاشونو بکشن
چه تو قبل از ازدواج چه بعدش هیچ توقعی نداشتمو ندارم
سهم ارثیمو ماه ÷یش با رضایته کامل بخشیدم با اینکه به قرون به قرونش احتیاج داشتم ولی گفتم اگه این کارو کنم شاید مامانم باهام بهتر بشه
گفتم همه چیز ÷ول نیست گفتم ببخشم تا مامان بفهمه من چقد زندگیشون واسم مهمه و دلسوزشونم ولی
به خدا درده من از بی مهریاشه و حرفاش
نمی دونم به همه مهرایه مادری دیگه شک دارم....
خیلی زیر فشارم
به خدا من حتی از شوهرمم توقع ندارم که 100 درصد مسائله مالیمونو حل کنه چه برسه به مادرو خواهر و برادرم.
می بینی که خودم تا اونجایی که بتونم سعی می کنم تلاش کنمو جور بکشم.
هر روز دنباله یه راه حلم حتی با این تنه خستم دنباله کاره دومم زیاد گشتم ولی سخته کی حاضره از ساعته 5 به بعد طرف فقط براش کار کنه ...... من که تا 4 ادارم.....
خوب ولی
به خدا دارم خیلی سعی می کنم اروم باشم.
گاهی طوفانی می شم مثل دیروز ولی دارم سعی می کنم سکوت کنم شاید خدا حرفی برایه گفتن داشته باشه.
به خدا تا الانم خیلی شرمندشم خیلی دستمو گرفته خیلی در حقم پدری کرده....
ان شالله بتونم واسش جبران کنم.
تو هم همینجور اجو گلم
اهان به خدا از لحاظ مالی هم همیشه سعی کردم همه چیزو در نظر بگیرم
گذشته حال اینده
من از خیلی چیزامو خیلی روزایه قشنگی که می تونستم مثل همه دورو بریام داشته باشم گذشتم به خاطر زندگیمون
دوست ندارم شخصیته شهرام جلو دیگران تحقیر بشه و بی عرضه بدوننش
دوست دارم همه انو لایق ترین بدوننن
می تونی احساسو درک کنی ؟
تمامه تلاشم نه برایه خودمه که برایه همه کس و همه چیزه حتی مامانم
دوست دارم سرشو بگیره تو فامیل بالاهو بگه ببینید این دخترمه اونم شوهرش ....
دوست ندارم باعثه سر افکندگیشون بشم....
دوست دارم عزیزم به خدا شرمنده که با حرفام ناراحتت می کنم.
ممنونم به خاطر تمامه خوبی هاتو راهنمایات گلم
می بوسمت
جاری باشی
یا حق

آفرینش سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:39

مرسی عزیزم که میای و حرفامو می خونی
بوس بوسی

من عاشق نوشته‌هاتم. از شما هم ممنونم که به من سر میزنی.

سانیا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 http://www.banuye.blogsky.com

طفلک دختراش منم دیدم از این آدما و می دونم دخترا و خانومشون چقدر زجر می کشن اما بازم خیلیه که گذاشت برن بیرونا :)

سلام سانیای عزیزم. خوبی؟
رو حرف بابام حرف نمی زنه شوهر خاله‌ام. از این نظر شانس آوردن :))
ممنون عزیزم که سر زدی.

آبجی لیلا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:30

سلان عزیزه دله لیلا
ببخشید به خدا امروز کامل اینترنت بوشهر قطع شده
همین الان خوندم نوشته هاتونو
الانم هندلی اینترنت اومده بالا
شرمنده به خدا خیلی ÷ر حرفی می کنمو اذیتت می کنم
می خواستم واستون میل بزنم که هر کاری می کنم نمی تونم وارد میلم بشم
÷س ناچارا باز اینجا می نویسم

اینجا هم که خصوصی نداره
ادرسه میله قبلیتونم هر کار می کنم پیدا نمی کنم
بزار یه باره دیگه بگردم شاید پیدا شد .
نمی دونم .........

سیما سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 http://alamatetaajob.blogfa.com

سلام صبا جون...قبل از هز چیز ممنون از یاداوری تغییر وبلاگ.راستش اصلا یادم رفته بود ادرست رو اصلاح کنم ...جالبه ها...این قضیه ی آقای حسین ادم رو یاد صد سال پیش می ندازه ها! الان کم پیدا میشن مردایی که اینقدر متعصب باشن...

خواهش میکنم عزیزم.
آدم بیمار که همیشه هست حالا 100 سال پیش یه کم بیشتر بودن.
دست خودشم نیست خوب به لحاظ روانی مشکل داره.
ممنون گلم که سر زدی...

فرناز یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:44

سلام
واااااااااااااااااااااااااای خیلی باحال بود
بخاطره داشتن همچی کسی تو خانواده نباید ناراحت باشی
چون همین ادما با کاراشون کلی جک می آفریینن و کلی میشه خندید
ما هم داریم تو خانواده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد