-
بد قولی
جمعه 13 خردادماه سال 1390 00:47
از بدقولی بدم میاد. حس میکنم بهم احترام گذاشته نشده. اون موقعها که دوتا جوجو بودیم منو آریا باهم قرار گذاشتیم میدون ونک. منم کلی به قر و فرم رسیدم و سر موقع حاضر شدم. اما آریا دیر کرد. خدایاا.. کجاست این.. زنگ زدم به موبایلش گفت قبل قرار با تو رفتم یه سر پارک وی کار داشتم الان توی راهم دارم میام. ترافیکه. فلانه. حالا...
-
خدا با ما نشسته چای مینوشه....
جمعه 6 خردادماه سال 1390 02:00
یارو اومده تو فیس بوک با کلی التماس و خواهش خواسته که تقاضای دوستیشو بپذیرم، وقتی بدون هیچ پاسخی ایگنورش کردم، بهم فحش بی تربیتی داده و رفته. مملکته داریم؟ سلام. روز زن اومد و رفت. آخ آخ انگار همین دو سال پیش بود که روز زن بودو آریا اومد خونه. گفتم آریا زنگ زدی به مامانت؟ گفت آره. گفتم به مامان منم زنگیدی تبریک بگی؟...
-
من این روزا یه حال دیگهای دارم...
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1390 10:58
زمان چقدر زود میگذره. انگاری همین دیروز بود که با آریا تند تند وسایلمونو جمع میکردیم و مثل این بابا -مامان ندیدهها میرفتیم پیش خانوادههامون. اردیبهشت هم گذشت و رسیدیم به خرداد. این روزا یه حس خاصی دارم که از درون من رو راضی و خوشحال میکنه. یه حس خاصیه که احساس رضایت بهم میده. احساس بزرگ شدن البته از نظر روحی....
-
نود!
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:16
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 سلام و سال نو مبارک. بالاخره ما هم از سفر درازمون برگشتیم. نیمه اول که شمال بودیم و نیمه دوم شیراز. خیلی خوش گذشت. به آریا میگم چون خونهی پدر و مادرامون بودیم، اینقدر بهمون خوش گذشت والا خونهی یه کسی غیر از پدر و مادر خودمون،ِ آدم نه میتونه زیاد بمونه و نه اینقدر...
-
این روزهای من
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 23:59
داریم کم کمک به نود نزدیک میشیم. حال و هوای خوبیه... یادمه پارسال سر سفرهی هفت سین دعا کردم که آدم شم، یعنی دست از یکسری از رفتارهام بشورم. بزرگ شم. کلی هدف بزرگ بزرگ داشتم، شرط کردم با خودم که هر چی ناراحتی از قبل دارم رو از دلم جارو کنم. یه جورایی خونه تکونی. الان که به این سال نگاه میکنم میبینم که تقریباً موفق...
-
سوک سووووک!
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 23:56
-
خاطرهای از ...
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 01:13
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 راستش این خاطرهای که میخوام تعریف کنم همیشه قلقکم میداده که بگم. اما از بس یادآوریش ناراحتم میکنه که هر دفعه از گفتنش ابا داشتم. تا اینکه با دیدن چند صحنه، مصر شدم که بگم . قضیه بر میگرده به 2 سال پیش. اون موقع دانشجوی کارشناسی بودم. مجبور بودم مسیری رو ماشین...
-
موجودی به نام داداش!
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 15:03
از دار دنیا یه برادر دارم و یه خواهر.. بالطبع دوسشونم دارم و براشون جون میدم. عاشق پدر و مادرم هستم. عاشق همسرم هستم. اما اگر عشق همسری رو بذاریم کنار، از بین تمام افراد خانواده پدریام، عاشق برادرم هستم. خیلی دوستش دارم.. یعنی خیلیها. با اینکه با هم خیلی کل کل میکنیم، با اینکه خیلی از حرفاشو قبول ندارم، اما از همه...
-
ایام مبارکه ی امتحانات!
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 13:56
امروز اولین روزی هستش که بعد از 3 تا امتحان ریلکسم. خوب آخه شنبه امتحان آمار دارم و آریا هم که آقا معلم منه و حسابی بهم درس میده و نگرانی از این بابت ندارم. خیلی این چند روز سخت گذشت بهم به خصوص این امتحان اخیر. جونم بالا اومد. اما همه شون خیلی خوب بود. بگذریم. چند وقتی بود که به پوچی رسیده بودم. خیلی بهترم الان....
-
لطفاً اطلاع رسانی کنید
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 16:11
لینک پاک شد... ................... بعداً نوشت: لینک مربوط بود به گزارش یه دانشجوی پرستاری از وخامت اوضاع بیمارستان قلب امام خمینی. متاسفانه لینک خراب شده بود و من هم پاکش کردم. از همه تون عذر میخوام. به زودی با پستهای جدید در خدمتم.
-
هاله جان!
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 11:14
از وقتی که یادم میاد هیچ وقت از حجاب و روسری و این چیزا خوشم نمیاومده. خوب صد در صد، این روی ظاهر اجتماعی منم تاثیر میگذاشته و به عنوان یه دختر محجبه! به جامعه معرفی نمیشدم. حالا نه که فکر کنین از این مدلهای فشنی هستم. نه خییییییییر. جونم براتون بگه، از وقتی فهمیدم که دیگران میتونن منو به عنوان عروس آیندهشون انتخاب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 16:58
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 یادمه بچه که بودم یعنی اول دبیرستان، (واقعاً بچه بودم؟!) یه آقا معلمی داشتیم که دبیر فیزیکمون بود. چهرهاش یادم نمیره. چشمای سبز روشن و کلهی کمی تا قسمتی تاس و البته مجرد. دبیر خوبی بود اما خوب یه کم بچهها رو مسخره میکرد. مدرسهی غیرانتفاعی هم درس میخوندم. دانش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 11:59
سلام. دارم با گوشی پست میذارم. اتفاقات غیر منتظره زیاد افتاد برام. بعد از عروسی که خیلی هم خوش گذشت، خالهام (همونی که سرطان داشت) فوت کرد. خونهی خالهام هستم. برای دلگرمی و دلداری دختر خالههام. خیلی دلم برای خالهام تنگ شده. نگاه به عکسش که میکنم قلبم آتیش میگیره. بعداز ظهر میرم خونهی خودم. خیلی خستهام. میام...
-
پر از حرفای تازه!
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 11:16
سلام. بالاخره یه وقت کوچولو پیدا کردم که بیام. البته وقت هستا اما کارام زیاده. بگذریم. از همه ممنونم که بهم سر میزنن. بخدا شرمندهی همتونم که پیشتون کم میام. راستی میبینین چه هوای سرد و دلچسبیه؟ چقدر خوبه که تابستون تموم شد! بله دیگه بالاخره نوبت ما هم میرسه آقا علیرضا خان خوب خوبین؟ منم مشغولم به درسا و سیمنار و...
-
تعطیل نامه!
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 12:21
سلامی دوباره به همه ی دوستان و همراهان همیشگی من. خوب من اومدم اما خیلی سرم شلوغه، به خصوص اینکه تب و بدن درد و گلو درد هم دارم و دو تا آمپول هم نوش جان کردم و البته توی مطب دکتر هم غش کردم و بهوش که اومدم دیدم دکتر و منشیاش دارن توی دهنم آبنبات و آب قند می چپونن. امروز هم کلاسمو نرفتم . تصمیم دارم که وبلاگو حداقل...
-
دیر کرد!
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 18:30
از حضور دوستان عذر میخوام که کمتر بهشون سر میزنم.. این روزا همهاش دانشگاهم و سرم خیلی شلوغ شدهُ فردا هم دارم میرم شمال. نمیدونم با این همه کار چطوری میخوام برم اما میرم چون دلم خیلی تنگ شده. دلم برای دوستان خوبم هم تنگیده. زودی برمیگردم انشالله. زنده باشین و سلامت...
-
غر نامه!
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 13:29
هنوز اوایل ترمم، اینقدر یهو دورو برم شلوغ شد که دقیقاً عین یه جنازه بر میگردم خونه. دیروز تا ساعت 5 سر کلاس بودم، و در طول روز هم همهاش دنبال موضوع سمینار و تحقیق بودم. بعدشم دنبال استاد که موضوع رو تایید کنه. حالا فکر کنین با این همه خستگی مفرط و سردرد وحشتناک، تو راه برگشت به خونه، زندایی آریا زنگید که میخوام امشب...
-
روزانه!
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 13:51
امروز نتایج نهایی ارشد اومد. یعنی کارنامه نهایی. خوب همونطور که حدس زده بودم، خیلی جاهای دیگه هم در تهران قبول شدم. یه لحظه تردید کردم. اصلاً همیشه آدمیزاد همینطوره. وقتی دامنهی انتخاب وسیعتری داشته باشه، همهاش این نه و اون نه میکنه. راستش میترسم. نمیدونم چرا استرس دارم.. میگم نکنه اون یکی گرایش بهتر بوده. چرا تا...
-
همینجوری نوشت!
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 11:12
سلام به همگی. از ا ص ف ه ا ن برگشتیم. دانشگاه هم ثبت نام کردم. کلاً هفتهی شلوغی رو پشت سر گذاشتم. مجلس خ واستگاری هم خوب پیش رفت. دختر خوبی به نظر میرسید. خیلی ساده و مهربون. اصلاً بهش نمیاومد که خانوم دکتر باشه. خانوادهی خوبی هم داشت. بعضی چیزها برای من جای تعجب داشت که خوب سعی کردم که تعجبم رو برای خودم نگه دارم...
-
سفر نوشت!
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 16:28
قراره طی همین هفته یک سفر بریم ا ص ف ه ا ن با آریا برای مجلس خواستگاری برادرشوهرمان. فکر نمیکنم که بتونم به زودی آپ کنم، فعلاً در به در داریم دنبال یه هتل خوب و در عین حال به صرفه میگردیم. در طول هفته هم ثبت نام دانشگاه شروع میشه و باید برم ثبت نام. به همین دلیل نمیرسم که آنلاین بشم. برامون دعا کنین سفر خوبی داشته...
-
یه خاطرهِ خشونانه!
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 11:53
من کلاً آدم آرومی هستم. اما خدا اون روز رو نیاره که کسی بخواد بهم زور بگه. برام مهم نیست که زورم به طرف برسه یا نرسه، عمراً نمیترسم ازش و از خودم دفاع میکنم. فقط زمونایی زبونم رو میذارم تو حلقم که کارم گیر باشه پیش یکی و اون موقع هم تو دلم کلی خط و نشون میکشم براش که الان که فریادمو پیش خدا زدم، خدا خوب جوابتو میده...
-
تاسف نامه!
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 13:04
امروز به حالت تاسف خوردم و به خودم که آمدم، لبخندی تلخ بر لبانم نقش بسته بود. من اگر جای تو بودم، سرم را پایین میانداختم، من اگر جای تو بودم صورتم را با زغال سیاه میکردم تا کسی مرا نشناسد. اما... اما تو با غرور، در حالیکه ب*اتومی در یک دستت و سپری در دست دیگرت داری، چنان بر سر 4 راه ایستادهای که انگار خیابان بابایت...
-
خاطرات خوابگاه2!
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 12:22
تموم کسایی که خوابگاه زندگی کرده باشن، اغلب دارای خاطرات زیادی هستند، گاهی تلخ و گاهی هم شیرین. این آقایون تاسیساتی توی خوابگاه برو بیایی داشتن، برای تعمیرات گاهی هم داخل اتاقها میاومدند، هر موقع چیزی خراب میشد، توی دفتر مربوطه یادداشت میکردیم و فردا صبحش میاومدند برای تعمیر. یه بار لامپ بالای تخت یکی از بچهها...
-
نتیجه ارشد!
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 16:18
قبول شدم. در یکی از دانشگاههای سراسری تهران. روزانه. همون گرایشی که میخواستم. خوشحالم. خیلی خوشحال. احساس میکنم زندگیم وارد مرحلهی جدیدی شده. احساس میکنم زحمات سال قبلم بی نتیجه نبوده. احساس میکنم یه بار دیگه باعث افتخار خانوادهام شدم. قربون بغض گلوت و دعای از ته قلبِ مهربونت برم بابای گلم، قربون دعاهای خیرت برم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 12:56
سلام. خوب من یه هفتهای رو شمال بودم و تصمیم داشتم از همونجا آپ کنم، اما آنقدر اونجا سرم به کارای مختلف گرم شد که آخر شب دقیقاً خسته و خوابالو، میرفتم میخوابیدم. این یه هفته جاتون خالی، خیلی خوش گذشت و آخرشم یه جشن خودمانی کوچولو برای سالگرد ازدواجمون گرفتیم و کلی شادی کردیم.. برای سالگرد ازدواج چیز خاصی کادو نگرفتم،...
-
تولدی دوباره!
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 14:53
سلامی دوباره به همه دوستان و همراهانم. خوب من حالم خوبه و احساس یه بچهای رو دارم که تازه متولد شده. مشکلم هم برطرف شد و پس لرزههاشو یه چند روزی تحمل کردم و الان، خوبم . شاید بعد از اون روزهایی که مادرم رو توی بیمارستان پرستاری میکردم، این هفتهی اخیر، جز بدترین روزای عمرم بود و احساس میکردم تحملش از حد من خارجه....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 03:59
خیلی سخته که یه شبه، همه چی جلوی چشمات فرو بریزه. یادتونه بچه که بودیم از این وسایل خونه سازی داشتیم و باهاش یه خونه میساختیم و بعد میزدیم خرابش میکردیم؟! آره به همون راحتی فرو ریخت و من در بهت فرو رفتم. دلم میخواد برم و فریاد بزنم تو روی اون پدر و مادری که فقط بلدند بچه بیارن و هیییچ مسئولیتی در قبال تامین روحی...
-
دیرکرد!
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 13:05
چند روزی نیستم. با اینکه خیلی دوست دارم بیام و آپ کنم اما واقعاً نه میرسم آپ کنم و نه میرسم وبلاگ بخونم. ایشالله به زودی دوباره به خونههاتون سر میزنم. دوستتون دارم...
-
همسایه2
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 13:00
اون خانوم همسایههه که یادتون هست وصفشون رو گفته بودم. از اون موقعی که اومد خونهمون و در نهایت بیخیالی من رو 6 ساعت تمام علاف خودش کرد حتی این فکر رو نکرد که من میخوام ناهار بخورم و استراحت کنم،،،،، دیگه بهش رو ندادم. فردای اون روز دوباره اومد جلوی در ورودی، زنگ زد. وای خدا رووو که نیست. منم داشتم روی دستگاه ورزش...
-
صبا و رویاهاش!
شنبه 26 تیرماه سال 1389 10:04
سلام من برگشتم با یه بغل پر از انرژی و هوای تازه. البته ۵ شنبه برگشتم و کلی کار انجام نشده داشتیم با آریا. شمال همه چیزش خوب بود جز هوای گرم و همیشه شرجیش. چیزی که هیچ وقت نتونستم در طول 18 سالی که اونجا زندگی کردم بهش عادت کنم. اما این گرما نتونست جلومونو بگیره که بیرون نریم و خوش نگذرونیم. کوه و هوای تازهاش، دریا و...