یه خاطره‌ِ خشونانه!

من کلاً آدم آرومی هستم. اما خدا اون روز رو نیاره که کسی بخواد بهم زور بگه. برام مهم نیست که زورم به طرف برسه یا نرسه، عمراً نمیترسم ازش و از خودم دفاع میکنم. فقط زمونایی زبونم رو میذارم تو حلقم که کارم گیر باشه پیش یکی و اون موقع هم تو دلم کلی خط و نشون میکشم براش که الان که فریادمو پیش خدا زدم، خدا خوب جوابتو میده (همون اصطلاح خودمون :واگذار کردن به خدا)

خلاصه، خوابگاه که بودم، خیلی نی‌نی گولو بودم. یه دختر لاغر مردنی‌ِ کوچولو برعکس الانم... ترم 5یا 6 که بودم، یه بار یکی از دخترای ترم بالایی که دوبرابر هیکل منو داشت، منو اذیت کرد. من داشتم ظرف میشستم که اومد گفت بند و بساطتو جمع کنم من عجله دارم باید زودتر بشورم.

گفتم: خوب من زودتر اومدم، باید صبر کنی، چون منم عجله دارم.

گفت: اِهکی، نمیدونستم ر ی غ و ها هم زبون دارن.

گفتم: اینی رو که گفتی رو نشنیده میگیرم.

گفت: نه مثل اینکه باید زبونتو قیچی کنم. جمع میکنی یا جمعت کنم؟

گفتم: نمی‌کنم. مثلاً چی کار میکنی؟

** تمام این صحنات جلوی چشم تعدادی از بچه‌ها اتفاق می‌افتاد و همه لب گزان و پر استرس به من خیره شده بودند**

دوستم هم مدام بهم می‌گفت ولش کن بیا برییییم.

دختره اومد سمتم، از بس چاق بود نمیتونست خودشو تکون بده. پاشو بلند کرد که یه لگد بهم بزنه، زیر پاشو گرفتم و دو دستی آوردمش بالا، با ک..ن خورد زمین. تالاپی صدا داد.

**تمام این کارها و کلی روش‌های دیگه رو داداشم یادم داده بود**

خیلی بهش برخورد، غرشی کرد و خواست دوباره بلند شه هی لیز میخورد نمیتونست. خیلی عصبی شده بود. خلاصه بعد از کلی من هل بده و اون هل بده، من گاز بگیر و اون بزن، راهی دفترِ خوابگاه شدیم.

مسئول شب گفت خوب این چه کاری بود کردین و ازمون توضیح خواست. منم همه‌اشو گفتم بدون اینکه گریه کنم. اما اون غول بیابونی همه اش اشک میریخت. منم خوب دستام درد میکرد چون چندتا هم مشت خورده بودم اما خوب بیشتر من زده بودم. حق داشت. تازه دستشم گاز گرفته بودم. اما هنوزم عصبانی بودما و کاملاً حس عصبانیت تخلیه نشده بود و موهام هم پریشون بود...

ما رو باهم همینطور الکی آشتی دادن و مسئول گفت که خوب حالا که آشتی کردین برو براش یه ساندیس!! بخر و بیار بخوره.

منم گفتم باشه. وقتی اومدیم بیرون دختره گفت اوی کجا؟‌مگه خانوم فلانی نگفت برام ساندیس بخری؟

گفتم ساندیس؟ گ..زم هم نمیدم بخوری...

** خوب دعوام نکنین، بی تربیت نبودم به خدا، اتفاقاً خیلی هم مودب بودم، اما خوب خیلی بهم بر خورده بود و خواستم بیشتر حرصش بدم**

بعدها دوستاش کلی مسخره‌اش کرده بودن که با این هیکلت از این نی‌نی کتک خوردی؟!

برای من از اون دوران، کلی خاطرات بامزه بجا مونده. از این خاطره هم ناراحت نیستم، چون معتقدم آدم باید از خودش دفاع کنه، نذاره کسی بهش زور بگه. البته الان دیگه مستقیم نمیرم تو شکمِ طرف و حالا نزن کی بزن. الان با زبان گفتار مشکلاتم رو حل میکنم. بالاخره اقتضای اون سن بود دیگه.... وقتی میخوری، باید بزنی...

نظرات 15 + ارسال نظر
MyTheme چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 http://www.mytheme.ir

سلام دوست عزیز
وب سایت MyTheme.ir (قالب من) گرافیک منحصر بفرد و بسیار جذابی برای قالب های رایگان وبلاگ در همه موضوعات و زمینه ها ارائه داده. اگه می خوای وبلاگت جذابیت زیادی واسه بازدید کنندگان داشته باشه پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزن قالب ها رو ببین و انتخاب کن. موفق باشی

مرسی حتماً میام...

آبجی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:02

من فدایه خشانتت بشم
اول این و گفتم
حالا برم بخونم

بلا می سر. آجی برات فرستادم منتها با یه ایمیل دیگه... حجمشم کم کردم

آبجی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 http://http://noghtekhan.blogfa.com/

قشنگیا فدات بشم
این فن و منم استادشم
ای حال می ده
اولش می گی می خوریا ولی در یه ان اون نقشه زمین می شه
خیلی فنه باحالی مخصوصااگه واقعا ضعیف تر از طرف باشی
من در مورده ادمایه پر رو خیلی به کارش بردم .....
اینقد خندم گرفت وقتی دیدم اجومم بلده
بعدم اون خانومه رو با اون هیکل تو زمین و اسمون تصور کردم
ای ول خواهری من
ای ول ای ول
ابجی صبا رو ای ول
الهی فدایه
قشنگیایات بشم
به خدا داستانایه خوابگاه رو ردیف کنیم لحظه لحظش شنیدین و نوشتنیه
اینقد خوشمزه بود این داستان
ولی اجویی بلایی هستیاااااااا
در عوض من تو خوابگاه نه نه ۴ تا دختر بودم تازه کلی هم داماد و عروس و خواهرو فک و فامیل داشتم اونجا
یه جورایی تو دانشگاه به اون بزرگی نه نه ... رو همهمی شناختن
جالبه واسم ژیام تبریک مبریک و یا حرفه دل و این چیزا می نوشتن تو مجله هایه دانشگاه به اسمه نه نه ...
هی خواهری


Farhad چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:56

Mr30...!

خواهش!!

علیرضا چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:21 http://morghehava.blogfa.com

سلام صبا جان
بعضی جاها و در بعضی از موقعیتها پیش میاد.
هنوزم از اون خرید ساندیس برای اون دختره خندم میگیره.
این جمله ات از اون جمله هایی بود که هر وقت یادش بیفتم میخندم.
الان کسی منو ببینه میگه خل شدم.
خاطره جالب و خنده داری بود. از قدیم میگن فلفل نبین چه ریزه..... .
موفق باشی خواهر گلم.

سلام آقا علیرضا. من شرمنده خودم یادم میاد خجالت میکشم اما کلی آریا میخنده به این خاطره و میگه بازم از اینا برام تعریف کن البته الان دیگه ریز نیستم مثل فلفل
مرسی از اینکه خوندید برادر خوبم، شما هم موفق باشین

taksetare carpet چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:45 http://taksetarecarpet.com

سلام وبلاگ خوب وقشنگی داری اگه وقت کردی یه سری هم به من بزن همیشه هستند کسانی که نمی خواهند پرواز تو را ببینند تو به پرواز فکر کن نه به آنها
mer30[
هر چیزی که تو رو به سادگی نکشه باعث میشه که قویتر بشی
چه دعایی کنمت بهتر از آن ، که خدا پنجره ای رو به اطاقت باشد

سهره چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:58

سلام عزیز دلم ای قربونت بشم دختر خوب نه ببخشید خانوم خوب ..سلامتی عزیزم وای ک غش رفتم از دست دختر ..خوب کاری کردی حالشو جا اوردی..نه دیگه عزیزم الان اگه بخوایم بزنیم ک دیگه باید خیلیارو کتک بزنیم خوشگل من..مبینا هم خوبه فدات شم ..صورت ماهه خالشو میبوسه..مرسی از اینکه پیشم اومدی..قربون قدمت شم صبای ماهم..میبوسمت شما هم خیلی مراقب خواهر نازنینم باش

سلام خواهر نازم، مامان مبینای خوشگل، سهره‌ی گلم.
خوبی خانومی؟
آره به قول شما الان اگر زبانمون کتک باشه باید خیلیها رو بزنیم و دلمون خنک شه. البته اگر الان هم کسی بخواد برخورد فیزیکی با من داشته باشه، جوابش رو با همون برخورد فیزیکی میدم اما خوب تا حالا پیش نیومده و نباید گذاشت که پیش بیاد... اون موقع هم کوچولو بودیم دیگه.
شما هم مراقب خودت باش و دخمل گلت رو ببوس از جانب من.
میبوسمت خواهر گلم

باران جان پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 http://rainy-memories.blogfa.com/

واااااااااااای صبا جون مردم از خنده
یعنی ریسه رفتم ها
تو هم ناقلایی بودی من خبر نداشتم ها
خیلی بامزه بود
به خدا بعد از خوندن خبر خوش کار شوهر لیلا و این خاطره تو کلی از اون حال و هوای خودم دراومدم . بالاخره امروز این قیافهی عبوس من بعد از مدتها رنگ خنده رو به خودش دید
الهی قربونت برم
اگه شماها نبودید من چه می کردم
راستی فوقم قبول نشدم . اینم از عیدی من .

سلام بارام جانم. الهی، نبینم دیگه توی اون حال و هوا باشی ها. خوشحالم که لبخند به لبت نشوندم. همیشه لبت خندون باشه.
اشکال نداره عزیزم، به دست آوردن هر چیزی مستلزم سختیه. من میدونم که اگر بشینی و بخونی حتماً موفق میشی گل من. هیچ غصه نخور

پریا پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:42 http://missparia2.blogfa.com

عزیزم
شیطنتات رو عشقه
میگن فلفل نبین چه ریزه ............
یه بووووووووس بده

ای آجو پریا، دیگه اونجوری نیستم. الان خیلی عاقل شدم. خیلی هم صبورتر. البته فکر میکنم اگر بازهم توی اون موقعیت قرار بگیرم که کسی بخواد دستشو روم بلند کنه، منم دفاع میکنم از خودمو و این واکنش طبیعیه. ولی خیلی دختر خوبی شدم.
هوووووووم، بوووسام تموم شده، بذار بگردم اینور اونور. آها بیا یکی پیدا شد:
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

رهگذر دنیا پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 http://manzendegiboodan.blogfa.com/

سلام صبای عزیز . به به می بینم که بزن بهادر هم هستی که ؟ اگر یه موقع لازم شد کسی رو بزنم می آی کمک ؟ اگه حقش باشه ها ؟ مثلا آدمای پرروی خودخواه زبون دراز بی ادب ... رو می گما ؟ شناختیش که ؟
دستت درد نکنه . همین که تو پشتم باشی ها از پسش بر می آم .
فدات شم.

سلام قربونت برم خیلیییییییی دلت پره‌ها وای مردم از خنده وقتی الان پیغامت رو دیدم. باشه، من پایه‌ام اساسی. کی، کجا؟ بذار پاشنه‌هامو بکشم بالا...
اما جدا از شوخی، بی محلی واسه اینجور آدما بزرگترین درده، اینکه نادیده گرفته بشن، همون کاری که الان میکنی فدات شم. البته گاهی اوقات خیلی حال میده تمام حرصت رو تو دستات جمع کنی و بری یه سیلی بخوابونی زیر گوششون، آی آدم خالی میشه.
الهی قربونت برم، مرسی که اومدین پیشم. خوشحالم کردی فدات شم

یک زن پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 http://62-87.blogfa.com

خوب کردی از خودت دفاع کردی. جالب بود. معلوم می شه با اون هیکلش خیلی ترسو بوده...

سلام عزیزم. من اغلب وبلاگ شما میخونم. مرسی که اومدین پیشم.
دقت کردین که این چاق هیکلیها فقط هارت و پورت دارن و گول هیکلشونو میخورن؟!

باران پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:21 http://www.bojd.blogfa.com

سلام
فکر نمیکردم تو خوابگاههای دخترا این خبرا باشه !
منکه خودم ۴ سال تو خوابگاه بودم از این صحنه ها ندیدم
شاید ما پسرای قدیم راحت تر با هم کنار میامدیم

سلام محمد عزیز، والله همیشه هم اینجور نیست مثلاً خواهر منم 7 سال خوابگاه زندگی کرد و از این خبرا نبود، خود من هم 3 سال خوابگاه بودم این اولی و آخریش بود که دیدم که خودم هم توش بودم. والا دخترا کلی قربون صدقه‌ی هم میرن، خبر نداریییییییییییییییییییییییییییین، قدیم و جدید هم نداره برای دخترا، ما کلاً جنس برتریم

الی یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 http://man-va-va.persianblog.ir

منم هیچ وقت از حقم نمیگذرم و فرقی نمیکنه طرف مقابلم کی باشه
حتماً جوابش رو میدم

آریا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 http://kelke-khiyal.blogfa.com

سلام مشتی
لوتی دم شما گرم خیلی حال کردم که زیر بار حرف زور نمیری و در عین حال مودبم هستی

رهگذر دنیا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 http://manzendegiboodan.blogfa.com/

سلام صبا جان . خوش بگذره و خوش بخت بشن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد