-
با ملاطفت بخوانید.
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 17:37
سلام. اول از همه این دوست جونای خودم بیان یه طرف. آهــــــــــــان حالا شد. روی صحبتم با اونایی که فکر می کنند خیلی میدونند ولی هیچی نمی دونن( آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند )، به شمایی که میای اینجا رو می خونی و یه "نظر" که زیبندهی خودتونه اینجا میذاری،می خوام بگم که من جعبهی...
-
تابو!
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 13:37
از همهی دوستای خوب و مهربونم که قدر رنجه فرمودن و اومدن اینجا ما رو با تبریکات خودشون خوشحال کردن ممنونم. خیلی خیلی ممنونم. براتون بهترینها رو آرزو میکنم. باشه تا محبتهاتونو جبران کنیم. واقعا زندگی مشترک اینقدر بی ارزشه که بخوای به خاطر تنها تفاوت عقاید بهم بزنیش؟ چقدر بعضی آدما خامند. چند روزه برای یکی از دوست و...
-
تولدم مبارک!
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 13:24
خوب من الان خیلی پر انرژی ام با اینکه امروز خیلی کار دارم. باید برم ترمینال با آریا چون باید یه بسته که برام از شمال فرستادنو بگیرم بعد بریم سمت خوابگاهم (قبل از تجریش) تا از مسئول شب اونجا نامه بگیرم چون برای ادامهی کارای فارغالتحصیلیم لازمه. امشب شب تولدمه. راستش من اصلا آدمی نیستم که اگر کسی تولدم یادش رفته...
-
سید حسین یا حسین آقا؟!
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 13:20
یادتونه توی این پست نوشته بودم که یه شوهر خالهی خیلی متعصبی دارم که به دختراش خیلی گیر میده. یادمه چند وقت پیش که رفته بودیم تبریز، عروسی دختر خالهام بود. این آقا به یکی از آقایون فامیل حساسیت زیادی داره و معتقده که این بنده خدا آدم چشم ناپاکیه در حالیکه این بیچاره فقط آدم شوخیه(آدمی که بیمار باشه همه رو به چشم بد...
-
جمعه مزخرف!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:39
این چند روزه خیلی اعصابم بهم ریخته بود. الان بهترم .. وبلاگم رو که حذف کردم به خاطر یه سهل انگاری کوچولو .. دوباره با همسرم می سازمش. جمعه برام روز خیلی خیلی گندی بود. از اون روزایی که شاید تو کارنامه ی زندگی آدمای عادی خیلی کم تکرار شه. برای من هم خیلی کم پیش میاد که این جور باشه. آخرش شب هم با اتفاقی که افتاد دیگه...
-
من اومدم!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:39
خوب بالاخره تموم شد و رفت پی کارش.. امتحان هم ایـــــــــــــــــــــــــی هــــــــــــــــــی خوب بود... خدا کنه نمره منفی نزده باشم که خراب پوراب نشه. الان نمیشه چیزی گفت باید خرداد ماه جواب ها بیاد... قراره این وب رو منتقل کنم به یه جا دیگه: blogsky یا wordpress یا blogfa.... نمی دونم فعلا که شدیدا سرم شلوغه. فردا...
-
دیر آپی!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:38
به علت نزدیک شدن به امتحان کارشناسی ارشد خیلی کم آپ می کنم. وقتی دانشگاه تهران قبول شدم هر روز براتون مینویسم. (چیه خوب...منم آرزو دارم دیگه)
-
قضاوت!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:38
پست هدیه رو که در مورد قضاوت بیجا بود رو خوندم.دقیقا می فهممم که بی خودی قضاوت کردن چه حالی از آدم می گیره. من خودم جز اون دسته از آدمها بودم که همیشه می گفتم هر کی هر چی دلش می خواد بگه اصلا مهم نیست اما الان میبینم که گاهی آدم کم میاره. تو خوابگاه که بودیم یه خانمی که اهل خمین بود خیلی هم ادعای دین و ایمانش می شد به...
-
ماجرای من و نارنج و دری که بسته شد!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:38
برای ناهار هوس نارنج کردم که با غذا بخورم. برای همین گفتم برم از پاگرد از صندوق یه نارنج بیارم.(ما آخرین طبقه میشینیم). با لباس راحتی تو خونه یعنی یه تاپ و شلوارک اومدم بیرون چون مطمئنم که کسی اینجا نیست و تنها افراد این ساختمون ما هستیم و هراز چند گاهی یه مشتری می یاد واسه واحد های پایینی. خلاصه خوش خوشان رفتم بالا...
-
مخابراتی!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:38
ساعت 3 بعد از ظهر با اون ریش مسخره، با اون کلاه مسخره تر با بی حوصلگی می گه خانم در رو باز کن از مخابراتم اومدم برا سیم کشی ساختمون. من میگم اخه ما که سیم کشی نخواسته بودیم. باز با اون قیافه مزخرفش میگه... نه نمیگه ....داد میزنه که: بابا جان مال کل کوچه است باید از تو ساختمون هم نگاه کنیم. میگم: مرد حسابی چه طرز حرف...
-
فرشته های زندگی من!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:37
هنوز چند دقیقه ای نیست که بابا و مامان رفتن اما به اندازه یه دنیا دلم تنگشون شد. الانه که یکی پخ کنه، من گریه میکنم. بابا و مامان من مثل format کامپیوتر می مونن. وقتی میان همه چیز رو از روحیه گرفته تا امور خونه شاد و مرتب و منظم میکنن و می رن. چقدر دوسشون دارم خدایا. هیچ وقت ازم نگیرشون..... دلم گرفته. برای صدای...
-
بازی وبلاگی!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:37
چندیست که هدیه خانم ما را به یک بازی وبلاگی دعوت نمودند. به علت اینکه مامان و بابای گلم اومدن پیشم یه کم سرم شلوغ بود نتونستم زودتر آپ کنم. اما بازی وب لاگی: پنج کاری که خواستم انجام بدهم اما نشده یا نتوانستم. 1) خوب من از بچگی مدام و صد مدام تو گوشم خونده میشد که باید دکتر شی. اوایل که بچه بودم فقط می گفتم چشم. اما...
-
اندکی تامل!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:37
سلام عزیزان. شاید خیلی از شما این رو خونده باشین شایدم نه. اما خیلی برام جالب بود و تاسف بر انگیز. این متن رو از ایرانیان گذاشتم اینجا، بخوانید و قضاوت کنین: خمس و زکات یادت نره -1 حدودا یک قرن قبل قند از کشور بلژیک به ایران صادر می شد . به دلیل مسائلی که میان روحانیون و یکی از اتباع بلژیک پیش آمده بود فتوای حرام بودن...
-
پند!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:36
قبل شروع پست جدید می خوام وب لاگی رو معرفی کنم واسه اون دسته از عزیزانی که علاقه مند به کار کردن با انواع برنامه ها و نرم افزار های کامپیوتری اند. در اینجا علاوه بر آشنا شدن با این برنامه ها و کار کردن با اونها می تونین سوالات خودتان رو هم بپرسین: تَــ تَــ تَـفریـــحوار . اصلا هم فکر نکنین که پارتی بازی می کنم ها....
-
کرایه!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:36
غروب جمعه، خسته و کوفته از ترافیک روز جمعه. سوار یه تاکسی میشم. جلو میشینم. هیچ وقت پشت نمیشینم. آقایی هم پشت نشسته. 1000 میدم بهش چون از بد روزگار خرد ندارم. تا برسیم به مقصد. میگم نگهدار. نگه میداره. میگه: بفرمایید خواهر به سلامت. من:. هزاری دادم خدمتتون. میگه بعله بعله.. میگرده و به جای 800، 500 برمی گردونه. میگه...
-
من یک انسانم از جنس زن!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:36
بچه که بودم، با داداشم که یک سال ازم بزرگتراست خیلی راحت و صمیمی بودیم. همبازی بودیم به طوریکه مادرم از دست ما دوتا و شیطنت هامون حسابی کلافه شده بود. 8 ساله که شدم یه روز عمه ام دور از چشم مادرم مرا کشید کنار و مغز کوچک و پاک مرا با اراجیف خودش پر کرد که دختر خوب پیش داداشش شلوارک نمی پوشد. (قبلا به مادرم گفته بود،...
-
آرایش کردن یا نکردن مسئله این است!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:35
چند روز پیش در وبلاگ یکی از خانم های عزیز پستی رو خوندم مبنی بر دخالت بیش از حد همسر در امور شخصی که مثلا از پوشش یا آرایش ایراد میگیرن. برام جالبه که این آقایون چه فکری میکنن که به خودشون اجازه بدن که در امور شخصی دیگری دخالت کنند. وقتی میری یکی رو انتخاب می کنی واسه ازدواج، خوب اون چشمای از کاسه در اومدتو خوب باز کن...
-
عجب!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:35
عجب دوره و زمونه ایی شده ها. یارو اومده دم در پشت سر هم میزنگه. دیدم یه خانم چادری با قیافه وحشتناک داره با دماغ میاد تو دوربین آیفون. میگم: بعله؟ میگه: یه کمکی چیزی به من بکنید. میگم: چی میخوای (آخه لباس کهنه زیاد داشتم اگر میخواست بهش میدادم) میگه: 5 تومن 10 تومن پول !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برق از سرم...
-
مکالمه من و همسر جان جان!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:34
همسر در حال نگاه کردن فوتبال. من: عزیزم می دونی غذا چی داریم؟ همسر: نه یه کم راهنمایی کن. من: با مرغ درست می شه.. همسر: خوراک مرغ؟ من: نه.. همسر: کوکو؟ من: نه.. همسر: یه کم بیشتر راهنمایی کن.. من: مرغی که نه سرخ میشه تو روغن نه آبپز میشه.. حالا فکر می کنی که چی باشه؟ همسر: یعنی می خوایم مرغ رو خام خام بخوریم؟ من: نه...
-
خرید!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:34
این استاد زبان ما یه آقایی هستش هم سن و سال همسری. خیلی آقای شوخ و مودبیه. این اومد اون هفته به ما بگه که "بچه ها سعی کنید حیثیتی درس بخونین و اینا. اما در کنارش گاهی وقتایی رو اختصاص بدید به خودتون. مثلا یکی از کارایی که می تونین بکنید اینه که برای خودتون خرید کنین. خرید کردن باعث می شه که آدم فکر کنه که زنده...
-
سلامتی!
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:34
دیروز وقتی وب لاگ ویولت رو می خوندم به این فکر کردم که چقدر خوبه که آدم سلامت باشه ها.. این که چشمای سالمی دارم و می تونم زیبایی های دنیا رو ببینم می تونم به صورت عزیزانم زل بزنم و با نگاهم نوازششون کنم. از اینکه می تونم راه برم بدوم. یا اینکه راحت و آسوده از نعمت های خدا بخورم و لذت ببرم و حتی موقعی که خسته و پریشونم...
-
عشقولانه
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 15:34
یکی از حرفایی که آریا تو دوره دوستیمون وقتی تو خیابونای زیبای شمال شهر قدم می زدیم مدام می گفت این بود که "ای هی یعنی میشه یکی از این خونه ها مال ما باشه ؟ یعنی میشه چراغ خونه منم روشن باشه؟ یعنی می شه ما هم یه جایی تو این شهر بزرگ جا داشته باشیم؟ منم می گفتم چرا نمی شه حتما میشه.. اما حرفمو باور نمی کرد فکر می...