دوستی از من خواست از خانواده شوهرم بگم. میگفت چطور شما شمالی و اونا شیرازی تونستین با هم کنار بیایین.


صبحی به مادرشوهرم زنگ زدم. کلی قربون صدقه رفت و گفت انگار نه انگار که 14 روز پیش دیدمت. میگفت  دلش دوباره برامون تنگ شده. آها یه چیزی گفت که اون ته تهای بدجنس وجودم خر کیف شد. گفت این دفعه سارا جون (همون جاری دکترم) اونجا بود نتونستم خیلی باهات درددل کنم. منم خر کییییییف شدم. البته بگما به خاطر این راحت نبود که خوب کلاً سارا خیلی دختر آرومیه، زیاد اهل حرف زدن نیست. والا این مادرشوهری که من دارم، عمراً بخواد بین عروساش فرق بذاره. شاید توی دلش بذاره اما از ظاهرش نمیتونی چیزی بفهمی. من تا حالا ندیدیم مادرشوهرم پشت سر کسی بد بگه. یه بار دهنش باز نشده غیبت کسی رو بکنه حتی پیش بچه‌های خودش. هر چی هم بگه جلو روی طرف میگه. این اخلاقش خوبه‌ها اما موقع‌هایی که من دارم از فضولی میترکم در مورد اتفاقی که مثلاً توی فامیل افتاده، نمیشه از زیر زبونش حرف کشید. خوب چی کار کنم دیگه فضولم ذاتاً...

شاید با وجود تموم تفاوتهای فرهنگی که ما با هم داریم، این صفت خوب اخلاقیش باعث شده که تا الان احتراممون سر جاش باشه و بزنم به تخته به هم از گل نازکتر نگیم. البته ما اوایل سر مسئله حجاب با هم خیلی  مشکل داشتیم. اما من هیچ وقت نخواستم بهشون بی احترامی کنم. درسته حرفایی اون اوایل به من میزد که واقعاً قلبم به درد می‌اومد و من اینو میذارم به حساب اینکه من عروس اول بودم و ایشون بی تجربه. راستش بخواین خیلی دلم از دست حرفاش پر بود.  آریا بهم میگفت خودت باید بری جلو و از داشته‌هات دفاع کنی، خط قرمزهاتو مشخص کنی. اونوقت منم پشتتم و سفت و سخت وایمیستم و ازت حمایت میکنم اما انتظار نداشته باش من خودم برم جلو. اون اوایل فکر میکردم آریا دوستم نداره. خوب خام بودم.22 سالم بیشتر نبود. اما بعداً دیدم که خیلی هم بی راه نمیگه. دیگه وقتی ناراحت میشدم سکوت نمیکردم. در نهایت احترام  و ادب از خودم دفاع میکردم. یه بار وقتی میخواست زورکی و با شوخی خنده موهامو بذاره زیر روسری، مثل همیشه واینستادمو نگاه کنم و حس بدی بهم دست بده. دستاشو گرفتم توی دستام و مستقیم زل زدم توی چشماش و گفتم مامان مهربونم بذارین راحت باشم، اینجا همه اینجورین پس چرا اینقدر به من سخت میگیرین؟ دوست دارین دیگه همین سالی یه بارم نیام پیشتون؟ یهو نگاهش نگران شد. دستاشو نوازش کردمو گفتم من خیلی دوستتون دارم. خیلی زیاد. اما اینجوری هم اذیت میشم.

باور نمیکنین چه باری از روی دوشم بر داشته شد. مامان آریا هم انصافاً آدم بد جنسی نبود و نیست. با اینکه تحصیل کرده نیست اما فرهنگ بالایی در ادب و احترام داره. سریعاً موضعش رو تغییر داد و رومو بوسید. حس میکردم که ناراحت شده اما چیزی نگفت. سخت گیریهاش کمتر شد و الانم میتونم بگم که تقریباً به صفر رسیده. من توی این 4 سال خیلی چیزا یاد گرفتم. فهمیدم که همچینم سخت نیست حرفتو راحت بزنی و خودخوری نکنی. البته انصاف نیست اگر نگم که آریا چقدر کمک بهم کرد.

الان که نگاه میکنم میبینم چقدر رفتار والدین آریا با سارا خوبه. یعنی اون سخت گیریهای گذشته‌ای که به من داشتند رو بهش ندارن. سارا هم تیپ و رفتار منه. شاید هم یکمی آزادتر. اما خوشحالم که تونستم تاثیر مثبتی بذارم. خوشحالم که سارا با اونچه که من روبرو شدم، روبرو نشد.

الان خیلی ها به رابطه‌ی من و مامان آریا حسادت میکنن. هنوزم میدونم خیلی چیزا هست در من که مامان آریا رو ناراحت میکنه و رفتارهایی هم هست که منو دلگیر میکنه. اما اینقدر کوچیکند که زود فراموش میکنم و مامان آریا هم بزرگوارانه فراموش میکنه.

اصلاً قصد تعریف از خودمو ندارم. من هنوز اول راهم و خیلی مونده تا بتونم یه انسان خوب و کامل بشم.

اما همینکه کمی از خود گذشتگی میکنم، بزرگواری رو هم از جانب اونها میبینم.

یادمه امسال عید که همه خونه آریا اینا بودیم، یه روز خیلی خونشون شلوغ بود. همه مهمونا نشسته بودن. از طرفی من یه طرف و سارا هم طرف دیگه هر دو به دیوار تکیه داده بودیم.. یهو بابای آریا بلند میشه و میره واسه سارا پشتی میاره تا تکیه بده. خوب شاید یه لحظه به دلم اومد که آخه این چه کاری بود جلوی چشم این جماعت فضول کردین بابا جان آخه؟ همه چشما به طرف من خیری شد. هیچ خودمو نباختم و به روی خودم نیاوردم. اتفاقاً خنده و شوخیم هم براه بود. مامان، بابای آریا رو صدا کرد و کشوندش توی آشپزخونه، گوشامو تیز کردم و متوجه شدم که چی میگن. مامان غر غر میکرد که تو چرا اینجوری میکنی اون عروس بزرگمونه، اگر یه کاری میکنی باید واسه اونم بکنی. نمیگی ناراحت میشه و....

در همین حین بابای آریا صدام کرد توی آشپزخونه. منم طبق معمول با لبخند رفتم پیشش. پیشونیمو بوسید. گفت دخترم از دست من که ناراحت نیستی؟ خودمو بالکل زدم به اون راه. گفتم برای چیییییی؟ گفت من منظوری نداشتم از اون کاری که واسه سارا کردم. گفتم نه بابا این چه حرفیه. سارا اینجا غریبه. زبون این ورا رو متوجه نمیشه و ممکنه احساس تنهایی کنه. من و شما وظیفه داریم که دورش رو بگیریم که احساس بدی نکنه. (دارین چرب زبونی روووووووو)

بابا و مامان کلی از این حرفام خوششون اومد. همونجا یه پنجاهی کاسب شدم. کلی خر کیف شدم. بماند که بعدش چقدرم عزیز شدم. 

قبول دارم که من هم با انسانهایی طرفم که ذاتاً مهربونن و بزرگوار. اما مطمئنم اگر من خودخوری میکردم و اخم و تخمم به راه بود و جلوشون هیچ دفاعی از به قول آریا داشته‌هام! نمیکردم الان روابطمون شکر آب بود.

مسئله دیگه دوری ما از هم دیگه بود. از قدیم گفتن دوری و دوستی.  وقتی ما تهرانیم و اونا شیراز و سالی دوباز همو میبینیم  احتراممون هم بیشتره. اما من دوستانی رو میشناسم که خودشون کانادان و والدینشون ایران، اما از همین راه دور هم باز اعصاب خوردی دارن. اینا همه‌اش نسبیه. بزرگترین عامل همدلی زن و شوهره و اینکه بتونن روابطشونو مدیریت کنن و پشت همو خالی نکنن.

لطفاً دعا کنین که همیشه شاد باشیم و شاد باشند..........

نظرات 13 + ارسال نظر
شیرین خانومی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:13 http://havooo.blogfa.com

صبا جون ربطی به دوری و دوستی نداره به نظر من
ما هم از خونواده ی همسرم دوریم ولی بازم اعصاب خردیهاشون بهمون میرسه ... به خونواده ی منم نزدیکیم و بازم اعصاب خردی داریم و دلیلشم اینه که ما مخصوصا همسری بیش از حد برای همه از خودگذشتگی کرده و تا حدی میکنه طوری شده که دیگه هر کاری میکنه میگن وظیفشه و این منو ناراحت میکنه و هر چیم سعی میکنم روابطو درست کنم نمیشه .. خیلی خوبه که شما روابط خوبی دارین

آره شیرین جونم درست میگی. متاسفانه رودرباسی بیش از حد و مهربونی زیاد این بلا رو سر آدم میاره.و البته من هم کم از این آریا نکشیدما اما خوب تقریباْ میشه گفت که آریا حرف گوش کنه و بزورم که شده کاری که من میخوامو انجام میده و بعد که نتیجه‌اشو میبینه خودشم راضی میشه

دوست یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:22 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
ان شالله همیشه شاد باشید باشند

سلام برادر مهربونم.
مرسی از اظهار لطفت. بعد از سفرم حتماْ مهمان مجازی خانه‌ی پر از مهرتون میشم

آبجی سمیه دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:03 http://www.boghz2.blogfa.com

سلام خوبین.ببخشید شما تنکابنی هستید؟

سلام سمیه جان. آره عزیزم. اتفاقاْ الان هم تعطیلات اومدم پیش پدر و مادرم

آرام دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:19

بسیار عالی بهت تبریک میگم و واقعا خوش بحالت من که از این شانسها نداشتم
برای آرزوی موفقیت و شادی در لحظه لحظه زندگیت دارم

مرسی گلم محبت داری. مم برات بهترینا رو از خدا میخوام. اما آرام جونم واقعاْ همه چیز هم بین ما خیلی عالی نیست. هنوزم خیلی چیزا منو میجزونه اما خیلی زود سعی میکنم از دلم بیرون کنم

سیما سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 http://alamatetaajob.blogfa.com

صبا جون عالی نوشته بودی.....الانه می زنم زیر گریه...می دونی که....

قربونت برم سیما جونم. چرا آخه؟ خودتو اذیت نکن.
میام پیشت اما الان شمالم و دارم با دایال آپ پاسخ میدم/ برگشتم تهران بهت سر میزنم. نبینم گریه‌اتو دوستم

علیرضا پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 http://bonbasteaval.blogfa.com

ایشالا که همیشه شاد باشین و همه اطرافیان و اونایی که دوسشون داری هم شاد باشن و رابطه هاتون خوب و عالی باشه..
صبا جان تبریک میگم به این پیشرفت اخلاقیت.. خیلی نسبت به گذشته پیشرفت داشتی.. اون پفک رو یادت میاد
شوخی کردم ازم دلگیر نشو..
ولی این نوع رفتارت نشون از پختگی و تربیت خوبت میده.. برات آرزوی شادی و آرامش در کنار همسر عزیزت آریا رو دارم..
امیدوارم همیشه رابطه خوب و پر از آرامشی داشته باشین..

ای علیرضای بد جـــــــــــــــــــــــــنس
بخدا من اینقده خسیس هم نیستم اما چون دستای کثیف و سیاهشو به مانتوی سفیدم زد اون لحظه اعصابم خط خطی شد گرچه میدونم منطقی هم نبود.
میدونم شوخی کردی البته این خیلی بده که شما اینقدر حافظه خوبی داریییییی
مرسی علیرضا جون. منم برای شما شادی رو دنیا دنیا آرزو دارم.خیلی محبت کردی سر زدی برادر مهربونم

محیا پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:15 http://darjaryan.blogfa.com

نه این جوریا هم نیست!!

هووووم؟!؟!؟!

دوست جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:04 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
[گل][گل][گل]

سلااام

پرستو پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 http://mehrabeeshgh.blogsky.com

salaaam golaaaaaaaam
doa mikonam hamishe shad bashio shad bashan shad bashiiiiiiiiiiiiiiiiim
sabaaa joon be manam sar bezan khoshal mishaaaaam

سلام عزیزم از آشناییت خوشوقتم/ مرسی از دعای قشنگت خانومی. حتماً میام پیشت

آرام شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:49

سلام خانمی خوبی؟؟؟
حال پدرشوهرتون بهتر شد؟؟؟؟
میشه رمز بدید؟؟؟

سلام آرام جونم. خوبی؟
ممنون عزیز دلم از احوال پرسیت. حالشون خوبه و دکترها رو بهشون معرفی کردم. حالا دارن پیگیری میکنن.
آرام جونم ببخش عزیزم. مطلب رو اشتباهی رمز دار کردم. برداشتم رمز رو

سپیده (باران عشق) شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:02

خوب رمز من چی شد پس؟

دوست شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:06 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
طاعاتتون مورد قبول حضرت حق
رمز که من نداشتم ببینم چه خبرا

سلام امید عزیز. نمیتونم وارد وبلاگتون بشم. نمیدونم چرا این مطلب رمزدار فرستاده شده بود. شرمنده. رمز رو برداشتم. احتمالاً اشتباه کردم.
راستی نمیدونم چرا بلاگفا رو نمیتونم وارد شم. به محض اینکه تونستم بهتون سر میزنم

یه دختر یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 http://ye2khtarr.blogfa.com

وااااااای... چه رابطه ی شیرینی...
من که حسابی تو این روابط عین بز می مونم! یه بز به تمام معنا! هیچ چی حالیم نیست. یادمه اولین باری که توی افطاریمون مادرشوهرمو دعوت کردیم، مادر شوهرمو نشوندیم سر میز خاله م اینا. بعد من رفتم پیشش نشستم که تنها نباشه. البته خودم نمی دونستم باید برم پیشش بشینم. دیگران بهم رسوندن!!!
خلاصه، نون پنیر سبزی رو آورده بودن، دیدم مادرشوهرم سبزی برنداشته. از خاله م خواستم که سبزیو بده. مادرشوهرم گفت که اگه برای من می خوای من سبزی نمی خورم.
منم عین بوق. سبزی ریختم توی بشقاب. و بدون توجه به مادرشوهرم لقمه گرفتم برای خودم!!! باورت می شه؟
بعد خاله م گفت دخترجان، سبزی ها رو فلانی شسته؟؟ (که مثلاً من بگم آره، و اون بگه خوب به شستنش اطمینان هست و منو نجات بده! اما من که نفهمیدم!) من گفتم که نمی دونم. در جریان نیستم! دخترخاله م زیر لب گفت حالا می گفتی آره خوب!
خلاصه، هم خودم ضایع شدم، هم مادر شوهر بیچاره رو ضایع کردم!!! باورت می شه چند ماه بعد تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب دادم!

من اصلاً از این چرب زبونی ها بلد نیستم. نیست مامانم هم به خاطر دوری از مادرشوهر جانش خیلی باهاش ارتباط نداشته، من هیچ چی یاد نگرفتم! حالا همش احساس می کنم فقط دارم ضایع می شم و خراب کاری بار می دم.
بیچاره مادرشوهرمم اینقده ساکته اصن مگه حرفی می زنه؟ فقط کوه محبته و من خجالت می کشم هی هی هی !
فقط خداروشکر می کنم گیر یه مادرشوهر نامرد نیفتادم! وگرنه کلاهم پس معرکه بود! ولی الان همش هی خجالت می کشم و عذاب وجدان دارم!!!

دور از جونت عزیزم بز چیه؟ خوب راستش تو خانواده‌ی ما هم مامانم و خواهرم انگشت به دهن موندن که من این زبونو از کجا آوردم. البته منم اوایلی خیل بی تجربه بودم. خیلی توی باغ نبودم. بعداً معجزه‌ی زبونو فهمیدم ولی خدا رو شکر که مادر همسرت زن خوبین. اونم میدونه که تو دل شما چیزی نیست و به دل نمیگیره. مطئن باش طرفش رو خوب شناخته.
راستی من اگر جای دختر خاله‌ات بودم کلی اونجا میخندیدم. خیلی با مزه تعریف کردی آخه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد