من یک انسانم از جنس زن!

بچه که بودم، با داداشم که یک سال ازم بزرگتراست خیلی راحت و صمیمی بودیم. همبازی بودیم به طوریکه مادرم از دست ما دوتا و شیطنت هامون حسابی کلافه شده بود. 8 ساله که شدم یه روز عمه ام دور از چشم مادرم مرا کشید کنار و مغز کوچک و پاک مرا با اراجیف خودش پر کرد که دختر خوب پیش داداشش شلوارک نمی پوشد. (قبلا به مادرم گفته بود، اما مادرم اعتنایی نکرده بود به افاضاتش).از آن موقع در افکار کودکانه خودم گفتم پس من فرق بزرگی با برادرم دارم، و چه شب ها که گریه نکردم که من چه قدر گناه کارم و خدا دیگر من را  دوست ندارد. مادرم وقتی فهمید خیلی باهام حرف زد و از آن حالت درم آورد.
بزرگتر که شدم معلم پرورشیمان بهمان گفت:دختر خوب تو خیابان چیزی نمی خورد که اکر بخورد گناه کاراست و خدا دیگر دوستش ندارد و من چه قدر مواظب بودم که خدا دوستم داشته باشد.
بزرگتر بزرگتر که شدم بهمان فهماندن که تمام وجود تو می تواند باعث به فساد کشیدن جنس مخالف بشود، موهایت ،دستهایت ،پاهایت، حرف زدنت.آن موقع خدا دیگه دوستت ندارد و از موهایت و .... تورا آویزان میکند.
راستش دیگر خواستم با خدا قهر کنم. دیگه نخواستم که خدا دوستم داشته باشد چرا که اگر داشت من را این جوری نمی آفرید. با خدا قهر کردم.....
پدرم ما رو می برد و می آورد. بی سرویس جایی نمی رفتیم. ازش ممنونم او همیشه راحتی ما رو می خواست . شاید خیلی از موفقیت های حالایم این بوده که در سن حساس نوجوانی افکارم به خیابان و مردمش جلب نشده بود اما میشد که همه اینها نباشد و من موفق  هم باشم.
پدرم می گفت پارک جای یه دختر خوب نیست چون از محیطش می ترسید. اما من وقتی دانشگاه قبول شدم با دوستانم به پارک رفتم. هیچ خبری نبود. بازی کردیم و به اندازه تمام عمر نوجوانیم ورزش کردیم و شادی کردیم و خندیدیم. من خودم بودم یه دختر خوب، بدون سو استفاده از آزادی که دارم. من حتی از مادرم که در شهر دیگری بود تلفنی اجازه خواستم که به پارک بروم.
در کمال تعجب دیدم که حتی اگر چیزی هم بخورم هیچ اتفاقی نمی افتد و من همان دختر خوبی ام که هستم. 
در کمال تعجب دیدم که می توانم با اینکه دخترم، شاد باشم می توانم بخندم می توانم بدوم، اما دختر خوبی باشم.
احساسی به من گفت پس 18 سال اینایی که کردن تو مغزت چرت بودند؟! با خدا آشتی کردم... فهمیدم که اینها حرفای اونیست حرفای احمقانه یه مشت مردم کور دل و کور ذهن است که با پس زدن جنس ما از جامعه می خواهند جای بیشتری برای خودشان باز کنند.
اما همچنان زندگی من در محاصره باید نبایدهاست. من باید مواظب باشم وقتی با کارمند ساده دانشگاه حرف میزنم حجابم درست و حسابی باشد، ناخن هایم لاک نداشته باشد، مانتویم ازروی زانویم بلندتر باشد، تا کارم زودتر راه بیافتد، تا از شر نگاه هرزه آن زن نسبت به خودم در امان باشم. تا از بی ادبانه حرف زدن هایش در امان باشم. برای من مهم است که احترامم را داشته باشن برای همین همه جوانب را رعایت میکنم. این آدمهای هرزه و تهی مغز با افکار پوچ خودشان تو را میسنجند وتو را در ذهن گرفتار از شهوات خود، "سه نقطه" تصور میکنند و من تاب نمی آورم....
باید مواظب باشم که جلوی چشم مادر همسرم نان ها را به سطل زباله نیاندازم چون گناهیست نا بخشودنی و خدا دیگر به من نعمت نمی دهد.
باید مواظب باشم اگرنیم نگاهکی از سر دلتنگی و خستگی از پنجره به بیرون می اندازم حتما چادرم را سفت و سخت به خود بپیچانم چون شاید مرد روبرویی همسایه مرا دید بزند و فکر کند که من زن خوبی نباشم.
باید مواظب باشم که خودم را عاشق مقدسات نشان دهم تا نشان دهم چقدر پاکم.
باید مواظب باشم تا گره روسری ام را پیش مهمان های خانواده همسر محکم تر ببندم تا نشان دهم چه عروس پاکی دامنی هستم.
  نمی خواهم. من می خواهم آزاد باشم. نه مثل تو . تویی که مردی و به راحتی در خیابان خودت را می خارانی. تویی که به راحتی الفاظ نادرست بر زبان می آوری و قهقهه خنده ات گوش آسمان را کر می کند. تویی که به راحتی راه می روی بدون اینکه اعضای بدنت کسی را تحریک کند. تویی که نام خودت را "مرد" گذاشته ای. 
می خواهم طوری آزاد باشم  که توی مرد هرگز در خیابان به من متلک نگویی اگر گفتی به حکم آزادی ای که دارم توی دهنت بزنم. می خواهم آزاد باشم و مثل یک انسان زندگی کنم  نه مثل تویی که آنقدر آزادی داری که افسار شهواتت، لجام گسیخته و نه مثل زنی که چون حیوانی رام و در بند، غرایزش را سرکوب کرده. می خواهم به حکم انسان بودنم آزاد باشم و مثل یک آدم زندگی کنم...... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد