بوی مهر و مدرسه!

چقدر این موقع از سال رو دوست دارم. هوا هوای خوبیه نه گرمه نه سرده. بوی مهر میاد. بوی مدرسه و دفتر و کتابای تازه که از بو کردنشون خسته نمیشدم. یاد جلد کردنای کتاب و دفترمون با دستای مهربون بابا می افتم که چقدر دقیق و با حوصله این کار رو انجام میداد.

اینقده بچه‌ی خجالتی بودم بر عکس داداشم هیچ وقت نمیگفتم که چی میخوام و چی نمیخوام. یادمه اون سالها ما زبان انگلیسی داشتیم (فکر کنم اول راهنمایی بود). دفترای انگلیسی دوخط رو که یادتونه؟ دیدم خانوم معلممون گفته بود که باید از اینا داشته باشین. منم معمولاً نیازمو به زبون نمی‌آوردم. لازم به ذکره که وضع مالیمون خیلی خیلی خیلی خوب بود اما من کلاً لال بودم یه مداد آبی آسمانی برداشتم ونوکشو تیز کردم و یکی از دفترهای یه خطمو گذاشتم زیر دستم و با دقت با خط‌کش یه خط زیر خط اصلی میکشیدم. مو نمیزد با رنگ خودش. اینقدر خوشگل انجام داده بودم که هیش کی نفهمید تا یه روز مامانم من رو در حین انجام این کار دید وحس کردم خیلی ناراحت شد، اون روز با بابا و مامانم رفتیم بیرون برام یه دفتر انگلیسی فانتزی خریدن. خیلی برام با اهمیت نبود حتی رووم نمیشد از بس خوشگل بود ببرمش مدرسه. به هیش کی نگفتم اما به شما میگم تمرین نوشتن توی دفتری که خودم درستش کرده بودم یه مزه دیگه میداد. هنوزم دوست دارم برگردم به اون دوران...... یادش بخیر.......... شما هم اگر خاطره خوبی دارین تعریف کنیناااااا....

************************************

امروزم یکی از روزای خدا و من خوبِ خوبم و خدا رو به خاطر تموم چیزا شکر میگم که بزرگتریننعمتش همون سلامتی خودم و عزیزانمه.

موضوع پایان نامه‌ام به سلامتی تصویب شد و من باید از این به بعد تمام هم و غمم رو بذارم روی اینکه یه سری مهارت یاد بگیرم. میخوام تو کارگاههای آموزش استخراج  ژن و کلون کردنشون شرکت کنم تا بتونم کارای آزمایشگاهیمو پیش ببرم. اینقده هم این استاده تحویلم میگیرهههههههو همه‌اش میگه شما از افراد خاص این مملکتین و باید روتون سرمایه‌گذاری بشه، میگه بیخود نیست که تونستین توی این دانشگاه درس بخونین. خوب خدا رو شکر یکی ما رو توی این سیستم آدم حساب کرد

***************************************

دیشب اومدم از جعبه‌ی سیب‌زمینی پیاز، سیب زمینی پیاز بردارم (پ ن پ میخواستم گوجه فرنگی بردارم؟؟؟ ) یهو یه مارمولک زشت و بدریخت رفت روی در جعبه. در بالکنو بستم و دویدم به آریا گفتم و ازش خواستم اون بهم سیب زمینی بده. حالا آقا بادی به غبغب انداخته و در حالیکه میرفت سمت بالکن میگفت که اوههه تو چقده ترسویی، نصف نصف نصف توهم نمیشه، نمیخورتت که...

نیم ساعت بعد: یه گیره‌‌ی سرِ دراز و مشکی دارم. اونو تو مشتم گرفتم و رفتم توی اتاق و انداختم روی آریا و گفتم وای مارمولک. طفلکی 3 متر از جاش پرید وقتی فهمید سر به سرش میذارم غر غر کرد که ترسیدم و اینا. منم گفتم عزیزم یه گیره‌ی سر ترس نداره که. نصف نصف نصف توهم نمیشه، نمیخواد بخورتت کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه  کلی بهش خندیدم و آخرشم خودش خنده‌اش گرفته بود.....



شما هم شاد باشید. شااااااااااد شاااااااااااااااااد


نظرات 18 + ارسال نظر
دوست پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 http://omidnoori.blogfa.com/

سلام
شیرینی یادتون نره ها منتظریم

سلام حتماًًًًًً

بهار(بوسه ی تقدیر) پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 http://gozashtehagozashte.blogfa.com

سلام
اپ کردی زرنگ خانوم؟
برم منم اپم را اماده کنم بعد میام می خونمت

سلام خواهر گلم. آرهههههههههه. زودی آپ کن بیااااااااام

بهار(بوسه ی تقدیر) پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 http://gozashtehagozashte.blogfa.com

اااااااااااا
سپیده اون نظر قبلیه را پاکش کن خانومی
مرسی که بهم گفتی

پاکیدم از دستم در رفت شرمنده. تا حالا اشتباه نکرده بودم. بجای پاک تایید کردم.

علیرضا پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:04 http://bonbasteaval.blogfa.com

در مورد قسمت اول باید عرض کنم که شما از بچگی خانم بودین..
راستش منم این هوای نه سرد و نه گرم و خیلی دوست دارم.. ولی نمیدونم چرا هیچ وقت از شروع اول مهر و باز شدن مدرسه خوشحال نمیشدم.. تازه برام ضد حالم بود.. از اینکه باید 5 ساعت تو یه جا باشم و برم سر صف وایسم و از جلو نظام کنیم و بعد ناظم اسگل بگه صداتون ضعیف بود، صداتون باید تن آمریکارو تو اون سر دنیا بلرزونه و از این باید و نبایدها متنفر بودم.. بیشتر با این سه ماه تعطیلی حال میکردم..
الانم اول مهر که میشه دلم برای این بچه ها میسوزه که باید برن سر کلاس بشینن.
شما حتما نخبه هستین.. من باور دارم که خیلی از دوستام نخبه هستن.. شما گل سرسبدشون هستین.. البته فکر کنم خیلی خودمو تحویل گرفتم که گفتم دوستام نخبه هستن ،آره..
این قسمت سوم خیلی باحال بود.. بعد از چند روز امروز خندیدم و حالم عوض شد..
نکن خواهر من.. نکن.. خدا رو خوش میاد که یکی اینجوری بترسونت.. یواشکی میگم.. اشکال نداره خیلی حال میده.. بازم اگه از دستت برمیاد انجام بده.. خاطراتش هم آدم و شاد میکنه..

همیشه شاد و سلامت باشی و هیچ وقت نگرانیای زندگی سراغت نیاد..

سلام علی جان.... اوه اوه معلومه از اون مدرسه گریزا بودیناااااا من عااااااااااااااااااااااااااشق مدرسه بودم. هنوزم هستم. راستی من نخبه نیستم ولی نخبگان رو دوست دارم. (تکبــــــــــــــــــــیر)به نظر من همه ی آدمای نرمال میتونن پرفکت باشن به شرطی که استعداد خاصشون شناسایی بشه و پرورشش بدن و رووش کار کنن. مگه نخبه به کی میگن؟ والللللللّللللله
من اگر بخوام تک تک بلاهایی که سر این آریای مظلوم!!! میارم رو بنویسم باید یه وبلاگ دیگه باز کنم که فکر نمیکنم بار آموزشی خوبی هم داشته باشه البته من بس که دوسش دارم سربه سرش میذارم، آریا هم ظرفیت خیلی بالایی داره و عصبی نمیشه باشه به اون حرف یواشکی شما گوش میدم.
ممنونم علیرضای عزیز. من هم برای شما، همسر و دخملتون شادی رو دنیا دنیا آرزو میکنم...
مرسی که اومدید

یه دختر پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:47 http://ye2khtarr.blogfa.com

آخه نمی گی زهرترک می شه مارمولک دست ساز (!) می اندازی روش؟؟؟

سلام یه دختر عزیزم. کاشکی یه اسمی داشتی راحتتر صدات میکردم ار این کارا نکنیا... شوهرت گناه داره اومدم پیشت اما کامنت نذاشتم. البته مشکل از مرورگر من بود. دوباره مزاحم میشم

دریا جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 http://mylittleangles.persianblog.ir/

خیلی بامزه بود. بخصوص گیره سره.

خوشحالم که دمی خندونمت دریای عزیزم. حتماً بهت سر میزنم. دلم برای نوشته هات لک زده

ابجی شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 http://httphttp://noghtekhan.blogfa.com/

حالا موش بخوره تو رو یا نخوره خواهری من
فدایه تو بشم منننننننننن
چقد با مزه
دفتر انگلیسی رو می گم و با مزه تر از اون حست بوده که دوست نداشتی اون دفتر فانتزی رو ببری مدرسه ....
چقد این پستت و دوست داشتم ولی مارمولکشو نه
تنها چیزیه که تو دنیا ازش می ترسم
نه ترسش فرق داره
شاید نتونم طرفه گاو گوسفند و مرغ و خروس برمو یا تو دستم بگیرمشون ولی تا ببینمشون چندشمم نمی شه و فرارم نمی کنم
ولی مارمولکککککککک نهههه
تو رو خدا دوست ندارم حتی اسمشو تایپ کنم .
خیلی عزیزی بوسسسسسسسسسسسس

نه نخوره... نه نخوره من خیلی دختر خوبی بودم، بر عکس الانم منم فدات خواهری.
مارمولک، مار مولک، مارمولک،مارمولک،مارمولک،مارمولک،مارمولک،مارمولک،مارمولک،مارمولک من از سوووسک چندشم میشه شدییییییید

ابجی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:39

ای جانم دسته داداشمم درد نکنه به خاطر روحیه دادن
دختر چی فک کردی من به تو ایمان دارم که می تونی
همه چیزو می تونی هر کاری وووووو

فدایه تو بشم
باشه چشم من تا اونموقع هی پا رو دلم می زارم تا با اجوم برم شمالللللللللللللللللل

فدایه خوشحالیت بشم من که چقد خوشحال میشم ...
بوس

ابجی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:31 http://httphttp://noghtekhan.blogfa.com/

فدایه تو بشم نخیرررررررر
مسافر سر راهی سوار نکن
میای دمه در خونمون.....

ای جانم نمی دونم چرا نت اینجوری شدم نمی دونم این پیغامم برسه یا نه
می نویسم کدم وارد می کنم ولی نمی فرسته مخصوصا واسه وبلاگایه بلاگفایی
و.اسه شما هم هر کاری کردم دفعه قبل نیومد .....
تازشم دوست داری من همش بگم سوسککککککککککپمن از سوسک نمی ترسم و کاملا بسانه یه سوالیه هر چی دمه دستم باشه با از دمپایی تا دستمال کاغذی می کشمششششششش

سوسک کشتیم ابجی

ابجی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:58 http://httphttp://noghtekhan.blogfa.com/

آره پریا رو هم می بریم
وای با نینیش
من همش نی نیشو گاز بگیرم
همش فشارش بدم ....

خواهری من که نگفتم سوسک که گفته باشم سوسک که چون شما از کلمه سوسک بدتون ی اد بگم سوسک ...
من همینجوری نوشتم کسوسک که بگم من از سوسک نمی ترسم
بدمن میادا یعنی اینجوری نیست که به عنوانه یه حییون خانگی نگهداریش کنم ... اتفاقا چند وقت پیش با شهرام ریششو با سم پاشی تو خونه ریشه کن کردیم ....

کلا از جک و جونور خوشم نمی اد ... اصلا اصلا همیشه برام جایه سوال بوده چه جوری ه عده سگ یا گربه نگهداری می کنن
می بوسمت
در ضمن اگه می خوای جا به جا جان به جان آفرین تسلیم کنمو و یکی نباشه پشته سیستم یه لیوان آب دستم بده دمه مردن حتما عکسشو بفرست

شیرین خانومی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:14 http://havooo.blogfa.com

سلام عزیزم
خوبی؟
طفلی همسریت چقده ترسوندیشااااااا .. ولی کار خوبی کردی گاهی لازمه

ابجی دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:53

بیا یه بوسه به ما بده از اون کنجه لباتتتتتتتتت


عجب مادر شوهره بد چشمی داریاااااااااااا بگو چشاشو از لبایه اجویه ما درویش کنه
خودمممم بوسسسسسسسس

تازههههه مادر شوهر من وقتی اینجان، آریا که میره سر کار میاد پیش من میخوابه. به جرات میتونم بگم که خیلی خیلی کیییییییف داره تو بغلش خوابیدن... همچین دستای گرم و نرمی داره، همچین سفت بغلت میکنه که دوباره عمیییییییق خوابت میبره. آی لیلا خانوم وقت گرفتین مییخوای منو ببوسیییییییین عزیز دلمی تووووووووووو/ منم تو رو بوووووووس... شما تاج سر مایی

باران(محمد) سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:46 http://bojd.blogfa.com


بیخود نیست مادر شوهر محترمتان میگه هوای پسرشونو ندارین !

ای بدجنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس

علیرضا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 http://bonbasteaval.blogfa.com

صبا جان سلام
نمیدونم تو این زمینه تخصص داری یا نه ولی اگر رشته درسیت مرتبط با همین موضوعاته بهت پیشنهاد میدم تو این زمینه هم وارد بشی.. چون هم کشاورزی این مملکت خیلی محتاج این علمه و هم اینکه میشه تولید محصولات رو بالا برد و تضمین کرد..
بازاریابی و فروششم با من.. من خودمم خریدار محصولاتت میشم..
این مورد کشاورزی بازار مصرف بکر و خوبیه.. حتی تو تولیدشم میتون سرمایه گذاری کنم..
ببینیم میشه3000 میلیارد تومن پول حلال جمع کنیم..

این جمله‌ی آخرت یعنی بی نظیر بود علیرضا..
سلام دوست خوبم. اول از همه تبریک میگم به شما که این همه ایده‌های ناب توی سرتونه و نقش پررنگی در اشتغال زایی دارید. حتماً علی جان. حتماً دوست دارم در این زمینه وارد شم. اما من تخصص خاصی ندارم، هنوز اول راهم باید مهارت کسب کنم، هر چی خوندم تا الان تئوری بوده و داریم وارد کار عملی در آزمایشگاه میشیم. با رویه‌ای که در پیش گرفتیم خیلی خیلی امیدوارم به آینده، بخصوص اینکه استاد خیلی خیلی خوبی هم داریم که کمکمون میکنه.
میدونی علی جان توی کله‌ام خیلی ایده دارم و اول از همه باید مرتبشون کنم و بعد به دنبال تجربه برم. میخوام وقتی وارد کاری میشم پرفکت باشم. این پیشنهاد خوبتون یادم میمونه. در حال حاضر اگر خواستید و علاقه مند بودید میتونم با استادم در این زمینه جهت مشاوره صحبت کنم. ایشون دکترای فیزیولوژی گیاهی رو دارند. البته سنشونم بالاست ولی خدای ایده و مهارتند. فارغ‌التحصیل از دانشگاه تهران. (فکرکنم فوق شونو از انگلستان گرفتند). من تا زمانی که خودم مهارت کافی رو کسب نکنم همه جوره هر کمکی از دستم بر بیاد هرگز دریغ نخواهم کرد. باز هم هزار بار ازتون تشکر میکنم. دوست دارم هر کاری کنم که که قدمی بردارم برای آب و خاک این مملکت.........................................................

علیرضا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:10 http://bonbasteaval.blogfa.com

مرسی صبا جان.. مرسی..
منم یه چند تا ایده در این زمینه دارم که حتمن برات میفرستم تا با استادتون در میان بزاری..
خیلی خوشحالم که دوستایی مثل تو دارم که هم روشنن و هم ایرانین و بای کشورشون دل میسوزونن..
پیشنهاد من همیشه پا برجاست.. و احساس میکنم این کار مسیر زندگی من و هم عوض میکنه.. چون تو هر کاری که وارد شدم یه دریچه بزرگی به روم باز شده من وارد یه دنیای دیگه ای شدم.. نمیدونم یه حسی میگه این دنیای کشاورزی برام خیلی خوب و روشنه..
ممنونم از اینکه گفتی میتونی بهم کمک کنی.. علم و دانشت میتونه چراغ راه من و امثال من باشه..
مرسی خواهر گلم..

خواهش میکنم علیرضای عزیز.
خوشحال میشم که در این زمینه کمکتون کنم. حتماً حتماً قول میدم تلاشم رو بکنم.
از ته دلم برای شما آرزوی موفقیت روز افزون میکنم. میدونم دریچه‌ی بزرگتر از قبل به روتون باز میشه. مطمئنم.

منم از شما یه دنیا ممنون و سپاسگزارم.

بهار(بوسه ی تقدیر) چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:51 http://gozashtehagozashte.blogfa.com

خانومی کجایی؟

فدای تو. الان میام پیشت

باران جان پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:34 http://rainy-memories.blogfa.com

سلام صبا جونم

به خدا خیلی دلم برات تنگ شده بود. خیلی کم پیدابودی . می دونم گرفتار بودی . اما نمی دونی چقدر چقدر از دیدن پیغامت خوشال شدم .
فکر نمی کردم که حتی دیگه منو یادت باشه .
صبا به خدا نمی دونی چقدر خوشحال شدم اون روزی که تلفنت را بهم دادی . باور نمی کردم که اینقدر بهم اعتماد کرده باشی .
اصلا اون فکرایی که تو کردی درست نیست . اما نمی دونم چرا هیچ وقت بهت زنگ نزدم یا اس ام اس نزدم .
شاید حس کردم این طوری راحتتر می تونم حرف بزنم .
نمی دونم
عزیزم این روزا حالم بدجوری گرفته بود . البته الان یه کم بهتر شدم و اون ه به خاطر اینه که رفته بودیم شمال . دلت نخواد عزیزم .
و اونجا یه کمی حال و هوامو بهتر کرد
نمی دونم چرا نمی تونم راحت بنویسم .
نه راحت حرف می زنم نه راحت می نویسم
قبل از اینکه بخوام بنویسم همه حرفا توی ذهنمه . به محضه اینکه می خوام بنویسم از سرم میپره
بگذریم
خیلی خیلی خوشحال شدم که برام نوشتی و امیدوارم بازم ببینمت

سلام باران جونم. چرا باید شما رو یادم بره. آره درگیرم یکم اما اوضاع شکر خدا خوب و مرتبه. خوشحالم که اشتباه فکر میکردم آخه نمیدونی بعدش چقدر وجدان درد گرفته بودم. اما باران جون چرا این قدر به خودت سخت میگیری؟ وقتی جایی رو داریو دوستانی رو داری که دوستت دارن و باهات حرف میزنن که آروم شی چرا پس صدا رو تو خودت خفه میکنی؟ اینجوری بخدا آروم تر میشیا..
منم خوشحال شدم که اومدی اینجا... حیلی زیااااااااااااااااااد

مهدی ملقب به قدیمی جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:39 http://WWW.GHADIMESTAN.BLOGFA.COM

الفبای زندگی ...!




الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزکیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

‌ذ: ذکر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش کار ها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شکست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداکاری برای قلب های درد مند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امید ها

م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک

ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک


[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد